پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دره ی وارد می شوم با کلی  اسم قشنگ در جای جایش؛ جوزستان، دره بید، دره عشق، دره یاس، آبشاران دورک  اناری.
اما متفاوت ترین اسم در این منطقه کوه هلن یا به عبارتی منطقه حفاظت شده هلن است. «هلن جفریز بختیاری» پرستار و فرمانده نیروی دریایی امریکایی بوده که برای اولین بار در سال 1931 به ایران سفری می کند. هلن در دهستان مشایخ به مداوای مردم می¬ پرداخت. به خاطر قدردانی از زحمات او کوهی در این منطقه با عنوان «بُزی مَنی» به هلن تغییر نام پیدا می کند. نام نیک یک امریکایی بر روی کوه های بختیاری این طور ماندگار شده است. نمی دانم هلن هم روزی فکر می کرد که رابطه ما و کشورش روزی این قدر شکرآب شود که هیچ ایرانی نتواند امریکایی ببیند وضع ایران به جایی برسد که امریکایی ها ایرانی های مهاجر زیادی ببیند؟
همسرش  ابوالقاسم بختیاری هم سرگذشت جالبی دارد. ابوالقاسم اهل دهستان چغاخور به هنگام تولد مادرش را از دست می دهد. در کودکی کارهای مختلفی مثل پینه دوزی، دستفروشی وکشاورزی انجام می دهد. به تحصیلات هم خیلی علاقمند بوده. با پشتکارش  ابتدا سر از اصفهان و بعد دبیرستان البرز تهران در می آورد. پزشکی اش را از یک دانشگاه معتبر امریکایی می گیرد. 
ابوالقاسم بختیاری بنیانگذار دانشکده پزشکی دانشگاه تهران می شود و عنوان اولین پزشک متخصص ایرانی را از آن خود می ¬کند. 
بازگردیم به ادامه مسیر دوچرخه سواری. دو طرف دره را کوه های نسبتا بلند با پوشش درختان بلوط گرفته اند. در پای کوه ها روستاهایی بکر و کمتر دست خورده ای دیده می شوند. 
ساعتی دیگر تحویل سال است. آقای علی رحیمی را جبار از روستا ناغان معرفی کرده، جبار گفت به روستای دورک اناری که رسیدی به علی زنگ بزن. دهیار روستاست. می تواند میزبان و کمک حالت باشد. با او هماهنگ کرده است. 
نمی دانم زنگ بزنم یا نه؟ از طرفی آقای عباس یداللهی هم گفته می توانم به شیلاتش در نزدیکی روستا بروم و شب آنجا باشم. 
در نهایت با توجه به لحظه تحویل سال، تصمیم می گیرم شب را در همان شیلات بمانم و فردا به دورک اناری بروم.
 به علی زنگ می زنم برای هماهنگی. 
صدای ساز تار جلیل شهناز از پشت گوشی می آید. دور از انتظار نیست که با علی ندیده خیلی زود دوست شوم، فقط به خاطر نقشه اشتراکمان در گوش کردن به موسیقی سنتی.
علی قبول نمی کند شب در شیلات بخوابم. می گوید:
-     کمی که رکاب بزنی به روستا می رسی. نگران جا و مکان و لحظه تحویل سال هم نباش
-    نمی خواستم ایام لحظه تحویل سال مزاحمتون باشم 
-    نه بابا. این حرف ها چیه تشریف بیار
یک ساعتی رکاب می زنم تا به روستا می رسم. 
دورک اناری در شهرستان کیار و بخش ناغان قرار دارد. آبشار و چشمه سار و جنگل های بلوط با کوه های بلند در اطراف دارد. به علت شرایط مساعد، مردم در کار برنجکاری هم هستند. 
نام اصلی اش دورک شاپوری است. اما به خاطر کاشت درخت انار و رونق باغات آن به دورک اناری تغییر نام پیدا کرده است. هر سال آذرماه در این روستا جشنواره انار برگزار می شود. این روستا به روستای یاقوت های سرخ هم شهرت دارد. انار سفید هم انار بومی منطقه است.
از اواخر آبان تا اواسط آذر مراسم «ناردنگ» در این روستا برگزار می شود. مراسمی که به روند تولید رب انار توسط زنان روستایی بر می گردد. 
البته از انار ترشی، لواشک و شربت انار هم تولید می کنند. 
به محض رسیدن به روستا، سراغ علی رحیمی را از یکی از اهالی روستا می گیرم.  مرد میانسالی است. تا چند وقت دیگر عروسی دخترش است. سینه ای ستبر کرده و با غرور می گوید با علی نسبت قوم و خویشی دارد. ببنید هنر ارتباط را در چند دقیقه سر از زمان عروسی دخترش هم در می آورم.
برای نشان دادن آدرس خانه، سوار ماشین پیکانش می شود. مثل پیر مرشد مرا به منزل آقای علی رحیمی می رساند. 

به همراه دو برادر علی رحیمی و میثیم رحیمی 


علی به همراه برادرش کوچکترش میثم به انتظارم هستند. هر دو با کت و شلوار و مرتب منتظرم هستند برخلاف من که تیپ اسپرتی زده ام و با زدن عطر خواستم تمام بهم ریختگی هایم را پنهان کنم. با میثم قرار می شود که دور  و اطراف روستا را بگردیم. 

علی رحیمی که صدایی خوش دارد 


میثم استاد آواز است. دستگاه ها و گوشه های موسیقی را خوب می شناسد. داخل ماشین و دل طبیعت چند گوشه آواز هم برایم می خواند. چنان زیبا می خواند که حواسم از طبیعت پرت می شود. همان طور که رانندگی می کند در دلم آرزو می کنم کاش به لحاظ مکانی به او نزدیک تر بودم و کمی آواز یاد می گرفتم. 
اما در لابلای صحبتش می فهماند که صدای هر کسی برای آواز خواندن مناسب نیست. تُن و رنگ صدا هم خیلی مهم است. از اینجا به بعد می فهمم که من مستعد این کار نیستم و همان بهتر که شنونده باشم تا خواننده. 
روستای دورک اناری در یک دوره تاریخی به خاطر زلزله جابجایی مکانی چند کیلومتری داشته است. در جای قدیمی اش هنوز آثار خانه ها مانده است. صفای خاصی دارد. شاید به خاطر اینکه در آن از ماشین و موتور و سیم های برق خبری نیست. 

مسجد قدیمی روستا که به خوبی بازسازی شده ولی استفاده ای از آن نمی شود


در همینجا یک مسجد قدیمی است که به دوره پهلوی دوم بر می گردد. بنا اصلی آن را سنگ تشکیل می دهد. این مسجد امکان تبدیل شدن به بومگردی و یا لااقل موزه را دارد. 

اما آواز میثم در داخل مسجد حال و هوای دیگر به آن می دهد. 
کمی آن طرف تر از روستا یک اقامتگاه بومگردی کنار رودخانه قرار دارد. یک ساختمان چند وجهی که هر وجه اش یک اتاق دارد با درهای شیشه ای.  بنایی که  هیچ سنخیتی با بنای روستا ندارد. مسافر باید احساس آرامش در اتاق ها کند نه اینکه با این دیوار شیشه ای احساس ناامنی کند. مهم تر اینکه نقش شیشه در فصل زمستان چه بود؟
درختی هم در اطراف این روستا هست که به درخت شاد شهرت دارد. 

درخت شاد که مدتی بچه ها را شاد می کرد و الان هم طوری دیگر شاد می کند


نام این درخت به دوره همه گیری بیماری کرونا بر می گردد. بچه ها با موبایل به صورت مجازی و از طریق برنامه شاد در کلاس های شرکت می کردند. در این دوره کودکان یا موبایل نداشتند و یا آنتن.  در روستاهای پایین دست موبایل به خوبی آنتن نمی داد  و تنها جایی که در این منطقه خوب آنتن می داد مرز بین روستای دورک اناری و آن روستاهای پایین دست بود. بچه ها روستاهای پایین دست در اینجا تجمع می کردند. گوشی آنتن می داد و همانجا تکالیف شان را انجام می دادند. 
درخت هم به همین مناسبت نام شاد را به خود می گیرد. البته همین درخت باعث شادی بچه ها هم می شد. 
شب لحظه تحویل سال من میهمان خانواده رحیمی هستم. 
شب  خورشت قیمه و سالاد و نوشیدنی است. از بس گشنه ام حسابی می چسبد. 
اما جالب اینکه من و علی علاوه بر اینکه در موسیقی سنتی وجه اشتراک داریم و هم سن و سال هستیم، هر دویمان در تجرد قطعی هستیم. با این تفاوت که او تا مرحله ای پیش رفته بوده ولی من تا آن مرحله هم نرفته ام و این دستمایه ای می شود برای دلخوش کردن خودمان برای حرفهای موجه برای خودمان!

ماهک خانم با لباس زیبای بختیاری 

جاده ای که به سمت دورک اناری رکاب می زدم

رودخانه پرآب در کنار روستای دورک اناری 

داخل مسجد قدیمی روستا که بسیار زیباست و صدای به خوبی در آن انعکاس پیدا می کند.


 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

ماشین پیکانی سفید رنگی در جاده فرعی کنار کوه ایستاده. فقط خودش است و خودش. هیچ ماشین دیگری هم آنجا نیست. ولوم ماشین دیگر بیشتر از این نمی شود. فکر کنم آسمان و کوه و رودخانه همه و همه صدای مرثیه  را می شنوند. آنها هم مثل من به زور به آن وقت روز مرثیه لُری گوش می کنند. طبیعت جای این صدا نیست. جای صدای آب و پرنده و حیوانات است. 
بساط ناهارم را با کنسرو تن ماهی و نان و یک بطری معدنی بپا می کنم. بیشتر  روی غذا  خودم و نسیم در حال وزش به صورتم متمرکز می شوم تا صدای مرثیه هنجارشکن! 
بعد از ناهار،  مسیرم سراشیبی است به سمت ناغان. ناغان در ضلع جنوبی استان چهار محال و بختیاری قرار دارد. وقت عصر از ضلع شمالی و بلوار اصلی وارد شهر می شوم. از میدانی می گذارم. شهر کلا دو میدان بیشتر ندارد. پیش امیرعلی برادر جبار می¬روم که تعمیرکار ماشین سنگین دارد. یعنی  به دنبال ماشین جبار تا اینجا آمدم. جبار میزبانم است. امیرعلی کار تعمیر ماشین¬های  سنگین انجام می دهد. درِ ماشین ده تن باز است و کاپوت آن رو به بالا. روی قسمت داخلیِ درِ ماشین طرحی از دو زن زیبا رو به همراه یک شعر عاشقانه است!
جبار به مراسم ختمی می¬رود.  نزدیک میدانی که چند دقیقه پیش رد شدم، باز شخصی داخلی  ماشینی مرثیه می خواند و جماعتی غمگین فقط نگاه می کنند. برای عزیزفوت کرده شان عزاداری می¬ کنند. اینجا دیگر جایش است.
جبار می آید. دوچرخه را به خانه شان می بریم. دو گزینه شهرگردی و طبیعتگردی را تا فرصت مانده تا شب به من پیشنهاد می دهد. 
با توجه به وضعیت نوری، طبیعت را ترجیح می دهم. یعنی بهترین زمان برای کار عکاسی و فیلمبرداری و لذت بردن از طبیعت است. 
جبار کارمند شهرداری است.  هم در کار امداد بوده و هم آتش نشان. کوهنورد و طبیعتگرد هم هست؛ خصوصیاتی جذاب برای من و خیلی های دیگر. 


به جایی می رویم که اشراف کلی به کوه های اطراف و شیلات و مزارع کشاورزی دارد. دورتا دور ناغان کوه و رودخانه و چشمه هست. رودخانه سبزکوه، رشته کوه های کَلار(3700 متر ارتفاع) سبزکوه(3200 متر ارتفاع) قله هفت چشمه)3970متر ارتفاع) همه و همه دیده می شوند.
 فکرم این است که این آب تا کجا نا دارد که برود؟ آن پایین دست ها  مشکل کم آبی ندارند؟
جبار برای فردا برنامه سفرخانوادگی به سمت بوشهر دارد. ولی انگار  من برایش بیشتر اولویت دارم. می گویم:
    - من همین  چندتا تصویری که گرفتم کافیه، شب هم یک سری سوالات توی خانه ازت در مورد شهر می پرسم و تمام! 
-    نه اینطور نمی شه. تا اونجا که می خواییم بریم. خیلی راه نیست. تا ظهر تمومش می کنیم. 
-    باز برنامه ات عقب می افته. بذار یه وقتی دیگه
-    نه! فردا می ریم.
همان موقع مرتضی زنگ می زند. توصیه می کند قصه پدر جبار را بپرسم که چطور بعد از 28 سال قوم و خویشش را پیدا می کند. 
مرتضی بهارلوئی را از چند سال پیش می شناسم.  اهل روستای یاسه چای است. این روستا در شمال شرق چهارمحال و بختیاری قرار دارد. سال 96 با دوچرخه سواری به روستای شان رفتم. مرتضی معرف من به جبار است. مرتضی و جبار نسبت فامیلی دارند. اما مرتضی ترک است و جبار لر بختیاری! اینها همه به قصه پدر جبار مرتبط هستند

آقای صفرعلی بهارلوئی


شب پدر جبارهم می آید. آقای صفرعلی بهارلوئی  پیرمردی هشتاد ساله با کلاه مشکی به سر و دبیت به همین رنگ است. دبیت شلواری است مشکی با پاشنه هایی کاملا گشاد که لرها بیشتر از این شلوار استفاده می کنند. چهره آدم های سردسیر را دارد ولی حسابی گرم می گیرد. کاش همه آدم های هم سن او این طور لبخند به لب بودند. 
داستانش از آن دست داستان های شنیدنی است. 
پدرش در دوران جوانی روستای زادگاهش یعنی یاسه چای را به مقصد خوزستان ترک می کند. یاسه چای همان روستایی است که مرتضی آنجاست. یاسه چایی ها کلا ترک هستند. 
به ناغان می رسد. کدخدای ناغان به خاطر مهارت و توانایی اش او را نگه می دارد. همسری هم برایش پیدا می کند. همسرش در همان جوانی فوت می ¬کند. 
کدخدا همسر دومی برایش انتخاب می کند. از آن همسر صفرعلی به دنیا می آید. اما صفرعلی در شش ماهگی، پدرش را به خاطر بیماری از دست می دهد. 
پیش دایی ها بزرگ می شود. دایی ها پیشنهاد می دهند فامیلی اش را از بهارلوئی به زمانی تغییر می دهد. اما این کار را نمی کند. 
اما یک سوال ته ذهنش همیشه همراهش بوده. چرا فامیلی اش بهارلوئی است؟ پدرش ازکجا آمده است؟ چرا مادرش در این مورد چیزی نمی گوید!؟
ازدواج می کند. صاحب چند فرزند می شود. اصل ماجرا از اینجا به بعد شروع می شود. 
زمانی که 28 سال داشته برای کار قالب بندی به ذوب آهن اصفهان می رود.  در یکی از روزها به وقت استراحت می خواهد چایی بخورد. بنابرعادتش از یکی از کارگرهای آنجا می خواهد تا بیاید با هم چایی بخورند. سر صحبت باز می شود. اسم همدیگر را می پرسند. می گوید:
-    من صفرعلی بهارلوئی هستم 
کارگر می گوید:
-    مسخره می کنی 
-    چطور مگه؟
-    من  صفرعلی بهارلوئی هستم.
-    واقعا اسم من همینه
هر دو بهارلوئی هستند و حتی اسم کوچک شان هم یکی است. 
انگار که این گره کور می خواهد باز شود. قرار می گذارند یک روز با هم سوار بر مینی بوس از اصفهان به روستای آن کارگر بروند. شاید راز فامیلی اش را پیدا کند. 
روز موعود، آن کارگر به مینی بوسی نمی رسد.  پس تنها می رود.  داخل مینی بوس دو نفر با او هم صبحت می شوند. هر دو ترک هستند. آنها می گویند قصد کمک به او دارند. غافل از اینکه آنها دزد بودند. 
در جایی راهش را از آنها جدا می کند. پرسان پرسان آخر سر از روستای یاسه چای در می آورد.  جالب اینکه اولین نفری را که آنجا می بیند دختر عمویش بوده. یکی از اهالی روستا هم می گوید: 
-    تو پسر فلانی هست؟
-    بله! درسته؟ شما از کجا فهمیدی 
-    به خاطر شباهتی زیادی که به اون داری
بالاخره راز سر به مهر باز می شود. مردم به استقبال صفرعلی می آیند و او پس از سالها قوم و خویشش را پیدا می کند. 
شاید اگر این وصلت ها نبود، من هم هیچوقت جبار را نمی دیدم. چرا که مرتضی نمی توانست بگوید من آشنایی در ناغان دارم. 
***
صبح با جبار و برادرش به سمت منطقه حفاظت شده سبزکوه می رویم. ورود و خروج به این منطقه به خاطر حفظ پوشش گیاهی و جانوری از 12 فروردین تا اواسط اردیبهشت ممنوع است. این منطقه زیستگاه جانورانی همچون خرس، بزکوهی، گرگ و کَل است. عشایر هم در فصل هایی از سال در این منطقه در رفت و آمد هستند.
جبار تعریف می¬ کند یک بار پیرمردی باگله به این منطقه کوهستانی آمده بود. خرسی غافلگیرانه به او حمله می کند و جانش را می گیرد. گله بنا بر عادت همیشگی به روستا بر می گردد اما بی چوپان. 
مهرماه سال 98 هم یک هواپیمای خصوصی ترکیه ای که از دبی عازم استانبول بود، دچار سانحه می شود و در همین ارتفاعات سقوط می کند و همه سرنشینانش جان خود را از دست می دهند. 
جاده باریک است. سمت راست دره است و سمت چپ کوه. در داخل دره، رودخانه پر آب سبزکوه است که از کوه¬ ها اطراف سرچشمه می گیرد. 
آنقدر ادامه می دهیم تا جاده کاملا سفید پوش می شود. بیشتر از این امکان رفتن به جلو نیست. 
این بزرگترین سورپرایزی بود که جبار در این سفر می توانست به من نشان دهد. 
ادامه این مسیر به یکی از زیباترین آبشارهای تنگ زندان می خورد. اما الان وقت رفتن به این آبشار نیست. نه جاده اجازه می دهد و نه جاده باز!

به همراه جبار و برادرش در ارتفاعات سبزکوه 

همسر جبار در کار صنایع دستی است و طرح های سفالی زیبایی در کارگاهش دارد

به همراه فرزند جبار در  حیاط خانه اش 

 

رودخانه سبزکوه 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

از نظر من ساعت سه بعد از ظهر ، بدترین زمان برای رفتن به خانه کسی یا آمدن میهمان یا تلفن زدن است. 
دلیلش این است که این ساعت، ساعت استراحتم است و خیلی وقتها وقت استراحت دیگران. 
قبل از رسیدن به روستای آورگان، بنا بر همین قاعده من در آوردی، در کوچه باغی دوچرخه را به درختی تکیه می دهم تا هم بساط ناهار برپا کنم و هم استراحتی کنم درست ساعت سه بعد از ظهر. روبرویم باغ بود. بساط ناهار را با یک ضیافت اشتباه نگیرید.
زیرسایه درختی، زیرانداز را پهن می کنم. بساط ناهار را که شامل یک سری هله و هوله می شود آماده می کنم. همان لحظه ماشینی پیکانی می آید. درست روبرویم می ایستد. دو نفر از آن بیرون می آیند. از من دور می شوند و به باغ می روند. زود برمی گردند. بعد از سلام و احوالپرسی و سوال و جواب ختم می شود به پدر نوروزی یعنی علی سینا نوروزی 
-    برو پیش پدر من! پدرم همون کسی هست که دنبالش هستی
-    الان وقتش نیست 
-    نه بابا! برو خیالت تخت! پدر اتفاقا خونه است کاری هم نداره. خیلی هم  خوشحال می شه تو رو ببینه. خودم الان می رم مراسم ختم. زشته نَرَم. ولی هماهنگ می کنم خودت برو. داخل روستا که شدی. سراغ حاج علی سینا نوروزی رو بگیری مردم خونه رو نشونت می دن
اجازه نمی دهد ناهار را کامل بخورم. می گوید همین الان برو. 

دریاچه چقاخور به هنگام صبح و غروب


آورگان در قسمت جنوب شرقی تالاب چغاخور قرار دارد. پنج شش روستای دیگر حوالی تالاب هستند که بیشترشان در قسمت جنوبی دریاچه واقع شده¬اند. تالاب که در ارتفاع حدود 2200 متری واقع شده در این سال یعنی 1401 قدمتی حدود سی سال دارد و برای تامین آب کارخانه های مسیر ایجاد شده بود ولی این کار صورت نمی گیرد. در فصل هایی از سال به خصوص در فصل پاییز و بهار انواع پرنده های مهاجر به این دریاچه می آیند. عشایر هم به همین صورت به این منطقه مهاجرت می کنند. 

یکی از خیابان های روستای آورگان


خیابان های آورگان کاملا منظم ساخته شده اند. با تماشای یک کوچه انتهای آن به راحتی دیده می¬شود. قریب به اتفاق خانه¬ها مساحت 480 متری دارند. دلیل این نظم به زلزله سال 56 در اطراف دریاچه بر می¬گردد. در همان زمان مسئولان امر تصمیم می¬گیرند خانه هایی با نظم و استحکام بالا بسازند و دامداری ها  را هم به سوله هایی خارج از روستا انتقال دهند و از آلودگی جلوگیری کنند.
خانه حاج علی سینا نوروزی هم در همان ابتدای روستاست. تقریبا اولین مغازه خواربارفروشی در سمت چپ است. 
نوروزی بی خیال مراسم شده همان ابتدا آمده و منتظرم شده تا به روستا برسم. وارد خانه پدری اش می شوم. خانه حیاطی بزرگ دارد. سمت راست اتاق ها هستند. از پلکانی بالا می روم و وارد اتاقی با سقفی بلند و مبلمانی به رنگ قهوه ای می-شوم. گوشه از اتاق هم تاغچه ای دارد که پر از گل است. بعد از مدتی خود علی سینا نوروزی می¬آید. 
اولش جدی صحبت می¬کند. کم کم که یخ¬ اش آب می شود، چهره اش خندان می شود و بشاش!

حاج علی سینا در کتابخانه اش 


علی سینا هشتاد سال دارد. انگار منتظرم باشد تا حرف های نگفته اش را به شنونده ای مثل من بگوید. 
من هم تشنه این سخنان!  حرف هایش مثل آهن ربایی ذهنم را به سمت خود می کشاند. 
نگاه به گذشته دارد. غیر از این هم انتظاری ندارم. اگر حرف هایش را بخواهم دسته بندی کنم و اولویت بندی کنم، ترجیح می دهم از خودش شروع کنم. معمار است و تجربه پل سازی دارد. احتمالا نیاز به گفتن نیست که منظورم از پل، پل های امروزی نیست که کلی آهن  و فولاد و سیمان در آن  ها استفاده شده. همان پل های قدیمی که تحصیلکرده های عالی دانشگاهی هم از عهده ساختش بر نمی آیند. شاید هم بلد هستند حوصله و امکاناتش را هم ندارند. 

با احمد نوروزی پسر بامرام 

 

در همین زمان احمد با استکان چایی و نبات می آید. سبیلی پرپشت و شلوار دبیت مشکی لری به تن دارد. میوه ها را هم پشت بندش می گذارد و می گوید: 
-    به آقای عابدینی بگو ناهار اینجا باشه 
-    ایشون شب هم مهمان ما هستن
من هم اصلا چیزی نمی گویم
به عقب تر بر می گردیم. 
زمانی که کودکی چهارده پانزده ساله بود و در روستایی باکمترین امکانات زندگی می کرده. در آن زمان درس هایی که به بچه ها آموزش بودند طبق اولویت بندی قرآن، شاهنامه، داستان امیرارسلان رومی و گیتی جهان نما بوده است.  آنقدر سخت گیری به دانش آموزان می کردند که در مدت زمان دو ماه قرآن خواندن را یاد می گرفتند. 
از طرفی حجم درس ها کم بود و  تکرار زیاد. مطالب خوبِ خوب در مغزشان حک می شد. 
از اینجا پرش می زنیم به بخش عالی سخنانش. علی سینا به شدت عاشق کتاب بوده و هست. بنا به دلایلی به رغم علاقه اش از پنجم ابتدایی به بعد نتوانسته درس بخواند. اما به شدت شیفته و عاشق کتاب  خواندن بوده. می گوید زمانی که با دوستان جوانش به شهر می رفته، آنها دنبال تئاتر و سینما و تفریحات خاص سن و زمانشان بودند ولی او خودش را به کتابخانه شهر می رسانده و مشغول کتاب خواندن می شده. 
وقتی این را می گوید تصورش را بکنید که من دارم پرواز می کنم و می روم بالای دریاچه آورگان. اما از شدت سرما بر میگردم دوباره خانه. 
ذوق زدگی ام را که علی سینا می فهمد از دو هزار جلد کتاب در کتابخانه اش می گوید. 
چشمانم که می خواهد از حدقه در بیاید احمد با سفره وارد می شود. سفره را می چیند. بشقاب را گوشه و کنارش می گذارد و کاسه بزرگ آش می آورد با نان محلی. سه نفری می نشینیم سرسفره  و باهم ناهار می خوریم. 
بعد از خوردن ناهار، علی سینا انگار که متوجه بی قراریم از کتاب و کتابخوانی و کتابخانه اش شده است دعوتم می کنم که ازکتابخانه اش بازدید کنم. 
در اینجا و در پرانتز دومین خط قرمزم و شاید خط قرمز خیلی ها دیگر برمی خورم. کتابخانه اش در اتاق خوابش است. من اتاق خواب نمی روم. اما این یکی را نمی توانم بی خیال شوم. اتاق خواب درست در آن یکی سمت خانه قرار دارد. معمولا اتاق خواب یک نور ضعیف دارد، تخت خوابی و یکی وضعش هم خوب باشه یک آباژور هم در گوشه از تختش می گذارد. 
اما این اتاق خواب، دو ضلعش کتاب است و یک طرفش در ورودی و یک طرف هم پنجره ای رو به حیاط دارد. 
در کتابخانه علی سینا انبوه کتاب های تاریخی و علمی را می شود پیدا کرد. حتی کتابهای دوران چهارم پنجم ابتدایی اش مثل «علم الاشیاء»، «حساب و هندسه» «انشاء نوین» ، «تعلیمات دینی»، را تمیز و مرتب نگه داشته است. 
دو سالی در اصفهان مشغول به کار بوده و 40، 50 نفر کارگر زیردستش کار می کردند. 
به سختی های آن دوران اشاره می کند، با این حال می گوید دلخوشی و ارتباطات مردم هم بیشتر بود. مثلا مراسم عروسی در آن زمان ها سه روز طول می کشید. حتی در همان مراسم عروسی برنامه تئاتر هم با وجود تمام ناشیگری برگزار می شد و لبخند به لبان مردم می آورد. 
کدخداها در مراسم عروسی و تعدل خواسته ها نقش تعیین کننده ای داشتند. 
بعد از دیدن کتابخانه به همراه احمد پسر علی سینا، قدمی  هم در روستا می زنیم. به دیدار قباد مرادی و نازبیگم مرادی همسرش می رویم که در یکی از خانه های روستایی به تنهایی زندگی می کنند. البته 5 فرزند دارند که همه شان ازدواج کرده اند و حالا تنها هستند.

قباد مرادی به همراه نازبیگم مرادی زوج خوشبخت دوست داشتنی


نازبیگم صدای خوبی دارد و در مراسم عروسی و عزاداری می خواند. در واقع جزئی از میراث ناملموس است. صدایش  را دریغ نمی کند و برای مان هم مرثیه می خواند برای عزاداری و سروده ای برای عزاداری.  شعر را به جایی می رساند و قباد ادامه اش را می خواند. 
با خودم فکر می کردم امکان دارد که این زوج گاهی اوقات به زبان آواز با یکدیگر صحبت کنند. 
دیدارمان را با دیدن طبیعت زیبایی روستای آورگان به پایان می رسانیم. طبیعتی که اشراف کامل به روستا دارد. 

مادر به همراه همسر و فرزند 

مسجد روستا که مناره ندارد و ظرافت ها یک گنبد خوب در معماری گنبد به کار نرفته 

تنها جاذبه داخل مسجد آورگان بی ستون بودن آن است و باز از ظرافت های هنر ایرانی در آن نیست

کوه های اطراف روستای آورگان

 

قسمت باغات آورگان

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

اگر خانم مردانی نبود، همان ظهر شهر بلداجی را ترک می کردم. دلیل نداشت درشهری بمانم که سوز سرما تا مغز استخوانم می رفت و شهردار هم جوابگو نبود.
داخل ساختمان شهرداری، کارمندان سرشلوغ، توجهی به صحبت هایم نداشتند. شماره شهردار را  هم که دفتردارش داده بود ، هر چه تماس می گرفتم  جوابگو نبود. 
کارهای آخر سالی همه را به جنب و جوش انداخته است. 
فایده نداشت. باید می رفتم. در حال ترک ساختمان شهرداری بودم که طهماسبی از اتاق نگهبانی پرسید: 
-    چی شد؟ 
-    هیچی! نه شهردار رو دیدم و نه کسی جوابگو بود. می رم یک جای دیگه.
-    حالا بیا داخل! الان درستش می کنم.
یکی دیگر از کارکنان شهرداری که می فهمد برای چه  کاری آمده ام، انگار که راه حل بکری پیدا کرده باشد، می گوید: 
-    خانم مردانی خوب می تونه کمکش کنه؟ 
-    خانم مردانی کیه؟ 
-    عضو شورای شهر و الان هم داخل شهرداری هست. بیا بریم پیشش 
دوچرخه را باز به دیوار تکیه می دهم تا با هم می رویم. حسینی که تنومند و نسبتا میانسال است، فاصله کوتاه حیاط تا اتاق خانم مردانی را در ساختمان شهرداری در مورد مستندی به نام «به آن قاب سوگند» می گوید. فیلمی است در مورد سه دوست در زمان جنگ و حال و روز امروزشان که حسینی هم یکی از آن سه نفر بوده است. حرفش ناقص می ماند وارد اتاق خانم مردانی می شویم. چسبیده به اتاق شهردار است. چند نفری  ارباب رجوع دارد. تا یک کم سرش خلوت شود، روی یکی از صندلی های مراجع کنندگان می نشینم. حسینی مختصر معرفی از من انجام می دهد و بعد خودم تکمیلش می کنم. 
-    به به! خیلی خوش آمدین ! ببخشید چند دقیقه ای کارم تموم بشه می رسم خدمتتون. 
با خودم می گویم: « نکنه از اون تعارف هاست» 
تا کارش تمام می شود و مختصر آشنایی با من پیدا می کند. می رود  تا ترتیب ملاقات با شهردار را بدهد. سریع برمی گردد. 
-    آقای عابدینی! بفرمایید بریم پیش شهردار 
عجیب است! به این زودی جور شد. جلوتر از من، یک نوجوان مهمان شهردار است؛ پسری با لباس قرمز، کلاه مخصوص و صورتی سیاه در نقش عمو فیروز. دایره به دست برای خوشکام شهردار جوان می نوازد و شهردار به دیده تحسین به او نگاه می کند و با نگاه ما را دعوت به نشستن می کند. 
تا تمام می شود، رو به من می کند بعد از خوش و بش می گوید: 
-    فکر نکن اینجا بساط مطربی راه انداختیم. 
خانم مردانی هم بلافاصله می گوید: 
-    مردم این روزها اونقدر تحت فشار هستند که برنامه ریختیم یک جوری حداقل به این بهانه کمی شادشون کنیم. 
-    مردم کل ایران  به عمو فیروزها نیاز دارند. نه در شب نوروز بلکه در تمام روزها و شب های سال!
رنگ قرمز در لباس عموفیروز نماد شادی است، چهره سیاه به معنای پایان یافتن تاریکی و سیاهی است و با دایره و تنبک نوید بهار را می دهد. 
همان موقع شهردار به عکاس می گوید که بیاید و عکسی بگیرد. 
-    عدالت! تا چند دقیقه پیش کسی تحویلت نمی گرفت، توی چند چقدر مهم شدی.
خلاصه اینکه آن نوجوان به همراه چند نفر دیگر از مشهد آمده بودند و مهمان شهرداری بودند. قرار بود در خیابان اصلی شهر، قبل از تحویل سال کارنوال شادی راه بیاندازند وکمی مردم را شاد کنند. 
شب قرار شد در سوئیت شهرداری باشم. 
وقت صحبت با مردم، خبرهای بدی از شهر می شنوم. از کارمند دولت که چند ماهی است معوقه حقوق دارد. از جوانان فارغ التحصیلی که بیکارند یا مهاجرت می کنند. از تصادف های بالای در محورهای اطراف،  از همه بدتر آمار بالای خودکشی در این شهر کوچک 12 هزار نفری یعنی 24 نفر در یک سال! 
شب از ساختمان شهرداری پیاده می روم تا گشت و گذاری در شهر داشته باشم. به خیابان اصلی شهر می رسم. بیشتر گزفروش ها هستند. با وجود اینکه پنجشنبه آخر سال است و روزهای آخر سال را می گذرانیم، خیابان خالی از خریدار هست. جیب خالی مردم جلوی نَفَس مردم را گرفته است. یک خبر بدتر هم در مورد همین خیابان می شنوم که شهردار سابق، درختان خیابان را به این بهانه که جلوی دید مردم را می گیرد، در یک عملیات ویژه قطع کرده اند. نمی دانم آن موقع مردم، شورای شهر، مراجع قضایی کجا بودند و چرا کاری نکردند. هنوز باورم نمی شود. 
-    این شهردار باید خودکشی می  کرد. این دنیا جای زندگی همچین آدم هایی نیست. 
سوئیت شهرداری در زیرزمین قرار دارد. ساختمان شهرداری نسبت به شهرداری های دیگر که در چند روز گذشته دیده ام، تعریفی ندارد. می گویند قصد تغییر ساختمان را دارند. 
روز بعد طبق قراری که با خانم مردانی داشتیم می رویم سراغ یکی از زنان کارآفرین. 
هنور فکرم مشغول مسئله خودکشی است. 

به همراه خانم رعنا نادری


خانم رعنا نادری یک کارگاه کوچک خیاطی دارد و فرش بافی هم می کند. 22 سال است که کارش خیاطی است. پشم گوسفند را که کیفیت خوب و بد دارند، از عمده تولید کنندگان آن و عمدتا از شهرهای کرمان، سیرجان، بروجرد،کرمانشاه، تهران دریافت می کند. بعد از نخ ریسی و رنگ کاری برای قالیبافی استفاده می کند. 30 نفر از خانم ها به طور مستقیم در این کار فعالیت می کنند و قرار است هفتاد نفر دیگر بعد از دریافت کارت مهارت از میراث فرهنگی نسبت به دریافت وام اقدام کنند. ماشین خیاطی خریداری خرید کنند و مشغول فعالیت شوند. 
-    چرا این زن راه خودکشی را انتخاب نکرده است؟
خانم مردانی هم به شدت فعال است. به دنبال راه اندازی طرح منظوم به منظور اشتغال تعداد زیادی از زنان  است. قصد دارد مشاورانی را برای حل مشکلات زنان به شهر بیاورد. خلاصه اینکه حسابی پرکار است. 

آقای صفیان

 


نفر بعدی که می رویم به دیدارش آقای صفیان است. از عشایر قدیمی بوده. آنقدری دستان کلفت و زمختی دارد که به راحتی می شود فهمید مرد کار بوده و عشایر. یک ساعتی با او هم صحبت می شویم. تنها در یک جای ضعف از او می بینم. وقتی از مرگ خواهر و دختر خود در یک سال گذشته می گوید. 
دختری که معلم بوده و به کرونا مبتلا می شود. تراژدی ترین بخش، آن بوده که به شاگردانش از بیمارستان به طور مجازی صبح درس می دهد و تا غروب آن روز، زندگی اش به غروب ابدی م یرود و دوام نمی آورد تا جواب دانش آموزانش را ببیند و ... 
و این تکیه کلام با لهجه ترکی اش یادم نمی رود که می گوید: 
-    قدیما این قدر مرده نداشتیم که
این راه یادم رفت بگویم که بلداجی ها کلا ترک هستند. 
و در ادامه می گوید: 
-    اون موقع ها اصلا بیکار نبودیم، برف سابقا در اینجا خیلی زیاد بود. مردم به عربستان (خوزستان) می رفتند. همان موقع جارچی بالای پشت بوم می رفت و بلند داد می زد: «آهای ایهاالناس! کسائی که برای شش ماه آذوقه ندارن، برن به خوزستان! »
وقتی از کوچ عشایر می پرسم به سختی های مسیر اشاره می کند و درگیری هایی که بین عشایر در بعضی مناطق اتفاق می افتد. جنگ ها بیشتر در مسیر  عبور از پل روی رودخانه بود که با قلوه سنگ به جان هم می افتادند و یا در بدترین حالت به هم تیراندازی می کردند که کشته ای هم نداشتند. 
صفیان با اینکه به گفته خودش بی سواد است ولی شعر را خوب می داند. هم شعر فارسی برایمان می خواند و هم ترکی!
یادم رفت از او بپرسم مردم توی اون زمان هم به مشکلی بر می خوردند، خودکشی می کردند؟
دیدارمان تمام می شود و می رویم به یک مراسم نذری.

محل تولید گز 

 


اما قبلش من از فرصت استفاده می کنم و می روم یکی از اولین تولیدکنندگان گز بلداجی را ببینم. آن هم در سال 52. 

غلامحسین سلطانی از راه اندازان صنعت گز در شهر بلداجی


غلامحسین سلطانی از اولین کسانی بود که تولید گز را به بلداجی می آورد و با اینکه سن و سال بالایی هم دارد با این حال هنوز هم در کارگاهش مشغول کار است. انتظار داشتم با شخصی روبرو بشوم که برای خودش پرستیژی دارد و به کسی محل نمی گذارد. ولی کاملا برعکس بود.
باز سوال در ذهنم می آید. او در آن زمان در شرایط خیلی سختی بوده نه مهاجرت کرده و نه خودکشی. تلاش کرده و کاری را در آنجا راه اندازی کرده و دیگرانی هم این کار را کرده اند. 
خانم نادری و آقای سلطانی یک استارت کاری را زده اند. اشخاصی مثل خانم مردانی با سمتی که دارند، شرایط را تسهیل می کنند و اشخاصی مثل ما اطلاع رسانی می کنند.
نزدیک ظهر در همان خیابان اصلی، مراسمی مذهبی است که آش رشته بین مردم پخش می کنند و من هم می شود یکی از آن مردم .  

پخش آش نذری

این آش واقعا می چسبد

 

 

 

  • عدالت عابدینی