پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰


سه نفر جوان کنار ماشین پارک شده شان با تعجب خیره به من زل زده بودند. وقتی که می بینند من فرمان دوچرخه ام را به سمت شان کج کرده ام.
حالا چرا با تعجب زل زده اند؟
 چند دقیقه قبل، در  حالی که نفس زنان از روستای وفس خارج می شدم و سربالایی را رکاب می زدم، متوجه حرکت دستی از پشت سرم می شوم. از پنجره ماشین خودش را خارج کرده که پس گردنی بزند. 
وقتی متوجه نگاهم می شود. دستش را به آرامی پیش می کشد و می روند. 
همان ها هستند. درست در مسیر راهم قرار دارند. حق هم دارند با تعجب نگاهم کنند. دو انتخاب داشتم. یا خیلی جدی با آنها دعوا کنم یا یک کار دیگری باید می کردم. 
بعد از سلام و علیک، از خودم گفتم و  سفر و کارهایم. از سفرهای خارج که گفتم چشمانشان دیگر برق می زند. با اشتیاق گوش می دادند. حالا دیگر آنها ول کن نبودند. می گفتند الا بلا باید شب را به خانه آنها بروم. ولی می گویم جای دیگر دعوت هستم. با این حال با چایی و میوه ای که دارند، از من پذیرایی می کنند. یکی از آنها از نخود سبزی که کنار جاده چیده، برایم می آورد. همانی بود که می خواست با دست بزند. 
مسئله ختم به خیر می شود. 
از آنجا دیگر سرپایینی هستم تا خود کمیجان. با آقای غلامرضا کمیجانی برچلوئی هماهنگ شده ام که در کمیجان ببینمش. 
اما هر بار زنگ که می زنم با یک بار زنگ خوردن گوشی اش خاموش می شود. 
مثل اینکه قسمت نیست ببینمش. تصمیم گیرم که مسیر را ادامه بدهم. دقایقی بعد خودش تماس می گیرد و با کلی معذرت خواهی، می گوید گوشیش مشکل داشته و متوجه تماسم نشده. دعوتم می کند به خانه شان. آدرس می دهد. 

آقای غلامرضا کمیجانی برچلوئی 


کمیجان شهر بزرگی نیست. در خیابان اصلی آن رکاب زدن بی هیچ مزاحمت ماشینی آسان است. 
آقای کمیجانی هم خانه شان در همان خیابان اصلی شهر است. مردی است میانسال با عینکی با قاب مشکی. موهای پرپشتش را عقب زده و گرم صحبت می شود. 

آقای کمیجانی برچلوئی و خانواده اش 


همسرش هم شامل مفصلی آماده کرده است.  مهمان همیشه دارند. جالب اینکه خانم فاطمه سلطانی آموزشگاه زبان انگلیسی هم دارد. ولی راستش نفهمیدم تعداد فرزندانشان چند نفر بودند. یکی می آمد یکی می رفت. همین هم اسباب شوخی مان شده بود. 
کمیجانی یک برچلوئی است که فعالیت های فرهنگی بسیاری در این حوزه داشته و دارد. 
دبیر بازنشسته آموزش و پرورش است. فارغ التحصیل رشته کشاورزی بوده و زیست شناسی، زمین شناسی و کشاورزی تدریس می کرده و بعد از بازنشستگی گیاه پزشکی می خواند. 
سالها قبل به خاطر علاقه اش، اقدام به جمع آوری اشعار، ضرب المثل های منطقه کمیجان کرده است. کاری که هدف دار هم نبوده.
تا اینکه در یک سمینار زمین شناسی، یکی از آشنایان وی، به نام احسان  قاسم خانی که در جریان فعالیت هایش بوده، پیشنهاد همکاری مشترک و هدف دار می دهد. 
توافقی صورت می گیرد و موسسه فرهنگی با نام بیزیم بزچلو«بزچلوی ما» راه اندازی می شود. 
اتفاق جالب در این بین، دیدار با آقای سیامک سلیمانی فرماندار کمیجان بوده است. فرماندار از ا ین طرح استقبال می کند. بعد از آن است با قاسمخانی می نشینند و چهل روز در مورد آن فکر می کنند. اینکه بر روی چه اهداف و فعالیت هایی متمرکز شوند. 
دوباره به پیش فرماندار می روند. فرماندار این بار با تعجب می گوید: 
-    من فکر کردم شما هم مثل خیلی کسانی دیگر سنگی انداختید و رفتید.
-    اتفاقا ما با برنامه آمده ایم و طبق این برنامه تا دو سال دیگر برنامه مان جنبه عملیاتی پیدا می کند. 
بعد از آن در نشستی با حضور فرماندار، فعالان فرهنگی و دوستداران میراث کمیجان، اعلام موجودیت می کنند. 
آقای غلامرضا کمیجانی برچلوئی می شود مدیر عامل موسسه فرهنگی هنری «بیزیم بزچلو» و همسرش  رئیس موسسه.
پس از آن است که «گورجو قیزی» و «بالا ممد» که از آثار ناملموس است و و غذای «سوت آشی»(آش بلغور گندم) را به ثبت می رسانند. داستان «گورجو قیزی» و «بالا ممد» یکی از داستان‌های فولکلوریک منطقه فرهنگی بزچلو است که قرن‌ها سینه به سینه از نسلی به نسلی دیگر انتقال یافته است. جریان عشق بابا ممد به دختر گرجستانی یا به عبارتی «گورجو قیزی» است. مثل شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون. 
احیاء آداب و رسوم کهن و موسیقی عاشیقی و پوشش قدیمی زنان و مردان و رقص محلی، راه اندازی گروه تئاتر با هدف احیاء آداب رو رسوم و انتشار چهار نشریه از دیگر فعالیت های مهم آنها بوده است.
در مورد بزچلو هم نمی خواهم اینجا مطلبی بنویسم با یک سرچ ساده در اینترنت به مطالب زیادی می توانید دست پیدا کنید. 
اما کار  مهم و ارزشمندی که آقای کمیجانی به همراه همسرش انجام می دهد، رفتن به میان مردمان روستا و ثبت و ضبط کارها و فعالیت های آنهاست. خیلی از فعالیت هایی که اکنون در معرض فراموشی هستند. ویدئوها متعددی هم آماده و پخش کرده اند و همچنان برنامه هایی هم برای آینده دارند. 
یک کار خوب دیگر هم راه اندازی موزه ای در داخل شهر است. هر چند که موزه در مراحل اول کار است. ولی در حال جمع آوری و پربار کردن این موزه هستند. 
شب و روز بسیار خوبی را به همراه آقای کمیجانی و همسرش داشتم و با انرژی فراوان راهم را از آنجا ادامه می دهم. 

 

از ارتفاعات وفس می شود دشت کمیجان را به راحتی دید

یکی از خانه های نسبتا قدیمی کمیجان 

قنات قدیمی در اطراف کمیجان که بنا به پیشنهاد موسسه «بیزیم بزچلو» و همیاری شهرداری در حال بازسازی و تبدیل شدن به یک محل گردشگری است.

این مکان مخروبه زمانی مدرسه علمیه بوده که حالا به این شکل در آمده. اما برنامه هایی برای تبدیل آن به موزه وجود دارد.

المان داخل شهر کمیجان تعریفی ندارد. کاش در اینجا تمثیلی از فخر الدین عراقی شاعری همین ولایت یا یکی  از المان های قدیمی شهر بود.

عدالت عابدینی

به همراه آقای کمیجانی 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

در آن سربالایی، کمی آن طرف تر ماشین سفید نیسان پاترولی ایستاده. جوان و پیرمردی کنارش هستند. آدم شناس هم نباشی می فهمی اینها بر عکس آن دو نفر قبلی، آدم حسابی هستند. 
چند دقیقه قبل، دو نفر کنار جاده بودند و با سروصدا می خواستند لایو اینستاگرمی از من بگیرند. عوض خسته نباشید این مسخره بازی ها را در می آوردند. 
اما این دو نفر متفاوتند. مرد جوان استاد دانشگاه بوعلی همدان و تحصیل کرده یکی از دانشگاه های بلژیک است. به خاطره اش از دوچرخه سواران بلژیکی اشاره می کند. مثل من با دوچرخه سفر می کنند. دوچرخه سواری یعنی ماجراجویی. همین ماجراجویی شان یکی از دلایل پیشرفتشان بوده است.
راهم را ادامه می دهم. انگار چند سال است که رکاب می زنم. سربالایی تمام شدنی نیست. عرق می ریزیم و نفس نفس می زنم.
باز دو سه کیلومتر بالاتر دو جوان کنار ماشین پراید دعوتم می کنند به هندوانه خوری! یک هندوانه را دو نیم می کنند. به زور نصفِ نصف هندوانه را می خورم. می چسبد. دیر شده است و باید بروم. 
از اینجا به بعد تا خود روستا یکسره سرپایینی است. با سرعت تمام بی هیچ ترمزی تا خود روستا می روم. باد خنک در سرتاسر بدنم می پیچد؛ کولری طبیعی! 
 در تاریکی شب به روستا می رسم. کنار دهیاری در ورودی روستا می ایستم. شاید جایی برای اسکان پیدا کنم. 
کسی نیست  تا شماره دهیار بگیرم؟ 
آها!  دو نفر پیدا شدند آن هم با دو ماشین. نفر اول مرد ریش پروفسوری با پیرهنی آستین کوتاه ست. به سمتم می آید. خیره خیره نگاهم می کند: 
-    با کسی کار داری؟
-    دوچرخه سوار هستم و نویسنده. می خواستم ببینم دهیار روستا کیه تا اگه امکانش باشه شب در اینجا اقامت داشته باشم. 
چهره اش مهربان تر می شود و صمیمی تر.
-    اتاق های دهیاری الان پر هستند و میهمان دارند. 
می فهمم کاره ای است. امروز عجیب آدم شناس شده ام. 
می پرسم:
-    روستا بومگردی نداره!؟ 
-    آره داره! همین جاده را مستقیم سرپایینی بری به بومگردی می رسی.
ضمن دادن آدرس بومگردی، شماره شخصی را می دهد که فردا برای تحقیقاتم در روستا کمک حالم باشد. خیلی هم معذرت می خواهد که نتوانسته کاری برایم بکند.
-    ببخشید اسمتون رو نگفتید؟
-    من قاسمی بخشدار کمیجان هستم. 
-    بابا دمتون گرم! 
خداحافظی می کنم و به سمت مرکز روستا می روم. ویژگی مهم روستا قرار گرفتن در منطقه ای کوهستانی و از آن مهم تر زبان تاتی آن است. 

پنجره ای دوست داشتنی با مردی دوست داشتنی


مسیر بومگردی خیلی مسیر مناسبی نیست. در آن زمین خاکی نمی شود رکاب زد. کوچه پس کوچه، کوچه پس کوچه، تا اینکه آخر به بومگردی در کوچه ای نسبتا باریک می رسم. تنها همین مانده بود که اتاق های اقامتگاه کامل پر باشند. 
نه اقامتگاه جا دارد، نه علی باباجانی رفیق نویسنده وفسی ام توانست کاری بکند و نه اینکه دهیار را توانستم پیدا کنم. دارابی، مسئول اقامتگاه که مرد جا افتاده است با کلی معذرت خواهی می گوید: 
-    آقا یک اتاق داریم، ولی اون در شان شما نیست.
-    بابا بی خیال! یه جایی می خوام فقط بخوابم. اینجا دیگه جای شان نیست. 
-    اگه مشکلی نیست، الان می گم  برات خالی و مرتب کنن.
مردی  هم کنارش است. با هم زیرلبی صحبت می کنند. مرد دوم به سمتم می آید می گوید: 
-    ما اهل اینجا هستیم و قسمتی از اقامتگاه خانه ما است. الان اونجا را خالی می کنیم برای تو. خودمون جای دیگه هم داریم. 
-    نه! برای خودتون سخت می شه. همون اتاق کوچیک برام کافیه!  فقط یک دیوار دور تا دور با یه سقف می خوام. 
ولی با این  حال باز می گوید تا دقایقی دیگر اتاق آماده است. می فهمم پسرعموی دارابی هست.

از دروازه بومگردی وارد حیاط می شوم؛ حیاطی بزرگ  با انواع درخت ها و سبزیجات. آقای دارابی از فامیل های مسئول اقامتگاه است، به همراه چند قوم و خویشش که اتاقی را خالی کرده، محل اتاق را نشانم می دهد. 
چند پله چوبی را می روم تا به اتاق می رسم. دو اتاق در کنار هم بدون در واسط به هم چسبیدند.  وسایل ها را آنجا می گذارم. بعد می آیم و در صحن حیاط می نشینیم برای صحبت کردن. 

آقای باباجانی به همراه خاندان دارابی

دارابی ها از خاندان قدیمی وفس و این خانه هستند. بازنشسته هستند و برای استراحت برای روستای شان آمده اند. در خاطره تشان اشاره به «دانلد استیلو» می کنند.  کمی صبور باشید می فهمید این مرد امریکایی چه کاره بوده است. دانلد استیلو زبانشناسی امریکایی متخصص زبان های ایرانی است. استیلو پیشگام گویش شناسی خانواده زبان های ایرانی بوده و در زمینه زبان‌های فارسی، وفسی، ارمنی، آذربایجانی، گیلکی، آرامی و بسیاری از دیگر زبان‌ها مطالعات خود را منتشر کرده‌است.
استیلو در سال 1342 به روستای وفس آمده و در مدت کوتاهی توانسته بود زبان وفسی یا تاتی را یاد بگیرد. حتی بعضی وقت ها بهتر از خودشان هم صحبت می کرد. اولین عکس رنگی از روستا را هم او انداخته بود.کاری جالب دیگری هم که می کرده ضبط و ثبت قصه های روستایی بوده است. 
چایی در آن جمع می خوریم. یک عدس پلوی خوشمزه هم مهمانم می کنند.  کور از خدا چه می خواهد دیگر.

آقای باباجانی در حال توضیح در مورد گیوه های دست سازی قدیمی روستا

 

روز بعد با آقای باباجانی از اعضای شورا روستا آشنا می شوم. مویی سفید به سر و صورت دارد. نگاهی مهربانانه اش آدم را جذب می کند. دبیر بازنشسته است. با  اینکه چهل سال از اعضای شورای روستای بوده با این حال خانه اش تغییر آنچنانی نکرده است. مردم خیلی احترامش را دارند. مرتب برای اموراتشان به او مراجعه می کند.  فقط بگویم که خیلی صبور است. 
مرا به طبقه دوم خانه اش هدایت می کند. وای چه خبر است اینجا!

نمایی از تاغچه یکی از اتاق های آقای باباجانی که عکسی از جوانیش هم  روی آن است.


خانه ای با سقفی چوبی، گلیم هایی پهن روی زمین، تاغچه هایی طرح دار و پنجره ای رو به حیاط. 
انگار که گوینده رادیو است. خیلی روان و مسلط روستا را معرفی می کند. 
روستای وفس در 15 کیلومتری کمیجان، 110 کیلومتری همدان، 110 کیلومتری ساوه، 100 کیلومتری ساوه است. مردمانش کشاورز، دامدار، باغدار هستند. محصولات باغ انواع سیب قرمز، آلو، زردآلو، فندق، بادام و سماق است. 
روستا حدود 30 هزار گوسفند دارد. بخاطر کوهستانی بودن روستا کشاورزی آنچنانی ندارد. 
این روستا قدمتی سه هزار ساله دارد. مردمانش که به گویش وفسی یا تاتی صحبت می کنند با سه روستای گورچان، چهره قان و فرک هم به این گویش صحبت می کنند. 
روستا از 12 محل، 7 قنات و 40 چشمه تشکیل شده است و راه دسترسی آن هم از اراک به کمیجان  و از کمیجان به وفس است. اخیرا هم در حال احداث جاده ای از وفس به نوبران در اطراف ساوه هستند. 
زمانی کاسب های زیادی در این روستا مشغول گیوه بافی بودند اما الان فقط تعداد کمی از زنان روستا این کار را می کنند. 
نجارهای زیادی هم در زمان های گذشته داشته است. 

روستای یک حمامی قدیمی دارد که آقای باباجانی در تلاش است که آن را تبدیل به یک موزه مردم شناسی کند. 
باغ های روستا در انتهای روستا قرار گرفته اند. مسافران زیادی هم به آنجا مراجعه می کنند. اخیرا هم یک کلبه چوبی در آنجا احداث شده است که هم نمادی برای روستا باشد و هم اینکه مسافران برای تفرج به آنجا بروند. 

کلبه چوبی روستای وفس


با آقای باباجانی که وقت زیادی هم برایم می گذارد، وقتی به گشت و گذار در محل های روستا می پردازیم متوجه می شویم بافت فرسوده ترمیم شده ای هم در روستا  هستند که خیلی زیبا هم ترمیم شده اند و بقیه روستا هم در آینده ای نزدیک بازسازی خواهد شد. 

آقای بخشدار  جوان کمیجان در میان قدیمی ها روستای وفس

 

خانه قدیمی وفس با رنگ های زیبای سفید و آبی 

پنجره ای مثل پنجره های اُرسی  درکلبه چوبی روستای وفس

آقای باباجانی در کنار یکی از خانه های روستای وفس

بافت بازسازی شده روستا

خانه ای قدیمی به این تمیزی  در چند طبقه ندیده بودم 

قابل توجه کسانی که به روستا می ورند و خانه های شهری آنجا می سازند.

از زنان قدیمی روستا که هنوز هم کار می کند

نمایی زیبا از یکی از خانه های روستایی وفس

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

کشاورزی هم نفع دارد هم دردسر.  مفید از این جهت که کاری تولیدی  است. کاری که تمام نیازهای غذایی مان از میوه و سبزیجات گرفته تا انواع نان و حبوباب همه و همه را برآورده می کند. 
 دردسرش هم به سختی هایش بر می گردد. کشاورز باید از کله سحر تا بوق شب کار کند؛ از هرس گرفته تا مراقبت و نگهداری و برداشت محصولات. 
حوادث غیرمترقبه هم کم سراغ محصولاتش نمی آید. سیل و سرما  و  بحران آب کمترین شان هستند. 
کشاورز با همه این دردسرها وقتی محصولاتش را روانه بازار می کند،  متوجه هوی محصولاتش می شود. آخرش نفهمیدیم این میوه هایی که داخل ایران هستند، آن هم خوبش چرا از خارج وارد می شوند!؟
حاضرند سالهای سال ماشین بنجل درب و داغون به مردم تحویل بدهند، اما دریع از واردات ماشین های به روز که از عهده ساختش بر نمی آییم. 
اما مسئله و درد بزرگ تر دلال ها هستند. چند وقت پیش با باغداری که محصول باغش انار است، صحبت می کردم. باغ انارشان غرب کشور است. یکی از مرغوب ترین نوع انارهای کشور را دارد. گله داشت از دلال ها که بیشتر از  باغدارها ازمحصولات کشاورزی سود می برند. به قیمت نازل می خرند و گران می فروشند. 
از آن طرف یک مالیات حسابی هم برای محصولاتشان بسته اند. خودشان برآورد کرده اند که شما این قدر محصول تولید می کنید و باید چند درصد از این درآمدتان را مالیات بدهید. روستا هنوز یک جاده آسفالته درست و  حسابی ندارد!
فکر می کرد من دستم به آن کله گنده ها می رسد که درد کشاورزها را به آنها انتقال دهم. دیگر دل و دماغی برای کشاورز نمی ماند. 
ولی این کار خوبی هایی هم دارد. همین که طرف در دل طبیعت است، هوای پاک تنفس می کند. غذا سالم می خورد. از آلودگی آب و هوا و خوراک و سروصدا و دروغ و دورویی هزار کوفت و زهرمار دیگر دور است خودش غنیمت است. 

عدالت عابدینی

به همراه مهدی صفرلو در مزرعه کشاورزی اش


هشت نه سال پیش به همراه دوستم بهروز، پیش  پسرخاله اش مهدی صفرلو می رویم. مهدی  در روستای میدانک از توابع کمیجان زندگی می کرد. مقصد خود روستا نبود. باغی بود نزدیک روستا. مهدی به تازگی آن را راه اندازی کرده بود. باغ در میان تپه ماهورها قرارداشت و انواع درختان سیب و هلو و شفتالو کاشته شده بودند که میوه های نوبر هم داشتند.
حالا بعد از  سال ها، با دوچرخه سر از باغ در می آورم. مهدی با قدی بلند و ته ریشی بور به صورت و کلاهی لبه دار به سر تیپ اروپایی دارد. تحصیلات دانشگاهی اش دارد و  سالها در کار تجارت فرش بوده. کشورهای متعددی را سفر کرده است. با این حال آمده در حال حاضر کار کشاورزی می کند. پدرش فوت کرده و با مادرش زندگی می کند. 
مهدی از تجربه خود در اهمیت دادن دیگر کشورها به بحث کشاورزی می گوید. رشد کشورها را در گروه رشد و توسعه کشاورزی می داند. به خاطر همین هم کار کشاورزی را انتخاب کرده است. کار باغ را هم تقریبا به تنهایی انجام می دهد. یک خانه دو طبقه ای هم در کنار باغش ساخته است. طبقه پایین انبار است و طبقه بالا اتاقی دارد که از آن بالا به راحتی می شود باغ را دید. 
مهدی علاوه بر تحقیق از روش های جدید کاشت، آبیاری، آزمایش خاک و استفاده از درختان سازگار با منطقه استفاده می کند و همین ها باعث شده که در برداشت محصول، هرس، کیفیت و کمیت محصولات نتایج فعالیت های علمی خود را ببیند. 
آنقدر سرش شلوغ است که با آمدن من خودش می رود برای کار بانکی به شهر کمیجان. تاکید هم می کند  وقتی بیرون از خانه رفتم در آن را ببندم که جانداری داخل انبار نرود که در آوردنش کار حضرت عزرائیل است. 
زمان خوبی برای استراحتم است  و رفتن به باغ. 
بعد از ساعتی که مهدی می آید. 
 به خانه شان در روستا رفته و ناهاری هم آورده.

آب بند در روستای میدانک

بعد از خوردن ناهار سوار ماشین می شویم و به سمت آب بند در پشت کوه می رویم. گوسفندان زیادی هم در آن حوالی هستند. مهدی شکایت دارد که وجود این گوسفندان باعث آلودگی اب هم می شود. در  حالی که آنها نباید به این محدوده بیایند. 
و در واقع بحران آب باعث شده که هر دو طرف یک جورایی متضرر شوند. 
چند ساعتی که امروز ظهر پیش مهدی بودم، خیلی پرانرژی شدم و راهم را ادامه دادم به سمت روستای بعدی!

آب از آب بند به اینجا می آید و بعد به باغ میوه می رود

 

 


 

 

 

  • عدالت عابدینی