پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

اگر خانم مردانی نبود، همان ظهر شهر بلداجی را ترک می کردم. دلیل نداشت درشهری بمانم که سوز سرما تا مغز استخوانم می رفت و شهردار هم جوابگو نبود.
داخل ساختمان شهرداری، کارمندان سرشلوغ، توجهی به صحبت هایم نداشتند. شماره شهردار را  هم که دفتردارش داده بود ، هر چه تماس می گرفتم  جوابگو نبود. 
کارهای آخر سالی همه را به جنب و جوش انداخته است. 
فایده نداشت. باید می رفتم. در حال ترک ساختمان شهرداری بودم که طهماسبی از اتاق نگهبانی پرسید: 
-    چی شد؟ 
-    هیچی! نه شهردار رو دیدم و نه کسی جوابگو بود. می رم یک جای دیگه.
-    حالا بیا داخل! الان درستش می کنم.
یکی دیگر از کارکنان شهرداری که می فهمد برای چه  کاری آمده ام، انگار که راه حل بکری پیدا کرده باشد، می گوید: 
-    خانم مردانی خوب می تونه کمکش کنه؟ 
-    خانم مردانی کیه؟ 
-    عضو شورای شهر و الان هم داخل شهرداری هست. بیا بریم پیشش 
دوچرخه را باز به دیوار تکیه می دهم تا با هم می رویم. حسینی که تنومند و نسبتا میانسال است، فاصله کوتاه حیاط تا اتاق خانم مردانی را در ساختمان شهرداری در مورد مستندی به نام «به آن قاب سوگند» می گوید. فیلمی است در مورد سه دوست در زمان جنگ و حال و روز امروزشان که حسینی هم یکی از آن سه نفر بوده است. حرفش ناقص می ماند وارد اتاق خانم مردانی می شویم. چسبیده به اتاق شهردار است. چند نفری  ارباب رجوع دارد. تا یک کم سرش خلوت شود، روی یکی از صندلی های مراجع کنندگان می نشینم. حسینی مختصر معرفی از من انجام می دهد و بعد خودم تکمیلش می کنم. 
-    به به! خیلی خوش آمدین ! ببخشید چند دقیقه ای کارم تموم بشه می رسم خدمتتون. 
با خودم می گویم: « نکنه از اون تعارف هاست» 
تا کارش تمام می شود و مختصر آشنایی با من پیدا می کند. می رود  تا ترتیب ملاقات با شهردار را بدهد. سریع برمی گردد. 
-    آقای عابدینی! بفرمایید بریم پیش شهردار 
عجیب است! به این زودی جور شد. جلوتر از من، یک نوجوان مهمان شهردار است؛ پسری با لباس قرمز، کلاه مخصوص و صورتی سیاه در نقش عمو فیروز. دایره به دست برای خوشکام شهردار جوان می نوازد و شهردار به دیده تحسین به او نگاه می کند و با نگاه ما را دعوت به نشستن می کند. 
تا تمام می شود، رو به من می کند بعد از خوش و بش می گوید: 
-    فکر نکن اینجا بساط مطربی راه انداختیم. 
خانم مردانی هم بلافاصله می گوید: 
-    مردم این روزها اونقدر تحت فشار هستند که برنامه ریختیم یک جوری حداقل به این بهانه کمی شادشون کنیم. 
-    مردم کل ایران  به عمو فیروزها نیاز دارند. نه در شب نوروز بلکه در تمام روزها و شب های سال!
رنگ قرمز در لباس عموفیروز نماد شادی است، چهره سیاه به معنای پایان یافتن تاریکی و سیاهی است و با دایره و تنبک نوید بهار را می دهد. 
همان موقع شهردار به عکاس می گوید که بیاید و عکسی بگیرد. 
-    عدالت! تا چند دقیقه پیش کسی تحویلت نمی گرفت، توی چند چقدر مهم شدی.
خلاصه اینکه آن نوجوان به همراه چند نفر دیگر از مشهد آمده بودند و مهمان شهرداری بودند. قرار بود در خیابان اصلی شهر، قبل از تحویل سال کارنوال شادی راه بیاندازند وکمی مردم را شاد کنند. 
شب قرار شد در سوئیت شهرداری باشم. 
وقت صحبت با مردم، خبرهای بدی از شهر می شنوم. از کارمند دولت که چند ماهی است معوقه حقوق دارد. از جوانان فارغ التحصیلی که بیکارند یا مهاجرت می کنند. از تصادف های بالای در محورهای اطراف،  از همه بدتر آمار بالای خودکشی در این شهر کوچک 12 هزار نفری یعنی 24 نفر در یک سال! 
شب از ساختمان شهرداری پیاده می روم تا گشت و گذاری در شهر داشته باشم. به خیابان اصلی شهر می رسم. بیشتر گزفروش ها هستند. با وجود اینکه پنجشنبه آخر سال است و روزهای آخر سال را می گذرانیم، خیابان خالی از خریدار هست. جیب خالی مردم جلوی نَفَس مردم را گرفته است. یک خبر بدتر هم در مورد همین خیابان می شنوم که شهردار سابق، درختان خیابان را به این بهانه که جلوی دید مردم را می گیرد، در یک عملیات ویژه قطع کرده اند. نمی دانم آن موقع مردم، شورای شهر، مراجع قضایی کجا بودند و چرا کاری نکردند. هنوز باورم نمی شود. 
-    این شهردار باید خودکشی می  کرد. این دنیا جای زندگی همچین آدم هایی نیست. 
سوئیت شهرداری در زیرزمین قرار دارد. ساختمان شهرداری نسبت به شهرداری های دیگر که در چند روز گذشته دیده ام، تعریفی ندارد. می گویند قصد تغییر ساختمان را دارند. 
روز بعد طبق قراری که با خانم مردانی داشتیم می رویم سراغ یکی از زنان کارآفرین. 
هنور فکرم مشغول مسئله خودکشی است. 

به همراه خانم رعنا نادری


خانم رعنا نادری یک کارگاه کوچک خیاطی دارد و فرش بافی هم می کند. 22 سال است که کارش خیاطی است. پشم گوسفند را که کیفیت خوب و بد دارند، از عمده تولید کنندگان آن و عمدتا از شهرهای کرمان، سیرجان، بروجرد،کرمانشاه، تهران دریافت می کند. بعد از نخ ریسی و رنگ کاری برای قالیبافی استفاده می کند. 30 نفر از خانم ها به طور مستقیم در این کار فعالیت می کنند و قرار است هفتاد نفر دیگر بعد از دریافت کارت مهارت از میراث فرهنگی نسبت به دریافت وام اقدام کنند. ماشین خیاطی خریداری خرید کنند و مشغول فعالیت شوند. 
-    چرا این زن راه خودکشی را انتخاب نکرده است؟
خانم مردانی هم به شدت فعال است. به دنبال راه اندازی طرح منظوم به منظور اشتغال تعداد زیادی از زنان  است. قصد دارد مشاورانی را برای حل مشکلات زنان به شهر بیاورد. خلاصه اینکه حسابی پرکار است. 

آقای صفیان

 


نفر بعدی که می رویم به دیدارش آقای صفیان است. از عشایر قدیمی بوده. آنقدری دستان کلفت و زمختی دارد که به راحتی می شود فهمید مرد کار بوده و عشایر. یک ساعتی با او هم صحبت می شویم. تنها در یک جای ضعف از او می بینم. وقتی از مرگ خواهر و دختر خود در یک سال گذشته می گوید. 
دختری که معلم بوده و به کرونا مبتلا می شود. تراژدی ترین بخش، آن بوده که به شاگردانش از بیمارستان به طور مجازی صبح درس می دهد و تا غروب آن روز، زندگی اش به غروب ابدی م یرود و دوام نمی آورد تا جواب دانش آموزانش را ببیند و ... 
و این تکیه کلام با لهجه ترکی اش یادم نمی رود که می گوید: 
-    قدیما این قدر مرده نداشتیم که
این راه یادم رفت بگویم که بلداجی ها کلا ترک هستند. 
و در ادامه می گوید: 
-    اون موقع ها اصلا بیکار نبودیم، برف سابقا در اینجا خیلی زیاد بود. مردم به عربستان (خوزستان) می رفتند. همان موقع جارچی بالای پشت بوم می رفت و بلند داد می زد: «آهای ایهاالناس! کسائی که برای شش ماه آذوقه ندارن، برن به خوزستان! »
وقتی از کوچ عشایر می پرسم به سختی های مسیر اشاره می کند و درگیری هایی که بین عشایر در بعضی مناطق اتفاق می افتد. جنگ ها بیشتر در مسیر  عبور از پل روی رودخانه بود که با قلوه سنگ به جان هم می افتادند و یا در بدترین حالت به هم تیراندازی می کردند که کشته ای هم نداشتند. 
صفیان با اینکه به گفته خودش بی سواد است ولی شعر را خوب می داند. هم شعر فارسی برایمان می خواند و هم ترکی!
یادم رفت از او بپرسم مردم توی اون زمان هم به مشکلی بر می خوردند، خودکشی می کردند؟
دیدارمان تمام می شود و می رویم به یک مراسم نذری.

محل تولید گز 

 


اما قبلش من از فرصت استفاده می کنم و می روم یکی از اولین تولیدکنندگان گز بلداجی را ببینم. آن هم در سال 52. 

غلامحسین سلطانی از راه اندازان صنعت گز در شهر بلداجی


غلامحسین سلطانی از اولین کسانی بود که تولید گز را به بلداجی می آورد و با اینکه سن و سال بالایی هم دارد با این حال هنوز هم در کارگاهش مشغول کار است. انتظار داشتم با شخصی روبرو بشوم که برای خودش پرستیژی دارد و به کسی محل نمی گذارد. ولی کاملا برعکس بود.
باز سوال در ذهنم می آید. او در آن زمان در شرایط خیلی سختی بوده نه مهاجرت کرده و نه خودکشی. تلاش کرده و کاری را در آنجا راه اندازی کرده و دیگرانی هم این کار را کرده اند. 
خانم نادری و آقای سلطانی یک استارت کاری را زده اند. اشخاصی مثل خانم مردانی با سمتی که دارند، شرایط را تسهیل می کنند و اشخاصی مثل ما اطلاع رسانی می کنند.
نزدیک ظهر در همان خیابان اصلی، مراسمی مذهبی است که آش رشته بین مردم پخش می کنند و من هم می شود یکی از آن مردم .  

پخش آش نذری

این آش واقعا می چسبد

 

 

 

  • ۰۱/۰۳/۰۳
  • عدالت عابدینی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی