پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

برای رسیدن به کسرآصف در حالت معمولی و با ماشین باید 80 کیلومتری از شهرستان اراک به سمت شهر خنجین در قسمت شمالی شهرستان

بروید و از آنجا 15 کیلومتری هم به سمت شمال غرب حرکت کنید تا به روستا برسید. از خنجین به بعد مسیر به علت قرارگیری در کنار رودخانه سرسبزتر می شود  و روستاها زیبایی هم در مسیر  دیده می شوند. تقریبا کسرآصف آخرین روستا در این مسیر است. 
قبلا دو باری به این روستا از همین مسیری که گفتم آمده بودم، آن هم به همراه دوست عزیزم بهروز حاجیلو. اما این بار از مسیر خاکی و از سمت روستای وسمق  با دوچرخه وارد روستا شدم. انگار این محدوده متعلق به هیچ روستایی نیست، همچنان خاکی مانده است! بهتر
در جاده فقط من بودم. 
نه! اشتباه شد. داشتم رکاب می زدم که ماشین وانتی از روبرو ظاهر می شود. سرعت کم می کند. جوانی لاغر  با چشمانی تیز نگاهی به من می اندازد. هم او و هم من یک نقطه اشتراک داشتیم. هر دو اولین بارمان بود این جاده را آمده بودیم. آن را هم وقتی فهمیدم که به ترکی نشان روستایی را از من می پرسد. ولی من دوچرخه سوار بودم و او هم وانت سوارِ مرغِ زنده فروش!
قرار شده که پیش پدر بهروز در کسرآصف بروم. آدرس سر راست انتهای کوچه کناریِ دهیاری سمت چپ است؛ بهروز پیشاپیش توصیه کرده بود که

با پدرش ترکی صحبت کنم.  چون بفهمد که ترکی می دانستم و صحبت نکردم ناراحت می شود؛ درخواستی کاملا طبیعی! 
معنا ندارد به زبان مشترکی که می دانیم صحبت نکنیم. خودش یک نقطه قوت هم است. 
 آقای منصور حاجیلو را منتظر می بینم. صورتی پهن و کشیده و ریش و سیبلی به صورت و کلاه لبه دار به سر دارد. همان اول به فارسی می پرسد: صبحانه خوردی!؟
با ترکی جواب دادن خیالش را راحت می کنم که به هنگام حرکت از روستای وسمق صبحانه مفصلی خورده ام. تا ساعت ده و نیم منتظر مانده تا با هم صبحانه بخوریم! اصلا عادت به تنها غذا خوردن ندارد. یا با خانواده سرسفره می نشیند یا یکی را پیدا می کند که تنها نباشد.  از همان جوانی اگر به وقت ظهر مهمانی نداشت در جلوی خانه می نشست، به محض دیدن آشنا یا غریبه ای او را با خانه می برد و با هم غذا می خورند. روحیه که هنوز  حفظ شده و شاهدش همین انتظارش تا ساعت ده و نیم برای خوردن صبحانه است. 
با این حال راضی نمی شود و تخم مرغ گوجه ای برایم می پزد. این دست مهربانی را کجا می شود پیدا کرد. خیلی ناسیونالیستی صحبت نکنم پیدا می شود ولی این یکی خیلی دم دست بود. 
حاجیلو در حال ساخت خانه ای جدید و شیکی در روستا است. خانه دو طبقه دارد. از طبقه دوم اشراف کامل به باغ های روستا و مسیر رودخانه است. البته رودخانه را از بالای درختهای نمی شود دید. 
بیشتر از خانه، منش خودش برایم مهم تر است. از دوران جوانی اش می گوید و کارش در تهران و روستاهایی که در آن روستاها کار دار قالی زدن را بر عهده داشته است.   
همه آن کارهای دارقالی زدن ها با موتور سیکلت  انجام می داده، بیشتر روستاها اطراف و محدوده کمیجان، منطقه رودبار تفرش و ... را با موتور می رفته و کارش را انجام می داده است. 
به خاطر می آورد زمساتی سخت را که برف و بوران همه جا را گرفته بود. در همان گردنه ای که امروز من آمدم، سربالایی موتورش دچار مشکل می شود و از حرکت می افتد. بارِفرش را که داشته روی زمین می گذارد. با زور بازو یک بار فرش ها و بار دیگر موتور را به دوش می گیرد و به بالای گردنه می برد. دقت کنید موتور را به دوش می گیرد! در حالی که نسل روغن نباتی پروردهِ امروزی،  دو نفری به زور دوچرخه مرا بر می دارند. نهایت هنرشان گوشی برداشتن است. البته منظورم همه نیست.
خودش هم خنده اش می گیرد از یادآوری خاطره گّهی زین به پشت و گّهی پشت به زین و آهی می کشد به دوران جوانی رفته اش. بی جهت نبود که مجبور بوده سالی یکبار یک موتور را اوراق کند. 
به سمت خانه خواهری اش می رویم و یا به عبارتی عمه که عمه خود من همه شده است. چرا که سال ها قبل هم به آنجا رفته بودم. خاطرم از خانه عمه حیاطی  بزرگ با چند اتاق چسبیده به هم با دیوارهای کاهگلی در ضلع سمت راست ورودی خانه و مرغ و خروس و بره و گوسفند  پراکنده در حیاط بود. اتاق کوچکی هم در سمت چپ قرار داشت که دار قالی و کلی ظروف پلاستیک وسایل آویزان سفید و قرمز داخل آن بود. در آن زمان عمه کمی کار قالیبافی برایم انجام می دهد.


اما الان با منظره ای کاملا متفاوت روبرو شدم. خانه توسط پسرِعمه به یک خانه مجلل تبدیل شده بود؛ خانه ای بزرگ با سنگ ها مرمر و گرانیت و طراحی به سبک رومی. 
ذات انسان زیباپسند است و این خانه هم طوری ساخته شده است که تحسین آدمی را ناخودآگاه بر می انگیزد؛ خانه ای که رویای خیلی ها می تواند باشد.
 اما خانه یک مشکل دارد. آن هم اینکه حس و بوی خانه روستاییِ کاهگلیِ  قدیمی را ندارد. خانه روستایی اسمش رویش است باید که معماری روستایی داشته باشد. از طاق ضربی و روکشی کاهگلی به روش های امروزی استفاده شود.  دیوار باید همچنان مثل قدیم ضخیم باشند. خلاصه اینکه یک معماری سنتی در آن به کار رود.
اما مشکل دیگری هم هست.   شتابِ ساخت و سازها با شتاب معماران کاربلد همخوانی ندارد. معماری که مثل گذشته بتواند یک ایده و طرح خوب و اصیل و بادوام را پیاده کند. یادم می آید ورزنه که بودم شخصی  می خواست خانه بومگردی راه بیاندازید می گفت کسی که بتواند چنین معماری پیاده کند تا شش ماهه دیگر به من وقت داده تا بیایید، آن هم معماری است از معمارانِ نسل قدیم.
عمه با این خانه در رفاه است و چه بسا لذت می برد. اما برایش خاطره ساز نیست. ولی راه حل چیست!؟ در حال حاضر شرکت هایی هستند که طراحی خانه های بومگردی را می کنند. طرح های خوبی هم می زنند. به گمانم مراجعه به  این شرکت ها بی فایده نباشد. 


اما کسرآصف یکی ویژگی خیلی خوبی که دارد، خیلی از خانه های شان هنوز دست نخورده باقی مانده اند. اگر آنها را یک تعمیراتی بکنند و استحکام¬شان را بالای ببرند و طرح هادی باکوچه پس کوچه های سنگفرش شده و راه های عبور و مرور مناسب را راه اندازی کنند، یک روستایی خیلی دوست داشتنی تر می شود. 
مردمانش هم سرزنده و سرحال هستند وقتی که با آقای حاجیلو و شوهر عمه در کوچه پس کوچه ها قدم می زدیم مردم را می بینم. مردی سبیلو که سرش را از پنجره بیرون کرده و ما را با خنده نگاه می کند. پیرمردی که مرا به خانه می برد و دار قالی  بافته شده دخترش را نشان می دهد. مادری که پسرش را سوار الاغ می کند و الاغ تیزپا چنان می دود که اسب عرب و دخترکانی که با دیدن دوربین خنده زنان متواری می شوند ولی شیطنت در چهره آن ها جاری است.


و بچه ها پر انرژی می آیند و احاطه ام می کنند و با هم می رویم به باغ ها اطراف روستا و کلی بالا و پایین می پریم. 
روزی را می بینم که این بچه ها بزرگ خواهند شد و  شیرینی این روزها را یادآوری می کنند برای هم. 
 

عدالت عابدینی

بعد از بازی با بچه ها به سمت مرتفع ترین بخش روستا می رویم تا همه روستا را کامل ببینیم 

 

 

با سروصدای من و بچه ها پیرمرد هم از پنجره سرش را بیرون می کند که ببیند چه خبر است 

صاحب این خانه با همسرش تنها بودند، این خانه با دیوارهای سفید و درهای آبی اش مرا یاد شهرهای تونس انداخت

نسل این خانه های کاه گلی و نردبان های چوبی هم رو به پایان است

 

این آسمان آبی بالای خانه های کاهگلی شکل می گیرد

یعنی نمی شد اینجا را ترمیمش بکنند؟

سر در این خانه بیشتر توجهم را جلب می کند

خنده هر چهره ای را زیبا می کند مثل این پیرمردها

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

دخترک چشمش برقی می زند. هیجانش را نمی تواند پنهان کند. صورتی لاغر و کشیده دارد. گیسوهای بلندش را از پشت بسته است.  به همراه دیگر دوستانش جلوی در خانه ای مشغول بازی بودند. تعجبش از این بود که بهروز حاجیلو قوم و خویش نزدیکش را از کجا می شناسم و اسرافیل را که عمویش است. خودمم دست کمی از او ندارم. برای عکاسی با پای پیاده در حال گذر از روبروی خانه آنها بودم که می بینمشان، خانه ای که البته در آنجا مهمان بودند.


بس که در این چند روز، بچه ای در  روستاها ندیده بودم، دیدن این بچه ها، حسابی سرِذوقم آورده است. یکی از آنها بر روی تابِ بلندِ بسته به درهای گاراژیِ خانه، مشغول تاب بازی است. بقیه هم دور برش یا حرف می زنند یا بازی می کنند. 
یک لحظه از جلویشان رد می شوم. اما دوباره بر می گردم. اینها گمشده های سفرم هستند. ببینم آنها اینجا چکار می کنند؟ چند نفری از همین روستا و  بقیه هم مهمان هستند. 
اینجا روستا وسمق است. روستای وسمق تفرش یا وسمق کوره در 60 کیلومتری شهرستان تفرش و در میان کوه¬ها و حاشیه رودخانه قره چای قرار گرفته است. شغل مردم بیشتر کشاورزی و دامداری است. 


چند دقیقه ای است که وارد روستا شده ام. دوچرخه را خانه یکی از روستایی ها گذاشته ام. اولین جایی که می خواهم بروم رودخانه قره چای است که همان اول ورود دیدمش. 
زمین های دور و بر سبزش و مردمِ در حال کار در زمین¬ های کشاوزی، انگیزه¬ام می¬شوند برای رفتن به آنجا. تا به تاریکی نخوردم نباید فرصت را از دست بدهم. 
درختان تنومندی در خیابان روستا هستند. پرنده¬ های حسابی سروصدا راه انداخته اند. 
در بین راه است که این دخترها را می بینم. صدای پرنده ها و دخترها شور زندگی دارند. وقتی می فهمند دوچرخه سوارم و اهل سفر با هیجان زیاد از سفر می پرسند. از کجای می آیی؟ کجاهای می ری؟سفرهای خارجی هم رفتی؟ تنهایی نمی ترسی؟
حین جواب دادن، یکی از آنها قلم و کاغذی می آورد که یادگاری برایش بنویسم. پشت بندش بقیه هم می آورند. لحظه ای خودبزرگی به من دست می¬دهد. من هم سوالاتم را از آنها می کنم که کدامشان اهل همین روستا هستند و کدامشان از روستای دیگر. بیتا که نسبتا از بقیه بزرگتر هم هست می گوید: 
-    من اهل این روستا نیستم، روستای ما کسرآصف هست.
باورم نمی شد که تا نزدیکی کسرآصف بیام. از ابتدای سفرم قصدم آمدن به اینجا نبود. جالب اینکه کسرآصف روستای دوستم بهروز حاجیلو است. قبلا با او دوباری با ماشین به آنجا رفته ام. آخرین بار هم مربوط به چهار سال پیش بود. به بهروز هم نگفته بودم که نزدیک روستای شان هستم. خودمم نمی دانستم که به آن روستا وارد خواهم شد یا نه!
حالا بیتا بهانه ای شده بود تا به بهروز زنگ بزنم. زنگ زدم. بعد از سلام و احوالپرسی، بدون مقدمه گوشی را به بهروز دادم. 
بهروز مبهوت مانده بود من بیتا را از کجا پیدا کردم!؟ وقتی ماجرا را می فهمد دعوت می کند که فردا حتما به نزد پدرش بروم که از قضا او هم در روستای کسرآصف است. بیتا هم شد سبب خیر!
از رودخانه جاده باریکی رد می شود. در یک طرف آب بندی درست شده است و آب در وسعتی زیاد جمع شده است. سبزی درختان، آبی آسمان، سفیدی ابرها در داخل آب جلوه¬های خیلی زیبا به وجود آورده اند. 


خیلی سال بود این رودخانه را می¬خواستم ببینم. رودخانه که 500 کیلومتر درازا دارد. از کوه های همدان سرچشمه می گیرد. بعد از عبور از استان مرکزی به استان قم می آید و به دریاچه حوض سلطان می ریزد.
واقعیتش اثری از این رودخانه نه تنها نزدیک قم، بلکه نزدیک ساوه هم ندیده بودم. دلیلش هم به این بر می گشت که سالها قبل سد غدیر و سدهای دیگر را بر روی آن زده بودند. فکر هم نمی کردم که این رودخانه آب قابل عرضی هم داشته باشد. 
لابد آن وقتی که سد نبوده، دریاچه حوض نمک در جاده قم – تهران آب زیادتری داشته و سفره های آب زیرزمینی در اطراف ساوه پرآب تر بودند. هر  چند که الان هم زمینهای کشاورزی اطراف ساوه، وابستگی زیادی به آب این رودخانه دارند. 
رودخانه در مسیر طولانی خود، نیزارهای خیلی بلند و زیبایی را به وجود آورده است. یکی اش در همین روستاست. حدود بیست کیلومتر قبل هم در روستایی این نیزارها را دیدم. 
به کنار برکه می رسم، مدتی را همانجا می نشینم. کاش یک بوم نقاشی داشتم و یک نقاشی آبرنگ اینجا می کشیدم. وقتی آدم شروع به نقاشی می کند جزئیات را بیشتر و بهتر می تواند درک کند. یک ربع بیست دقیقه ای آنجا هستم. تا خورشید پشت کوه ها قایم نشده بروم سراغ مردم روستا. 
جوانی با بیل خاک را از گوشه زمین بر می دارد و فحش گویان به سمت دیگر می رود. موش ها را فحش می دهد. می گوید این موش ها آفتی شده اند برای مزرعه. می گویم این که خوب است یک شخم زنی اساسی در زیرزمین انجام می دهند. 
-    کاش فقط این بود، ریشه گیاهان را از بین می برن. آخرش هم گیاه رشد نمی کنه 
-    با ریختن خاک روی سوراخ موش ها هم که نمی شه پروژه سوراخ سازی آنها را گرفت!
فکری می کند و می گوید 
-    راست می گی!
ولی انگار خودش را با این کار آرام می کند. به حال خودش می گذارمش و از پشت روستا به تپه ای مشرف به آن می روم. تپه ای که می گویند باستانی است. مردی پیر با کلاهی لبه دار و صورتی چروکیده وعصایی به دست مشغول گله داری است. هنوز گرمای آفتاب تابستان مانده است. سگ یکجایی  نشسته و زبان را تا آخر در آورده تا بلکه گرما از تنش خارج کند. گوسفندها کیپ تا کیپ به هم چسبیده اند. آنقدر گرم است که نای خوردن و تکان خوردن ندارند. 


پیرمرد تعداد زیادی گوسفند دارد. دخترش هم دهیار روستاست. وضعیت خودش هم راضی است. بوم نقاشی  جایش اینجا هم خالی است. 
از آن بالا یک ساختمان شبک  نوساز، با چند نفر مشغول کار در زمین های گندم و جو با یک تراکتور پر سروصدا می بینم. به سمت آنها می روم. پیرمرد به همراه دو جوان در حال کارند. وقتی آدمی آن طور ساختمانی دارد، چه نیاز به کار دارد. 
صاحبان زمین جزء اربابان قدیم بوده اند. گویا  مدتی هم زمین از دست آنها خارج شده. زمین بایر شده بود. اما دوباره دستشان آمده آن را آباد کرده اند. 
پیش آقای سهرابی می روم که قراری بگذارم برای صحبت کردن با او. به رغم برخورد پرمهرش، علاقه ای به گفتن از خودش ندارد. آخرش به روستا که می روم با پسرعمویش ابوالفضل سهرابی آشنا می شوم که گاوداری هم دارد. 


صحبت با آنها باعث می شوم که بروم دوچرخه ام را بیاورم و شب را با آنها باشم. 
روبروی خانه را با پلاکارد سیاه پوشانده اند. پلاکاردی که فوت عزیزی را نشان می¬دهد. سرهنگ علی اکبر سهرابی چند وقتی است که به خاطر بیماری لعنتی کرونا جانش را از دست داده است. به رغم اینکه بسیار هم رعایت می¬کرد. 

 

 

 

 

بخشی از زمین های کشاورزی روستای وسمق

کشاورزانی که به شدت در حال کارند و خنده را هم فراموش نمی کنند

سگ هم برای تعادل گرمایی زبانش را تا آخر بیرون در آورده است.

 

 

  • عدالت عابدینی