پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

غروب شده است. دختر و پسرجوان از ماشین شان پیاده شده اند و کنار جاده ایستاده اند. دختر به میان گندم زارهای تازه روییده  رفته و پوزیشن های مختلف می گیرد. یک طرف می ایستاد زیر ابرو نگاه می کند. دست ها را  باز می کند و با چهره خندان دست ها  را بالا می گیرد. پسر از او عکس می گیرد. کمی آن طرف تر چند خانه روستایی است با دو سه زن که لباس های محلی دارند. 
با دوچرخه از کنار همه اینها رد می شوم. دلخوشیِ امروزم دیدن سد کارون چهار با کلی آب بود.  ادامه جاده یک سربالایی است. جان ندارم برای بالا رفتن. بر می گردم به سمت همانجایی که شبیه روستاست. 
پیش زنها می روم. لااقل می توانم موضوع بحث شان را برای لحظه به خودم بر گردانم. بعید می دانم این جا روستا باشد. به جای دهیار سراغ بزرگ روستا را می گیرم. همگی می گویند: 
-    بزرگ روستا علمیراد خان هست. کمی بالاتر بری پیداش می کنی
بالاتر که می روم باز برای اطمینان از پسر جوان دیگری می پرسم.
-    بزرگ روستاتون کیه؟ 
-    علیمراد خانِ
-    خونه اش رو نشونم می دی؟ 
-    آره! بیا دنبالم بریم پیششم. آقا علیمراد خان قوم و خویشمون هستن. دنبال گنج اومدی 
-    چطور مگه؟
-    همینطوری سوال کردم. من یک جاهایی را سراغ دارم که اشیاء قدیمی داره، اگه آشنا داری بهم بگو
-    نه داداش! من نه دنبال گنج ام و نه کسی را می شناسم.
چقدر زود به من اطمینان می کند! علاقه ای به گنج بی رنج ندارم. مثل اینکه یکی را با تله کابین یا هلی کوپتر یکهو ببرند بالای کوه دماوند یا در بهترین حالت بالای  کوه اورست!  
به بالای روستا می رسیم. یادم رفت بگویم که آن پسر گفت اسم این روستا لپَر است اقامتگاه موقت عشایر بختیاری؛ درست در مرز چهار محال و بختیاری و خوزستان. 


به خانه نیمه ساخته ای می رسیم. علیمراد خان روی گلیم نشسته و پُک به قلیان می زند و دود به آسمان می دهد. پیراهن آبی سرمه ای دارد. با آن چشمان نافذ و تیز و رنگی اش، انگاری مراقب است که کسی دست از پا خطا نکند. اما روستا کسی را ندارد. کلا سه خانوار بیشتر ندارد. بیشتر حواسش به چند نفری هست که دارند اتاقی را گچ کاری می کنند.
می گوید: «بشین یک چایی بخور یک گلویی تازه کن بعد با هم صحبت می کنیم.» 
تا چایی آماده شود و شروع به خوردنش کنم پسرش سلیمان هم به جمع مان اضافه می شود. سلیمان جوان است با ریشی انبوه. خوب تاریخ می داند. اطلاعاتش از خواندن است تا شنیدن. در روستای شان شیران رشته تجربی درس خونده. اینجا هم اقامتگاه موقتشان است. به خاطر دام و گوسفند و استراحت آمده اند. سلیمان شغل اصلی اش در پتروشیمی جفیر خوزستان است.  آنقدر به کتاب خواندن مخصوصا  حوزه تاریخ و کیهان علاقه دارد که  کتاب هایی را از اینترنت دانلود می کند و شب ها وقتش را با مطالعه می گذراند. 
با گفتن این حرفش انگار خستگی از تنم بیرون رفته باشد. کلا آدم های اهل مطالعه را دوست دارم. 
با هم  سمت خانه اصلی شان در پایین دست می رویم. حیاط بزرگ دارد. گله گوسفندهای زیادی هم از چرا آمده اند و در طویله خانه اتراق کرده اند و آواز بع بعی سرداده اند شاید هم تصنیف خانی می کنند. 
داخل اتاق ها  حس و حال قدیم دارد؛ سقف چوبی با المنتی در وسط و کتری سیاه رویش.
 علیمراد کمی نگران است از اینکه یزدان پسر دیگرش می خواهد برود سربازی و کسی نیست گوسفندها را به چرا ببرد. خیلی دوست دارد از آخرین گوسفندانش فیلمی تهیه کنم. می گویم: «بمونه برای اول صبح که وضعیت نوری هم خوب باشه.» 
علیمراد به پشتی تکیه می دهد و سفره دلش را باز می کند و من هم سوال پیچش می کنم.
ما درس نخوندیم. اون زمان امکانات نبود. ماشین نبود، جاده نبود. هیچ نوع امکاناتی وجود نداشت. ما زن گرفتم. بعد از اینکه زن گرفتم سه تا بچه دار شدم بعد ما تونستیم ماشین بگیریم. اصلا مسیر تو منطقه مون نبود. همه ایاب و ذهاب مون تمام با حیوون بود با قطار، الاغ، مادیون. اسب بود.
اولین بار یادتون میاد ماشین کی دیدید؟ 
-    بله! یه زمانی یادومه وسطای انقلاب جیپ لندروری کمک داری اومد روستا. مال آموزش و پرورش  بود. ما کلاس اول درس می خوندم یادومه! دست کردیم به ماشین بعد یه دفعه پشت کشیدم، می ترسیدیم. بعد یواش یواش جلوتر رفتیم ماشین دیدم. شهر دیدم. بیمارستان دیدم.
اوضاع دارو و درمان چطور بود؟
-     ما تا الان سوزن به بدن نزدیم هیچی! اصلا آدمایی مثل پدرانمون قرص توی دهن نذاشتن هیچی! 
دلیلش چی بود؟ 
-    دلیلش غذا بود. غذا طبیعی. گندم کشت و کار خودمون بود اکثریت گیاهان کوهی بود. اون زمان پنیر نبود. مربا نبود. عسل کوهی بود. ولی توی شهر نبود.  اما الان تمام غذاها شیمیایه
خودتون برای تهیه عسل رفته بودید. 
-    بله. می رفتیم خیلی هم سخت بود . با طناب ترازو می کردیم می رفتیم توی کوه 
اتفاقی برای کسی نیوفتاده بود؟ 
-    چرا! آدمهایی به خاطر همین از کوه پرت شدن و از بین رفتن. دو سه نفر تو همین منطقه به خاطر عسل از بین رفتن. ولی با اون سختی ها جالب این هست که تمام انسان ها یک بدن سخت و قوی ایی داشتند. آدمای این روزگار تمام چه زن چه مرد چه جوون چه دختر چه پسر آلوده ان تمام مریض حالن. تمام پژمرده ان. قوی نیستن. شل هستن. جالب اینکه اون زمان ما تو مسیر بیابونی می رفتیم خودم دیدم دوازده سیزده نفر تعداد نفراتمون بود زیر یک قالی دراز می کشیدیم توی بیابون بارون هم می زد تو سرمون 
چادر نبود؟
-    اصلا یک قالی می کشیدیم سر همه. صبح چهار پنج برپا می زدیم. سرما بود و برف. برف اون زمان چند متر می زد الان دیگه برف نیست. 
غذا چی بود؟
-     بلوط! نون جو! 
بلوط رو چطور استفاده می کردید؟ 
-    یکی دو کیلو میوه بلوط، سرش را با چاقو می زدیم بعد می انداختیم زیر آتیش و بعد می خوردیم. اون زمان بلوط خوراک انسان ها بود ولی الان خوراک دام ها هست. 
شما دارویی نداشتید ولی بالاخره جراحتی بر می داشتید، بیماری می شدید، چه نوع گیاهانی استفاده می کردید؟
-    دارو گیاهی زیاد بود. بنسر می دونی چیه؟ بهترین گیاه بود. خیلی هم گران هست. یک کوهی داریم اینجا که تمام گیاهاش دارو گیاهی هستن از همین ها می خوردن اصلا مریضی نبود هیچ! غذاشون طبیعی بود 
حالا یکی مثلا دندون دردی می گرفت  چکار می کردین؟ 
-    می کندیم با انبرگاز! با همین قندشکن ها یکی کله طرف رو از پشت می گرفت یکی هم پاش رو می گرفت یکی از هم گاز انبر می انداخت و زور می زد و دندون رو می کند. ما خودم پنج تا بچه بزرگ کردم اگر یکی از این بچه ها را دکتر برده باشم هیچی! مثل الان نبود. بچه به محض اینکه حامله می شه از همون اول توی بیمارستان هستن. شبکه بهداشت هر روز هشت صبح باید بره شبکه بهداشت بیا و برو و بکش و تا زایمان صورت بگیره!
مراسم عروسی ها به چه صورتی بود؟
-    اون زمان خواستگاری به این صورت بود که مثلا پسر بنده یک دختر می خواست. نه پسر می گفت من اون دختر رو می خوام، نه دختر پسر رو می دید. هیچی! پدر پسره با پدر دختره مثلا توی بیابون که برخورد می کردن یک صحبتی می کردند پدر پسره می گفت: «دخترت را حاضری بدی به پسرم» اون آقا هم می گفت: بله! به همین صورت یک دستمالی یا روسری پدر پسر به خونه خانواده دختره می داد این تا سه سال پنج سال شاید می موند. بدون اینکه صحبتی صورت بگیره بعد از پنج سال عروسی می کردن دختره حرفی نمی زد هیچ! روی حرف پدر نه پسر می تونست حرفی بزنه و نه دختر! اینها قبل از ازدواج اصلا همدیگر رو نمی دیدن؟ 
خود شما هم همسرتون رو ندیده بودید؟
-نه! خود من هم ندیده بودم 
طلاق چطور بود؟
-    اصلا! توی این منطقه اصلا طلاقی وجود نداشت. الان هر روز طلاق هست. 
حتی در این عشایر در نسل جدید طلاق رفته بالا؟
-    زیاد! 
الان چرا طلاق می گیرند؟
-    این ها را باید علمی توضیح داد. بس که این دخترها را خودمختار کردن 
یعنی می گوید آزادی زیاد دادن 
-    بله! وقتی آزادی دادن تهش همین می شه. هیچ زنی روی حرف مردش حرفی نمی زد الان برعکس شده. 
آخر صحبت¬مان علیمراد می گوید: مردم توی اقتصاد مادی نبودن! به فکر پول نبودن. به فکر پس انداز نبودن به فکر ساخت و ساز نبودن همینطور چیزی داشتن می خوردن 
بعد از صحبت کردنمان، شام مفصلی را همسر علیمردخان آماده می کند همان کباب بختیاری است. 
قرار می شود فردا اول صبح از حرکت دام ها تصویربرداری کنم و علمیراد می گوید که به وقت حرکت خبرم می دهد. شب آنقدر خسته ام که زود خوابم می گیرد. صبح هم خودم حواسم هست که خوابم نگیرد و گله ها نروند و چند باری بیدار می شوم. اما غافل از اینکه یک بار که از خواب بیدار می شوم متوجه می شوم که گله ها رفته اند. یعنی خود علیمراد برد.
اول صبحی شور و حال عجیبی در روستا هست. هر کسی مشغول کاری است و بعضی بچه ها هم برای تعطیلات عید اینجا آمده اند. 
با سلیمان می رویم و اطراف روستا را می بینم. ازهمه جالب تر اینکه این روستا قبرستان هایی دارد مربوط به سیصد چهارصد سال پیش و روی سنگ قبرهای نوشته هایی هست که سلیمان خود از پس خواندنشان بر می آید. 
این روستا واقعا برایم آرامش بخش بود. 

به همراه علیمردان خان و سلیمان در خانه 

قبرستان روستای لپر

سنگ قبرهای دیدنی که بیشترشان طرحی روی شان دارند. 

نمایی دیگر از سنگ قبرهای روستا

سد کارون چهار با وجود ذخیره خوب آب به علت بخار زیاد باعث کمبود بارندگی برف در منطقه شده است.

اول که وارد روستای لپر شدم این منظره فوق العاده را دیدم 

دوست داشتم خیلی زیاد به آن سنگ ها تکیه کنم و تکیه کنم و تکیه کنم 

کنار جاده به سمت روستای شیران که فوق العاده زیبا بود

منظره ای دیگر از همین مسیر

 

 

  • ۰۱/۰۵/۰۵
  • عدالت عابدینی

لپر

چهار محال و بختیاری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی