پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

نمایی از بالای روستای سراک

سگ های کنار جاده معمولا دو دسته هستند. یا سگ گله و نگهبان هستند که معمولا  به سمت دوچرخه می دوند و پارس می کنند. انگاری که یک دزد سرگردنه دیده باشند. در حالی که با ماشین های عبوری هیچ کاری ندارند. در این مواقع باید ایستاد. آنها را تماشا کرد تا آرام شوند و در بدترین حالت هم  چند تا دری وری نثار آنها کرد. 
یا اینکه ولگرد هستند. این نمونه از سگ ها خیلی راحت تر از آنچه که فکر کنید، خودشان فرار می کنند. 
اما از سدِکارون سه که می گذاشتم، برای اولین بار به دسته سومی از سگ ها بر می خورم. سگ هایی که نه دنبالت می کنند و نه فرار! آنها مظلومانه کنار جاده نشسته و تماشا می کردند. مثل اینکه منتظر کسی باشند. یا سفر رفته ای که بخواهد بیاید و آنها به پیشواز آمده باشند. 
بعد از تحقیقات میدانی و جاده ای و پرس و جو و تحقیق، فهمیدم این زبان بسته ها، سگ های گدای نان هستند. به این صورت که راننده های تریلی که از این مسیر رد می شوند، بنابر عادت به این سگ ها نان پرتاب می کردند و این عمل مرتب تکرار می شود. خلاصه اینکه این سگ ها نان از عمل راننده تریلی ها می خوردند نه عمل خود! خوب است آدم ها این طور بدعادت نشوند!
از خطر سگ گذشتم، اما تونل های بین راه کم مانده بودند خطرساز شوند. بعضی از آنها که طول شان به هشتصد متر هم می رسید،  اصلا داخل¬ شان روشنایی نداشتند! از یکی از نگهبان های سد که در وقت خروج از یکی از تونل صحبت می کردم مشکل را انداخت به گردن عشایر چوپان که از آنجا رد می شوند. 
با هیچ منطق بنی بشر و غیر بشری جور در نمی آید. اصلا از داخل این تونل ها مگر گله رد شود با این حجم ماشین هایی که در رفت و آمد هستند. تازه به فرض محال هم اگر این اتفاق بیافتد، چراغ ها اگر توری داشته، اتفاقی برایشان نمی افتد. دیواری کوتاه تر از دیوار این عشایر گیر نیاورده اند. 

مسیر پیچ کویتی که رکاب زدم و به سربالایی رسیدم


سربالایی خیلی تندی را با پیچ و خم ها زیاد بالا می روم. پیچ خم پیچ خم پیچ خم... . در جایی آنقدر پیچ جاده زیاد است که به «پیچ کویتی» ها معروف شده است. ماجرا از این قرار است که چند سال پیش یک کاروان کویتی با اتوبوس از اینجا رد می شدند. اتوبوس سر پیچ کنترلش را از دست می دهد و تمام مسافرانش جان به جان می دهند و می روند آن دنیا و فقط نام پیچ کویتی ها از آنها بر جا می ماند. 
 به بالای گردنه می رسم آن هم زنده. انگار که خان های رستم را یکی پس از دیگری رد کرده ام.  خان سگ، خان تونل و خان پیچ کویتی. 
سمت چپ روستایی را می بینم. کمی جلوتر می روم. جوانی را سمت راست می بینم تنها.  روی سکوی مغازه ای نشسته. 
سراغ دهیار را می گیرم. شماره یوسف سعیدی را می دهد. همانطور که با یوسف تماس می گیرم، می بینم جوان چاقوی دسته بلندی را زیر کتش جابجا می کند. 
لحظه ای فراموش می کنم با چه کسی تماس گرفتم. کارم درآمد.  به دهیار از خودم می گویم و هدفم. از بس تکرار کردم حفظ شدم. می گوید ایذه هست خودش را زود آنجا می رساند. 
حالا من با این جوان چه کنم با آن چاقوی بزرگش!؟ چند دقیقه بعد دختر بچه ده دوازده ساله ای می آید و یک چیزی می گذارد کف دستش و می رود.  نکند این پسر موادی باشد و بکشد و کاری دستم بدهد. 
اما برعکس کاری که نداشت هیچ کلی هم گپ زدیم. شاید دلش به هم سوخته بود، شاید هم حدسیات من به طور کلی غلط بوده!

با یوسف خیلی زود رفیق و همدم شدم 


یوسف می آید. درتاریکی شب می گوید که دنبالش برویم تا خانه پدری اش. تازه کشف به عمل می آید یوسف در شهر ایذه زندگی می کند و دورادور دهیاری روستا را بر عهده دارد. شده کنترل آنلاین. می گوید دوچرخه را خانه بگذاریم و برویم ایذه و فردا صبح برگردیم دهات.

 

آقای سعیدی واقعا آدم مهربان و نازنینی بود


اصلا حوصله این رقم کار را ندارم. پدرش نمی گذارد. می گوید شب همینجا باشید. پدر خیلی با محبت است ، کلا نمی خواهد تنها باشم و به من بد بگذرد. 
اما مشکل دیگری پیش می آید. یوسف تماسی با حراست بخشداری ایذه می گیرد و در مورد من صحبت می کند. او هم با کار من مخالفت می کند. گوشی را از یوسف می گیرم تا خودم با او صحبت کنم.  
کمی که صحبت می کنم او هم قانع می شود و به یوسف می گوید که یک کارت شناسایی از من بگیرد و تمام!
خانه پدری یوسف حیاتی بزرگ دارد با چند اتاق. اولین بار است که در اینجا نانی گرد و ضخیم می بینم به اسم نان تکو که نوعی نان بختیاری است. 
شب می خوابیم تا روز بعد. اما قبلش یوسف می گوید فرد اینجا یک عروسی بزرگ است. قسمت شد با هم به آنجا می رویم!
سراک کلا روی تپه ای قرار دارد. از بالای تپه به راحتی می شود مسیر جاده روستا به سمت ایذه را دید. سراک از راک یعنی صخره و سنگ گرفته شده است. سراک در زبان فارسی دری معنای «جاده» را هم می دهد. زمین این روستا بیشتر سنگی است. البته به خاطر همین سنگی بودن زمین، کشاورزی زیادی در اینجا نمی شود انجام داد. اما شخصی مثل آقا مصطفی پیدا می شود  که در یک زمین ششصد متری سنگ ها را با لودر و بولدوزی جابجا می کند و تا ارتفاع دو متری خاک می ریزد و در عرض شش هفت سال در آنجا باغداری راه می اندازد و میوه های انجیر و انگور و انار و ... بار می آورد. 
یکی هم مثل آقا کربلایی هست که سال قبل صد دام داشته ولی امسال مجبور شده آنها را بفروشد و فقط ده تایی را نگه دارد. پسرش می گوید آنها را بفروشد بیاید شهر  ولی خودش اصلا راضی نیست و دوست دارد حتی برای سرگرم شدن خودش هم شده این چند گوسفند را داشته باشد.
یوسف می گوید اگر مقداری از آب کارون سه به اینجا بیاید کشاورزی در اینجا رونق پیدا می کند و توسعه پایدار پیش می آید. اما همین سد باعث تبخیر زیاد آب و همچنین کمی بارش برف شده باشد. به نظر می رسد به جای سد باید کارشناسان اهمیت ویژه ای به آبخیز داری می دادند. 

یوسف با اینکه قرار است تا ساعتی دیگر به عروسی برود و با توجه به اصرار من به برگشتن خانه او راضی نمی شود و می گوید:
-     باید یک سر برویم به محل قدیمی روستامون که به خاطر سیل  جابجا شد و به اینجا اومد. ولی اونجا بکرتر و قشنگ تر
-    خوبه! ولی عروسی خیلی دیر می شه
-    مهم نیست! فوقش کمی دیر می رسیم.
سوار ماشین نیسان آبی قدرتمندش می شود و حرکت می کنیم. از پیچ کویتی ها رد می شوم و در پایین جاده سمت چپ می رویم و بعد از مدتی وارد جاده خاکی می شویم. ماشین می غرد.
به روستا می رسیم. این روستا بلوط زیاد دارد ولی قبلا خیلی بیشتر از این هم بوده است، اما عده ای به خاطر بیکاری و مسائل دیگر درختان این منطقه را بریده  و باعث فقر پوشش گیاهی در این منطقه شده اند. در این راستا دولت هر چند دیر اقدام به سخت گیری هایی کرده است و هر شخصی که درختان بلوط دارد، خودش مسئول نگهداری از این درخت ها شده است. شاید همان سختگیری ها باعث افزایش این درختها شده است. 

آقایان قادری و مرادی دو همکاری و دوست محیط بان


آقایان مرادی  و قادری از ماموران یگان حفاظت شهرستان ایذه هستند. بیشتر با قطع سرشاخه ها در فصل های مختلف مواجه هستند. از ناحیه سردچار ضربه شده و شش ماهی هم در کما بوده است. حتی شبانه با سنگ پرانی هایی به طرف ماشین ها مواجه می شوند. 
قادری که جوان تر است می گوید: جنبه معنوی این کار را بیشتر از جنبه مادی آن می داند. کسی که وارد این کار می شود باید که عاشق منابع طبیعی باشد. از خاطراتش این را می گوید که چند سال پیش برای گشت شبانه به منطقه ای رفته بودند، با کسانی مواجه می شوند که در حال کار بر روی کوره زغال بودند. تعقیب و گریز انجام می دهند. یکی از ماموران گیر دو سه نفر از آن متخلفان می افتد. یکی نور به چشم مامور می اندازد و دیگری با ضربه به پشت سر او می زند و به همین خاطر چندین ماه داخل کما می رود. می گوید: «اگر عشق به منابع طبیعی نبود، فکر نمی کنم که هیچ کدام از ما اینجا بودیم». 
از من می خواهد یک اطلاع رسانی به مردم شود که مگر زغال چقدر سود دارد یا کسی که درخت را قطع می کند چقدر از آن سود می برد که اقدام به این کار می کند. 
از روستای علی آباد دور می شویم و مستقیم به محل عروسی در روستای سراک می رویم. 
تا ظهر رقص و پایکوبی است و بعدش ناهار.
کسانی که مهمان هستند به صورت اختیاری پولی را به عروس و داماد به عنوان هدیه می دهند. اما اگر مراسم عزاداری بود، هر شخصی که بیاید و نیاد حتما باید کمک کند به صاحب عزا.

در این تصویر به وضوح تعداد زیادی سنگ ها در روستای سراک دیده می شود. 

زمینی که سنگ های آن جابجا شده و خاکریزی شده و دوباره کشت درخت انجام گرفته است.

از این خانم اجازه گرفتم برای عکسبرداری از دور. خوشبختانه مخالفتی نکرد

 

زیر سایه این درخت یا باید خوابید و یا باز باید خوابید.

این سنگ ها فقط مرزها را مشخص می کنند. 

این پسر نوجوان را سرراهم دیدم که به دنبال گله آمده بود. 

یوسف حیفش آمدش از بالای پیچ کویتی ها عکسی از او نگیرم، البته به خواست خودم بود.

اینجا هم نان پزی در روستای علی آباد سراک است. خانم پزنده نگران بود که نکند تصویرش در عکس افتاده باشد. به او اطمینان دادم که اگر باشد هم حذفش می کنم . با اینکه در ابتدا اجازه عکسبرداری داده بود. 

روستای علی آباد سراک پر از بچه بود یا بازی می کردند یا می خواندند و شادی می کردند.

پ

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

غروب شده است. دختر و پسرجوان از ماشین شان پیاده شده اند و کنار جاده ایستاده اند. دختر به میان گندم زارهای تازه روییده  رفته و پوزیشن های مختلف می گیرد. یک طرف می ایستاد زیر ابرو نگاه می کند. دست ها را  باز می کند و با چهره خندان دست ها  را بالا می گیرد. پسر از او عکس می گیرد. کمی آن طرف تر چند خانه روستایی است با دو سه زن که لباس های محلی دارند. 
با دوچرخه از کنار همه اینها رد می شوم. دلخوشیِ امروزم دیدن سد کارون چهار با کلی آب بود.  ادامه جاده یک سربالایی است. جان ندارم برای بالا رفتن. بر می گردم به سمت همانجایی که شبیه روستاست. 
پیش زنها می روم. لااقل می توانم موضوع بحث شان را برای لحظه به خودم بر گردانم. بعید می دانم این جا روستا باشد. به جای دهیار سراغ بزرگ روستا را می گیرم. همگی می گویند: 
-    بزرگ روستا علمیراد خان هست. کمی بالاتر بری پیداش می کنی
بالاتر که می روم باز برای اطمینان از پسر جوان دیگری می پرسم.
-    بزرگ روستاتون کیه؟ 
-    علیمراد خانِ
-    خونه اش رو نشونم می دی؟ 
-    آره! بیا دنبالم بریم پیششم. آقا علیمراد خان قوم و خویشمون هستن. دنبال گنج اومدی 
-    چطور مگه؟
-    همینطوری سوال کردم. من یک جاهایی را سراغ دارم که اشیاء قدیمی داره، اگه آشنا داری بهم بگو
-    نه داداش! من نه دنبال گنج ام و نه کسی را می شناسم.
چقدر زود به من اطمینان می کند! علاقه ای به گنج بی رنج ندارم. مثل اینکه یکی را با تله کابین یا هلی کوپتر یکهو ببرند بالای کوه دماوند یا در بهترین حالت بالای  کوه اورست!  
به بالای روستا می رسیم. یادم رفت بگویم که آن پسر گفت اسم این روستا لپَر است اقامتگاه موقت عشایر بختیاری؛ درست در مرز چهار محال و بختیاری و خوزستان. 


به خانه نیمه ساخته ای می رسیم. علیمراد خان روی گلیم نشسته و پُک به قلیان می زند و دود به آسمان می دهد. پیراهن آبی سرمه ای دارد. با آن چشمان نافذ و تیز و رنگی اش، انگاری مراقب است که کسی دست از پا خطا نکند. اما روستا کسی را ندارد. کلا سه خانوار بیشتر ندارد. بیشتر حواسش به چند نفری هست که دارند اتاقی را گچ کاری می کنند.
می گوید: «بشین یک چایی بخور یک گلویی تازه کن بعد با هم صحبت می کنیم.» 
تا چایی آماده شود و شروع به خوردنش کنم پسرش سلیمان هم به جمع مان اضافه می شود. سلیمان جوان است با ریشی انبوه. خوب تاریخ می داند. اطلاعاتش از خواندن است تا شنیدن. در روستای شان شیران رشته تجربی درس خونده. اینجا هم اقامتگاه موقتشان است. به خاطر دام و گوسفند و استراحت آمده اند. سلیمان شغل اصلی اش در پتروشیمی جفیر خوزستان است.  آنقدر به کتاب خواندن مخصوصا  حوزه تاریخ و کیهان علاقه دارد که  کتاب هایی را از اینترنت دانلود می کند و شب ها وقتش را با مطالعه می گذراند. 
با گفتن این حرفش انگار خستگی از تنم بیرون رفته باشد. کلا آدم های اهل مطالعه را دوست دارم. 
با هم  سمت خانه اصلی شان در پایین دست می رویم. حیاط بزرگ دارد. گله گوسفندهای زیادی هم از چرا آمده اند و در طویله خانه اتراق کرده اند و آواز بع بعی سرداده اند شاید هم تصنیف خانی می کنند. 
داخل اتاق ها  حس و حال قدیم دارد؛ سقف چوبی با المنتی در وسط و کتری سیاه رویش.
 علیمراد کمی نگران است از اینکه یزدان پسر دیگرش می خواهد برود سربازی و کسی نیست گوسفندها را به چرا ببرد. خیلی دوست دارد از آخرین گوسفندانش فیلمی تهیه کنم. می گویم: «بمونه برای اول صبح که وضعیت نوری هم خوب باشه.» 
علیمراد به پشتی تکیه می دهد و سفره دلش را باز می کند و من هم سوال پیچش می کنم.
ما درس نخوندیم. اون زمان امکانات نبود. ماشین نبود، جاده نبود. هیچ نوع امکاناتی وجود نداشت. ما زن گرفتم. بعد از اینکه زن گرفتم سه تا بچه دار شدم بعد ما تونستیم ماشین بگیریم. اصلا مسیر تو منطقه مون نبود. همه ایاب و ذهاب مون تمام با حیوون بود با قطار، الاغ، مادیون. اسب بود.
اولین بار یادتون میاد ماشین کی دیدید؟ 
-    بله! یه زمانی یادومه وسطای انقلاب جیپ لندروری کمک داری اومد روستا. مال آموزش و پرورش  بود. ما کلاس اول درس می خوندم یادومه! دست کردیم به ماشین بعد یه دفعه پشت کشیدم، می ترسیدیم. بعد یواش یواش جلوتر رفتیم ماشین دیدم. شهر دیدم. بیمارستان دیدم.
اوضاع دارو و درمان چطور بود؟
-     ما تا الان سوزن به بدن نزدیم هیچی! اصلا آدمایی مثل پدرانمون قرص توی دهن نذاشتن هیچی! 
دلیلش چی بود؟ 
-    دلیلش غذا بود. غذا طبیعی. گندم کشت و کار خودمون بود اکثریت گیاهان کوهی بود. اون زمان پنیر نبود. مربا نبود. عسل کوهی بود. ولی توی شهر نبود.  اما الان تمام غذاها شیمیایه
خودتون برای تهیه عسل رفته بودید. 
-    بله. می رفتیم خیلی هم سخت بود . با طناب ترازو می کردیم می رفتیم توی کوه 
اتفاقی برای کسی نیوفتاده بود؟ 
-    چرا! آدمهایی به خاطر همین از کوه پرت شدن و از بین رفتن. دو سه نفر تو همین منطقه به خاطر عسل از بین رفتن. ولی با اون سختی ها جالب این هست که تمام انسان ها یک بدن سخت و قوی ایی داشتند. آدمای این روزگار تمام چه زن چه مرد چه جوون چه دختر چه پسر آلوده ان تمام مریض حالن. تمام پژمرده ان. قوی نیستن. شل هستن. جالب اینکه اون زمان ما تو مسیر بیابونی می رفتیم خودم دیدم دوازده سیزده نفر تعداد نفراتمون بود زیر یک قالی دراز می کشیدیم توی بیابون بارون هم می زد تو سرمون 
چادر نبود؟
-    اصلا یک قالی می کشیدیم سر همه. صبح چهار پنج برپا می زدیم. سرما بود و برف. برف اون زمان چند متر می زد الان دیگه برف نیست. 
غذا چی بود؟
-     بلوط! نون جو! 
بلوط رو چطور استفاده می کردید؟ 
-    یکی دو کیلو میوه بلوط، سرش را با چاقو می زدیم بعد می انداختیم زیر آتیش و بعد می خوردیم. اون زمان بلوط خوراک انسان ها بود ولی الان خوراک دام ها هست. 
شما دارویی نداشتید ولی بالاخره جراحتی بر می داشتید، بیماری می شدید، چه نوع گیاهانی استفاده می کردید؟
-    دارو گیاهی زیاد بود. بنسر می دونی چیه؟ بهترین گیاه بود. خیلی هم گران هست. یک کوهی داریم اینجا که تمام گیاهاش دارو گیاهی هستن از همین ها می خوردن اصلا مریضی نبود هیچ! غذاشون طبیعی بود 
حالا یکی مثلا دندون دردی می گرفت  چکار می کردین؟ 
-    می کندیم با انبرگاز! با همین قندشکن ها یکی کله طرف رو از پشت می گرفت یکی هم پاش رو می گرفت یکی از هم گاز انبر می انداخت و زور می زد و دندون رو می کند. ما خودم پنج تا بچه بزرگ کردم اگر یکی از این بچه ها را دکتر برده باشم هیچی! مثل الان نبود. بچه به محض اینکه حامله می شه از همون اول توی بیمارستان هستن. شبکه بهداشت هر روز هشت صبح باید بره شبکه بهداشت بیا و برو و بکش و تا زایمان صورت بگیره!
مراسم عروسی ها به چه صورتی بود؟
-    اون زمان خواستگاری به این صورت بود که مثلا پسر بنده یک دختر می خواست. نه پسر می گفت من اون دختر رو می خوام، نه دختر پسر رو می دید. هیچی! پدر پسره با پدر دختره مثلا توی بیابون که برخورد می کردن یک صحبتی می کردند پدر پسره می گفت: «دخترت را حاضری بدی به پسرم» اون آقا هم می گفت: بله! به همین صورت یک دستمالی یا روسری پدر پسر به خونه خانواده دختره می داد این تا سه سال پنج سال شاید می موند. بدون اینکه صحبتی صورت بگیره بعد از پنج سال عروسی می کردن دختره حرفی نمی زد هیچ! روی حرف پدر نه پسر می تونست حرفی بزنه و نه دختر! اینها قبل از ازدواج اصلا همدیگر رو نمی دیدن؟ 
خود شما هم همسرتون رو ندیده بودید؟
-نه! خود من هم ندیده بودم 
طلاق چطور بود؟
-    اصلا! توی این منطقه اصلا طلاقی وجود نداشت. الان هر روز طلاق هست. 
حتی در این عشایر در نسل جدید طلاق رفته بالا؟
-    زیاد! 
الان چرا طلاق می گیرند؟
-    این ها را باید علمی توضیح داد. بس که این دخترها را خودمختار کردن 
یعنی می گوید آزادی زیاد دادن 
-    بله! وقتی آزادی دادن تهش همین می شه. هیچ زنی روی حرف مردش حرفی نمی زد الان برعکس شده. 
آخر صحبت¬مان علیمراد می گوید: مردم توی اقتصاد مادی نبودن! به فکر پول نبودن. به فکر پس انداز نبودن به فکر ساخت و ساز نبودن همینطور چیزی داشتن می خوردن 
بعد از صحبت کردنمان، شام مفصلی را همسر علیمردخان آماده می کند همان کباب بختیاری است. 
قرار می شود فردا اول صبح از حرکت دام ها تصویربرداری کنم و علمیراد می گوید که به وقت حرکت خبرم می دهد. شب آنقدر خسته ام که زود خوابم می گیرد. صبح هم خودم حواسم هست که خوابم نگیرد و گله ها نروند و چند باری بیدار می شوم. اما غافل از اینکه یک بار که از خواب بیدار می شوم متوجه می شوم که گله ها رفته اند. یعنی خود علیمراد برد.
اول صبحی شور و حال عجیبی در روستا هست. هر کسی مشغول کاری است و بعضی بچه ها هم برای تعطیلات عید اینجا آمده اند. 
با سلیمان می رویم و اطراف روستا را می بینم. ازهمه جالب تر اینکه این روستا قبرستان هایی دارد مربوط به سیصد چهارصد سال پیش و روی سنگ قبرهای نوشته هایی هست که سلیمان خود از پس خواندنشان بر می آید. 
این روستا واقعا برایم آرامش بخش بود. 

به همراه علیمردان خان و سلیمان در خانه 

قبرستان روستای لپر

سنگ قبرهای دیدنی که بیشترشان طرحی روی شان دارند. 

نمایی دیگر از سنگ قبرهای روستا

سد کارون چهار با وجود ذخیره خوب آب به علت بخار زیاد باعث کمبود بارندگی برف در منطقه شده است.

اول که وارد روستای لپر شدم این منظره فوق العاده را دیدم 

دوست داشتم خیلی زیاد به آن سنگ ها تکیه کنم و تکیه کنم و تکیه کنم 

کنار جاده به سمت روستای شیران که فوق العاده زیبا بود

منظره ای دیگر از همین مسیر

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

-    لری بگُم؟
-    هر طوری راحتی  بگو. من می فهمم.
از سیاهی موهایش هیچ چیز نمانده، سفید سفید شده. پیراهنی آبی به تن  دارد.  آنچنان توانی ندارد و به پشتی تکیه داده است. اما خوب صحبت می کند.
-    من الان هشتاد سالمه. بلاد ما دور افتاده بید. بدبخت بیدیم بیچاره بیدیم یعنی نه مو. همه مردم. مو در اون زمان گوسفند داشتیم می رفتیم و شب و روز می گشتیم. این ور و اون ور. یه گوسفندمون گم شد تا شش ماه گم شد. بعد از شش ماه پیداش کردیم خودش تنها! بیابونی که گوسفندها می رفتن وقتی که رفتیم دیدیم همونجا می چره! خودمون می گفتیم گرگ خورده یا کسی برده
خلاصه اینکه آن گوسفند خودش صبح ها می  چریده شب ها هم به یک آغل در دل طبیعت پناه می برده. قبلا با چوپان به آن آغل می رفته و آن را به یاد داشت. تازه بره هم به دنیا می آورد، بی هیچ منت و دکتر و سیسمونی ایی.  باید یک نمادی از آن گوسفند شجاع و باهوش درست می کردند که فهمیده  و دانا بوده!
بعد از صحبت با پیرمرد، به دار قالی نگاهی می اندازم که همسرش آن را بافته. همسرش برخلاف خودش پرجنب و جوش است و از چایی و میوه کم نمی گذارد. مرتب کار می کند.  اصرار دارد  شب مهمانشان باشم. 
تشکر می کنم. نمی خواهم برای این پیرمرد و پیرزن مزاحمتی داشته باشم. خلاصه اینکه صلاح نمی بینم. 
راهم را از روستا سرچشمه ادامه می دهم. این جا مجموعه ای از روستاهای به هم چسبیده دارد. مردم زیادی اینجا هستند. زود می توانم کسی را که دنبالش هستم را پیدا کنم. 
بعد از حدود 5 کیلومتر به روستای ده کهنه می رسم که فاصله خیلی کمی با شهر سرخون دارد. همان اول با مراد سلطانی تبار آشنا می شوم که مغازه تعمیراتی دارد. عاشق طبیعت و سفر  و گردش است. از کارم خوشش می آید. با نعیم از اعضای شورا روستای ده کهنه  هماهنگ می کند تا در ورزشگاه روستا او را ببینم. به همراه دانیال نوه اش به آنجا می رویم. دانیال نوجوان است و خوش صحبت. 

دانیال با لبخندشیرین اش


از دانیال در مورد روستا و بازی ها و سرگرمی هایش می پرسم.
-    دانیال اسم دقیق روستاتون چیه؟
-    الان ده کهنه هستم ولی روستای ما ملک شیر ده کهنه هست که اون روبرو هستش. 
-    اینجا چه جاهایی دیدنی داره؟
-    جاهای خیلی زیبایی داره. مثل طبیعتش. یک رودخانه هم اینجا رد می شه که ما تابستون ها با بچه ها می ریم اونجا بازی می کنیم. ماهیگیری می کنیم. 
-    ماهیگیری هم بلدی؟
-    آره 
-    با چی ماهی می گیرید
-    با پیران (فکر کنم منظورش همان پیرهن است)
-     چه طوری؟
-    یکی اون ور پیران رو می گیره یکی این رو. می بریم زیر ماهی ها. میاریم بالا. بعد می کنیمشون تو سطل. 
-    چند تا ماهی می گیرید
-    در روز مثلا 21 یا 22 تا 
-    کباب می کنید خودتون می خورید؟ 
-    یکی می گذاره تو تُنگ بزرگ. یکی کباب می کنه. 
-    خودت هم بلدی کباب کنی؟
-    آره 
-    چه بازی هایی اینجا می کنید؟
-     چهارشهر، فوتبال، تیرکمون بازی مثلا تو این بازی چند تا شیشه می گذاریم هر کی اونها را زد برنده هست. 
در راه عمویش را هم نشانم می دهد و با غرور می گوید: 
-    عموم هم کوهنورده. مثل شما طبیعت را خیلی دوست داره 
-    تو هم باهاش رفتی 
-    آره
بالاخره از کوچه باریکی نیمه خاکی به ورزشگاه می رسیم. از دانیال خداحافظ می کنم. نعیم مسئولیت ورزشگاه را به عهده دارد. کارش که تمام می شود سوار ماشین پرایدش می شویم. همان اول می گوید:
-     می خوام یک نفر را باهات آشنا کنم که عین خودته و کار مستند انجام می ده. 
با خودم فکر می کنم در روستا چه کسی می خواهد کار مستند انجام دهد و در چه حوزه ای می تواند فعالیت داشته باشد. 

علی خلیلی مرد مستند ساز نارنجی پوش
علی خلیلی را جلوی مغازه ای سوار ماشین می کنیم. پیرهن نارنجی خوشگلی به تن دارد. خودش هم شباهت خاصی به یکی از دوستانم دارد که از قضا او هم در حوزه گردشگری فعالیت می کند. 
علی در سینما جوان کار کرده و مدتی هم مدرس بوده. الان هم کار تهیه فیلم مستند برای شبکه مستند انجام می دهد. 
همانطور که صحبت می کنیم نعیم می پرسد:
-     اول بریم طبیعت یا روستا؟ 
مثل همیشه می گویم:
-    اول طبیعتگردی 

رودخانه پرآب روستای ده کهنه و روستاهای اطراف


رودخانه پرآبی از وسط روستاهای این منطقه می گذارد. اینجا هم برد گوری(سنگ گبری) دارد و هم شیر سنگی. این بردگوری ها از زمان مادها تا اسلام بوده اند.  در مورد برد گوری دو روایت وجود دارد. یکی اینکه می گویند عشایر که در زمان ها گذشته مهاجرت می کردند پیرمردان و پیرزنان را که توانایی راه رفتن نداشتند داخل این بردگوری ها می گذاشتند و بعد به آن ها آب و غذا می رساندند و دیگر اینکه  در آیین زرتشت، اجساد را در بلندی قرار می دادند تا طعمه لاشخورها و پرندگان بشود و بعد استخوان ها را در گودالی دفن می کردند. ولی بختیاری چنین برخوردی را با اموات نداشتند. اموات را داخل بردگوری می گذاشتند که اولا به دستور دین زرتشت عمل کرده باشند یعنی عنصر خاک که یکی از چهار عنصر مقدس و پاک بوده به وسیله جسد اموات آلوده نشود و از طرفی جسد را خوراک لاشخورها نکرده باشند.
روایت دوم بیشتر معتبر است تا اولی. البته در دومی هم برای آدم ها و اشخاص بزرگ و مشهور بوده است و نه برای هر کسی. 

شیرسنگی که در گذشته در بیشتر قبرهای خوانین لر مورد استفاده قرار می گرفته است.


شیر سنگی هم تندیس‌هایی از جنس سنگ‌ هستند که در گذشته توسط سنگ‌ تراش‌ها به شکل شیر تراشیده می‌شدند و به نشانه شجاعت، دلاوری و ویژگی‌هایی چون هنرمندی در شکار و تیراندازی در جنگ و مهارت در سوارکاری، بر آرامگاه بزرگان قوم خود قرار می‌دادند.
یک امامزاده هم در روستا است که در کنار این امامزاده در ایامی از سال شاهنامه خوانی هم برگزار می کنند. 
با تمام زیبایی های طبیعی و تاریخی که در این مجموعه روستاها وجود دارد یک فاجعه خیلی ناگوار هم در اینجاها اتفاق افتاده است. این سانحه مربوط به نشت نفت در خط لوله انتقال نفت خوزستان به اصفهان بوده است. این لوله نفت در سال 52 ساخته شده است ولی از سال 53 تاکنون هشت بار نشت کرده است. آخرین مورد آن مربوط به 23 آذرماه سال 99 بوده است. نفت وارد رودخانه سرخون شده و تا 6 کیلومتر پیش می رود.
خسارت قابل توجهی بر بخش کشاورزی، باغات، دامپروری، شیلات، امور عشایر، آب و فاضلاب، راهداری، آب منطقه‌ای و محیط‌زیست منطقه وارد کرده است. از بین رفتن گونه های متنوع حیوانی و گیاهی و همچنین آتش سوزی بستر رودخانه از دیگر عوارض این آتش سوزی بوده است. 
از آنجایی که مقصر اصلی در این حادثه شرکتِ خط لوله اصفهان می باشد، مدیر این شرکت پیشنهاد داده تا مردم منطقه نسبت به پرورش ماهی و کشت برنج و محصولات کشاورزی اقدام کنند و سپس چنانچه آلودگی نفتی محصول در آزمایشات محرز شد، آن زمان خسارت محصولات به مردم پرداخت می‌شود! در حالیکه دامپزشکی مجوز ماهی‌ریزی در حوضچه‌ها را نمی‌دهد و عنوان می‌کند آب آلوده است و محصول نهایی از سلامت کافی برخوردار نمی‌شود.
متاسفانه عدم رسیدگی صحیح نسبت به این مسئله، علاوه بر خسارت هایی که اشاره شد، باعث مهاجرت یک سوم از جمعیت منطقه شده است.
سردرد می گیرم. انگار که بطری بطری نفت به حلقومم بریزیند و بگویند: بخور که هیچ مشکلی نداره. 
شب قرار می شود به خانه علی خلیلی برویم. یادم رفت بگویم که علی کلا زندگی اش در تهران است و تنها برای تفریح و استراحت در ایام نوروز به خانه پدری شان که خالی است و در جایی با صفا در بالای روستا قرار دارد، آمده است. قرار است شب یکی از دوستان خیلی صمیمی اش هم به جمع مان بیاید. 
اما از بد حادثه  علی کلید خانه را گم کرده. من دست کلیدی به او می دهم شاید یکی از آنها در را باز کند. فایده ای ندارد. خودش خیلی اهمیت نمی دهد و می گوید:
-     نهایتش اینه در قفل در را می شکونیم. 
می رود به دنبال کمک اما نهایتا با یک راهنمایی بر می گردد. سنگی بر می دارد و با ترفندی روی قفل می زند و قفل باز می شود به همین راحتی!

مرتضی عزیزی، عزیزی که خیر می رساند به مردم


شب مرتضی عزیزی همان دوست صمیمی اش به جمع ما می پیوندد. مرتضی و علی از کوچکی با هم بزرگ شده اند و حتی مقطعی در تهران با هم بودند اما مرتضی کار و زندگی اش را در تهران رها می کند تا به روستایشان بر می گردد هم خدمت کند و هم کار. 
حرف های مرتضی خیلی برایم خوشحال کننده و انرژی بخش است. مرتضی در بنیاد علوی از زیرمجموعه بنیاد مستضعفان کار می کند. این بنیاد کارهای بسیار ارزشمندو خوبی توانسته انجام بدهد.
موسسه بنیاد علوی با هدف محرومیت‌زدایی و اجرای طرح‌های فرهنگی، اجتماعی و حمایتی فعالیت می کند. این بنیاد حضوری سه تا پنج ساله در مناطق محروم دارد و در چهار حوزه 1 - فرهنگی اجتماعی، 2 - اقتصاد و اشتغال، 3 -  سلامت و بهداشت و 4 -  عمران و آبادانی فعالیت می کند.
اما فعالیت هایی  که در همین منطقه آنقدر ارزشمند است که حیفم می آید به آنها اشاره نکنم. مهم ترین آنها عبارتند از مشاوره ازدواج، تهیه کتاب های کنکور برای دانش آموزان محروم،  جاده سازی، ساخت سالن ورزشی، ساخت مجتمع فرهنگی، ساخت بیش از 361 واحد برای محرومین، ایجاد اشتغال به طور مستقیم برای 600 نفر، تغییر الگوی کشت برای 40 هکتار زمین های کشاورزی، فعالیت در حوزه قالیبافی و صنایع دستی، تحت پوشش قرار دادن 18000 گوسفند به منظور اصلاح نژاد و افزایش زایمان.  
مرتضی با خوشحالی از این فعالیت ها می گوید. خوشحالی دارد اینکه کسی بتواند خدمتی به خلقی کند.

عکس دسته جمعی مجردون

این عکس از آن عکس های تکی با دوچرخه بود که خیلی خوشم اومد. دمت گرم مرتضی 

 

 

قسمت پایین دست روستا یک مسیر خوب برای کشاورزان و برای گردشگرانی مثل ما بود

 

امامزاده ای که بی هیچ تزئین و زینتی هست

برای لحظاتی به این اسب حسودیم شد

روستای ده کهنه و روستاهای همجوار به علت دسترسی به آب رودخانه شالیزارهای زیادی دارند.

نمایی از پایین دست روستای ده کهنه

 

 

آقا عکس نگیر! ولی من گرفتم چرا که اصلا سوژه ها معلوم نبودند

 

 


 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

-    الان کسی غذا نمی خوره، شکر خدا را هم نمی کنن، اون زمان هیچی نداشتند ولی همیشه شکر خدا می کردند ولی الان همه چیز هست، شکر خدا را نمی کنند. 
هاشم کریمی را کنار جاده با گوسفندانش در میان دره های کوه هلن می بینم. مرد بلند قد و سبیلویی هست مثل خیلی از بختیاری ها. در ادامه می گوید. 

هاشم کریمی که به دوربین می خندد


-    غذای ما فقط بلوط بود. صبح قبل از طلوع آفتاب و توی تاریکی مردم می رفتند چند تا درخت نشون می کردند و بعد میوه های آن رو می چیدند. از پوستش برای خوراک دام استفاده می کردند و خودش رو هم آرد می کردند و نون می پختند. قدیم ها مردم بیشتر از امروز شکر خدا را می کردند. چیزی نداشتیم ولی برای همون داشته هامون هم خدا رو شکر می کردیم.
در هر حال شکر را ترک نمی کند حتی با اینکه دیشب یکی از بزهای حامله اش در صحرا مانده بود و صبح که دنبالش رفته دیده  که خوراک گرگ شده است باز می گوید: 
ضرر به مال برسه ولی به جون نرسه.
کسی که ارزش سلامتی ¬اش را بالاتر از دارایی اش می داند. 
در جاده انگار فقط من هستم. یک سگ سرگردان، پرپشم و مو را هم می بینم. هر دو نگاه¬مان در هم گره می¬خورد. از روبرو می آید و خیلی آرام از کنار هم رد می¬شویم.   نمی دانم چه فکری در مورد من می کند. هر چه هست به سمتم حمله نمی کند که این کار، کار سگ های گله است به اقضای وظیفه ای که به آنها محول شده است. 
 به روستای معدن می رسم. هیچ دلیلی برای توقف در این روستا ندارم به جز یک دلیل و آن هم برگزاری مراسم عروسی در این روستاست. از پارچه های رنگی و سروصدا متوجه عروسی شدم. 
انتهای یکی از کوچه های خاکی به محل عروسی می رسد. حیاط خیلی بزرگی است که یک سمتش به سمت رودخانه قرار دارد. در همان طرف گروه موسیقی نشسته¬ اند. به جای چراغ های رنگی از گلوله¬ های پارچه ای به رنگ سرخ و سبز و زرد و قهوه ای در گوشه و کنار محوطه استفاده کرده اند. دختر بچه ها لباس های رنگی بلند پوشیده اند و پسر بچه ها کلاه به پسر و دبیت به پا هستند.  در یک منقل هم زغال می سوزد و پسری پارچ  هایی را از دوغ داخل بشکه ای پر می کند.

 از رقص و پایکوبی خبری نیست.  مهمانان رفته¬ اند برای استراحت و صرف ناهار. سوژه خیلی مناسبی برای عکاسی پیدا نمی کنم. 
جای من نیست و باید مسیر را ادامه دهم. دعوتم می کنند برای ناهار. مدعو نبودم. قبول نکردم. ولی آنها ول کن نبودند. رفتم و به ناهار عروسی رسیدم. بختیاری ¬ها معمولا برای غذای عروسی چلوگوشت می دهند. بعد از ناهار، صاحبخانه در یک اتاق خصوصی دعوت به کشیدن تریاک می کند. کشیدن تریاک در خیلی از این جاها امری معمول است، البته بیشتر در میان نسل گذشته. توضیح می دهم من در سفر نباید هر نوشیدنی بنوشم و هر خوردنی بخورم و هر کشیدنی را بکشم.  هر چند که در غیرسفر هم اینطور هستم.
می گویند شب هم آنجا باشم و ادامه عروسی را ببینم. ادامه اش برایم کسل کننده می شود چقدر باید عروسی ببینم.

از روستا که خارج می شوم دور برم را بچه های روستایی می گیرند و مرتب از سفرم می پرسند 

 

مسیری که از آن به سمت بالا آمدم و حالا رودخانه را می بینم


بعد از معدن مسیر سربالایی است. از آن بالا تقریبا بخش پایانی  از مسیر را که در روز  رکاب زدم را می بینم. 
جاده ای که می روم با اینکه سربالایی و سرپایینی دارد، اصلا خسته کننده نیست، از بس که زمین سرسبز و خرم و هوا بهاری و باطراوت و خنک است. تازه بعضی جاها که سرپایینی می شود حسابی کیف می کنم. 
رودخانه اَرمند هم هر از چندگاهی خودش را به من نشان می دهد و بعد از مدتی پنهان می شود. با من قایم موشک بازی می کند.به روستای سونک می رسم. مردم این روستا زمانی در کار نمک بودند و از سود نمک برای خود درآمدی داشتند به همین خاطر نام آن «سونک» مخفف «سود نمک» شده است. در حال حاضر مردم بیشتر در کار کشاورزی و کشت برنج و دامداری هستند. از زمان کریم خان زند اینجا ساکن شده اند و در اصل ترک هستند که به مرور زبانشان بختیاری شده است. 
در این روستا با یک اتفاق بد و یک اتفاق خوب مواجه می شوم. اول از خوب شروع کنم. این روستا هم عروسی دارد. اتفاق بد هم این است که خانمی دیشب خودرویش را در ساختمان بهداشت این روستا گذاشته بود. به گفته او شب شخصی آمده شیشه خودرویش را شکسته و چند وسیله قیمتی را از داخل ماشین دزدیده و رفته و حال پای آقای مالکی دهیار روستا گیر است. دهیاری که من با او قرار گذاشتم تا همدیگر را ببینیم.  استدلال مالکی هم این است که اولا آنجا دوربین های مدار بسته دارد دوما چه ضرورتی دارد کسی که مسافر است اشیای  قیمتی داخل خودرویش  باشد!
مالکی مرا به محل مراسم عروسی می برد و می گوید نیم ساعت دیگر می آید. ولی نیم ساعت او می شود دو ساعت. هر چند که من هم بیکار ننشستم و با مردم سرصحبت را باز کردم. ولی این تاخیر دیگر برایم کسالت آور می شود. در این مدت می توانستم اطلاعاتی در مورد روستا به دست بیاورم. عکس های مناسب با توجه به وقت نوری مناسب بگیرم. مالکی بود هم می توانستم سوالاتم را بپرسم و هم دوچرخه را جای مطمئن بگذارم. 
آخرش آسمان رو به تاریکی رفت.

همراه با اردوان سواری در محل برگزاری مراسم عروسی

با اردوان هم که معلم همان مناطق بود صحبت کردم ولی آخر چقدر صحبت!

دو نفری که در حال کشیدن شام عروسی هستند و بلافاصله شامی هم برای من می کشند


شب است. از رقص و پایکوبی خبری نیست. در یک فضای بزرگی دیگ های بزرگ برنج را بار گذاشته اند و روی درهای شان زغال های گداخته قرار داده اند. در جایی دیگر روی آتش کباب آماده می کنند. اینجا به برنج و گوشت آش می گویند درست مثل تاجیکی ها. بوی کباب ها حسابی در فضا پیچیده است. 
با اردوان می رویم که شام بخوریم. امروز دو نوبت عروسی بودم یکی ظهر و یکی هم الان. مهمانان در چند ساختمان پخش شده اند و در هر خانه ای سفره ای پهن کرده اند با برنج و گوشت قرمز و گوشت مرغ و ماست و سبزیجات. 
بعد از خوردن شام، میهمانان با دادن پول داخل پاکت و یا کشیدن کارت، هدیه خود را به عروس و داماد می دهند. 
بالاخره آقای کمالی دهیار می آید. کلی معذرت خواهی می کند و بعد با هم به سمت هتل سونک می رویم. با مسئول آن آقای علی سواری صحبت می کند که شب را آنجا باشم. با اینکه هتل خیلی خوبی است ولی من اصلا احساس راحتی با هتل نمی کنم. 
چرا که ارتباطی با کسی ندارم و دیگر اینکه در این فضای باز چادر برایم بهترین انتخاب است. ولی علی نمی تواند مرا به حال خودم رها کند. می گوید شب به خانه اش می رویم و خودش حاضر می شود که در فروشگاه بزرگی که زیر همان هتل است، اطلاعات لازم را در خصوص روستا در اختیارم قرار دهد. 

علی سواری که به شدت سرش شلوغ است ولی وقتش را برای من می گذارد و به سوالاتم تا جایی که می تواند جواب می دهد


علی اهل همین روستا  است. تا اول دبیرستان درس خوانده. به خاطر مشکل در سیستم آموزش مدرسه را ترک می کند و می رود اصفهان. کارهای متعددی را تجربه می کند. از آنجایی که پدرش هم معمار بوده در کار معماری هم کارهایی انجام می دهد. به جزیره کیش و مشهد هم می رود. پله های ترقی را پیاپی طی می کند. 
آخرش هم به روستای شان بر می گردد و این هتل زیبا را می سازد. پشت بام هتل تقریبا به تمام منطقه اشراف دارد. 

بومگردی در کنار هتل سونک که هر دو در واقع برای دو سلیقه متفاوت هستند


از همان پشت بام فهمیدم که یک ساختمان بومگردی هم چسبیده به آن ساخته شده است. جای این بومگردی خالی بود. 
در فروشگاه بزرگی که زیر هتل قرار دارد، علی به همراه مادر و فرزندش عباس هم مشغول کارند. عباس با همان گویش بختیاری صحبت می کند. 
شب هم علی طبقه همکف خانه اش را کاملا در اختیارم قرار می دهد. با یک دوش آبگرم می روم به خواب.

با علی سواری روبروی هتل شیک و زیبایش

نرسیده به سونک با این منظره زیبا و شیلات مواجه می شوم

 

 

از بالای هتل سونک این مناظر را می شود مشاهده کرد البته در اوایل فصل بهار اوج زیبایی اش است. 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

دره ی وارد می شوم با کلی  اسم قشنگ در جای جایش؛ جوزستان، دره بید، دره عشق، دره یاس، آبشاران دورک  اناری.
اما متفاوت ترین اسم در این منطقه کوه هلن یا به عبارتی منطقه حفاظت شده هلن است. «هلن جفریز بختیاری» پرستار و فرمانده نیروی دریایی امریکایی بوده که برای اولین بار در سال 1931 به ایران سفری می کند. هلن در دهستان مشایخ به مداوای مردم می¬ پرداخت. به خاطر قدردانی از زحمات او کوهی در این منطقه با عنوان «بُزی مَنی» به هلن تغییر نام پیدا می کند. نام نیک یک امریکایی بر روی کوه های بختیاری این طور ماندگار شده است. نمی دانم هلن هم روزی فکر می کرد که رابطه ما و کشورش روزی این قدر شکرآب شود که هیچ ایرانی نتواند امریکایی ببیند وضع ایران به جایی برسد که امریکایی ها ایرانی های مهاجر زیادی ببیند؟
همسرش  ابوالقاسم بختیاری هم سرگذشت جالبی دارد. ابوالقاسم اهل دهستان چغاخور به هنگام تولد مادرش را از دست می دهد. در کودکی کارهای مختلفی مثل پینه دوزی، دستفروشی وکشاورزی انجام می دهد. به تحصیلات هم خیلی علاقمند بوده. با پشتکارش  ابتدا سر از اصفهان و بعد دبیرستان البرز تهران در می آورد. پزشکی اش را از یک دانشگاه معتبر امریکایی می گیرد. 
ابوالقاسم بختیاری بنیانگذار دانشکده پزشکی دانشگاه تهران می شود و عنوان اولین پزشک متخصص ایرانی را از آن خود می ¬کند. 
بازگردیم به ادامه مسیر دوچرخه سواری. دو طرف دره را کوه های نسبتا بلند با پوشش درختان بلوط گرفته اند. در پای کوه ها روستاهایی بکر و کمتر دست خورده ای دیده می شوند. 
ساعتی دیگر تحویل سال است. آقای علی رحیمی را جبار از روستا ناغان معرفی کرده، جبار گفت به روستای دورک اناری که رسیدی به علی زنگ بزن. دهیار روستاست. می تواند میزبان و کمک حالت باشد. با او هماهنگ کرده است. 
نمی دانم زنگ بزنم یا نه؟ از طرفی آقای عباس یداللهی هم گفته می توانم به شیلاتش در نزدیکی روستا بروم و شب آنجا باشم. 
در نهایت با توجه به لحظه تحویل سال، تصمیم می گیرم شب را در همان شیلات بمانم و فردا به دورک اناری بروم.
 به علی زنگ می زنم برای هماهنگی. 
صدای ساز تار جلیل شهناز از پشت گوشی می آید. دور از انتظار نیست که با علی ندیده خیلی زود دوست شوم، فقط به خاطر نقشه اشتراکمان در گوش کردن به موسیقی سنتی.
علی قبول نمی کند شب در شیلات بخوابم. می گوید:
-     کمی که رکاب بزنی به روستا می رسی. نگران جا و مکان و لحظه تحویل سال هم نباش
-    نمی خواستم ایام لحظه تحویل سال مزاحمتون باشم 
-    نه بابا. این حرف ها چیه تشریف بیار
یک ساعتی رکاب می زنم تا به روستا می رسم. 
دورک اناری در شهرستان کیار و بخش ناغان قرار دارد. آبشار و چشمه سار و جنگل های بلوط با کوه های بلند در اطراف دارد. به علت شرایط مساعد، مردم در کار برنجکاری هم هستند. 
نام اصلی اش دورک شاپوری است. اما به خاطر کاشت درخت انار و رونق باغات آن به دورک اناری تغییر نام پیدا کرده است. هر سال آذرماه در این روستا جشنواره انار برگزار می شود. این روستا به روستای یاقوت های سرخ هم شهرت دارد. انار سفید هم انار بومی منطقه است.
از اواخر آبان تا اواسط آذر مراسم «ناردنگ» در این روستا برگزار می شود. مراسمی که به روند تولید رب انار توسط زنان روستایی بر می گردد. 
البته از انار ترشی، لواشک و شربت انار هم تولید می کنند. 
به محض رسیدن به روستا، سراغ علی رحیمی را از یکی از اهالی روستا می گیرم.  مرد میانسالی است. تا چند وقت دیگر عروسی دخترش است. سینه ای ستبر کرده و با غرور می گوید با علی نسبت قوم و خویشی دارد. ببنید هنر ارتباط را در چند دقیقه سر از زمان عروسی دخترش هم در می آورم.
برای نشان دادن آدرس خانه، سوار ماشین پیکانش می شود. مثل پیر مرشد مرا به منزل آقای علی رحیمی می رساند. 

به همراه دو برادر علی رحیمی و میثیم رحیمی 


علی به همراه برادرش کوچکترش میثم به انتظارم هستند. هر دو با کت و شلوار و مرتب منتظرم هستند برخلاف من که تیپ اسپرتی زده ام و با زدن عطر خواستم تمام بهم ریختگی هایم را پنهان کنم. با میثم قرار می شود که دور  و اطراف روستا را بگردیم. 

علی رحیمی که صدایی خوش دارد 


میثم استاد آواز است. دستگاه ها و گوشه های موسیقی را خوب می شناسد. داخل ماشین و دل طبیعت چند گوشه آواز هم برایم می خواند. چنان زیبا می خواند که حواسم از طبیعت پرت می شود. همان طور که رانندگی می کند در دلم آرزو می کنم کاش به لحاظ مکانی به او نزدیک تر بودم و کمی آواز یاد می گرفتم. 
اما در لابلای صحبتش می فهماند که صدای هر کسی برای آواز خواندن مناسب نیست. تُن و رنگ صدا هم خیلی مهم است. از اینجا به بعد می فهمم که من مستعد این کار نیستم و همان بهتر که شنونده باشم تا خواننده. 
روستای دورک اناری در یک دوره تاریخی به خاطر زلزله جابجایی مکانی چند کیلومتری داشته است. در جای قدیمی اش هنوز آثار خانه ها مانده است. صفای خاصی دارد. شاید به خاطر اینکه در آن از ماشین و موتور و سیم های برق خبری نیست. 

مسجد قدیمی روستا که به خوبی بازسازی شده ولی استفاده ای از آن نمی شود


در همینجا یک مسجد قدیمی است که به دوره پهلوی دوم بر می گردد. بنا اصلی آن را سنگ تشکیل می دهد. این مسجد امکان تبدیل شدن به بومگردی و یا لااقل موزه را دارد. 

اما آواز میثم در داخل مسجد حال و هوای دیگر به آن می دهد. 
کمی آن طرف تر از روستا یک اقامتگاه بومگردی کنار رودخانه قرار دارد. یک ساختمان چند وجهی که هر وجه اش یک اتاق دارد با درهای شیشه ای.  بنایی که  هیچ سنخیتی با بنای روستا ندارد. مسافر باید احساس آرامش در اتاق ها کند نه اینکه با این دیوار شیشه ای احساس ناامنی کند. مهم تر اینکه نقش شیشه در فصل زمستان چه بود؟
درختی هم در اطراف این روستا هست که به درخت شاد شهرت دارد. 

درخت شاد که مدتی بچه ها را شاد می کرد و الان هم طوری دیگر شاد می کند


نام این درخت به دوره همه گیری بیماری کرونا بر می گردد. بچه ها با موبایل به صورت مجازی و از طریق برنامه شاد در کلاس های شرکت می کردند. در این دوره کودکان یا موبایل نداشتند و یا آنتن.  در روستاهای پایین دست موبایل به خوبی آنتن نمی داد  و تنها جایی که در این منطقه خوب آنتن می داد مرز بین روستای دورک اناری و آن روستاهای پایین دست بود. بچه ها روستاهای پایین دست در اینجا تجمع می کردند. گوشی آنتن می داد و همانجا تکالیف شان را انجام می دادند. 
درخت هم به همین مناسبت نام شاد را به خود می گیرد. البته همین درخت باعث شادی بچه ها هم می شد. 
شب لحظه تحویل سال من میهمان خانواده رحیمی هستم. 
شب  خورشت قیمه و سالاد و نوشیدنی است. از بس گشنه ام حسابی می چسبد. 
اما جالب اینکه من و علی علاوه بر اینکه در موسیقی سنتی وجه اشتراک داریم و هم سن و سال هستیم، هر دویمان در تجرد قطعی هستیم. با این تفاوت که او تا مرحله ای پیش رفته بوده ولی من تا آن مرحله هم نرفته ام و این دستمایه ای می شود برای دلخوش کردن خودمان برای حرفهای موجه برای خودمان!

ماهک خانم با لباس زیبای بختیاری 

جاده ای که به سمت دورک اناری رکاب می زدم

رودخانه پرآب در کنار روستای دورک اناری 

داخل مسجد قدیمی روستا که بسیار زیباست و صدای به خوبی در آن انعکاس پیدا می کند.


 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

ماشین پیکانی سفید رنگی در جاده فرعی کنار کوه ایستاده. فقط خودش است و خودش. هیچ ماشین دیگری هم آنجا نیست. ولوم ماشین دیگر بیشتر از این نمی شود. فکر کنم آسمان و کوه و رودخانه همه و همه صدای مرثیه  را می شنوند. آنها هم مثل من به زور به آن وقت روز مرثیه لُری گوش می کنند. طبیعت جای این صدا نیست. جای صدای آب و پرنده و حیوانات است. 
بساط ناهارم را با کنسرو تن ماهی و نان و یک بطری معدنی بپا می کنم. بیشتر  روی غذا  خودم و نسیم در حال وزش به صورتم متمرکز می شوم تا صدای مرثیه هنجارشکن! 
بعد از ناهار،  مسیرم سراشیبی است به سمت ناغان. ناغان در ضلع جنوبی استان چهار محال و بختیاری قرار دارد. وقت عصر از ضلع شمالی و بلوار اصلی وارد شهر می شوم. از میدانی می گذارم. شهر کلا دو میدان بیشتر ندارد. پیش امیرعلی برادر جبار می¬روم که تعمیرکار ماشین سنگین دارد. یعنی  به دنبال ماشین جبار تا اینجا آمدم. جبار میزبانم است. امیرعلی کار تعمیر ماشین¬های  سنگین انجام می دهد. درِ ماشین ده تن باز است و کاپوت آن رو به بالا. روی قسمت داخلیِ درِ ماشین طرحی از دو زن زیبا رو به همراه یک شعر عاشقانه است!
جبار به مراسم ختمی می¬رود.  نزدیک میدانی که چند دقیقه پیش رد شدم، باز شخصی داخلی  ماشینی مرثیه می خواند و جماعتی غمگین فقط نگاه می کنند. برای عزیزفوت کرده شان عزاداری می¬ کنند. اینجا دیگر جایش است.
جبار می آید. دوچرخه را به خانه شان می بریم. دو گزینه شهرگردی و طبیعتگردی را تا فرصت مانده تا شب به من پیشنهاد می دهد. 
با توجه به وضعیت نوری، طبیعت را ترجیح می دهم. یعنی بهترین زمان برای کار عکاسی و فیلمبرداری و لذت بردن از طبیعت است. 
جبار کارمند شهرداری است.  هم در کار امداد بوده و هم آتش نشان. کوهنورد و طبیعتگرد هم هست؛ خصوصیاتی جذاب برای من و خیلی های دیگر. 


به جایی می رویم که اشراف کلی به کوه های اطراف و شیلات و مزارع کشاورزی دارد. دورتا دور ناغان کوه و رودخانه و چشمه هست. رودخانه سبزکوه، رشته کوه های کَلار(3700 متر ارتفاع) سبزکوه(3200 متر ارتفاع) قله هفت چشمه)3970متر ارتفاع) همه و همه دیده می شوند.
 فکرم این است که این آب تا کجا نا دارد که برود؟ آن پایین دست ها  مشکل کم آبی ندارند؟
جبار برای فردا برنامه سفرخانوادگی به سمت بوشهر دارد. ولی انگار  من برایش بیشتر اولویت دارم. می گویم:
    - من همین  چندتا تصویری که گرفتم کافیه، شب هم یک سری سوالات توی خانه ازت در مورد شهر می پرسم و تمام! 
-    نه اینطور نمی شه. تا اونجا که می خواییم بریم. خیلی راه نیست. تا ظهر تمومش می کنیم. 
-    باز برنامه ات عقب می افته. بذار یه وقتی دیگه
-    نه! فردا می ریم.
همان موقع مرتضی زنگ می زند. توصیه می کند قصه پدر جبار را بپرسم که چطور بعد از 28 سال قوم و خویشش را پیدا می کند. 
مرتضی بهارلوئی را از چند سال پیش می شناسم.  اهل روستای یاسه چای است. این روستا در شمال شرق چهارمحال و بختیاری قرار دارد. سال 96 با دوچرخه سواری به روستای شان رفتم. مرتضی معرف من به جبار است. مرتضی و جبار نسبت فامیلی دارند. اما مرتضی ترک است و جبار لر بختیاری! اینها همه به قصه پدر جبار مرتبط هستند

آقای صفرعلی بهارلوئی


شب پدر جبارهم می آید. آقای صفرعلی بهارلوئی  پیرمردی هشتاد ساله با کلاه مشکی به سر و دبیت به همین رنگ است. دبیت شلواری است مشکی با پاشنه هایی کاملا گشاد که لرها بیشتر از این شلوار استفاده می کنند. چهره آدم های سردسیر را دارد ولی حسابی گرم می گیرد. کاش همه آدم های هم سن او این طور لبخند به لب بودند. 
داستانش از آن دست داستان های شنیدنی است. 
پدرش در دوران جوانی روستای زادگاهش یعنی یاسه چای را به مقصد خوزستان ترک می کند. یاسه چای همان روستایی است که مرتضی آنجاست. یاسه چایی ها کلا ترک هستند. 
به ناغان می رسد. کدخدای ناغان به خاطر مهارت و توانایی اش او را نگه می دارد. همسری هم برایش پیدا می کند. همسرش در همان جوانی فوت می ¬کند. 
کدخدا همسر دومی برایش انتخاب می کند. از آن همسر صفرعلی به دنیا می آید. اما صفرعلی در شش ماهگی، پدرش را به خاطر بیماری از دست می دهد. 
پیش دایی ها بزرگ می شود. دایی ها پیشنهاد می دهند فامیلی اش را از بهارلوئی به زمانی تغییر می دهد. اما این کار را نمی کند. 
اما یک سوال ته ذهنش همیشه همراهش بوده. چرا فامیلی اش بهارلوئی است؟ پدرش ازکجا آمده است؟ چرا مادرش در این مورد چیزی نمی گوید!؟
ازدواج می کند. صاحب چند فرزند می شود. اصل ماجرا از اینجا به بعد شروع می شود. 
زمانی که 28 سال داشته برای کار قالب بندی به ذوب آهن اصفهان می رود.  در یکی از روزها به وقت استراحت می خواهد چایی بخورد. بنابرعادتش از یکی از کارگرهای آنجا می خواهد تا بیاید با هم چایی بخورند. سر صحبت باز می شود. اسم همدیگر را می پرسند. می گوید:
-    من صفرعلی بهارلوئی هستم 
کارگر می گوید:
-    مسخره می کنی 
-    چطور مگه؟
-    من  صفرعلی بهارلوئی هستم.
-    واقعا اسم من همینه
هر دو بهارلوئی هستند و حتی اسم کوچک شان هم یکی است. 
انگار که این گره کور می خواهد باز شود. قرار می گذارند یک روز با هم سوار بر مینی بوس از اصفهان به روستای آن کارگر بروند. شاید راز فامیلی اش را پیدا کند. 
روز موعود، آن کارگر به مینی بوسی نمی رسد.  پس تنها می رود.  داخل مینی بوس دو نفر با او هم صبحت می شوند. هر دو ترک هستند. آنها می گویند قصد کمک به او دارند. غافل از اینکه آنها دزد بودند. 
در جایی راهش را از آنها جدا می کند. پرسان پرسان آخر سر از روستای یاسه چای در می آورد.  جالب اینکه اولین نفری را که آنجا می بیند دختر عمویش بوده. یکی از اهالی روستا هم می گوید: 
-    تو پسر فلانی هست؟
-    بله! درسته؟ شما از کجا فهمیدی 
-    به خاطر شباهتی زیادی که به اون داری
بالاخره راز سر به مهر باز می شود. مردم به استقبال صفرعلی می آیند و او پس از سالها قوم و خویشش را پیدا می کند. 
شاید اگر این وصلت ها نبود، من هم هیچوقت جبار را نمی دیدم. چرا که مرتضی نمی توانست بگوید من آشنایی در ناغان دارم. 
***
صبح با جبار و برادرش به سمت منطقه حفاظت شده سبزکوه می رویم. ورود و خروج به این منطقه به خاطر حفظ پوشش گیاهی و جانوری از 12 فروردین تا اواسط اردیبهشت ممنوع است. این منطقه زیستگاه جانورانی همچون خرس، بزکوهی، گرگ و کَل است. عشایر هم در فصل هایی از سال در این منطقه در رفت و آمد هستند.
جبار تعریف می¬ کند یک بار پیرمردی باگله به این منطقه کوهستانی آمده بود. خرسی غافلگیرانه به او حمله می کند و جانش را می گیرد. گله بنا بر عادت همیشگی به روستا بر می گردد اما بی چوپان. 
مهرماه سال 98 هم یک هواپیمای خصوصی ترکیه ای که از دبی عازم استانبول بود، دچار سانحه می شود و در همین ارتفاعات سقوط می کند و همه سرنشینانش جان خود را از دست می دهند. 
جاده باریک است. سمت راست دره است و سمت چپ کوه. در داخل دره، رودخانه پر آب سبزکوه است که از کوه¬ ها اطراف سرچشمه می گیرد. 
آنقدر ادامه می دهیم تا جاده کاملا سفید پوش می شود. بیشتر از این امکان رفتن به جلو نیست. 
این بزرگترین سورپرایزی بود که جبار در این سفر می توانست به من نشان دهد. 
ادامه این مسیر به یکی از زیباترین آبشارهای تنگ زندان می خورد. اما الان وقت رفتن به این آبشار نیست. نه جاده اجازه می دهد و نه جاده باز!

به همراه جبار و برادرش در ارتفاعات سبزکوه 

همسر جبار در کار صنایع دستی است و طرح های سفالی زیبایی در کارگاهش دارد

به همراه فرزند جبار در  حیاط خانه اش 

 

رودخانه سبزکوه 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

از نظر من ساعت سه بعد از ظهر ، بدترین زمان برای رفتن به خانه کسی یا آمدن میهمان یا تلفن زدن است. 
دلیلش این است که این ساعت، ساعت استراحتم است و خیلی وقتها وقت استراحت دیگران. 
قبل از رسیدن به روستای آورگان، بنا بر همین قاعده من در آوردی، در کوچه باغی دوچرخه را به درختی تکیه می دهم تا هم بساط ناهار برپا کنم و هم استراحتی کنم درست ساعت سه بعد از ظهر. روبرویم باغ بود. بساط ناهار را با یک ضیافت اشتباه نگیرید.
زیرسایه درختی، زیرانداز را پهن می کنم. بساط ناهار را که شامل یک سری هله و هوله می شود آماده می کنم. همان لحظه ماشینی پیکانی می آید. درست روبرویم می ایستد. دو نفر از آن بیرون می آیند. از من دور می شوند و به باغ می روند. زود برمی گردند. بعد از سلام و احوالپرسی و سوال و جواب ختم می شود به پدر نوروزی یعنی علی سینا نوروزی 
-    برو پیش پدر من! پدرم همون کسی هست که دنبالش هستی
-    الان وقتش نیست 
-    نه بابا! برو خیالت تخت! پدر اتفاقا خونه است کاری هم نداره. خیلی هم  خوشحال می شه تو رو ببینه. خودم الان می رم مراسم ختم. زشته نَرَم. ولی هماهنگ می کنم خودت برو. داخل روستا که شدی. سراغ حاج علی سینا نوروزی رو بگیری مردم خونه رو نشونت می دن
اجازه نمی دهد ناهار را کامل بخورم. می گوید همین الان برو. 

دریاچه چقاخور به هنگام صبح و غروب


آورگان در قسمت جنوب شرقی تالاب چغاخور قرار دارد. پنج شش روستای دیگر حوالی تالاب هستند که بیشترشان در قسمت جنوبی دریاچه واقع شده¬اند. تالاب که در ارتفاع حدود 2200 متری واقع شده در این سال یعنی 1401 قدمتی حدود سی سال دارد و برای تامین آب کارخانه های مسیر ایجاد شده بود ولی این کار صورت نمی گیرد. در فصل هایی از سال به خصوص در فصل پاییز و بهار انواع پرنده های مهاجر به این دریاچه می آیند. عشایر هم به همین صورت به این منطقه مهاجرت می کنند. 

یکی از خیابان های روستای آورگان


خیابان های آورگان کاملا منظم ساخته شده اند. با تماشای یک کوچه انتهای آن به راحتی دیده می¬شود. قریب به اتفاق خانه¬ها مساحت 480 متری دارند. دلیل این نظم به زلزله سال 56 در اطراف دریاچه بر می¬گردد. در همان زمان مسئولان امر تصمیم می¬گیرند خانه هایی با نظم و استحکام بالا بسازند و دامداری ها  را هم به سوله هایی خارج از روستا انتقال دهند و از آلودگی جلوگیری کنند.
خانه حاج علی سینا نوروزی هم در همان ابتدای روستاست. تقریبا اولین مغازه خواربارفروشی در سمت چپ است. 
نوروزی بی خیال مراسم شده همان ابتدا آمده و منتظرم شده تا به روستا برسم. وارد خانه پدری اش می شوم. خانه حیاطی بزرگ دارد. سمت راست اتاق ها هستند. از پلکانی بالا می روم و وارد اتاقی با سقفی بلند و مبلمانی به رنگ قهوه ای می-شوم. گوشه از اتاق هم تاغچه ای دارد که پر از گل است. بعد از مدتی خود علی سینا نوروزی می¬آید. 
اولش جدی صحبت می¬کند. کم کم که یخ¬ اش آب می شود، چهره اش خندان می شود و بشاش!

حاج علی سینا در کتابخانه اش 


علی سینا هشتاد سال دارد. انگار منتظرم باشد تا حرف های نگفته اش را به شنونده ای مثل من بگوید. 
من هم تشنه این سخنان!  حرف هایش مثل آهن ربایی ذهنم را به سمت خود می کشاند. 
نگاه به گذشته دارد. غیر از این هم انتظاری ندارم. اگر حرف هایش را بخواهم دسته بندی کنم و اولویت بندی کنم، ترجیح می دهم از خودش شروع کنم. معمار است و تجربه پل سازی دارد. احتمالا نیاز به گفتن نیست که منظورم از پل، پل های امروزی نیست که کلی آهن  و فولاد و سیمان در آن  ها استفاده شده. همان پل های قدیمی که تحصیلکرده های عالی دانشگاهی هم از عهده ساختش بر نمی آیند. شاید هم بلد هستند حوصله و امکاناتش را هم ندارند. 

با احمد نوروزی پسر بامرام 

 

در همین زمان احمد با استکان چایی و نبات می آید. سبیلی پرپشت و شلوار دبیت مشکی لری به تن دارد. میوه ها را هم پشت بندش می گذارد و می گوید: 
-    به آقای عابدینی بگو ناهار اینجا باشه 
-    ایشون شب هم مهمان ما هستن
من هم اصلا چیزی نمی گویم
به عقب تر بر می گردیم. 
زمانی که کودکی چهارده پانزده ساله بود و در روستایی باکمترین امکانات زندگی می کرده. در آن زمان درس هایی که به بچه ها آموزش بودند طبق اولویت بندی قرآن، شاهنامه، داستان امیرارسلان رومی و گیتی جهان نما بوده است.  آنقدر سخت گیری به دانش آموزان می کردند که در مدت زمان دو ماه قرآن خواندن را یاد می گرفتند. 
از طرفی حجم درس ها کم بود و  تکرار زیاد. مطالب خوبِ خوب در مغزشان حک می شد. 
از اینجا پرش می زنیم به بخش عالی سخنانش. علی سینا به شدت عاشق کتاب بوده و هست. بنا به دلایلی به رغم علاقه اش از پنجم ابتدایی به بعد نتوانسته درس بخواند. اما به شدت شیفته و عاشق کتاب  خواندن بوده. می گوید زمانی که با دوستان جوانش به شهر می رفته، آنها دنبال تئاتر و سینما و تفریحات خاص سن و زمانشان بودند ولی او خودش را به کتابخانه شهر می رسانده و مشغول کتاب خواندن می شده. 
وقتی این را می گوید تصورش را بکنید که من دارم پرواز می کنم و می روم بالای دریاچه آورگان. اما از شدت سرما بر میگردم دوباره خانه. 
ذوق زدگی ام را که علی سینا می فهمد از دو هزار جلد کتاب در کتابخانه اش می گوید. 
چشمانم که می خواهد از حدقه در بیاید احمد با سفره وارد می شود. سفره را می چیند. بشقاب را گوشه و کنارش می گذارد و کاسه بزرگ آش می آورد با نان محلی. سه نفری می نشینیم سرسفره  و باهم ناهار می خوریم. 
بعد از خوردن ناهار، علی سینا انگار که متوجه بی قراریم از کتاب و کتابخوانی و کتابخانه اش شده است دعوتم می کنم که ازکتابخانه اش بازدید کنم. 
در اینجا و در پرانتز دومین خط قرمزم و شاید خط قرمز خیلی ها دیگر برمی خورم. کتابخانه اش در اتاق خوابش است. من اتاق خواب نمی روم. اما این یکی را نمی توانم بی خیال شوم. اتاق خواب درست در آن یکی سمت خانه قرار دارد. معمولا اتاق خواب یک نور ضعیف دارد، تخت خوابی و یکی وضعش هم خوب باشه یک آباژور هم در گوشه از تختش می گذارد. 
اما این اتاق خواب، دو ضلعش کتاب است و یک طرفش در ورودی و یک طرف هم پنجره ای رو به حیاط دارد. 
در کتابخانه علی سینا انبوه کتاب های تاریخی و علمی را می شود پیدا کرد. حتی کتابهای دوران چهارم پنجم ابتدایی اش مثل «علم الاشیاء»، «حساب و هندسه» «انشاء نوین» ، «تعلیمات دینی»، را تمیز و مرتب نگه داشته است. 
دو سالی در اصفهان مشغول به کار بوده و 40، 50 نفر کارگر زیردستش کار می کردند. 
به سختی های آن دوران اشاره می کند، با این حال می گوید دلخوشی و ارتباطات مردم هم بیشتر بود. مثلا مراسم عروسی در آن زمان ها سه روز طول می کشید. حتی در همان مراسم عروسی برنامه تئاتر هم با وجود تمام ناشیگری برگزار می شد و لبخند به لبان مردم می آورد. 
کدخداها در مراسم عروسی و تعدل خواسته ها نقش تعیین کننده ای داشتند. 
بعد از دیدن کتابخانه به همراه احمد پسر علی سینا، قدمی  هم در روستا می زنیم. به دیدار قباد مرادی و نازبیگم مرادی همسرش می رویم که در یکی از خانه های روستایی به تنهایی زندگی می کنند. البته 5 فرزند دارند که همه شان ازدواج کرده اند و حالا تنها هستند.

قباد مرادی به همراه نازبیگم مرادی زوج خوشبخت دوست داشتنی


نازبیگم صدای خوبی دارد و در مراسم عروسی و عزاداری می خواند. در واقع جزئی از میراث ناملموس است. صدایش  را دریغ نمی کند و برای مان هم مرثیه می خواند برای عزاداری و سروده ای برای عزاداری.  شعر را به جایی می رساند و قباد ادامه اش را می خواند. 
با خودم فکر می کردم امکان دارد که این زوج گاهی اوقات به زبان آواز با یکدیگر صحبت کنند. 
دیدارمان را با دیدن طبیعت زیبایی روستای آورگان به پایان می رسانیم. طبیعتی که اشراف کامل به روستا دارد. 

مادر به همراه همسر و فرزند 

مسجد روستا که مناره ندارد و ظرافت ها یک گنبد خوب در معماری گنبد به کار نرفته 

تنها جاذبه داخل مسجد آورگان بی ستون بودن آن است و باز از ظرافت های هنر ایرانی در آن نیست

کوه های اطراف روستای آورگان

 

قسمت باغات آورگان

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

اگر خانم مردانی نبود، همان ظهر شهر بلداجی را ترک می کردم. دلیل نداشت درشهری بمانم که سوز سرما تا مغز استخوانم می رفت و شهردار هم جوابگو نبود.
داخل ساختمان شهرداری، کارمندان سرشلوغ، توجهی به صحبت هایم نداشتند. شماره شهردار را  هم که دفتردارش داده بود ، هر چه تماس می گرفتم  جوابگو نبود. 
کارهای آخر سالی همه را به جنب و جوش انداخته است. 
فایده نداشت. باید می رفتم. در حال ترک ساختمان شهرداری بودم که طهماسبی از اتاق نگهبانی پرسید: 
-    چی شد؟ 
-    هیچی! نه شهردار رو دیدم و نه کسی جوابگو بود. می رم یک جای دیگه.
-    حالا بیا داخل! الان درستش می کنم.
یکی دیگر از کارکنان شهرداری که می فهمد برای چه  کاری آمده ام، انگار که راه حل بکری پیدا کرده باشد، می گوید: 
-    خانم مردانی خوب می تونه کمکش کنه؟ 
-    خانم مردانی کیه؟ 
-    عضو شورای شهر و الان هم داخل شهرداری هست. بیا بریم پیشش 
دوچرخه را باز به دیوار تکیه می دهم تا با هم می رویم. حسینی که تنومند و نسبتا میانسال است، فاصله کوتاه حیاط تا اتاق خانم مردانی را در ساختمان شهرداری در مورد مستندی به نام «به آن قاب سوگند» می گوید. فیلمی است در مورد سه دوست در زمان جنگ و حال و روز امروزشان که حسینی هم یکی از آن سه نفر بوده است. حرفش ناقص می ماند وارد اتاق خانم مردانی می شویم. چسبیده به اتاق شهردار است. چند نفری  ارباب رجوع دارد. تا یک کم سرش خلوت شود، روی یکی از صندلی های مراجع کنندگان می نشینم. حسینی مختصر معرفی از من انجام می دهد و بعد خودم تکمیلش می کنم. 
-    به به! خیلی خوش آمدین ! ببخشید چند دقیقه ای کارم تموم بشه می رسم خدمتتون. 
با خودم می گویم: « نکنه از اون تعارف هاست» 
تا کارش تمام می شود و مختصر آشنایی با من پیدا می کند. می رود  تا ترتیب ملاقات با شهردار را بدهد. سریع برمی گردد. 
-    آقای عابدینی! بفرمایید بریم پیش شهردار 
عجیب است! به این زودی جور شد. جلوتر از من، یک نوجوان مهمان شهردار است؛ پسری با لباس قرمز، کلاه مخصوص و صورتی سیاه در نقش عمو فیروز. دایره به دست برای خوشکام شهردار جوان می نوازد و شهردار به دیده تحسین به او نگاه می کند و با نگاه ما را دعوت به نشستن می کند. 
تا تمام می شود، رو به من می کند بعد از خوش و بش می گوید: 
-    فکر نکن اینجا بساط مطربی راه انداختیم. 
خانم مردانی هم بلافاصله می گوید: 
-    مردم این روزها اونقدر تحت فشار هستند که برنامه ریختیم یک جوری حداقل به این بهانه کمی شادشون کنیم. 
-    مردم کل ایران  به عمو فیروزها نیاز دارند. نه در شب نوروز بلکه در تمام روزها و شب های سال!
رنگ قرمز در لباس عموفیروز نماد شادی است، چهره سیاه به معنای پایان یافتن تاریکی و سیاهی است و با دایره و تنبک نوید بهار را می دهد. 
همان موقع شهردار به عکاس می گوید که بیاید و عکسی بگیرد. 
-    عدالت! تا چند دقیقه پیش کسی تحویلت نمی گرفت، توی چند چقدر مهم شدی.
خلاصه اینکه آن نوجوان به همراه چند نفر دیگر از مشهد آمده بودند و مهمان شهرداری بودند. قرار بود در خیابان اصلی شهر، قبل از تحویل سال کارنوال شادی راه بیاندازند وکمی مردم را شاد کنند. 
شب قرار شد در سوئیت شهرداری باشم. 
وقت صحبت با مردم، خبرهای بدی از شهر می شنوم. از کارمند دولت که چند ماهی است معوقه حقوق دارد. از جوانان فارغ التحصیلی که بیکارند یا مهاجرت می کنند. از تصادف های بالای در محورهای اطراف،  از همه بدتر آمار بالای خودکشی در این شهر کوچک 12 هزار نفری یعنی 24 نفر در یک سال! 
شب از ساختمان شهرداری پیاده می روم تا گشت و گذاری در شهر داشته باشم. به خیابان اصلی شهر می رسم. بیشتر گزفروش ها هستند. با وجود اینکه پنجشنبه آخر سال است و روزهای آخر سال را می گذرانیم، خیابان خالی از خریدار هست. جیب خالی مردم جلوی نَفَس مردم را گرفته است. یک خبر بدتر هم در مورد همین خیابان می شنوم که شهردار سابق، درختان خیابان را به این بهانه که جلوی دید مردم را می گیرد، در یک عملیات ویژه قطع کرده اند. نمی دانم آن موقع مردم، شورای شهر، مراجع قضایی کجا بودند و چرا کاری نکردند. هنوز باورم نمی شود. 
-    این شهردار باید خودکشی می  کرد. این دنیا جای زندگی همچین آدم هایی نیست. 
سوئیت شهرداری در زیرزمین قرار دارد. ساختمان شهرداری نسبت به شهرداری های دیگر که در چند روز گذشته دیده ام، تعریفی ندارد. می گویند قصد تغییر ساختمان را دارند. 
روز بعد طبق قراری که با خانم مردانی داشتیم می رویم سراغ یکی از زنان کارآفرین. 
هنور فکرم مشغول مسئله خودکشی است. 

به همراه خانم رعنا نادری


خانم رعنا نادری یک کارگاه کوچک خیاطی دارد و فرش بافی هم می کند. 22 سال است که کارش خیاطی است. پشم گوسفند را که کیفیت خوب و بد دارند، از عمده تولید کنندگان آن و عمدتا از شهرهای کرمان، سیرجان، بروجرد،کرمانشاه، تهران دریافت می کند. بعد از نخ ریسی و رنگ کاری برای قالیبافی استفاده می کند. 30 نفر از خانم ها به طور مستقیم در این کار فعالیت می کنند و قرار است هفتاد نفر دیگر بعد از دریافت کارت مهارت از میراث فرهنگی نسبت به دریافت وام اقدام کنند. ماشین خیاطی خریداری خرید کنند و مشغول فعالیت شوند. 
-    چرا این زن راه خودکشی را انتخاب نکرده است؟
خانم مردانی هم به شدت فعال است. به دنبال راه اندازی طرح منظوم به منظور اشتغال تعداد زیادی از زنان  است. قصد دارد مشاورانی را برای حل مشکلات زنان به شهر بیاورد. خلاصه اینکه حسابی پرکار است. 

آقای صفیان

 


نفر بعدی که می رویم به دیدارش آقای صفیان است. از عشایر قدیمی بوده. آنقدری دستان کلفت و زمختی دارد که به راحتی می شود فهمید مرد کار بوده و عشایر. یک ساعتی با او هم صحبت می شویم. تنها در یک جای ضعف از او می بینم. وقتی از مرگ خواهر و دختر خود در یک سال گذشته می گوید. 
دختری که معلم بوده و به کرونا مبتلا می شود. تراژدی ترین بخش، آن بوده که به شاگردانش از بیمارستان به طور مجازی صبح درس می دهد و تا غروب آن روز، زندگی اش به غروب ابدی م یرود و دوام نمی آورد تا جواب دانش آموزانش را ببیند و ... 
و این تکیه کلام با لهجه ترکی اش یادم نمی رود که می گوید: 
-    قدیما این قدر مرده نداشتیم که
این راه یادم رفت بگویم که بلداجی ها کلا ترک هستند. 
و در ادامه می گوید: 
-    اون موقع ها اصلا بیکار نبودیم، برف سابقا در اینجا خیلی زیاد بود. مردم به عربستان (خوزستان) می رفتند. همان موقع جارچی بالای پشت بوم می رفت و بلند داد می زد: «آهای ایهاالناس! کسائی که برای شش ماه آذوقه ندارن، برن به خوزستان! »
وقتی از کوچ عشایر می پرسم به سختی های مسیر اشاره می کند و درگیری هایی که بین عشایر در بعضی مناطق اتفاق می افتد. جنگ ها بیشتر در مسیر  عبور از پل روی رودخانه بود که با قلوه سنگ به جان هم می افتادند و یا در بدترین حالت به هم تیراندازی می کردند که کشته ای هم نداشتند. 
صفیان با اینکه به گفته خودش بی سواد است ولی شعر را خوب می داند. هم شعر فارسی برایمان می خواند و هم ترکی!
یادم رفت از او بپرسم مردم توی اون زمان هم به مشکلی بر می خوردند، خودکشی می کردند؟
دیدارمان تمام می شود و می رویم به یک مراسم نذری.

محل تولید گز 

 


اما قبلش من از فرصت استفاده می کنم و می روم یکی از اولین تولیدکنندگان گز بلداجی را ببینم. آن هم در سال 52. 

غلامحسین سلطانی از راه اندازان صنعت گز در شهر بلداجی


غلامحسین سلطانی از اولین کسانی بود که تولید گز را به بلداجی می آورد و با اینکه سن و سال بالایی هم دارد با این حال هنوز هم در کارگاهش مشغول کار است. انتظار داشتم با شخصی روبرو بشوم که برای خودش پرستیژی دارد و به کسی محل نمی گذارد. ولی کاملا برعکس بود.
باز سوال در ذهنم می آید. او در آن زمان در شرایط خیلی سختی بوده نه مهاجرت کرده و نه خودکشی. تلاش کرده و کاری را در آنجا راه اندازی کرده و دیگرانی هم این کار را کرده اند. 
خانم نادری و آقای سلطانی یک استارت کاری را زده اند. اشخاصی مثل خانم مردانی با سمتی که دارند، شرایط را تسهیل می کنند و اشخاصی مثل ما اطلاع رسانی می کنند.
نزدیک ظهر در همان خیابان اصلی، مراسمی مذهبی است که آش رشته بین مردم پخش می کنند و من هم می شود یکی از آن مردم .  

پخش آش نذری

این آش واقعا می چسبد

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

باورم نمی شود آقای برجیان اهل کشیدن باشد!
چند ساعت نیست با او آشنا شدم. با سفارش شهردار جونقان پیشش رفته بودم. آخرش اهل کشیدن در آمد!
شهر دستنا از شهرهای توابع شهرستان کیار چهار محال بختیاری است. 


درست بعد از عبور از پلی بر روی رودخانه ای پرآب، شهردستنا دیده می شود. بومگردی دستنا هم درست کنار رودخانه قرار گرفته است. برجیان چند دقیقه ای نیست که با او تلفنی صحبت کرده ام و الان منتظرم است. می بیند و گرم تحویلم می گیرد. با کمکش دوچرخه را  چند پله پایین می برم و آن را در گوشه از محوطه اقامتگاه می گذارم.
اتاق های اقامتگاه پراکنده هستند. یک اتاق دو طبقه با راه پله ای آهنی در بیرون آن و درست در قسمت ورودی اقامتگاه مخصوص آنهایی که می خواهند شاهد ورود و خروج مسافران به بومگردی و مردم به شهر دستنا باشند. جلوتر یک  اتاق به همراه فضای باز با تخت، مخصوص آنهایی  که می خواهند دور از جماعت باشند و لحظاتی روی تخت لم بدهند و شاید قلیانی بزنند و شاید هم  دروازه ای  چوبی به جنگل سپیدار وارد شوند و نفسی تازه کنند. 


 آخرین گزینه عبور از پل معلق با حصار پلاستیکی آبی شبیه پل معلق مشکین شهر و یا به عبارتی پل صراط و دیدن چند اتاق چسبیده به هم است. مخصوص آنهایی که ضمن تنهایی، عاشق ارتباط با دیگران هستند. اینها تفکرات من درآوردی هستند! جدی نگیرید. 


بومگردی بافت ستنی با دیوار کاهگلی دارد. از آن دیوارها که آدم دوست دارد یک پارچ آب بردارد و آب را با دست روی دیوارش بپاشد و بوی کاه گِلش را با تمام وجودش استشمام کند.
دستنا تولید کننده عمده چوب سپیدار و صنوبر است. نام بومگردی هم از همین سپیدارها گرفته شده. 
به سمت شهرداری  دستنا می رویم. سرتاسر دیوار اتاق های شهرداری کاملا چوبی هستند؛ نمایی از هویت شهر. 
جلسه با شهرداری به درازا نمی کشد.  همراه برجیان و بیابانی(یکی از اهالی شهر)، به سمت ارتفاعات دستنا می رویم. وجه تسمیه دستنا به «دشت نا» بر می گردد؛ یعنی دشتی که نم و نا دارد و به مرور زمان تبدیل به «دستنا» شده است. 


ولی نمی دانم برای شهری به این کوچکی چرا در خیابان اصلی این همه تابلوی «توقف ممنوع» کار گذاشته اند! مگر ممنوعیات در کشور ما کم هستند.
به خاطر بارندگی های چند روز اخیر، مسیر شهر به ارتفاعات، حسابی گِلی است، چرخ ها ماشین توی گل می روند. هر چه جلوتر می رویم کوهای پر برف بیشتر دیده می شوند. 
بعد از پیاده شدن از ماشین به تقلید از برجیان پاچه شلوار را داخل جوراب هایم می کنم. ولی این کار تنها راه رفتنم را آسان تر می کند.
شلوار بارانی ام  به خاطر پیاده روی و مرتب نشستن برای عکاسی، تا زانو گِل مالی می شود. بیابانی پُزِ می دهد که با  وجود کت و شلوار پوشیدنش، اصلا گِلی نشده است. با غرور شیطنت آمیزی می گوید: 
-    به خاطر همینه که به من می گن بیابانی!
و در ادامه می گوید:
-    این روستا طبق آماری که گرفتن 440 تا چشمه داره
-    کوه های اطراف اسم خاصی دارن؟
-    بله! کوه های بی بی هاجر، کوه هزار گزری و  کوه سوخته
-    کدام کوه مناسب برای کوهنوردیه؟
-     همه کوه ها خوب هستن ولی بیشتر کوهنوردها  می رن به کوه سوخته که 3447 متر ارتفاع داره
-    کار کشاورزی مردم چیه؟ 
-    بیشتر توی کار بادام و گردو  و انگور هستن. بعضی ها هم گندم و جو می کارن
ما که صحبت می کنیم برجیان پشت سر ما فیلم و عکس می گیرد. آنقدر ذوق دارد انگار که اولین بار است که به اینجا آمده است. قبلا نظامی و تکاور بوده، در جبهه اسیر می  گرفته و حالا خودش آمده اسیر طبیعت شده. در همین مسیر، مدت زمان زیادی برای عکسبرداری می گذارد. چند عکسی از او می بینم. متوجه می شوم واقعا عکاس حرفه ای است. 
به خاطر فرسایش های آبی، بعضی سنگ هایِ مسیر شکل های عجیب به خود گرفته اند. یکی از سنگ ها، داخلش حفره ای ایجاد شده، سنگی به شکل نیمکت در آمده و موارد متعدد دیگر. برجیان دوست دارد بعضی از سنگ ها را برای پیاده کردن ایده هایی به بومگردی ببرد. پس هنرمند هم هست. 
بیابانی می گوید پیرمردی در ارتفاعات دستنا به تنهایی زندگی می کند. نه اینکه زن و بچه ای نداشته باشد، دارد ولی بیشتر اوقات دوست دارد تنهایی اش را در طبیعت بگذراند. یک کلبه کوچک هم آنجا دارد. 
پیدایش نمی کنیم. آدم های تنهای زیادی در سفرهایم دیده ام. یا تنهای تنها یا زن و شوهری تنها بودند؛ مثل اشخاصی که از اول، تنها زندگی کردن را انتخاب کرده اند. از این دست آدم این روزها زیاد می بینیم.
 یا زن و شوهری که تنها در دل کوه در یکی از روستاهای یزد بودند. 
یا پیرمرد تونسی اصل و نسب دار که با وجود تسلط به چهار زبان، زندگی تنها در حاشیه روستایی در سواحل مدیترانه را انتخاب کرده بود.
یا  زن و شوهر پیری در طالقان که در کلبه کوچکی در جنگلزار با هم زندگی می کردند و اصلا فرزندی نداشتند.
 دوست داشتم  با یکی از آنها چند روزی زندگی کنم. تا حالا این اتفاق برایم نیافتاده است. کلی سوال از آنها دارم. چرا این نوع زندگی را انتخاب کردن؟ با سختی چه کار می کنند؟ دلتنگ نمی شوند؟ با سرما  و گرما چطور کنار می آیند؟ خوبی و بدی زندگی تنهایی چیست؟ دلشان برای غیبت کردن تنگ نمی شود و ده ها سوال دیگر. 
زنگ موبایل برجیان به صدا در می آید. همسرش است. هنوز ندیدمش.
با خودم می گویم: «نکند همسرش از آمدن ما به  اینجا ناراحت شده باشد؟» 
می دانم کلی مشغله برای شب عید دارند. خودشان را باید برای انبوه گردشگران آن هم بعد از این شرایط کرونایی  آماده کنند. مسیر آمده را بر می گردیم.  بیابانی می رود و من و برجیان به بومگردی می رویم. 
بعد از رسیدن به بومگردی، همان اول پیش دستی می کنم. مستقیم به سمت آشپزخانه می روم. همسر برجیان آنجاست. سلام می کنم  و می گویم: 
- من پساپس معذرت خواهی می کنم. توی این وضعیت با همسرتون رفتیم توی دل طبیعت. 
می خندد و می گوید: 
-    نه آقای عابدینی این حرف ها چیه. 
مسئله حل شد. البته مسئله ای نبوده خودم درستش کردم. 
اینجاست که برجیان پیشنهاد کشیدن می دهد. من هم بلافاصله جواب می دهم: «نه، اهلش نیستم» در همان لحظه برای دهم ثانیه ای طول نمی کشد فکر می کنم چطور آقای برجیان با وجود ورزشکار  و هنرمند بودن اهل کشیدن هم هست!؟
  غافل از اینکه او گفته اهل «کشکِ بادمجان» هستی؟ من که از «کشکِ بادمجان» فقط کشک را به صورت ناقص آن هم به صورت «کشیدن» می شنوم! بیایید  بگذاریم به حساب خستگی دوچرخه سواری و کوهنوردی و تا  حدی رقم سن! 
 تصورش را کنید در یک روز سرد زمستانی وارد یک اتاق کوچولوی دنج با دیوار کاهگلی و درها و پنجره آبی سیر و پرده هایی به رنگ زرد کهربایی با سماور قدیمی در گوشه آن و آینه  چوبی بر دیوار شوید. وسطش یک کرسی گرم با لحافی کلفت رویش دارد. اگر بتوانید این تصور را بکنید تبریک می گویم. 
می نشینیم و لحظاتی بعد همسر برجیان می آید. بساط کشک و یا به عبارتی کشک بادمجان با سبزیجات تازه و ترب سفید و نوشیدنی و نان محلی می آورد و می گذارد روی کرسی.
سه نفر می نشینیم برای عیش اکمل!
تصور غلطی نیست اگر بگویم مزه کشک بادمجان را تک تک سلول های بدنم در مسیر دهان تا معده قشنگ می چشیدند. 
همه اینها به یک طرف صحبت های آقای برجیان و همسرش آن طرف. 
برجیان معلومات خوبی دارد. این معلومات را از کتاب خواندن زیاد می داند. عقیده اش این است هر چیزی که نوشته می شود، باید خوانده شود.  تاریخ را خوب می داند و کتابهایی را هم برای کارم معرفی می کند. آن قدر خوره کتاب است که در زمان جنگ  هم کتابخانه سیاری با 5 هزار جلد کتاب راه اندازی می کند. 
می گویند پشت هر مرد موفقی یک زن است. می روم سراغ همسرش.

همراه آقای برجیان و همسرش 


همسرش می گوید پدرش کرمانشاهی و مادرش اصفهانی است. و حالا در اینجا زندگی می کنند. در سن 16 سالگی ازدواج کرده است. به همین خاطر نمی تواند درس بخواند. صاحب سه فرزند می شود. اما فرزند دخترش وقتی به مقطع سوم راهنمایی می رسد با او درس نیمه رها شده  اش را ادامه می دهد و مدرک دیپلمش را می  گیرد. 
از زمانی می گوید که به خاطر شغل همسرش به یکی از بنادر  جنوبی کشور می روند و از گرمای طاقت فرسایش. از زمانی که دزدان می آمدند و سنگ به شیشه پنجره می زدند تا مطمئن شوند کسی خانه نیست تا با خیال راحت بیایند دنبال دزدی. بالاخره روزی می آیند و تمام لوازم خانه جارو می کنند می برند. فقط زورشان به خود ساختمان نمی رسد! از سفری که با پیکان با همسر و سه فرزندش به جنوب می رفتند. به خاطر خرابی ماشین به ناچار در روستایی می مانند و آخر ترس از شرایط آن روستا، آنها را وادار به گرفتن مینی بوس برای رفتن به شهر می کند. ولی با همه این شرایط همیشه همراه و یار برجیان بوده است. 
راستی برجیان و همسرش هم یک جورایی آدم های تنهایی بودند، اما در شکلی دیگر. 

 

 

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

پتو را از سرم بر می کشم. اوه اوه آفتاب از پنجره زده تو. تندی  شیرچه می زنم به حمام و دوش می گیرم. می روم طبقه پایین پیش یعقوب اسدی. 
دیشب خیلی کوتاه از طبقه دوم آتش  نشانی  مثل یک زن فضولِ بیکار، شاهد  و ناظر یک عروسی سنتی با ساز و دهل بودم. تاریکی شب و باران نمی گذاشت عروس و داماد را خوب ببینم. حالا یکی نیست بگوید: «به تو چه که عروس و داماد چه شکلی هستن؟» 

یعقوب اسدی با آن نگاه مهربانش دوربین را نگاه می کند.

دیشب هم تا دیروقت با آقای اسدی که از کارمندان خوب آتش نشانی بود با هم گرم صحبت بودیم. 

 حالا یعقوب نان و پنیر و کره و مربا و چایی را آماده کرده و می خوریم. بعدش به اسکندری زنگ می زنم: «آقا من از خواب بلند شدم و آماده ام»  اسکندری همانی که است که روز گذشته حسابی با هم رفتیم گشت و گذار در اطراف جونقان. 
 قرار شده بود با  آقای فروزنده بیاید و برویم دو جای دیدنی را ببینیم. بابک فروزنده دوست اسکندری و از اعضای شورای جونقان است؛ در ظاهر سن بالاست با ریشی پروفسوری و کت و شلواری روشن. تند و زبل و شوخ طبع است. فقط به همین خاطر چند سالی از عدد سن اش کم کنید. 
 بعد از سلام و احوالپرسی و خوش آمدگویی، شوخی اش را اینطور شروع می کند:
-    خانمم می گه به آقای عابدینی بگو بیاد خونه مون بمونه. ما هم راحت بریم سفر. اونم بره شهر و اطرافش و هر  جایی که دلش خواست رو ببینه. 
از این طور آدم های رُک خوشم می آید. من هم محجوب به حیاء، گویم: 
-    پیشنهاد خوبیه ولی من وقتم کمه دیگه، یه وقت دیگه میام. 
قبل از خروج از شهر،  به اولین جای دیدنی شهر یعنی قلعه سردار اسعد بختیاری می رویم که درست چسبیده به شهرداری است.

 علی قلی خان بختیاری معروف به سردار اسعد بختیاری در دوره قاجار می زیست. نفهمیدم دقیقا زاده جونقان است و یا چغاخور. مهم نیست.  سردار آن موقع زبان انگلیسی و فرانسه و عربی می دانست. دقت کنید منظورم از آن موقع یعنی دوره قاجار است! به کشورهای هندوستان، مصر و فرانسه سفر داشته ولی ماندگاریش در فرانسه بیشتر بوده. چرا که در دانشگاه سوربن فرانسه درس علوم سیاسی می خواند. 
سردار با اینکه در دوره ناصرالدین شاه وزیر داخله و وزیر جنگ می شود ولی اینطور هم نبوده همیشه مطیع و فرمانبردار باشد. دوره محمد علی شاه و بعد از به توپ بستن مجلس به جمع مشروطه خواهان می پیوندد و می شود طرفدار آزادی و  قانونگذاری! آخرش هم با همکاری مشروطه خواهان، محمد علی شاه را از سلطنت برکنار می کند. 
سردار محور اتحاد در میان بختیاری هم بوده و از درگیری قومی و قبیله ای به جد پرهیز داشته است. از طرفی با این همه سوابق درخشان، دنبال مناصب دولتی هم نمی رود. قطعا ترجمه ده جلد کتاب از فرانسه به فراسی و تالیف کتاب تاریخ بختیاری ارزشش بالاتر از آن مناصب بوده است.

با هماهنگی هایی که شده داخل قلعه می شویم.  فضای با صفا و دلبازی دارد.  مجسمه و اسب سفید رنگ سردار اسعد بین در ورودی و عمارت قلعه نگاه مان می کنند. 
جلوی عمارت مسئول حراست منتظرمان است. اصلا اجازه نمی دهد تصویربرداری کنیم: «آقا باید که از قبل  با مرکز هماهنگ شده باشید و مجوز هم داشته باشید. همینطور که نمی شه بیاید فیلم مستند بسازید.» 
اصلا به  صحبت های اعضای شورای شهر توجهی ندارد. من هم می گویم: «عزیز دل برادر! من که نمی خوام مستند بسازم. فقط چند تا تصویر می گیرم و آخرش هم با یک گزارش تقدیم خود شما می کنم. ضمن اینکه با تصویر برداری من چه آسیبی به اینجا وارد می شه، جز اینکه تبلیغ هم می شه؟» 
گوشش بدهکار نیست. آخرش تماس تلفنی آقای مومنی شهردار آرامش می کند و اجازه می دهد. متاسفانه با اینکه جای دنجی هم به  او داده اند و صرفا مسئولیت نگهبانی آنجا را به عهده دارد، ولی معلومات درست و حسابی هم از تاریخچه و بنای قلعه و یا به عبارتی عمارت ندارد. 

سردار اسعد بختیاری در قاب تصویر

با این حال نگاهی به بخش های مختلف قلعه می اندازیم. داخل ساختمان تصاویر قدیمی متنوعی هستند و قرار است اینجا در آینده تبدیل به موزه شود. 

آخرش هم همگی با هم می ایستیم و عکسی به یادگار می اندازیم و کدورت های الکی پیش آمده را پس می زنیم. 

باران می بارد. 
فرزونده پشت فرمان می نشیند. فکر کنم ماشینش پژو بود. من هم جلو و اسکندری هم عقب. همان مسیر آبشار کردیت  را می رویم. از آنجا می گذریم. 
فروزنده خیلی شیرین خاطره تعریف می کند. تند حرف می زند مثل رانندگی اش! چند خاطره می گوید اما یکی دوتای شان خیلی بامزه، هیجانی، جوان پسند و شعف برانگیز و البته منشوری بودند.
 در سالهایی نه چندان نزدیک، مردی از جونقان، گوسفندانش را برده بود تا در جایی بفروشد. بعد از فروش با پول آن بر می گردد.  در بین راه متوجه می شود که راهزن نابکاری دنبالش هست. قدم به قدم تعقیبش می کند و هر از چند گاهی پنهان می شود.  سرعت را زیاد می کند. فایده ندارد. آخرش راهزن نزدیکش می شود و می گوید تمام دار و ندارش را زمین بگذارد. به این هم قانع نمی شود. می گوید کاملا برهنه شود. 
آن مرد به راهزن می گوید داراییش را بردارد و ببرد ولی برهنه نمی تواند بشود! ولی دزد کوتاه نمی آید. چرا که می داند اگر او لباس داشته باشد می رود به مردم روستا جریان دزدی را می گوید و لو می رود. به ناچار پیرهنش را در می آورد. دزد هم که کم کم به او نزدیک می شده تا اموال را بردارد. با یک ترفند راهزن زمین کوب می شود. آن شخص این دفعه به دزد می گوید تا برهنه شود. 
آن دزد که دیگر او  را حریف نبود التماس می کند این کار را با من نکن. این دفعه مرد کوتاه نمی آید. راهزن برهنه می شود و بعد مرد سنگ بزرگی بر می دارد و بر روی دزد می گذارد. 

قصاب کاربلد  در روستای کاج


همان طور که صحبت می کنیم، فروزنده در مورد روستایی که از آن می گذریم یعنی روستا «کاج» می گوید.  اینکه بیش از شصت هفتاد درصد مردم این روستا قصاب هستند. مشتریانش هم بیشتر مسافرانی هستند که در تردد بین چهار محال و بختیاری  و خوزستان هستند.  گوشتها به سلاخ کشیده آدم را وسوسه می کنند برای خرید. ترو تازه. همینطور هم می شود اسکندری و فروزنده خرید می کنند. حیف که دوچرخه من جا نداشت.
باز حرکت می کنیم. این بار من می پرسم: « خب آخر و عاقبت دزد چی شد؟»
-    معلوم نشد چی شد!  احتمالا زیر اون سنگ ها جونشو از دست داد! شاید هم کسی آمده و نجاتش داده!

چشمه سرداب رستم آباد

بعد از حدود چهل کیلومتر به جنوب غرب جونقان یعنی چشمه سرداب رستم آباد می رسیم. چشمه سرداب رستم آباد را در واقع مجموعه ای از  چشمه ها تشکیل می دهند. آب آن در تمام فصول سال سرد است و به همین خاطر هم عنوان سرداب را گرفته. مردم بیشتر در بهار و تابستان برای تفرج به این مکان دیدنی می آیند. 

همراه با اسکندری و فروزنده در چشمه سرداب رستم 


دامداری و کشاورزی و پرورش ماهی هم در اینجا خیلی رونق دارد. مردم هم می توانند همانجا ماهی تهیه کنند و بساط کباب راه بیاندازند. در آن طبیعت این ماهی هم می چسبد. 
فروزنده هم یک شیلات بزرگ دارد که پسرش پویا در آنجا کار می کند. 
پویا چند سالی است که به همراه همسرش در آنجا زندگی می کند. یک خانه دنج زیبا با کلی گُل های رنگارنگ در داخلش دارد. وقتی می پرسم چرا کارگر اینجا نمی گذارید. می گوید: «به هر کسی نمی شه اعتماد کرد. مثلا کارگری داشتیم که به ماهی خوب غذا نداده بود و خیلی از اونها مردن» 
-    توجیه اش چی بود؟ 
-    کارگر فقط می خنده!
 وقتی ذوق مرا از این محیط وسوسه برانگیز می بیند او هم پیشنهاد مادرش را به گونه ای دیگر تکرار می کند. 
-    آقای عابدینی! تو که به همچنین جایی علاقه داری بیا چند روز اینجا باش کلی عکس و فیلم خوب می تونی بگیری
-    امان از وقت کم 

دور همی برای خوردن کباب ماهی 


همه اینها به کنار ماهی خوشمزه ای که پویا با کلی ادویه رنگارنگ آماده می کند به کنار. حسابی حالمان خوش می شود. 
به وقت غروب بر می گردیم. 
اگر حوصله تان سر رفته از اینجا به بعد را نخوانید ولی اگر می خواهید یک ماجرای هیجان انگیز دیگر از جنس دزدی از بابک فروزنده بشنوید اینجا را بخوانید که بد آموزی ندارد عبرت هم دارد. 
جریان از آن قرار است بابک به خاطر اموالی که دزدی برده بود به یک دزد دیگر متوسل می شود. دزد دزد را راحت تر پیدا می کند تا پلیس. می گوید مشکلش را می تواند حل کند. دزد را پیدا می کنند ولی عملا کاری نمی توانند بکنند. 
در راه بازگشت با هم به کارخانه ای می رسند. دزد به بابک می گوید: «بریم پیش صاحب کارخانه که با من دوسته!» جالب اینکه قبلا از این کارخانه دزدی کرده است و به واسطه همان دزدی با صاحب کارخانه هم دزد شده است.
ولی ماجرا این دزدی هم به سالها قبل بر می گردد. می گوید سال ها قبل، این دزدی به همراه دوستش طرح دزدی از یک دامدار را می چینند. چند روزی دامداری را تحت نظر داشتند. روز دزدی فرا می رسد. آنها تریلی را می آورند تا گوسفندان را در فرصت مناسب بدزدند و بروند پیِ کارشان. 
اما از شانس بد اینها و از شانس خوب دامدار، درست همان روز چند خانواده می آیند و همانجا اتراق می کنند. 
آنها دست از پا درازتر برمی گردند. به کارخانه بزرگی می رسند. در آن را می زنند. یک شخص افغانی از پشت در می پرسد: 
-    چه کار دارید؟ 
-    تشنه مونه. آب می خواییم
-    مگه اینجا سقاخونه ست
-    مگه تو شمری که یک لیوان آب نمی دهی 
بالاخره درخواست دزدان جواب می دهد و در را باز می کند.  آن شخص افغانی را به اتاقش می برند. دوستش خواب است. می گویند دست و پای دوستش را ببندند. پشت بندش دست و پای خودش را هم می بندند. سراغ رئیس کارخانه را می گیرند. سه نفری به اتاقش می روند. 
او هم به اتفاق دو دوستش مشغول تریاک کشی است. می ریزند داخل و آنها را غافلگیر می کنند. اولش دو نفر که همراه صاحب کارخانه بودند یک کتک حسابی به اینها می زنند. بوکسور بودند. اما عاقبت حریف  چماق های اینها نمی شوند. 
دست و پای آنها را می برند و سراغ کلید گاوصندوق را می گیرند. 
صاحب کارخانه که مستاصل بوده می گوید هر مقدار پول می خواهید بردارید فقط مردی کنید و یک مقدار پول برای چک ها بگذارید کنار
این دزد هم جوانمردی می کند. علاوه بر پول، مقداری تریاک هم بر می دارد و مقداری هم برای صاحب کارخانه و دوستانش می گذارد. 
بعد می روند سراغ محصولات کارخانه و آن را بار تریلی می کنند. بعد از آنکه به اندازه کافی از کارخانه دور می شوند، دزد که موبایل کارخانه دار را با خود دارد به همسر کارخانه دار تماس می گیرد و ماجرا را می گوید و توصیه می کند به کارخانه بروند تا حال شوهرش بدتر نشود. 
دزدان سرخوش بعد از مدتی محصولات کارخانه را که نمی دانستند چه چیزی هست می برند تا بفروشند. بالاخره فروشنده ای پیدا می کنند که می گوید قیمت این محصولات را تنها یک کارخانه دقیقا می داند باید تماسی بگیرم و قیمت دقیق را بگیرم. 
تماس می گیرد و قرار می شود صاحب کارخانه بیاید و محصولات را ببیند. 
ولی غافل از اینکه این شخص دقیقا صاحب همان کارخانه است. دزدان بخت برگشته همگی دستگیر می شوند و محکوم به اعدام و حبس می شوند با توجه به اعترافاتی که از دزدی های قبلی هم می کند. 
اما کارخانه دار دزد اصلی را می شناسد و از حق خودش می گذارد. دزد مدتی را به خاطر دزدی اش زندان می رود و بعد مشروط به رضایت صاحب کارخانه آزاد می شود و از همانجا می شود دوست صمیمی صاحب کارخانه. 
ولی همان دزد در نهایت جانش را در یک دزدی دیگر از دست می دهد و دارفانی را وداع می گوید و این هم از ماجرای دزدی دیگر

زوایه ای مناسب برای دیدن بخش اعظم قلعه اسعد بختیاری 

 آب قلعه قبلا از طریق چشمه بلبل به وسطه لوله و شیب ایجاد شده تامین می شده ولی اکنون کار آن را شهرداری جونقان انجام می دهد 

در مناطقی که لر نشین هستند شیر نماد نگهبانی است و اینجا هم شیر سنگی از قلعه نگهبانی می کند. 

ستون های سردر عمارت بختیاری

نمای کلی  از شهر جونقان

 

  • عدالت عابدینی