پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

جفتان

زمانی جمعیت آن قدر زیاد بود که می گفتند جلویش را بگیرید و کلی آموزش و ابزار پیشگیری می دادند. الان هم رشد جمعیت چنان به قهقرا رفته که مشوق برای زیاد شدن هم می دهند. از آن طرف، به خطر تهدید محیط زیست و منابع تجدید ناپذیر اشاره می کنند. 
مثل گذشته از کوچه پس کوچه های پرجمعیت و هیاهو در شهرها خبری نیست. سروصدایی هم باشد برای ماشین ها و موتورهای اعصاب خرد کن است نه بچه های بازیگوش. دلخوش بودیم روستاها از قاعده کاهش جمعیت مستثنی هستند. زاد و ولدی بود و پشت بندش کار و تولید. اما صنعتی شدن و رفاه بیشتر در شهرها و خلاصه درهم ریختگی اقتصاد و رشد تبعیض، وسوسه مهاجرت را میان روستاییان تقویت کرده است. روستا را به لقای خودش رها کرده اند. در روستاها دیگر از آن نیروی جوان پرکار خبری نیست. چوپان و کارگر باغ هم  پیدا نمی شود. 
بیشتر روستاها را افراد مسن تشکیل می دهند. یا پیر و از کار افتاده شده اند یا برای بازنشستگی و استراحت مطلق آمده اند. 
چرخ چرخ  زنان وارد روستای نوبهار شده بودم. آنجا می خواستم حاج حسین شرفلو را ببینم که از تفرش سفارش کرده  بودند. با تلفن هماهنگی هم کرده بودند .  کوچه های روستا سوت و کورند. فقط موتوری می آید و دو نوجوان موتور سوار گاززنان و با سروصدا از کنارم رد می شوند و می روند. انگار بخواهند شیهه  موتورشان را به رخ دوچرخه زبان بسته ساکتم بکشند. 
ناچارا درِ خانه ای را می زنم برای پرسیدن آدرس حاج حسین. پیرزنی در خانه را باز می کند. تا دم در حاج حسین همراهیم می کند. او هم خسته از تنهایی به نظر می آید. انگاری بخواهد تنهایی تکرار شونده خود را با حرف زدن با من برای لحظاتی پر کند.  پیرزنی با پیراهنی رنگ و رفته اما مرتب در را باز می کند. همسر حاج حسین است. از بد حادثه، همانروز پیرمرد از فرط پیری و ضعف راهی بیمارستان شده بود. خیلی اصرار می کند  به منزلش بروم. اما بیشتر دوست داشتم که خود پیرمرد را ببینم.
برای اینکه کاری حداقل کرده باشم، نشانی دهیار را از پیرزن اولی می گیرم. دهیار هم خانمی است که وقتی به جلوی خانه اش می رسم متوجه می شوم چند لحظه پیش برای کار کشاورزی به خارج از روستا رفته است. قلعه شجاع لشگر هم نزدیک خانه اش است. 
مردی سوار بر تراکتوردعوت می کند که با هم به دامداری اش برویم. 20 سالی بوده که در تفرش کار قصابی می کرده. سرمایه اش را ریخته یک دامداری راه بیندازد. درخواست وام هم کرده است. بعد از چند سال موافقت شده است. تا بخواهد دست به کار شود قیمت مصالح تا سه برابر افزایش پیدا کرده است. 
هم نشینی با این مرد هم فایده ای ندارد، از این دردها کم نشینده ام، راهم را ادامه می دهم. 
راستش همه این ور و آن ور رفتن ها برای کسب اطلاع در مورد خود شجاع لشگر بود. خیلی هم مهم نبود. آدم های زنده مهم تر از آدم ها و مکان های به تاریخ پیوسته اند. 

روستای_فرک


در میان گندم زارهای طلایی پیرمردی مشغول درو کردن است. خودش است. صحبت با این مرد فایده نداشته باشد ضرر هم ندارد. تراکتور هم گوشه ای ایستاده بی توجه به پیرمرد، افق دوردست را نگاه می کند. 
دوچرخه را به تراکتور تکیه می دهم تا آنها با هم مشغول صحبت باشند و من هم با پیرمرد. پیرمرد صورتی  چروکیده، کلاه سبزرنگ و پیرهنی چهارخونه آبی مشکی به تن دارد. وقتی می خندد گونه های توو رفته اش بیشتر داخل می رود و زیبایی بیشتری به او می دهد. شاید کسی این را به او نگفته باشد. خوش صحبت است و خندان. حافظه شعری خوبی دارد آن هم به ترکی. مرتب هم می گوید من بی سوادم. در حالی که برای من در آن لحظه یک باسواد تمام عیار بود.

علی محمدی

علی محمدی پیرمرد خوش صحبت فرکی 

 

85 ساله است. وقتی می پرسم چند بچه داری می گوید: من مجردم. او هم وقتی  در جواب سوالش که می پرسد  حدس می زنی چند سال داشته باشم. وقتی 35 سال را از من می شنود. می بیند با یکی مثل خودش سروکار دارد.
 آخرش هم سفره دلش را باز می کند. یک سالی است که همسرش فوت کرده است. در روستای  فرّک در همان نزدیکی ها زندگی می کند. نه می تواند زن هم سن و سال بگیرد که حال کار کردن ندارد نه جوان که پرتوقع است. تسلیم جبر روزگار شده است. اما با غرور از 5 دامادش می گوید. 
حین خوردن کیک خرمایی که به او داده ام. شجاع لشگر را توصیف می کند. شخصی که نامش احمد قره قوگوزلو بوده اما به خاطر شجاعتش در زمان رضاشاه در مقابله با نیروهای روسی و بعضی قوم هاسرکش به او لقب شجاع لشگر را داده اند. 
دو ساعتی  با علی محمدی هستم. واقعا لحظات خوبی بود. در ادامه راه دیدن روستای «جفتان» را توصیه می کنذ. 
دم غروب به روستا می رسم. روستا سمت چپ چاده است. دو راه هم دارد. راه اول را انتخاب می کنم و به سمت پایین می روم و از رودخانه روستا رد می شوم و بعد از کمی سربالایی به بهداری روستا می رسم. از مرد چوپانی که در بالای تپه است سراغ دهیار را می گیرم که همسرش را نشانم می دهد. همراه با یک زن  دیگر، بچه اش را در میان درختان می گرداند. شماره دهیار را می گیرم و با او صحبت می کنم برای محل دیدار.
پیرزنی از پشت صدایم می کند. چند زن دیگر هم همراهش هستند. همه آنها کاملا شهری و البته چاق و آرایش کرده هستند. تفاوت شهری و روستایی را در وزن و آرایش می توان سنجید.  انگار که پیرمرد چوپان خوشش نیامده از صدا کردن آن پیرزن. ولی به سمتش می روم که چه می گوید. 
زن شوخ طبع است و مرتب اطرافیانش را می خنداند. لهجه ترکی و فارسی اش حسابی قاطی شده است. هر از چند گاهی هم تحکمی در صحبت هایش می آید. 15 سالی است که همسرش فوت کرده اما با غرور از پسرش می گوید که در یکی از کشورهای عربی مشغول به کار است.  

مجتبی هزارخانی

مجتبی هزارخانی دهیار روستای جفتان 


مجتبی هزارخانی دهیار روستا می آید. جوانی است نسبتا لاغر با ریشی به صورت. همان ابتدا به قلعه قدیمی روستا می رویم که قدمتی 250 ساله دارد، اما به جز چند دیوار و ستوان چیزی از آن نمانده است. قلعه مشخصا در جای خوش آب و هوایی ساخته شده بود. ضمن راه رفتن مجتبی از روستا می گوید که 45 کیلومتر تا تفرش و 35 کیلومتر تا نوبران فاصله دارد. بیشتر مردم در کار باغداری مخصوصا انگور و سیب گلاب و گردو بادام هستند. سیب گلاب و انگور به وفور در باغات روستا دیده می شود. 

سیب جفتان


 اما تا یادم نرفته بگویم که مجتبی تحصیل کرده رشته ITاست. همسرش کرمانشاهی است. اما زندگی روستایی را به دنگ و فنگ زندگی شهری ترجیح داده است. اینها روزنه های امید برای رجعت به زندگی آرام و آرام بخش روستایی هستند. 
«غار امجک»، «قنات های روستا»، « قطره چکان کریان» بعضی جاها دیدنی داخل و اطراف روستا هستند.

کوچه های جفتان

روستا هم بافت قدیم دارد و هم بافت ترمیم شده. مقدار بافت ترمیم شده کم است اما گر کامل شود روستا جلوه گردشگری خوبی می تواند پیدا کند. 

خانه در جفتان

در همان منطقه ترمیم شده خانه مادری مجتبی است. خانه ای که دو طبقه دارد. به طبقه دوم می رویم.  دو اتاق دارد.  آخر خانه روستایی است با در و سقفی چوبی. یک در چوبی این دو اتاق را به هم وصل می کند. 
پدر مجتبی هم یک سالی است چشم از جهان فروبسته. پمپ بنزین داشته و به مهمان نوازی معروف بوده است. راهش را مجتبی ادامه می دهد با پذیرایی و شامی که مادر آماده می کند کامل تر هم می شود. 
صدای جیرجیرک و ریختن چایی به  استکان، بهترین سکوت شکنان آن شب بودند. وقتی از صدای ریکورد شده جیرجیرک ها و ریختن چایی را بعدها می شنوم، به یاد می آورم آرامش حقیقی آن شب را.

جفتان


صبح مادر نان  کنجدی گردی را در تنور حیاط می پزد. انواع سبزیجات هم به آن می زند. با دادن صبحانه ای خوشمزه و  سیب گلاب راهیم می کند. 

جفتان

صرف صبحانه به همراه برادر مجتبی 

عدالت عابدینی

در میان تاکستان های جفتان


خانه قدیمی جفتان

خانه قدیمی جفتان که معماری اش می تواند قابل الگوگیری باشد و خودش هم قابل بازسازی

 

جفتان

طبقه دوم خانه پدری مجتبی که سرزنده و مهمان نواز است.

جفتان

آثار باقیمانده از آتشکده روستای جفتان که قبلا به صورت چارتاقی در مسیر دیده بودم

پیرمرد جفتانی

مرد کشاورز که در مزارع روستا می بینم. از همسرش می گوید که به خاطر هجوم میهمان برای فرار از کرونای شهر، مبتلا به کرونا شده است

انگور

درخت انگور که به وفور در روستای جفتان است 

غروب

دیدن این چنین غروب هایی را در روستاها نباید از دست داد. 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

روستای کبوران

روستای کبوران - عکس از عدالت عابدینی

 

جوان موتورسوار از جاده خاکی و از میان کوه ها به سمت بالا می رود. موتور گرد و خاکی پشت سرش راه انداخته است. ناگهان توجه اش به سمت چپ چاده، داخل دره و آب بند آنجا جلب می شود. چند نفر مشغول کاری هستند. از آن بالا آنها را برانداز می کند. انگار در حال کندن جایی هستند! یکی از آنها متوجه او می شود و به بقیه می گوید. صحنه یکهو عوض می شود. اینبار همگی با چاقو و چماق به دنبالش می افتند.
هندل موتور را می زند. در آخرین لحظه  روشن می شود و می زند به فرار!
به مزرعه شان  در بالای ارتفاعات می رسد، با موبایل به روستاییان جریان را می گوید. آنها می آیند و آن چند جوان متواری می شوند.
مثل اینکه  دنبال زیرخاکی بودند. 
حالا این جوان درست روبروی من بود و با گفتن این جریان می پرسد: 
-    تو جاده نمی ترسی تنها سفر می کنی؟
-    ترس از چی؟
-    ترس از همین اتفاقات!
یاد سرهنگ پیر آموزشی مان در سربازی می افتم که همیشه می گفت: «بترس از آن چیزی که می ترسی». اینجا هم به این جوان  باید حق بدهم.

عدالت عابدینی

مسیر کهندان به تفرش - عکس از عدالت عابدینی


مسیر روستای کهندان از سمت قم به تفرش کاملا کوهستانی و خاکی است. جاده خلوت است. ولی این طور هم نیست که پرنده پر نزند. اتفاقا زیاد هم هست، به همراه همین موتور سواری که می بینم دیگر هیچ آدمیزادی نیست. این جاده،  زمانی استفاده می شد، ولی با اتصال روستای کهندان به شهرستان قم، کمتر مورد استفاده قرار می گیرد و الان من  تنها در این جاده هستم. 
جاده آنقدر پرشیب است که مجبور می شوم چند باری  از دوچرخه پیاده شوم و دوچرخه را سلانه سلانه بالا بکشم. بعضی وقت ها به هنگام هل دادن دوچرخه کفشم روی زمین لیز می خورد. 
به ارتفاع 2200 متری می رسم. قله های متعدد از آن بالا دیده می شوند. 

جاده خاکی کهندان تفرش

منظره از درختان و کوه در مسیر کهندان به تفرش - عکس از عدالت عابدینی 

 

جاده کهندان تفرش

قلل ارتفاعات گیان - عکس از عدالت عابدینی 

همه نفس نفس زدن هایم در سر بالایی را با شیب تندی که به سمت پایین دارم جبران می شود؛ البته با سرعت و احتیاط زیاد. باغ های پراکنده ای هم در بین راه دیده می شوند. 
در مسیر آسفالت که سرعتم الی ماشاء الله می شود. با سرعت می روم تا دم غروب به تفرش می رسم. درختان بلند این شهر خلوتِ کوهستان را حسابی آراسته اند. 
با پرس و جو، مردم نزدیک ترین و زیباترین روستا به شهر را نشانم می دهند. یکی از آنها تماسی می گیرد هماهنگ می کند پیش آقای «ولی یامینی» از اعضای شورای روستا بروم. یک نفر هم آن طرف خیابان نشسته و دعوت می کند به ویلایش!
بین این دو انتخاب، روستا را بیشتر دوست دارم. 

چارتاقی کبوران

نمای روستای کبوران از زاویه یکی از تاق ها - عکس از عدالت عابدینی


روستای تاتی زبان کبوران 8 کیلومتر بیشتر تا تفرش فاصله ندارد. ولی تا به آنجا برسم به تاریکی می خورم. به یامینی زنگ می زنم. با موتور می آید. ابتدا به سمت شیرآبی که در کنار جاده است می رود و  آبی به صورتش می زند.  از کار کشاورزی آمده و خستگی و غبار صورت را پاک کند. 

چارتاقی کبوران

دوچرخه در کنار چارتاقی کبوران - عکس از عدالت عابدینی

جوانی است با چهره خندان. اول چارتاقی نزدیک آنجا را که به روستا اشراف دارد را نشانم می دهم. چارتاقی ها به طوری کلی ابعاد مربعی شکل دارند که دارای چهار تاق ورودی بزرگ هستند. به همین خاطر اسمش را چهارتاقی گذاشته اند. معمولا یک گنبد هم بالای سر آنهاست. آخرین تخمین از ساخت چهارتاقی ها به دوران اشکانیان بر می گردد و بیشتر در زمان های گذشته به عنوان آتشکده زرتشتیان به کار برده می شد. بعدها در دوره اسلامی این چارتاقی ها با تغییراتی تبدیل به مسجد می شوند. از طرح چارتاقی ها، بعدها برای طراحی برخی آرامگاه هم استفاده شده است. این چارتاقی ها نقش تقویم آفتابی را هم داشته اند. 

چارتاقی

این را هم بگویم نمونه ای دیگر از این  چارتاقی در آن سوی کوه ها و در روستای نویس هم وجود دارد. کلا در این منطقه آتشکده و چارتاقی زیاد است.
از آنجایی که به زرتشت ها، گبری هم می گویند، نام این روستا در گذشته «گبریان» بوده و در گذر زمان به «کبوران» تغییر عنوان داده است. هر چند که به آن اکنون «بهاران» هم گفته می شود. 
بعد تا امامزاده ی روستا که در حاشیه روستا و در کنار جاده است می رویم. صدای آب خروشان  به گوش می رسد. یامینی می گوید چند شب پیش تا نصف شب مشغول کار بودم. ساعت حدود سه نصف شب بود. کنار جاده نشسته بودم. ماشین پلیس می آید و می پرسد: 
-    نصف شب اینجا چکار می کنی؟
-    صدا آب رو گوش کنید، دقت کنید چه صدای قشنگی داره!
یامینی در آن لحظه در حس و حال خود و لذت از حال خود بوده است. ماموران هم فهمیدند که او یک کشاورز زحمتکش است، می گویند در چند وقت گذشته دزدی هایی از سیم های برقی و ... در منطقه گزارش شده است و آنها مامور بودند و معذور! شاید حسرت آن لحظه او را خورده اند. 
یامینی مجرد است و اصلا اهل شبکه های اجتماعی که این روزها دلخوشی ها خیلی از آدم ها هست نیست.
شب به اقامتگاه نزدیک امامزاده می مانم و یامینی می رود شام هم می آورد. فردا هم می گوید حتما پیش آقای تقی برجی بروم. می گوید باغچه خیلی خوبی دارد و از دیدنش پشیمان نمی شوم. 
صبح بعد از استراحت شبانه ابتدا به سمت چارتاقی می روم که شب نتوانستم کامل ببینم. در کنار چارتاقی قلعه قدیمی «گبری» وجود دارد که تقریبا تخریب شده است. از آنجا می شود امتداد روستا را کامل دید. خانه ها هم بیشتر سقف شیروانی دارند. خیابان عبوری از کنار شهر هم خیلی کم تردد است. 
قناتی هم دارد که حسابی پرآب است و آب در آن جریان دارد. 

تقی برجی

آقای تقی برجی در حال کار در مزرعه - عکس از عدالت عابدینی


با آقای تقی برجی تماس می گیرم و می روم به سمتش.  وارد کوچه باغی می شوم که پر از درختان بلند و زمین های کشاورزی است. محصولات عمده این روستا بادام، گردو، سیب، سنجد، گلابی، انگور، آلبالو، گیلاس، زردآلو و آلو است. آقای برجی در میان زمین های کشاورزی مشغول کار است. مردی شصت ساله با سبیلی نسبتا پرپشت و صورتی تراشیده و چهره ای کاملا خندان! انگار که همه مردم روستا اینطور خندان هستند.  اما حیف!
حیف از آن جهت که این روستا زمانی 90 خانوار داشته ولی در حال حاضر فقط 30 خانوار در آن زندگی می کنند. خیلی ها مهاجرت کرده و رفته اند. بیشتر هم پیرمردها و پیرزن ها هستند. برجی دلیل این مهاجرت را عدم تمایل جوانان به کار کشاورزی می داند. البته کمبود آب و سرمازدگی محصولات هم، در این مهاجرت ها بی تاثیر نبوده است. 
وقتی کارش تمام می شود با هم به کلبه اش می رویم. یکی از دنج ترین جاهایی است که می بینم. دام و مرغ و خروس و درختان میوه هم آنجا هستند. همه درختان آنجا را خودش کاشته است. مبل هایی در فضای بیرونی چیده شده اند. ضبطی هم که نوار کاست  می خورد. روی دیوار آویزان است. این مزرعه را سال 70 خریده است. 

تقی برجی

چهره خندان تقی برجی بعد از کار و تلاش - عکس از عدالت عابدینی

تکه های هیزم را جمع می کند. آنها را به محل اجاقدان می ریزد و با کبریت می زند و فوتی و آتشی! بعد توری فلزی و کتری را روی آتش می گذارد. 
از کلاس اول راهنمایی با تراکتور کار می کرد تا وقتی که دیپلم  می گیرد. سال 62  و در سن 25 سالگی ازدواج می کند. تا سال 82 همچنان کارش با تراکتور است. تقریبا بیشتر روستاها اطراف را با تراکتور شخم زده است. به یاد می آورد روزهایی را که به خاطر کار زیاد روی تراکتور خوابش گرفته  و حوادثی برایش افتاده بود.
آقای تقی برجی بعد چند سال کار با تراکتور کارش می شود کار روی کمپرسور.
 بعد از آن است که دچار کمردرد و آرتروز می شود. 
چایی دم می کند. صبحانه نان و سرشیر و پنیر و کره محلی است.
 وقتی صبحانه می خوریم از چیزی که برایش آزار دهنده است می گوید و آن درد تنهایی است ولی خودش خوشحال است که فرزندانش همیشه با او هستند.  اگر دور هم باشند، به او سر می زنند. 
از پانزده سال پیش به خاطر بیماری همسرش، یک روز در میان از روستا باید به بیمارستان تفرش برود.
 اما این یک روز در روستا کبوران بودنم یک طرف، شنیدن یک جمله از طرف او یک طرف که خیلی حالم را خوب کرد. 
وقتی از او از بزرگترین لذتش می پرسم می گوید: عشق به همسر!
آسیاب ها، آب انبار، حمام قدیمی، خانه های کاهگلی برخی دیگر از دیدنی های روستا هستند که من فرصت دیدن از آنها را نداشتم. 

 

آب بند کهندان

آب بند مسیر کهندان به تفرش - عکس از عدالت عابدینی 

 

 

  • عدالت عابدینی