پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
پیام نما - روزی روزگاری در زنجان
تا زمان نوجوانی،  با تعطیل شدن مدارس و آمدن فصل تابستان و گرم شدن هوا، به دیگر خانه مان در زنجان می رفتیم؛ خانه ای در پایین شهر در کنار خیابان بیست متری با سه اتاق و آشپزخانه ای و حیاطی و درخت زردآلویی در میان آن!

مستاجری داشتیم که طبق عادت هر سال، یکی از اتاق ها را برایمان خالی می کرد.  از یخچال و تلویزیون خبری نبود. فقط گلیم و فرشی بود و ظرف و ظروفی برای پخت و پز. یخ را ناگفته همسایه ها برایمان می آوردند، در مواقع ضرورت من می رفتم و از آنها می گرفتم.
برای تماشای تلویزیون هم گاهی اوقات ساعت پنج بعد از ظهر خانه ی یکی از همسایه ها تلپ می شدم و کارتون های پسرشجاع،  سندباد، دهکده حیوانات، نیک و نیکو و... را تماشا می کردم  با آن تلویزیون های سیاه و سفید کوچک سونی و کلید روشن و خاموش  لمسی که تازه به بازار آمده بودند و بیش از دو شبکه هم نشان نمی دادند.
هر روز صبح کارم این بود که برم از خیابان پشتی مان، نان بربری تازه و داغ تهیه کنم. هنگام برگشت به خانه، چراغعلی را می دیدم که سبزی هایی را که با موتور گازی برای فروش آورده بود  جلوی مغازه می چید و آبی می داد تا تازه بمانند و چه عطر و بویی داشتند این سبزی ها!
مشتری دائمی نان قندی هایش بودم.
نان بربری با روغن حیوانی که بر روی آن می مالیدیم و می خوردیم خیلی می چسبید. اگر بهترین خوراکی های دنیا را بهمان می دادند تا این اندازه نمی چسبید!
علی و مهدی و سعید دوستان صمیمی ام بودند. علی نسبت فامیلی داشت، مهدی پسر تخس و زرنگی بود و سعید هم با آن کله ی ذوزنقه ای شکلکش هیچوقت از خاطرم نمی رود. پدرش با ماشین تخلیه چاه کار می کرد. می گفتند چند سالی زندانی است اما برای زندان با این ماشین کار می کند!
لیلا و ربابه و رقیه و نرگس هم دخترهای همسایه بودند که گاهی اوقات هم بازی مان می شدند اما فاطی چیز دیگری بود. دختر خوشگلی بود. او  هم به همراه خانواده اش از تهران می آمد. من که هر کاری کردم با او دوست شوم نمی شد  که نمی شد. این پسران پدرسوخته ی زنجانی مگر می گذاشتند، تا می خواستم بجنبم می دیدم که آنها با هم دوست شده اند و دارند لیلی لیلی بازی می کنند.
بیشتر اوقات با علی و مهدی و سعید بودم اما گاهی اوقات کاظم و اصغر و فتاح هم بازی مان می شدند. تا آخر شب کارمان قایم موشک بازی و لیلی بازی (این بازی مختص دختران نبود) بالا بلندی و مردم آزاری بود آخرش هم والدین با داد و بیداد به خانه می بردند.
یکبار با یکی از بچه های محل یعنی اسماعیل قرار شد  بیفتم کار تجارت!  خشکه زردآلو بخریم و آن را یک شب در آب بگذاریم و ببریم در پارک نزدیک خانه مان بفروشیم. دقیقا هفده تومان خشکه خریدیم. شب قرار شد من آن را آب بزنم ولی از شیطنتم شب از خواب بلند می شدم برگه ای می خوردم و این کار چندین بار در طول شب تکرار شد. فردا رفتیم و تا لنگه ظهر همه ی برگه ها را فروختیم دقیقا به همان هفده تومان خریدی که داشتیم فروختیم. و در آخر هر دو متعجب شده بودیم که چرا این طور شده بو!؟ اسماعیل هیچوقت معمای آن را ندانست
پدر مهدی مش صفر بود، با کله ی نیمه تاس و موهایی سفید به سفیدی برف. چهره ی خشنی داشت اما مهربان بود. کارش توزیع و پخش نفت کوپنی بود. هر موقع که ماشین نفت کش می آمد بلافاصله من هم می رفتم به مهدی و پدرش در توزیع نفت کمک می کردم.
اولش با اسب و گاریی که داشتند نفت را توزیع می کردیم اما بعدها ارتقا پیدا کردیم با وانت این کار انجام می شد. آخر کار هم مش صفر یک بیست تومانی کف دستم می گذاشت و من خوشحال و شنگول با لباسی سرشار از عطر و بویی نفت به خانه مان می رفتم. البته این کار به جز انگیزه مادی انگیزه ی دیگری داشت. بماند. اما مادر وقتی من را با آن اوضاع می دید چه دعوایی را ه مینداخت. لباسم را می کند و آب را در کتری گرم می کرد و با پارچ آب می ریخت روی بدنم! حمام که نبود یا باید این طور حمام می کردیم یا اینکه می رفتیم حمام عمومی!
دیوارهایمان با خانه همسایه کوتاه بود. مادر با زنان همسایه از همینجا هم به راحتی صحبت می کردند. چراغعلی یک درخت سیب داشت که نصفش در حیاط ما بود . من  که نمی گذاشتم سیبی بر روی درخت سنگینی کند! اما امان از درخت زردآلوی مان که تا آخرین سال هیچ باری نبود الا سالی که ما آنجا را ترک کردیم.
آن یکی خانه هم خانه ی مش صفر بود. درخت هلو و انگور و زردآلو در حیاطش بود با یک استخر کوچک و چند درخت تبریزی که من از این درخت ها خیلی خوشم می آمد.
اما مستاجر! بعضی وقت ها از آن مستاجرها هم گیرمان می آمد. در یکی از سال ها  مستاجرمان برای خودش مستاجری دیگری آورده بود که از قضا او هم در کار مواد مخدر و پخش بود.روزی ماموران می آیند خانه را محاصره می کنند و داخل خانه می ریزند و آنها را دستگیر می کنند. سالها ما از این جریان بی خبر بودیم تا پسر یکی از همسایه ها به من گفت و من به خانواده
راستی یک مغازه هم داشتیم که یک دوچرخه ساز در آنجا کار می کرد. مشتری هایش زیاد بود. پس از چند سال کار کردن وضعش خوب شد خانه ای خرید و از آنجا رفت.
سال 76 بود که خانه فروخته شد و تنها ماند خاطراتش...



نوشته شده توسط عدالت عابدینی  ||
  • عدالت عابدینی