پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عدالت عابدینی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

مستند ثروتمندهای بی‌خانمان محصول کشور استرالیا به معضل بی‌خانمانی می‌پردازد. 
در این مستند پنج نفر میلیونر داوطلب تجربه زندگی بی‌خانمان‌ها در مدت زمان ده روز می‌شوند.
 وسایل ارتباطی و پول آنها گرفته می‌شود.  
هر کدام تجربه خاص خودشان را دارند ولی بالاتفاق خسته، دلزده و بعضی هم گریان می‌شوند. 
با همه اینها، این تجربه تجربه‌ای است محدود و کمی هم تصنعی. 
اما مشکل اساسی اینجاست که هیچ وقت هیچ کس نمی‌تواند تجربه زیست دیگری را واقعا تجربه کند. 
هیچ‌کس اساسا نمی‌تواند دقیقا بیانگر احساسات و روحیات و ویژگی‌های طرف مقابل باشد. 
نه آن ثروتمند می‌تواند به درون فقیر دست پیدا کند و نه آن بی‌خانمان می‌تواند ببینید در دل آن فرد به ظاهر بی‌درد چه می‌گذارد. 
هر کس تجربه خاص خودش را از زندگی دارد و چه بهتر که کسی دیگری را قضاوت نکند. 
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

هیچ جنبنده و خزنده و پرنده ای دیده نمی شود. فقط چند مورجه سیاه سرگردان را روی زمین می بینم که دانه کشان به مقصدی نامعلوم می روند. ردشان را می گیرم تا به لانه شان می رسم. حداقل می دانند آردی و جای گرمی دارند.
-    حالا تو از کجا فهمیدی جاشون گرمه!
-    خب! همین که باد به سروصورتشون نمی زنه یعنی گرم دیگه
-    عجب استدلالی!
کوچه را نگاه می کنم. خسته و کلافه ام. جای ستاره ها در آسمان روستا خالی است. چراغ های روستا جای ستاره های آسمان شب را گرفته اند. چراغ تیر برق دراز هم با تعجب به من زل زده. احتمالا از خودش می پرسد این مرد کاپشن آبی دوچرخه سوار عینکی سرپوشیده توی مسجد روستا چکار می کند؟ 
خوابم می آید. کم مانده روی زمین ولو شوم. کاش به قد و قواره مورچه ها می شدم می رفتم منزل شان برای چاق سلامتی.
مسجد حیاط بزرگی دارد، اما در نمازخانه بسته است. باد سردی گرداگرد حیاط می چرخد و هجوم می آورد به بدنم. انگار آدمی حقیرتر و ضعیف تر و دم دست تر از من پیدا نکرده. از کاپشنم رد می شود.   تا مغز استخوانم می رود. 
 نیم ساعت می شود زیر این سرمای کوفتی منتظرم. دو نوجوان پِچ پِچ کنان از کنار مسجد  رد می شوند. با دیدن من، انگار جن زده شده باشند. با چشمان گرد قُلنبه براندازم می کنند. حالی شان می کنم دوچرخه سوارم و برای استراحت به روستای «دره اناری» آمده ام. اگر خدا بخواهد، قراری هم با دهیار روستا دارم. وقتی خیالشان راحت  می شود جن نیستم، دعوتم می کنند به خانه شان. شماره می دهند اگر دهیار نیامد تماس بگیرم. 
لبخندی می زنم. مسیر رفتنشان را نگاه می کنم. احتمالا به خانواده شان بگویند «جنِ دوچرخه سوار به خانه مان دعوت کردیم.» به هر حال خوش بحالشان که جای گرمی دارند و زود می توانند بخوابند. اما این به معنای این نیست که از این لحظات بدم بیاد و یا اینکه مرض سادیسمی در وجودم باشد. اینطور نیست.
این شرایط باعث می شود قدر لحظات خوش دیگر را بهتر بفهمم. زندگی هم در ورطه تکرار نیافتد. این هم از آن سخنان حکیمانه بود.
 نیم ساعت بعد ماشین پژوی سفید رنگی جلوی مسجد می ایستد. مجید کریمی دهیارِ روستا  اول معذرت خواهی می کند و بعد دعوت به خانه شان می کند. تردید در گفتنش می بینم. می گویم«اگه در مسجد را باز کنی، مثل اینکه به خونت رفتم». نصف شب زمان مناسبی برای رفتن به خانه مردم نیست. می گوید«برم شام بیارم». می گویم «خوردم». ولی راستش نخوردم. می دانم برود دیگر آمدنش معلوم نیست به کی می افتد. 
داخل مسجد می شویم. سریع بخاری را روشن می کند. سرما تسلیم می شود و دنبال شب گردی اش می رود.  مجید چایی دم می کند تا از درون هم گرم شوم. بدون اینکه بخواهم از سفرهایش می گوید و ایرانگردی هایش. حال و حوصله شنیدن ندارم، از بس خوابم می آید. ولی وانمود می کنم که شش دنگ حواسم به اوست.
تا می رود بساط شام را پهن می کنم؛ کنسرو ماهی ام، قرص جوشان ویتامین سی در آب  و نان. 
بعد چراغ ها را خاموش می کنم  و می لولم داخل کیسه خواب. چند ثانیه نمی شود خواب پلک هایم را به شدت  فشار می دهد. 
روز بعد  به سمت رامهرمز می روم.  


ساعت ها رکاب رکاب تا وقت ظهر به رامهرمز می رسم. از یک سربالایی که اشراف به شهر با حاشیه سبز دارد.
 وارد رامهرمز می شوم. 
در اولین خیابان یعنی خیابان شهید رجایی، برای لحظاتی می ایستم. شهر چهره خسته ای دارد. خانه ها انگار  چند دهه دست نخورده باقی مانده اند. تجربه برایم ثابت کرده است که هر چه از پایتخت دورتر می شوم، چهره شهرها همین طور عقب مانده تر و قدیمی تر می شود. امکانات شهری به کمترین مقدار می رسد. پایتخت انگار سرچشمه پرآبی است که آب را از جاهای دیگر کشور می  مکند. نهایت سخاوتمندی اش هم دادن آن به دور بری هایش هست.
وقت ظهر رفت و آمد هم در خیابان نیست. برخلاف دیشب هوا گرم و مطبوع بهاری حالم را خوب می کند. مغازه فلافلی می روم تا فلافل جنوبی را تست کنم. اصلا کسی به  استان خوزستان بیاید و فلافل نخورد، سفرش قبول نمی شود. 
 سفارش دو پرس فلافل می دهم. خودکشی می کنم در این تعداد خرید!
 موبایلم را باز می کنم تا بیشتر در مورد رامهرمز بدانم. 
رامهرمز از شمال به ایذه،  از جنوب به بندرماهشهر و از غرب به ارتفاعات کوهستانی راه دارد. تا مرکز استان یعنی اهواز صد کیلومتر فاصله دارد.
بختیاری ها، عرب ها و ترک ها قشقایی ساکنان این شهر را شکل می دهند.  آب و هوای گرم در کنار  رودخانه جراحی، این شهر را مساعد برای انواع محصولات کشاورزی و باغداری مثل خرما و نارنج و لیمو و ترنج کرده. سبزیکاری هم در این شهر رونق دارد. 
شاید به خاطر همین شرایط این شهر دارای اماکن تاریخی مثل گور هرمز ساسانی، غار صیدون کبوتری، قلعه داودختر، قلعه امیرمجاهد، قلعه یزدگرد است. 
سومین میدان بزرگ نفتی ایران، میدان نفتی مارون، در محدوده این شهر قرار دارد. از خودم می  پرسم پس سهم این شهر از این همه آثار تاریخی، مناظر طبیعی، محصولات کشاورزی چیست؟ چرا ظاهر این شهر اینطور قدیمی مانده؟ این شهر اگر نفت را هم نداشته باشد، با دیگر ظرفیت های طبیعی و تاریخی اش، می تواند مسافران زیادی را به سمت خود بکشاند  و منبع درآمد خوبی هم برای شهر داشته باشد.  این بدترین نوع عدالت است که درآمدهای اصلی این شهر، به شهر نزدیک پایتخت برسد، ولی شهر دیگه هیچ!
کار از این روضه خوانی گذشته، دو فلافل چنان قوتی به من می دهد که حرکتم را ادامه می دهم تا به میدانگاهی می رسم. پرسان پرسان ساسان را پیدا می کنم. 
یک لحظه خودم را داخل پراید می بینم. راننده اش مهدی است. ساسان هم با دست راست به ماشین و دست چپ به فرمان دوچرخه ام هدایت دوچرخه را به عهده دارد و مسیر خانه شان را نشان می دهد. ماشین به هر دست اندازی که می رسد انگار قلبم می خواهد بیافتد وسط خیابان. می گویم نکند ساسان تعادلش را از دست بدهد و زمین بیافتد. شاید هم نگرانی ام از خود دوچرخه باشد که این نهایت بدجنسی ام را می رساند. امیدوارم که این طور نباشد.
در محله قدیمی از شهر رامهرمز به خانه شان می رسیم. حیاط خانه شان که وارد می شوم. اول سرم را به سمت راست بر می گردانم و حیاط بزرگی می بینم. پدر که پیرمردی نزدیک هفتاد سال دارد با پیرهنی سفید و ماسک زده بر روی صورت روی صندلی نشسته و خوش آمد می گوید. 
ساسان ابوالعباسی ورزشکار و طبیعت دوست علاوه بر من، یک زوج و یک خانم  مهمان دارد. مهدی باقری به همراه همسرش فاطمه آمده، هر دو مازندرانی، اهل کوهنوردی و طبیعتگردی هستند. توی همین طبیعت با هم دیگر آشنا شده اند. چند وقتی با هم سفر رفته اند و یکهو ببخشید اشتباه شد در یک مدت زمان نسبتا طولانی می فهمند که چقدر به درد هم می خورند. پس برای اینکه کار از کار نگذرد تصمیم می گیرند طی یک فرایند مثل سایرین حلقه ازدواج رد و بدل بکنند و   با هم بیافتند در مسیر زندگی و سفر. 
کار و بارشان مشخص است. مهدی نمی گفت خودم می فهمیدم که آهن فروشی است. از بس چهره آهنی دارد. برعکس چهره اش، خیلی نرم و مهربان و شوخ طبع است. همسرش کار فروش لوازم کوهنوردی هم به صورت آنلاین و فروشگاهی انجام می دهد. این طور زوج هایی معمولا زندگی های خوبی هم تجربه می کنند، چرا که توی طبیعت و میان سختی ها و رنج ها و خاطرات توانستند روحیه های همدیگر را خوب بشناسند. 
اما خدیجه برزمینی هم همراه شان است از استان گلستان.  سفر او با یک کوله به تنهایی  از مازندران به شهر ایذه بوده که با مهدی و فاطمه آشنا می شود و با آنها سفرش را ادامه می دهد تا سر از رامهرمز در می آورد. می گوید دوچرخه سواری هم می کند و سابقه رکاب زدن طولانی دارد. 
 برگردیم به خود ساسان که میزبان من و ما هست. ساسان متولد هفتاد است. تجربه کارهای مختلفی از فلافلی گرفته تا کار در تریلی، لوله کشی، سفید کاری را دارد.  الان هم کار تعمیر و فروش دوچرخه انجام می دهد. اینطور نیست که فقط عضو انجمن دوستداران طبیعت باشد، بلکه کارهای زیست محیطی مثل درختکاری، اطفای حریق جنگل، رهاسازی بلبل و جوجه تیغه درمان شده از خشم طبیعت و انسان را انجام می دهد. مسلما همچین شخصیتی باید کوهنورد و دوچرخه سوار هم باشد. ولی نمی دانید که قهرمانی دوچرخه سواری هم دارد. 

ساسان در حال نشان دادن میوه کُنار باغچه شان 


خانه پدری بزرگ دارد. درختان کُنار و نخل از درختان جنوبی هستند که هر دوی آنها در داخل حیاط خانه به تماشای میهمانان ایستاده اند. این درختان هم میزبانی پرنده هایی مثل گنجشک و بلبل جغد را بر عهده دارند. در عوض پرندگان هم به اجرای کنسرت موسیقی طبیعی پرداخته اند. 
بخشی از باغچه را هم به کاست سبزی اختصاص داده و زباله های قابل بازیافت را در قسمتی از باغچه قرار داده تا شیره آنها توسط خاک کشیده شود و غذایی برای سبزیجات شود. 
گوشه از پذیرایی خانه دوچرخه چند نفر کنار هم به ردیف ایستاده اند. دوچرخه ساسان، پدرش، برادرش، زن برادرش و برادر زاده اش.

دوچرخه ها

دوچرخه های ردیف شده در داخل اتاق 

از ساسان می پرسم:  
-    حیاط به این بزرگی دارید، چرا دوچرخه ها را  داخل خونه گذاشتید؟ 
-    به خاطر دزدها!
جواب کوتاه، مختصر و صریح! دزدها هم احتمالا از شکم پری دست به این کارها می زنند شاید هم به دنبال فرونشاندن هیجانات و شاید هم تحت تاثیر شبکه ها و ماهواره ها و بازی های کامیپوتری باشند. این هم نقلی قولی است.
قورمه سبزی جا افتاده مادر ساسان حالم را حسابی جا می آورد. 

استراحت و صرف صبحانه در مسیر باغملک به رامهرمز

 

باغ ملاعلی از باغ ها اطراف رامهرمز 

نخل های جنوبی با گل های کاغذی که نماد گرما خوزستان هستند 

با جمع دوستان در حال صرف هندوانه 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

تابستان ها با خانواده، یا زنجان تلپ بودیم  یا  شهرقدس نزدیکِ شهریار. شهرقدس به خانه دایی مان می رفتیم و زنجان هم به خانه دوم مان که مستاجر داشتیم. اصلا بجز این شهرها جای دیگر نداشتیم که برویم. باز جای شکرش باقی ست که همین ها را هم داشتیم، خیلی ها آن روزها حسرت ما را داشتند. مثلا یک جورایی جزو متفاوت ها بودیم. اما این دو شهر دور از هم یک وجه اشتراک داشتند؛ تریلی. حتما می پرسید تریلی هم شد وجه اشتراک!؟ حالا آب و هوا و دار و درخت و ساختمان و بازار باشد یک چیزی. 
الان دلیلش را می گویم.
دایی ام در سازمان آب تهران کار می کرد.  راننده تریلی بود. زنجان هم یک همسایه داشتیم که مش صفر صدایش می کردیم. از قضا او هم دامادی داشت به اسم رسول که تریلی داشت. وجه اشتراک تریلی به اینجا بر می گردد بی هیچ حاشیه و پیچیدگی خاصی. رسول فصل تابستان با تریلی و خانواده اش می آمد به خانه پدرزنش. سفر با تریلی در مخیله خیلی ها نمی گنجد. آن موقع از این کارها میان مردم زیاد مرسوم بود. هر چند که کسانی امروزه این سنت  حسنه را حفظ کرده اند و حسابی آن را پاس می دارند. 
من عاشق ماشین های بزرگ و گُنده بودم. توی زنجان خانه مان کنار خیابان بیست متری بود . ساعت ها می نشستم کنار خیابان و حرکت اتوبوس های خطی را تماشا می کردم. بیشتر تمرکزمم روی لاستیک های شان بود تا خودشان. شاید به این خاطر که قد و اندازه ام بیشتر از لاستیکش نمی شد. عاشق حرکت بودم. لودر و ماشین معدن نمی گویم که قصه هفتاد من می شود. آن موقع ها مثل امروز تلویزیون و موبایل و اسباب سرگرمی به این شکل نبود که.
دایی ام یک وقتی ماموریت داشت بندرعباس برود و لوله های بزرگ بتونی بیاورد. هر سفرش یک هفته ای طول می کشید. خیلی به او التماس می کردم که من را هم یکبار ببرد. او هم قول می داد ولی نمی برد. تنها کاری که کرد یکی دوباری به اداره شان در خیابان حجاب کنار پارک لاله برد و آنجا سوار تریلی ام کرد آن هم در حد دویست سیصد متر. چقدر کیف کردم در آن موقع! بعدها هم که بزرگ تر شدم حق به او دادم. واقعا شدنی نبود. آخر یک بچه چطور می تواند مسیر طولانی یک هفته ای را با تریلی آن هم در آن گرمای سوزان جان کن جایی برود؟
در زنجان هم می نشستم فقط با حسرت تریلی آقا رسول را نگاه می کردم. شب ها که می شد می رفتیم با بچه های همسایه، دور  و بر  همان تریلی قایم موشک بازی می کردیم. شاید هم دلیل این علاقه به پنج سالگی ام برگردد. زمانی  که پدرم برای اولین و آخرین بار برایم یک هدیه برایم خرید. آن هم یک کامیون اسباب بازی. تقریبا همه خواهر ها و برادرهایم به مرز جنون رسیدند از بس حسادتشان فوران کرد. 
سوار تریلی نشدم ولی سوار دوچرخه شدم. تریلی که نمی توانستم بخرم چون نه پولش را داشتم و نه گواهینامه اش را  و نه  عرضه اش را. یا باید می رفتم یک تریلی اسباب بازی دوباره می خریدم که در اینجا باید عدد سن را در نظر گفت و یا به دوچرخه بسنده می کردم. پس دوچرخه خریدم. آخرش هم دوچرخه مرا دوبار به تریلی رساند. 
رساندن اولین بار به ده سال قبل برمی گردد. با دوچرخه سفری از شمال غرب ترکیه به گرجستان و از آنجا به ارمنستان داشتم. سفرم بعد از دو هفته در مرز «نوردوز» مرز ایران و ارمنستان به پایان  رسید. شب به مرز رسیده بودم. نمی توانستم آن موقع از شب برگردم. هم آسمان تاریک شده بود و هم ماشین نبود. کنار یکی از تریلی های ترانزیتی در حال استراحت چادر زدم. صبح آن روز بعد به طور خیلی اتفاقی با پیرمردی آشنا شدم که از قضا تریلی هم داشت. مسیرش تبریز بود، همانجایی که من می خواستم بروم.  آمده بود بارش را در مرز ارمنستان خالی کند و برگردد. وقتی به او می گویم «منم تبریز می بری، دوچرخه دارم» می گوید«بیا! مشکلی نداره» می گویم«کرایه اش چقدر می شه؟» می گوید«حالا بیا بالا! کی  حرف کرایه زد؟». با خودم می گویم کرایه اش هر چقدر شد به او می دهم بالاخره بعد از دو دهه آرزو، سوار تریلی می شوم. برایم باور کردنی نبود. آرزو هم صدایم را شنیده بود.
اولش با راننده صحبتی نکردم. جاده باریک بود و  پرپیچ و خم و خطرناک. هر کلمه صحبت کردم می توانست باعث حواس پرتی راننده و رفتن به دره و مرگ حتمی و بعد اولین و آخرین بار سوار شدنم به تریلی. بعد از خروج از میان کوه ها و رسیدن به جاده صاف رشته کلام را به دست می گیرم. سه چهارساعتی طول کشید تا به تبریز برسیم. خیلی کیف داد.آخرش دعوت و اصرار که برم خانه اش. وقت کم بود و نپذیرفتم. همین که در این چند ساعت سوار تریلی اش شده بودم، انگار که چند روز خانه اش مهمان بودم. کرایه را هم هر کاری کردم نگرفت.
دومین بار هم در همین شهر «قلعه تُل» اتفاق افتاد. در قلعه تل بعد از صبحانه، غوطه ور در افکار بودم که مسلم می گوید«پاشو بریم بچه ها  اومدن!» 
از دیشب هماهنگ شدیم که  امروز با تریلِی داوود کیانی و دوستان جدید تازه کشف کرده ام به روستای «مال آقا» برویم. من راننده تریلی ها را آدم ها صبوری می دانم به چند دلیل! 
تریلی ها در جاده با کمترین سرعت حرکت می کنند حتی بعضی وقت ها کمتر از یک دوچرخه سوار. به هنگام تحویل و دریافت بارها ساعت ها و شاید روزها معطل می مانند و صبوری می کنند. حالا این صبوری را مقایسه کنید با صبوری ما در نان گرفتن. وای به حال روزی که سه نفر جلوتر از ما در نوبت باشند.  در جاده های باریک و پرترافیک باید به کناری بکشند تا دیگر ماشین ها به راحتی بتوانند حرکت کنند. تا حالا هیچ وقت به رغم تصور خیلی ها،  تریلی ها برای من  در جاده مزاحمتی نداشته اند. همیشه با فاصله زیاد از کنارم حرکت کرده اند درست برعکس موتورها که بلا هستند و دردسرساز و آزاردهنده! کلا سرعتی ها خطرسازترند. 


علی و مسلم هوایم را دارند. تا سوار ماشین می شوم به کابین عقب می روند. من هم کنار داوود می نشینم. داوود با آن تیپش جان می داد برای سفرهای ترانزیتی. یادم هست سال ها قبل که  برادرم در دانشگاه تربیت مدرس درس می خواند. می گفت دو نفر از هم کلاسی هایش شان قصد داشتند بعد از پایان درس و گرفتن مدرک کارشناسی ارشد راننده ماشین سنگین شوند! آنها هم کشته مرده تریلی بودند مثل من. این جنون تریلی را فقط من ندارم. 
داوود می گوید از سال 83  به همراه پدرش با اتوبوس کار می کرده ولی از سال 91 که گواهینامه پایه یک گرفته با تریلی سفر می کند. وقتی از علت تصادف ها در جاده از او می پرسم مستقیم به موبایل اشاره می کند. آنقدر که مردم حواسشان به موبایل است که با یک لحظه غفلت به آن دنیا می روند. باید بگویم در جاده زندگی هم همین اعتیاد موبایل هم زندگی را از خیلی ها گرفته است. 
دیگر دوستان با ماشین سواری دنبال مان هستند. انگاری شده اند اسکورت تریلی. تقریبا همه این بچه ها فعالیت های زیست محیطی دارند. فعالیت هایی که در نسل جدید بیشتر و بیشتر شده است. طبیعی است که بیشتر هم شود. در زمان های گذشته آلودگی ها مثل امروز نبود. مردم این قدر تولید زباله نمی کردند. اینقدر درختان را قطع نمی کردند. این قدر منابع آب زیرزمینی را از بین نمی بردند.کم کاری نهادهای مسئول هم الاماشاء اله  است. این جوان ها باید باشند اما علی می نالد از کمبود امکانات سخت افزاری! با این حال فعالیت های زیادی را انجام داده اند که از جمله آنها می شود به تشکیل تیم زبده اطفاء حریف جنگل و تجهیز آن، آموزش دانش آموزان مدارس ابتدایی در سطح شهرستان، برگزاری مستمر پویش همزادم درخت و کاشت نهال ماهانه برای موالید، برگزاری همایش سالانه محیط زیست، پیگیری حقوقی دست اندازی های سازمان یافته بر عرصه های جنگلی!
از میان جاده ای باریک و سرسبز و پرپیچ و خم،  وارد منطقه ای کوهستانی می شویم که پوشش گیاهی آن را بیشتر درختان بلوط و کاج تشکیل می دهند. 

روستای مال آقا  از مناطق ییلاقی خوزستان در 15 کیلومتری قلعه تل قرار دارد. رودخانه پرآبی از وسط آن می گذارد؛ صدای شُرشُر آن در کل روستا می پیچد. درختان چنار و انار زیادی هم دارد. ادامه این روستا به تنگ تِهی منتهی می شود. خیلی از خوزستانی ها برای خوش گذرانی آخرهای هفته به این مکان می آیند. بعضی ها هم فرصت طلبانه حریم رودخانه را ازآن خود کرده اند و حسابی منفعت طلبی می کنند. یک برخورد جوانانه ی سخت افزارانه نیاز دارند.


این روستا نه تنها خوش آب و هواست، قدیمی هم هست. از دلایل اصلی آن به دو گوری بر می گردد که در این روستا هستند. یکی از این گورها به شکلی است که جهت گورها جهت های مختلفی دارند به این صورت که همگی به سمت قبله نیستند و متعلق به ادیانی غیر از دین اسلام هستند و دیگری برد گوری هستند که برخی آنها را  گورستان می دانند و برخی دیگر محل نگهداری آدم ها پیر و از کار افتاده در زمان های دور که اولی باورپذیرتر است. 
وجود آب دلیل محکمی است برای زندگی از گذشته ای دور در هر جایی!

خانه ای در روستای مال آقا که هنوز نشانه هایی از سبک سنتی در خودش دارد

بیشتر شباهت به دیوارهای قلعه ای دارد که به حال خود رها شده است

پلی برای عبور آب که نمونه بزرگ تر و طولانی تر آن را در معماری رم باستان می توان مشاهده کرد


قبرستان روستای بردگوری که همگی به سمت قبله نیستند و نشان می دهد که غیرمسلمانان هم در  اینجا بوده اند.

چشم اندازی از روستای مال آقا

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

مادر، خمیر چانه شده را با مهارت پیچ و تاب می دهد. روی ساج پهن می کند.. آتش زیر ساجِ گرد، شعله می پراکند و نان را داغ می کند.
استکان چایی را بین دو انگشت شصت و اشاره ام می گیرم. فوت می کنم. کمی از داغی اش گرفته می شود. آرام آرام  سر می کشم. انگار تمام خستگی ام روی گلیم دستباف می ریزد و بعد به جای نامعلومی می رود. به نظرم بعد از آب، چای بهترین نوشیدنی دنیاست. اخیرا در جایی می خواندم چایی باعث افزایش طول عمر هم می شود. من طول عمر زیاد را برای بیشتر دیدن دنیا دوست دارم. 
اینجا نه خانه روستایی است و نه نانوایی. مجموعه سیاه چادرهایی هستند در ورودی شهر ایذه در کنار میدانکی که برای معرفی محصولات و صنایع دستی شهرستان ایذه برپا شده اند. 
زل زده ام به دوچرخه پُربار و بنه ام.  رکاب راستش را که مثل پای راست می ماند به جدول حاشیه خیابان تکیه داده و روبرویش را نگاه می کند. او هم خسته است. حیف که چای خور نیست. باید  در وقت مناسب یک روغن خوب به زنجیرهایش بزنم. از توی چادر نمی دانم کجا را نگاه می کند. مسافرها هم مرتب در رفت و آمدند. نه مسافرها به دوچرخه نگاه می کنند و نه دوچرخه به آنها. دوچرخه همچنان به روبرو نگاه می کند. 
صدای مادر مرا از فکر در می آورد. نان تازه را روی سینی می گذارد و آرام به طرفم هل می دهد و می گوید:
-    «پسرم! از این نون هم بخور».
-    «مادر! ممنونم. جاتون خالی من همین یکی دو ساعت پیش عروسی بودم و اونجا حسابی ناهار خوردم. الان سیرم» 
-    یکی دو ساعت پیش کجا و الان کجا!؟ این همه رکاب زدی و کلی انرژی ازت رفته. حالا یک لقمه بخور!
می گویند اگر کسی تعارفی زد و یا احسانی خواست بکند خوبیت ندارد آن را رد کنی. بعد هم نمی دانم چرا این طور لوس بازی در می آورم. این نان، اگر سیر هم باشی باز می چسبد. هم تازه است و هم عطر و بوی خوشی دارد. تکه ای از آن را می کَنم و می خورم. آن قدر ترد و خوشمزه است که همان لحظه نصف نان را می خورم و یا به  عبارتی می بلعم. نه به آن تعارف کردنم و نه به این خوردنم!


سید ابوالفضل کمی که سرش خلوت می شود می آید و پیشم می نشیند. سید پسر همین مادر است. همان اول که وارد ایذه می شوم مرا دعوت به چادرشان می کند. وقتی می فهمد دنبال چه چیزی هستم می گوید: 
-    خوب جایی اومدی. من دقیقا می فهمم دنبال چی هستی. خودمم معلم هستم و در مونگشت درس می دهم.  مونگشت رفتی؟ 
-    نه! اصلا نمی دونم کجاست.
-    حتما باید اونجا را ببینی.  خیلی دیدنیه!
-    درسته! من علاوه بر این طور جاهایی، بیشتر با مردم سروکار دارم. دوست دارم بیشتر از اونها بدونم
-    به خاطر همینه می گم خوب جایی اومدی! الان زنگ می زنم تا یک نفری بیاد که به درد کارت بخوره
-    خوبه! تا اون بیاد من یک سری به  چادرها و غرفه های دیگه بزنم.
رد نگاه دوچرخه را می گیرم که در این مدت به کجا خیره شده است. درست جایی نگاه می کند که  کلی ظروف کوچک و بزرگ و تابلو نوشته آنجا هست. علاقه خاصی به ظروف سفالی دارم. نشان به آن نشان که بسیاری از ظروف خانه ام سفالی هستند. به آن سمت می روم.


صاحب غرفه آقا و خانم جوانی هستند که به سوالات مراجعه کنندگان پاسخ می دهند. 
مهریاد بختیاری استاد هنرمندی است که به همراه همسرش فاطمه آورند این آثار هنری را درست کرده اند. آنها سالها با هم همکار بوده اند و اخیر شراکت هنری شان به شراکت زندگی هم کشیده شده است. با ادب و احترام همدیگر را صدا می زنند. 
قدمت سفال ایذه به دوران عیلامی ها برمی گردد. انگار که با از بین رفتن این تمدن، هنر سفال هم در این منطقه به فراموشی سپرده شده. اما این زوج هنرمند، شروع به احیاء این هنر در شکل و قالبی جدید کرده اند و اولین کارگاه سفال و سرامیک را با مجوز اداره کل میراث فرهنگی و صنایع دستی از سال 85 در شهرستان ایذه راه اندازی کرده اند. کارآموزانی هم به صورت دورکاری با آنها همکاری می کنند؛ یعنی یک نوع کارآفرینی.

 
تهیه اولین کتاب سفالی ایران و جهان مهمترین وجه تمایز کارِ آنهاست. کتابی  که مجموعه ای از سفال هاست و اشعار حکیم عمر خیام  با ظرافت و زیبایی بروی شان حک شده است. این مجموعه کتاب  شامل 140 اثر است. هر یک از این آثار تلفیقی از 6 هنر ایرانی تذهیب، لعاب کاری، شعر، خوشنویسی و نقاشی هستند. 
خوشنویسی روی سفال، سخت ترین بخش کار آنهاست. برای  تسلط در نگارش و همچنین ماندگاری خطوط نوشته شده آنها فقط دو و نیم سال زمان گذاشته اند. همچنین از لعاب مناسب و ساخت سفال ها در دمای بالای920 درجه سانتیگراد بهره برده اند. 
این اثر یا آثار فاخر و ارزشمند پس از 5 سال فعالیت شبانه روزی،  اردیبهشت ماه سال 1400 در شهر نیشابور شهر حکیم خیام نیشابوری رونمایی شده اند. 
ولی آن طور که باید از طرف های نهادها و ارگان ها مسئول، مورد حمایت و تشویق قرار نگرفته اند و در سطح ایران و دیگر کشورها ناشناخته مانده اند. 
وقتی این موضوع را مطرح می کنند یاد یکی از دوستان مستندسازم می افتم که برای ساخت مستند در خصوص نقش آب در فرهنگ های مختلف چندین سال زمان گذاشت. این مستند توانست در جشنواره های خارجی شرکت کند و جوایز متعددی کسب کند. وقتی پرسیدم چطور فیلم¬ تان را به جشنواره های خارجی رساندید. گفت:
-     همسرم از آنجایی که به زبان انگلیسی تسلط داشت، از طریق اینترنت سایت های مربوط به جشنواره های فیلم های مستند را پیدا کرده است. ابتدا ثبت نام انجام دادیم و بعد فیلم را به آنها ارسال کردیم. حتی هزینه ای هم از آنها بابت شرکت در جشنواره می خواستند،  با توضیحاتی که در خصوص وضعیت اقتصادی ایران  به آنها  دادیم، اصلا مبلغی  پرداخت نکردیم. 
نتیجه اینکه مهریاد و همسرش اگر بخواهند در سطح جهانی بدرخشند، پیش از اینکه منتظر مسئولان باشند خودشان باید دست به اقدام بزنند. لازمه این کار در درجه اول تسلط حداقلی به زبان انگلیسی است. چرا که از این طریق هم می توانند ارتباط خوبی با خارج کشور برقرار کنند و هم اینکه می توانند در صورت شرکت در این گونه جشنواره ها با مخاطبان خود ارتباط بهتری برقرار کنند و این ارتباطات جدید هم می تواند اتفاقات خوبی برای آنها رقم بزند. هر چند که مسئولان هم نباید مسئولیت خود را فراموش کنند.  
تا یادم نرفته بگویم که مهریاد خودش هم اهل موسیقی است و هم ورزش. سنتور نوازی می کند و گروه موسیقی هم دارد. ورزش کوهنوردی هم ورزش محبوبش است و قلل متعددی را صعود کرده است. 
قرارمان می شود که روزی با هم یک برنامه کوهنوردی داشته باشیم ولی کی؟ معلوم نیست. شاید زود شاید هم دیر.
خوشحال از گفتگویی که داشتم. پیش سید بر می گردم. بعد از مدتی مردی جاافتاده و سن بالایی با کت و شلواری مرتب و عینک دودی به چشم می آید. 


سید غلام موسوی متولد 1337 حومه شهرستان ایذه با افتخار می گوید در یک خانواده سید مذهبی به دنیا آمده است. به اقتضای کار خود به مناطق مختلف ایران سفر کرده است با فرهنگ ها مختلف آشنایی داشته و دارد. تازه می فهمم سید غلام پدر سید ابوالفضل است. 
زیباترین و شیرین ترین و سخت ترین خاطره او به نبرد پاوه در تیرماه سال 58 در جنگ های نامنظم با شهیدچمران بر می گردد. ماجرا از این قرار بوده است که عراقی ها در حال اشغال پاوه بودند. چمران 12 نفر از نظامیان را از پادگان پَسوه  مامور ارسال اسلحه و مهمات به نیروهای نظامی پاوه می کند. مهمات را در یک ماشین سیمرغ قرار می دهند. سید غلام کنار راننده می نشیند و ماشین  حرکت می کند. 
اما رفتن همانا و رگبارهای متمادی از دو طرف جاده یک طرف. سیمرغ کاملا سوراخ سوراخ می شود و خود سید غلام هم دو تیر از سمت راست می خورد. راننده هم چند تیر می خورد. درهر حال با تمام سختی ها مهمات را به نظامیان می رسانند و مانع از سقوط پاوه می شوند ولی این عملیات شهدای زیادی به همراه داشته است. این هم تلخ ترین حادثه و هم شیرین اتفاق برای سید بوده است. 
شیرین از آن جهت که آنها این  عملیات را با موفقیت به پایان می رسانند و پاوه سقوط نمی کند. تلخ از آن جهت که 56 نفر از دوستانشان در آن عملیات شهید می شوند. 
کارم آنجا تمام می شود و پیش خودم می گوید لعنت به جنگ و درود بر هنر!
 

 

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

چاره ای نداشتم. نمی توانستم حرف راننده تاکسی رو گوش کنم. اصرار داشت تا فارسان دوچرخه و خودم را بندازم داخل تاکسی و خیال تخت برویم آنجا.
 با تاکید می گویم: 
-    با دوچرخه می رم!
-    هوا بارونی می خواد بشه، نمی تونی بری
-    آره! می دونم هواشناسی هم پیش بینی کرده بارندگی تا چهار روز ادامه داره. مشکلی نداره می رم. عادت دارم.
-    خود دانی! از من گفتن
تازه  چند دقیقه ای می شود که با اتوبوس به شهرکرد رسیدم. ساعت  پنج و نیم صبح است و آسمان  چادر سیاهش را آرام آرام از سرش برمی دارد.  فعلا باران شروع به باریدن نکرده. کیف جلو و سه خورجین عقب دوچرخه را می بندم. تنظیمات دوچرخه را چک می کنم و می زنم به جاده. 
راننده مبهوت نگاهم می کند! 
چند متری رکاب نزدم که نم نم باران شروع می شود. به کنار جاده و نزدیک ساختمانی شبیه کیوسک می روم. لباس بارانی را از خورجین در می آورم و تنم می کنم و کلاه دوچرخه سرمی گذارم. 
حرکت می کنم. شدت باران زیاد می شود. دستمال گردنم را  جلوی دهانم می گیرم تا سرمای کمتری به صورتم بخورد. 


سگ سیاهی کنار جاده در میان نخاله ها می گردد و نگاهم می کند. تنهاییِ هم را درک می کنیم. کامیونی هم از کنار می گذرد. پشت گل پخش کنش با خط آبی درشت نوشته: «منم لوس»
 بعد از سه  ساعت به فارسان می رسم. باران می بارد. حسابی خیس آب شده ام. سرما تا مغز استخوانم را می سوزاند. دندان هایم به شدت به هم می خورد . مثل دارکوبی که در شبی تاریکی در جنگلی به تنه درخت می زند و کلی صدا می کند. فکر می کنم دندان هایم با آن صداهایش مردم از خواب بیدار نشده  را هم  از خواب نوشین بیدار کند. 
شهر خلوت است. وارد یک مغازه خواربارفروشی می شوم، هم کمی از باران در امان باشم و هم صبحانه ای بخورم. مغازه گرمای مطبوعی دارد. کیک و شیرکاکائو را از قفسه خوراکی ها بر می دارم. مغازه دار می پرسد:
-    از کجا اومدی؟ 
-    از شهر کرد
-    با دوچرخه اذیت نمی شی؟
-    تازه امروز شروع کردم. 
-    بابا چه همتی داری تو! برو بغل بخاری برقی باش یه خورده گرم بشی ولی مواظب باش لباست نسوزه
می خواهم صحبتم را لِفت دهم تا بیشتر آنجا باشم. بلکه باران بند بیاید. 
-    آقای ساسان توکلی فارسانی رو می شناسید؟ 
-    کیه؟
-    همشهریتونه!  اونم مثل من دوچرخه سوار بوده ولی خیلی سالها قبل. 
-    آها! همون که توی کار  فیلمه؟ 
-    دقیقا 


دلیل اینکه از شهرکرد به سمت فارسان رفتم،  بیشتر به همین ساسان توکلی فارسانی برمی گردد.  تا حالا نه به  شهرفارسان آمده ام و نه چیزی شنیده ام به جز همین اسم توکلی فارسانی. عنوان یکی از پرکارترین افراد در تیتراژبندی  و آنونس فیلم را دارد. حرفه اصلی اش هم عکاسی است.ویدئوهایش را در اینستاگرام دیدم. فیلم هایش یک دقیقه بیشتر نیستند؛ یعنی فقط بخش هایی از ویدئوها را در  این فضا گذاشته است.  درسال 74 به همراه تیمی ده دوازده نفره سفری دوماهه با دوچرخه به استان هایی  از ایران داشته است و می خواسته مستندی با شعار «بدون کلام» با موسیقی و تصاویری از ایران بسازد.
 فیلم هایش خیلی ناب و دست نخورده هستند. دست نخورده از آن جهت که همه آدم های فیلمش خود خودشان هستند. اصلا فیلم بازی نمی کنند.
 کسانی که فیلم را نگاه می کنند، حس نوستالژیک بهشان دست می دهد. خیلی ها گمشده شان را در فیلم های او می بینند. از جمله خودم که  در یکی از ویدئوهای مغازه دوچرخه سازی را می بینم. شباهت زیادی به مغازه دوچرخه ای داشت که سالها قبل در زنجان داشتیم. چند بار این فیلم را نگاه می کنم و پرواز می کنم به آن سال ها.
اما این ویدئوها فراتر از حس نوستالژیک هستند، پیام عمیقی دارند تک تک شان!
آنقدر مشتاق کارهایش شده بودم که تماس اینستاگرامی هم با او داشتم . به گرمی به سوالاتم جواب می دهد. می گوید به خاطر تغییر مسئولان صدا و سیمای وقت و نپرداختن حق و حقوق او برای فیلم، کلی بدهی بالا می آورد. دو برابر هزینه ساخت فیلم، پول پرداخت کرده است. خودش در سختی می ماند ولی فیلمش ماندگار می شود.  الان هم در خارج از کشور اقامت دارد. 
آنقدر گرم صحبت هستم و خودم را به بخاری نزدیک کردم که قسمتی از شلوار بارانی با گرمای زیاد مچاله می شود. سخن مان کِش می آید ولی باران بند نمی آید. آدرس شهرداری را از معازه دار می پرسم.
به سمت در مغازه می رویم. سمت راست را نشانم می دهد و می گوید: 
-    تا اونجا خیلی راهه! اولین چهار راه که رسیدی می پیچی سمت چپ. دوباره به دومین چهارراه رسیدی رد می شی می ری چهار راه بعدی . می پیچی سمت راست. خیلی باید بری تا به شهرداری برسی. 


سرگیجه می گیرم. همان چهار راه اول را حفظ کردم. از آنجا پرسان پرسان به شهرداری می رسم. باران می بارد. دوچرخه را کنار پله های ورودی دور از چشم مراجعه کنندگان به شهرداری می گذارم. با دوربین و کلاه دوچرخه وارد ساختمان شهرداری می شوم. مستقیم پیش عطایی دفتردار شهردار می روم. تحویلم می گیرد.  بقیه هم همینطور. ختم می شود به نشستی صمیمانه با شهردار و اعضای شورا و چند نفر دیگر.

عادل حیدری

بعد پیش عادل  حیدری می روم. مسئول روابط عمومی است. جوان است و خوش برخورد و شاعر و خطاط. داخل اتاق کوچکی با زونکی از نامه و کاغذ نشسته است. تا می گویم نامم عدالت عابدینی است می گوید: 
-    چه اسم شاعرانه ای!
دیگر مسجل می شود که واقعا شاعر است. گپ و گفتی داریم. از موبایلش شماره چند نفر را می دهد برای همنشینی و هم صحبتی و کسب اطلاعات. ناهار هم می گوید به کدام رستوران بروم. 
اول تماس می گیرم با اولین نفری که معرفی می کند یعنی جواد محمدی. خودم را معرفی می کنم. 
در جواب می گوید: 
- آقای عابدینی خیلی خوش اومدی شهر ما.  ولی من  حرف خاصی برای گفتن ندارم. باز بیا کاری از دستم بر بیاد در خدمتم. 
عادل می گوید: 
-    داره تعارف می کنه. برو پیشش


آدرس داده شده را راحت پیدا می کنم؛ چاپ و تبلیغات مهر و ماه. جواد معازه تبلیغاتی دارد و خودش هم در کار هنری است. ریش و سبیلش شمایلی پیامبرگونه به او داده است. اگر تعارف نداشتم می گفتم که نقش یوسف پیامبر را به او باید می دادند. اما شاید زلیخا آنقدر رو مخش می رفت که مانع از این همه فعالیت هنری اش می شد. وقتی صحبت می کند می فهمم واقعا بارش است. 
برایم قهوه و شکلات می آورد. نمی دانم از کجا فهمید من قهوه تلخ را به تنهایی نمی توانم بخورم. 
دوستان و همکارانش هم آنجا جمع می شوند. از امیریان که رمان نویس است و هلهله کوسه برایم می گوید تا ترابی که در کار نمایش تئاتر است و از لال عاریس برایم می گوید. 
هلهله کوسه مراسمی قدیمی است که در زمان خشکسالی برای  طلب بارش باران برگزار می شد. نمونه اش را در ساوه و خراسان شمالی هم در میان ترک ها و فارس و کردها دیده ام. 
امیریان رمان نویس دو روایت در این مورد می گوید و تاکید دارد این ها سندیت جدی تاریخی ندارند و خرده فرهنگ هستند که به آنها رسیدند. 
یکی بر می گردد به بردیای دروغین که به علت شباهت، خود را به جای پسر کوروش جا می زند و 8 ماه بر مسند حکومت می نشیند. داریوش این موضوع را می فهمد و او را از حکومت خلع می کند. بردیا که شخص بلند قامت، چشم زاغ و کوسه بوده یعنی ریش و سبیل نداشته نماد دروغ و خیانت و غصب می شود. 
روایت دیگر  بر می گردد به  زمانی که ریش و سبیل برای مرد یک حُسن بوده به طوری هم هخامنشیان هم مسلمانان به آن اهمیت می دادند. کسی ریش و سبیل را نمی تراشید، حتی تراشیدن در زمان حال هم حسنی ندارد! کسانی که ریش و سیبل بزنند آن را نماد شیطان می دانند. 
دستانم را به صورتم می کشم، هیچ ردی از ریش و سبیل نیست. یعنی من شیطانم!؟ امیریان خودش ریش و سیبل دارد. جواد محمدی هم دارد. خوشبختانه ترابی ندارد. آن شاگرد دیگر هم ندارد. خیالم راحت می شود. خواستم بگویم من هم زمانی سبیل داشتم آن هم چه سیبلی. 
امیریان ادامه می دهد: به همین خاطر مردم به طور نمادین شخصی را به صورت کوسه در می آورند. سوار الاغ به صورت عکس می کنند و پاهایش را زیر می بستند. مردم اطراف هم مسخره می کردند. 
در قبالش به خدا  می گویند  ما کوسه را که نماد شیطان است این طور مسخره می کنیم، پس برای ما باران رحمت را  بفرست. 

در ادامه ترابی که خودش بازیگر تئاتر است می گوید ما این مراسم را از سالها قبل در فارسان اجرا می کند. می گوید به همین منظور  سال 92 به صورت گروهی به جشنواره نمایش تئاتر دانشجویی می روند در دعای باران شرکت می کند و همین نمایش را در جاهای مختلف تهران نمایش می دهد که در آن هم موسیقی و هم آیین بختیاری بود. 
بیست سالی است که در این کار است ولی بیشتر در گرایشش در نمایش عروسکی است. با مرکز یونیما همکاری می کنند که یک مرکز بین المللی نمایش عروسکی است که در اکثر کشورهای جهان از جمله ایران شعبه دارد. قبل از جنگ جهانی دوم تاسیس شده بعد ازوقفه ای دوباره راه اندازی شده است. هدف توسعه هنر نمایش عروسکی است. به صورت NGO هم فعالیت می کند. در سال 90 هم اساسنامه آن در مجلس تصویب شد و دفتر اصلی آن در تهران به نام «یونیما مبارک» است. 
به پیشنهاد ایران قرار شد شعباتی هم در استان های ایران راه اندازی کند. اولین شعبه بعد از یونیمای تهران در ده چشمه فارسان زده شد و تنها شعبه روستایی دنیاست. 
فعالیت های هنرمندان این منطقه در زمینه نمایش عروسکی، کسب مقام در نمایش بین المللی عروسکی تهران، حفظ سنت ها، تحقیق و پژوهش راجع به موسیقی کودک، موسیقی محلی و استفاده از موسیقی ها در نمایش، جمع آوری آیین ها، آداب و رسوم و اجرای آنها از جمله فاکتورها انتخاب این روستا بوده است. 
فارسان را شهری فرهیخته دیدم . 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

برای رسیدن به کسرآصف در حالت معمولی و با ماشین باید 80 کیلومتری از شهرستان اراک به سمت شهر خنجین در قسمت شمالی شهرستان

بروید و از آنجا 15 کیلومتری هم به سمت شمال غرب حرکت کنید تا به روستا برسید. از خنجین به بعد مسیر به علت قرارگیری در کنار رودخانه سرسبزتر می شود  و روستاها زیبایی هم در مسیر  دیده می شوند. تقریبا کسرآصف آخرین روستا در این مسیر است. 
قبلا دو باری به این روستا از همین مسیری که گفتم آمده بودم، آن هم به همراه دوست عزیزم بهروز حاجیلو. اما این بار از مسیر خاکی و از سمت روستای وسمق  با دوچرخه وارد روستا شدم. انگار این محدوده متعلق به هیچ روستایی نیست، همچنان خاکی مانده است! بهتر
در جاده فقط من بودم. 
نه! اشتباه شد. داشتم رکاب می زدم که ماشین وانتی از روبرو ظاهر می شود. سرعت کم می کند. جوانی لاغر  با چشمانی تیز نگاهی به من می اندازد. هم او و هم من یک نقطه اشتراک داشتیم. هر دو اولین بارمان بود این جاده را آمده بودیم. آن را هم وقتی فهمیدم که به ترکی نشان روستایی را از من می پرسد. ولی من دوچرخه سوار بودم و او هم وانت سوارِ مرغِ زنده فروش!
قرار شده که پیش پدر بهروز در کسرآصف بروم. آدرس سر راست انتهای کوچه کناریِ دهیاری سمت چپ است؛ بهروز پیشاپیش توصیه کرده بود که

با پدرش ترکی صحبت کنم.  چون بفهمد که ترکی می دانستم و صحبت نکردم ناراحت می شود؛ درخواستی کاملا طبیعی! 
معنا ندارد به زبان مشترکی که می دانیم صحبت نکنیم. خودش یک نقطه قوت هم است. 
 آقای منصور حاجیلو را منتظر می بینم. صورتی پهن و کشیده و ریش و سیبلی به صورت و کلاه لبه دار به سر دارد. همان اول به فارسی می پرسد: صبحانه خوردی!؟
با ترکی جواب دادن خیالش را راحت می کنم که به هنگام حرکت از روستای وسمق صبحانه مفصلی خورده ام. تا ساعت ده و نیم منتظر مانده تا با هم صبحانه بخوریم! اصلا عادت به تنها غذا خوردن ندارد. یا با خانواده سرسفره می نشیند یا یکی را پیدا می کند که تنها نباشد.  از همان جوانی اگر به وقت ظهر مهمانی نداشت در جلوی خانه می نشست، به محض دیدن آشنا یا غریبه ای او را با خانه می برد و با هم غذا می خورند. روحیه که هنوز  حفظ شده و شاهدش همین انتظارش تا ساعت ده و نیم برای خوردن صبحانه است. 
با این حال راضی نمی شود و تخم مرغ گوجه ای برایم می پزد. این دست مهربانی را کجا می شود پیدا کرد. خیلی ناسیونالیستی صحبت نکنم پیدا می شود ولی این یکی خیلی دم دست بود. 
حاجیلو در حال ساخت خانه ای جدید و شیکی در روستا است. خانه دو طبقه دارد. از طبقه دوم اشراف کامل به باغ های روستا و مسیر رودخانه است. البته رودخانه را از بالای درختهای نمی شود دید. 
بیشتر از خانه، منش خودش برایم مهم تر است. از دوران جوانی اش می گوید و کارش در تهران و روستاهایی که در آن روستاها کار دار قالی زدن را بر عهده داشته است.   
همه آن کارهای دارقالی زدن ها با موتور سیکلت  انجام می داده، بیشتر روستاها اطراف و محدوده کمیجان، منطقه رودبار تفرش و ... را با موتور می رفته و کارش را انجام می داده است. 
به خاطر می آورد زمساتی سخت را که برف و بوران همه جا را گرفته بود. در همان گردنه ای که امروز من آمدم، سربالایی موتورش دچار مشکل می شود و از حرکت می افتد. بارِفرش را که داشته روی زمین می گذارد. با زور بازو یک بار فرش ها و بار دیگر موتور را به دوش می گیرد و به بالای گردنه می برد. دقت کنید موتور را به دوش می گیرد! در حالی که نسل روغن نباتی پروردهِ امروزی،  دو نفری به زور دوچرخه مرا بر می دارند. نهایت هنرشان گوشی برداشتن است. البته منظورم همه نیست.
خودش هم خنده اش می گیرد از یادآوری خاطره گّهی زین به پشت و گّهی پشت به زین و آهی می کشد به دوران جوانی رفته اش. بی جهت نبود که مجبور بوده سالی یکبار یک موتور را اوراق کند. 
به سمت خانه خواهری اش می رویم و یا به عبارتی عمه که عمه خود من همه شده است. چرا که سال ها قبل هم به آنجا رفته بودم. خاطرم از خانه عمه حیاطی  بزرگ با چند اتاق چسبیده به هم با دیوارهای کاهگلی در ضلع سمت راست ورودی خانه و مرغ و خروس و بره و گوسفند  پراکنده در حیاط بود. اتاق کوچکی هم در سمت چپ قرار داشت که دار قالی و کلی ظروف پلاستیک وسایل آویزان سفید و قرمز داخل آن بود. در آن زمان عمه کمی کار قالیبافی برایم انجام می دهد.


اما الان با منظره ای کاملا متفاوت روبرو شدم. خانه توسط پسرِعمه به یک خانه مجلل تبدیل شده بود؛ خانه ای بزرگ با سنگ ها مرمر و گرانیت و طراحی به سبک رومی. 
ذات انسان زیباپسند است و این خانه هم طوری ساخته شده است که تحسین آدمی را ناخودآگاه بر می انگیزد؛ خانه ای که رویای خیلی ها می تواند باشد.
 اما خانه یک مشکل دارد. آن هم اینکه حس و بوی خانه روستاییِ کاهگلیِ  قدیمی را ندارد. خانه روستایی اسمش رویش است باید که معماری روستایی داشته باشد. از طاق ضربی و روکشی کاهگلی به روش های امروزی استفاده شود.  دیوار باید همچنان مثل قدیم ضخیم باشند. خلاصه اینکه یک معماری سنتی در آن به کار رود.
اما مشکل دیگری هم هست.   شتابِ ساخت و سازها با شتاب معماران کاربلد همخوانی ندارد. معماری که مثل گذشته بتواند یک ایده و طرح خوب و اصیل و بادوام را پیاده کند. یادم می آید ورزنه که بودم شخصی  می خواست خانه بومگردی راه بیاندازید می گفت کسی که بتواند چنین معماری پیاده کند تا شش ماهه دیگر به من وقت داده تا بیایید، آن هم معماری است از معمارانِ نسل قدیم.
عمه با این خانه در رفاه است و چه بسا لذت می برد. اما برایش خاطره ساز نیست. ولی راه حل چیست!؟ در حال حاضر شرکت هایی هستند که طراحی خانه های بومگردی را می کنند. طرح های خوبی هم می زنند. به گمانم مراجعه به  این شرکت ها بی فایده نباشد. 


اما کسرآصف یکی ویژگی خیلی خوبی که دارد، خیلی از خانه های شان هنوز دست نخورده باقی مانده اند. اگر آنها را یک تعمیراتی بکنند و استحکام¬شان را بالای ببرند و طرح هادی باکوچه پس کوچه های سنگفرش شده و راه های عبور و مرور مناسب را راه اندازی کنند، یک روستایی خیلی دوست داشتنی تر می شود. 
مردمانش هم سرزنده و سرحال هستند وقتی که با آقای حاجیلو و شوهر عمه در کوچه پس کوچه ها قدم می زدیم مردم را می بینم. مردی سبیلو که سرش را از پنجره بیرون کرده و ما را با خنده نگاه می کند. پیرمردی که مرا به خانه می برد و دار قالی  بافته شده دخترش را نشان می دهد. مادری که پسرش را سوار الاغ می کند و الاغ تیزپا چنان می دود که اسب عرب و دخترکانی که با دیدن دوربین خنده زنان متواری می شوند ولی شیطنت در چهره آن ها جاری است.


و بچه ها پر انرژی می آیند و احاطه ام می کنند و با هم می رویم به باغ ها اطراف روستا و کلی بالا و پایین می پریم. 
روزی را می بینم که این بچه ها بزرگ خواهند شد و  شیرینی این روزها را یادآوری می کنند برای هم. 
 

عدالت عابدینی

بعد از بازی با بچه ها به سمت مرتفع ترین بخش روستا می رویم تا همه روستا را کامل ببینیم 

 

 

با سروصدای من و بچه ها پیرمرد هم از پنجره سرش را بیرون می کند که ببیند چه خبر است 

صاحب این خانه با همسرش تنها بودند، این خانه با دیوارهای سفید و درهای آبی اش مرا یاد شهرهای تونس انداخت

نسل این خانه های کاه گلی و نردبان های چوبی هم رو به پایان است

 

این آسمان آبی بالای خانه های کاهگلی شکل می گیرد

یعنی نمی شد اینجا را ترمیمش بکنند؟

سر در این خانه بیشتر توجهم را جلب می کند

خنده هر چهره ای را زیبا می کند مثل این پیرمردها

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

خرانق

یکی از فجایع دوچرخه سواری، قرار گرفتن در معرض گرمای زیادی و باد شدید است. به طوری تعریق، تشنگی و سوختگی به همراه دارد.
کسانی که در مناطق بیابانی زندگی می کنند، از سربند یا چفیه استفاده می کنند که کمتر در معرض باد و گرما باشند. حتی در زمان جنگ جهانی دوم، جنگجویان در شمال افریقا، از نوعی دستار شبیه دستار عربی استفاده می کردند. اگر این پوشش ها مرطوب باشد فبها المراد می شود.
دوچرخه سواران هم در این مواقع با استفاده از کلاه، عینک آفتابی، دستمال گردن، مصرف زیاد آب، پمادهای مناسب و قرار گرفتن در سایه، مانع از آسیب جدی پوست خود می شوند. 
اول صبح که در مسیر یزد به جاده طبس هستم، همان ابتدا مشکلی ندارم. اما به مرور تغییراتی را لمس می کنم و می بینم. هم هوا گرم می شود و هم بادهای شدید با غبار شروع به وزیدن می کنند. 
لبم که از روز قبل شروع به باد کرده، الان دیگر به فاز بحرانی خود رسیده است. البته از بین رفتن آب بدنم، خودش در چند روز گذشته هم بی تاثیر نبوده است. لب چنان باد کرده است که خودم اسمش را می گذارم «لب اُردکی»! فقط به جای منقار، لب هایم باد کرده و جلو آمده است. 
پماد کلا یادم رفته با خودم بیاورم، جاده یزد به طبس هم اصلا جای سایه ندارد.
بعد از حدود بیست و سه کیلومتر کوه چَک چَک زیارتگاه زرتشتیان در سمت چپ جاده و در یک جاده فرعی قرار دارد. مقصد من نیست.
مستقیم به سمت شمال شرق حرکت می کنم. در جایی جاده به موازات یک یک جاده تازه ساز دیگر یک جاده می شوند. اتفاقا پلی هم در ابتدا آن جاده تازه ساز است. رفت و آمدی هم نیست. بر می گردم به سمت همان جاده. یعنی این پل آفریده شده برای استراحت من. هم سایه است و هم ساکت!
***

خرانق

این همه سختی کشیدن فقط برای دیدن یک روستا بود؛ روستای خرانق. روستای خرانق روستایی در پای کوه است. یعنی تنها روستای پرآب و آباد در مسیر یزد به طبس. اما آبش شور است. 
ساخت این قلعه به دوران پیش از اسلام بر می گردد  یعنی زمان ساسانیان. یکی از نشانه های آن هم وجود قبله ای به سمت بیت المقدس است. 
این قلعه چهار برج نگهبانی و یک منار جنبان دارد. از این برج ها دو برج کاملا سالم مانده اند. 
در کنار قلعه، کاروانسرایی بزرگ به شکل مربع مربوط به اواخر دوره صفویان وجود دارد.
به پلیس راه می رسم. کمی بعد از پلیس راه در سمت راست روستای خرانق است. در نظر اول هیچ اثری از قلعه نیست. سر ظهر هم کسی در خیابان نیست تا سوال کنم الا یک پاسگاه انتظامی. 
جواب سوالم این می شود که کمی جلوتر بروم می بینم. بله. جلوتر که می روم سمت راست، داخل کوچه ای سنگفرش شده ابتدا به کاروانسرا و بعد قلعه ختم می شود. جمعیت نسبتا زیادی هم در اینجا هستند. 
هادی عباسی از مسئولان کاروانسرا با استقبال گرمی مرا به داخل کاروانسرا دعوت می کند. همان ابتدا با ماکارونی خوشمزه ای از من پذیرایی می کند تا جبرانی باشد بر کربوهیدارت از دست رفته ام. اتاقی هم در کاروانسرا در اختیارم قرار می دهد.

خرانق

 
آقای جلیلی اولین نفری است که با او آشنا می شوم. مردی با سن بالا و پر تجربه. موهای سفید دارد و سبیل هایی نسبت پرپشت. معدنکار است. می گویند آنقدر در کارش ماهر است که اگر منطقه را نگاه کند، متوجه می شود که آنجا ذخایر معدنی مناسب دارد یا نه؟ 
 عِرق و تعصبی خاصی به خرانق دارد. به عنوان راهنما کارتی به سینه دارد و آنجا را به علاقمندان معرفی می کند. 

خرانق

از ویژگی های مهم کاروانسرا وجود چهارتیمچه است که سه تای آن پوشیده و یکی سر باز است. حجره ها یا اتاق ها کارونسرا هم به خوبی ترمیم شده اند و آماده پذیرایی از میهمانان هستند. اما من بیشتر می خواستم بر روی قلعه متمرکز شوم که کمی آن طرف تر از کاروانسرا است و قدمتش قدیمی تر است. 
دو دروازه بالا و پایین دارد. از دروازه بالا که وارد می شویم. خانه ها دو تا سه طبقه با کوچه های تو در تو را می شود. علت ساخت پیچ در پیچ کوچه ها برای رد گم کردن دزدان احتمالی بوده است. کمی که جلوتر برویم، منارجنبان را می بینیم که نمونه اش در اصفهان است. 

خرانق

حمام و حسینیه دیگر آثار این قلعه هستند. حدود چهل سال پیش زندگی در این قلعه جریان داشت. اما با ساخت خانه های جدید و انتقال مردم به آنجا، این قلعه خالی شده است. بعضی جاها ترمیم هایی صورت می گیرد مثل حسینیه. اما آثار مخروبه آن زیاد است. اگر زندگی در آن جریان داشت مسلما این قدر خرابی هم نداشت. با احیای زندگی در قلعه، سنگفروش کردن کوچه پس کوچه ها، به راحتی می شود رونق گذشته قلعه را باز گردند. خودش هم می شود قطب گردشگری چرا که خیلی خاص است. صنایع دستی هم توسعه پیدا کند به راحتی کسب و کار مردم رونق پیدا می کند. 

خرانق

آخر قلعه به مزارع کشاورزی روستا ختم می شود که به شبیه شالیزارها به سمت پایین رفته اند تا به رودخانه می رسند. اما روی رودخانه هم یک پل قدیمی قرار دارد مربوط به دوره ساسانیان. پل نه برای عبور عابر پیاده بلکه برای انتقال آب بوده است. یاد پل هایی می افتم که در تونس، رومی ها به طول ده کیلومتر برای انتقال آب ساخته بودند!
آقای جلیلی می رود و من مشغول عکاسی و فیلمبرداری می شوم. 
همانجا با علیرضا کریمی دوبلور خوبم کشورمان آشنا می شوم که دکترای داروسازی هم دارد. با خانواده اش است. میان صحبت های مان، دوست مشترک دوچرخه سواری به اسم «عباس رزاقی» پیدا می کنیم که این خودش می شود بهترین بهانه برای دوستی مان. این هم از دکترمان.

خرانق
دوستی مان کش پیدا می کند و به جلیلی و پسرانش و غیره می کشد شب هم خودمان را منزل آقای جلیلی می بینیم. واقعا مرد نازنینی است، خانواده اش هم همینطور!
مقرر می شود که شب برای دیدن جن و  منار جنبان برویم. آقای جلیلی ناراحت از این است که چرا من گاهی جن را به تمسخر می گیرم. 
شب به قلعه می رویم تا جن را ببینیم. البته هدف من بیشتر عکاسی شبانه است. اما ماجراهایی اتفاق می افتدکه جن های احتمالی را هم فراری می دهد. 
ماجرا از این قرار است که من کنار منارجنبان در تاریکی ایستاده بودم. جلیلی که حسرت ما را برای منارجنبان می بیند، حاضر می شود که در آن را برای ورودمان باز کند. 
بعد از دیدار از منار جنبان، جلیلی و علیرضا می روند. می خواستم از ستاره های اطراف منار جنبان تصویر بگیرم. در تاریکی تنهای تنها هستم. در همان لحظه صدای پچ پچی می شنوم. یک لحظه بر می گردم و سایه شبه واری می بینم. به سرعت غیب می شود. 
خیلی توجهی نمی کنم. اما صداهایی باز می آید. کمی نگران می شوم. نکند  کسانی آنجا باشند و باور به جن داشته باشند و با سنگ به من  حمله کنند. دوربین و سه پایه را بر می دارم و می زنم به فرار  داخل کوچه های تو در تو. 
از جلیلی و علیرضا هم خبری نیست. صدایی هم از آنها نمی آید. به زور راه خروج از قلعه از در پایین را پیدا می کنم. از کنار دیوار قلعه حرکت می کنم که صدای بلند زد و خوردی کنار خانه قلعه می شنوم. فقط متوجه پرت شدن پیاپی آجرها می شوم. نمی توانم هیچ مداخله ای داشته باشم. دو پا دارم پنج شش تای دیگر قرض می گیرم و می زنم به فرار. 
صدای نفس نفس زدن هایم را می شنوم. یعنی واقعا جن بودند؟ نکند جلیلی و کریمی در آنجا باشند؟ آن طرف تر که می روم ماشین نیروی انتظامی را می بینیم. به آنها جریان را می گویم. 
به محل که می رسیم چند جوان را غرق خون می بینیم. اهل آنجا نیستند. میهمان یکی از دوستانشان هستند. خیلی ترسیده و  مضطرب هستند. اصلا نمی دانند طرف دعوای شان که بوده. به علیرضا زنگ می زنم. متوجه می شوم که آنها در قسمتی دیگر از قلعه هستند. 
جوان ها به همراه ماموران به پاسگاه می روند. بعد از چند دقیقه ما را هم صدا می زنند که به پاسگاه برویم تا شاید ضاربان را شناسایی کنیم. اما وقتی کسی را ندیدیم چه کسی را معرفی کنیم؟
یکی از جوان ها، پیشانی اش شکاف بدی برداشته است. آنها می روند. علیرضا نگران است. با هم به آن خانه می رویم و پانسمان اولیه را برای آنها انجام می دهد و توصیه می کند که هر چه زودتر خودشان را به بیمارستانی در اردکان برسانند. اینجا امکانات لازم برای بخیه نیست. 
این هم شد جریان جِن که آخرش نفهمیدیم اصل ماجرا چه بود!
دیگر ساعت شده سه نصف شب. 
خانواده علیرضا پیش خانواده جلیلی می مانند و ما سه نفره می رویم در یکی از اتاق های کاروانسرا. به قول علیرضا اینجا دنج ترین جا برای خوابیدن است. 
واقعا هم همینطور است. چه خواب سنگین و شرینی داشتم بعد از آن همه تقلای شبانه!
علیرضا زودتر می رود اما من یک شب دیگر آنجا می مانم برای تصویربرداری بیشتر. 
دیگر سفر من به پایان خودش می رسد. از آنجا باید به سمت اردکان برگردم. اما از روز قبل طوفان شدیدی  در این منطقه به راه افتاده است که گفته می شود چند روز هم طول می کشد . اما من باید برگردم و  چاره ای دیگر ندارم. در میان طوفان و باد شدید به سمت اردکان بر می گردم و سفرم را به پایان می رسانم.


خرانق

خرانق

 

خرانق

 

خرانق

 

خرانق

خرانق

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

کاروانسرای خرگوشی

دقیقا خاطرم نیست اولین سفر تنهایی ام کی بود. فکر کنم بیست و یک دو ساله بودم. یک سفره شش روزه به چهار شهر دور از هم داشتم. 
کوله پشتی برداشتم و به کرمانشاه و از آنجا به سنندج و ساری و رشت رفتم.
هیچ برنامه خاصی هم  نداشتم. نه عکسی می گرفتم نه سفرنامه ای می نوشتم و نه فضای مجازی بود که خودی نشان دهم. 
 جاهای دیدنی و موزه ها و اماکن تفریحی هم در برنامه ام نبود، البته  الان هم در این مورد فرقی نکرده است. فقط دوست داشتم  در بازار و  میان مردم قدم بروم و آنها را ببینم و اگر شد صحبتی هم  بکنم. 
یک قانون هم در داخل اتوبوس برای خودم داشتم. اگر مسافت بیش از 120 کیلومتر بود، حتما با بغل دستی ام درِ صحبت را باز کنم. یکهو فکرتان منحرف نشود و  به جنس مخالف پیش نرود. این رقم اصلا امکان پذیر نبود و نیست و دنبالش نبودم. 120 کیلومتر هم یک دلیلی خاصی داشت که بماند.
بهترین منفعت این نوع هم صحبتی، رسیدن به مقصد و در بعضی مواقع هم شکل گیری دوستی جدید بود. 
به مادر که اصلا نمی دانست من به کجا می روم. فقط می گفتم: «می رم سفر»
داستان سفر تنهایی ام به خارج کشور، در نوع خودش بامزه است. خرداد ماه سال 83 بود. کوله پشتی را برداشتم و رفتم مرز نخجوان. از قضا همان موقع، مرز آنجا به دلایل مسخره ای بسته بود. به خاطر پیشنهاد یک نفر به سمت ارمنستان رفتم و دو روزی را در این کشور بودم.
از آنجا که برگشتم رفتم تبریز. طی یک کَل کَل با دوست خوزستانی ام مهدی بوستانی، بلیط هواپیما گرفتم و در گرمای سوزان پروازکردم به اهواز. 
مادرم هم که کلافه شده بود، تماس گرفت و گفت: «پس کجایی تو پسر!». گفتم اهواز هستم. بدون اینکه بداند ارمنستان هم رفتم فقط گفت زود برگرد.
می رسیم به دوچرخه. اولین سفر من با دوچرخه با برادر کوچکترم جواد بود که در دو سال، یک بار تا اصفهان رفتیم و یک بار هم تا خوانسار. در برنامه خوانسار می خواستم سفر را همچنان ادامه بدهم اما برادر دیگر نمی خواست همراه باشد. خلاصه اینکه ادامه مسیر را نتوانستم تنهایی بروم. 
سال بعد استارت یک سفر نسبتا طولانی را با دوچرخه زدم که از قم رفتم به سمت جنوب همدان بعد کرمانشاه، ایلام و خرم آباد و اراک. تنها ترسم این بود که اگر دوچرخه خراب شود، چکار کنم!؟ جالب اینکه اصلا بلد نبودم یک پنچری ساده بگیرم. البته پنچری دوچرخه 28 را می گرفتم، آن هم خیلی قبل ها که دیگر یادم رفته بود.
خوشبختانه هیچ اتفاقی برای دوچرخه در این مدت نیفتاد. 
اما در سفری دیگر مشکلاتی پیش آمد. 
بالاخره گذشت و گذشت از پختگی زیاد در سفر به حد جزغالگی رسیدم ولی هنوز کم است. 
خیلی ها هم در مورد تنها سفر کردن سوال می کنند. «چرا تنها سفر می ری؟ با خطر چکار می کنی؟ اگر کسی بهت حمله کنه چکار کنه و قص الی هذا»
مهم تر از اینکه نمی ترسی!؟؟؟
واقعیتش خیلی وقت است که ترس در من مرده است. هر چند که ترسِ کم لازم است، اما دیگر کلن ترسیدن یک اشتباه محض است و مانع جدی برای خیلی از حرکت ها. 
برسیم به ادامه سفرنامه ام
 بعد  از مسیر گاوخونی که به سمت جنوب می رفتم، یک خرده نگرانی به سراغم آمد. نه به خاطر اینکه در طول مسیر تنها بودم و هیچ احدالناسی در آنجا نبود. صبور باشید به آنجا هم می رسیم. خوب بخوانید و خودتان را همراه من تجسم کنید. 
باد با سرعت می وزد. نه از روبرو از پشت که برای  دوچرخه سوار یک نعمت است. مخصوصا اگر جاده شیب ملایمی هم به سمت پایین داشته باشد، نور اعلی نور می شود. با سرعت هر چه تمام تر می روم. هیچ کس به جز من نیست. تنها یک لحظه ماشین آفرودی می  آید و سبقت می گیرد و می رود.
اگر فکر کردید که اینجا ترسیدم، اشتباه کردید. اینجا که ترس ندارد. 
اما کمی نگذشته بود که ماشین برگشت. من با سرعت می رفتم و آن هم با سرعت کم می آمد. 
لحظه به لحظه به هم نزدیک می شویم. چرا رفت و چرا برگشت؟ این ماشین تنها در اینجا چکار می کند؟ نکند می خواهد راهزنی کند و دوچرخه ام و اسباب و اثاثیه ام را ببرد. ولی اینها که ارزشی ندارند. 
لحظه به لحظه ماشین نزدیک تر می شود. من هم با سرعت به سمتش می روم. تپش قلبم بالا رفته است. می توانم صدای تنفسم را بشنوم. 
ماشین می آید و چراغی روشن می کند و می رود. 
به همین راحتی. امیدوارم که تا اینجا کار توانسته باشم اندکی هیجان را برده باشم بالا. 
ولی اینها شوخی بود. خواستم خویش آزمایی کنم در هیجان افزایی نوشته هایم. عجب جمله ای شد!
راه را ادامه می دهم. جاده به خا کی می خورد. خورشید هم آن پشت پشت ها یواش یواش پنهان می شود. 
چرا به کاروانسرا نمی رسم؟ به من گفته اند بعد از باتلاق چند کیلومتری رکاب بزنی به باتلاقی می رسی. ولی هیچ خبری از کاروانسرا نیست!
آسمان کاملا تاریک می شود. هد لامپ را روشن می کنم. فقط می توانم جلوی راهم را می بینم. موبایل هم اصلا آنتن نمی دهد. مسیر خاکی هم افتضاح شده است!
نوری شبیه نور ماشین در دوردست می بینم. در همان تاریکی بالاخره کاروانسرای قلعه خرگوشی را در سمت چپ جاده می بینم. ولی اصلا درِ ورودی اش نمی دانم کجاست!؟ دوچرخه را به گوشه ای می گذارم و شروع می کنم به گردش در اطراف آن. درست پشت به جاده در ورودی است. 
تاریکی همه جا را گرفته. آرام وارد قلعه می شوم. فقط صدای کشیده شدن کفش هایم را می شنوم. بعد از حدود هفت هشت متر به حیاط کاروانسرا می روم. 
تا داخل می شوم و سمت چپ را نگاه می کنم. نور ضعیفی را می بینم. نزدیک تر می شوم. می بینم دو نفر هستند که به تعجب به من نگاه می کنند. یک سلام و احوالپرسی می کنم. تعجبم من این است که آنها نصف شب اینجا چکار دارند؟ طبیعتا آنها هم چنین تعجبی دارند. 
علی و احسان هر دو سن و سال بیشتر از من دارند و اهل ورزنه هستند. می فهمم که آنها گاهی اوقات دو نفری به اینجا می آیند  و به دردل با یکدیگر می پردازند. چایی تعارف می کنند. چایی شان واقعا می چسبد. فکر کنم چهار استکانی خوردم. خوشبختانه آب زیادی هم دارند. اصلا فراموش کرده بودم که به وقت آمدن آب کافی هم به همراه داشته باشم. 
بعد از مدتی هم صحبتی آنها می روند و من می مانم تنهای تنها!
در یکی از اتاق های کاروانسرا که نسبتا سالم هم مانده است چادر را برپا می کنم. با نور LED که دارم یک نور کامل هم به اتاق می دهم. 
سیب زمینی را که صبح آب پز کرده بودم را با نان کنجد روانه شکمم می کنم.
بعد از آن دوست دارم عکاسی شبانه کنم. ولی حضور ابرها در آسمان این اجازه را نمی  دهد. 
ساعت راتنظیم می کنم برای ساعت دو نصف شب و بعد  داخل چادر می روم که بخوابم. سریع به خواب می روم. 
ساعت دو صبح با صدای زنگ از خواب بیدار می شوم. با دوربین و پایه دوربین می روم وسط حیاط کاروانسرا. وه چه آسمان با شکوهی! حسابی ستاره باران شده است و فقط تکه های کوچک ابر هستند. 
حدود یک ساعتی کارم می شود عکاسی از زوایای مختلف کاروانسرا و آسمان تاریک و پرستاره. از چند مسیر هم با راه پله هایی بلند امکان رفتن به پشت بام است. بالا که می روم می فهمم هوا چقدر اینجا سرد است. شانس آوردم که چادر را در محوطه باز یا پشت باز نزدم. 

عدالت عابدینی

 

کاروانسرای خرگوشی
کاروانسرای قلعه خرگوشی نزدیک شهر ندوشن یزد است که در دوران شاه عباس توسط مردم ندوشنی ساخته شده است و قبلا در مسیر جاده قدیم یزد به اصفهان قرار داشته. 
در داخل کاروانسرا چقدر آدم اینجا آمده اند و رفته اند. چه سروصداهایی در اینجا بود. چقدر آدم بودند که اینجا با هم دوست  شدند و شاید دشمن. بعضی هم شاید عاشق. خلاصه داستان های زیادی داشته کاش کسی  بود که آن زمان اتفاقات داخل کاروانسرا را مکتوب می کرد. 
شاید هم شده و به دست ما نرسیده است.

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

کویر ورزنه

بلااستثنا هر چهار نفرشان چاق  بودند و  با سه ماشین آفرود آمده بودند. شلوارک مامان دوز گُل گُلی و گشاد یکی شان  خیلی به چشم می زد. باد می زند و حسابی شلوارک را تکان می دهد مثل یک ملافه بلند آویزان زیر باد شدید.
به رضا می گویند: مسافرانی که آنها دارند، به دنبال جای لاکچری هستند؛ راحت و دنج و رویایی. 
«لاکچری» از آن دست کلمه هاست که در چند سال اخیر در جامعه عدالت پرورمان به شدت جا خوش کرده است. بد نیست. طرف پول دارد دوست دارد این طور خرج کند. حسابی خوش بگذراند و لابد دوست دارد دارام دوروم و ... هم پشت بندش باشد که صد البته با ذات طبیعت جور در نمی آید.  ولی مشکلش هم اینجاست که در این جامعه خیلی ها هم بند یارانه هستند.
خلاصه اینکه در این بیابان باید رضا تدارک همه جور وسایل رفاهی برای آنها ببیند. پول خوب دارد ولی رضا نم پس نمی دهد. 

رضا به دنبال جلب رضایت آنها با توصیف ظرفیت های منطقه است، اما آنها هنوز محکم و استوار از لاکچری عقب نشینی نمی کنند و نمی کنند.
کودکی هم  در میان آنها هست که اصلا گوشش بدهکار این حرف ها نیست.  دل به دامنه رمل ها زده و با هیجان پرشورش به سمت بالای تپه می رود. باد به شدت می وزد و ماسه بادی ها را تند تند تکان می دهد و ابرهای سفید رقصان  در آسمان آبی با سرعت در حرکتند. 

reza khalili

رضا خلیلی ورزنده |عکس از عدالت عابدینی

 

بعد از رفتن آنها، رضا می گوید این منطقه را بیشتر به نیت جلب توریست های خارجی راه اندازی کرده است؛ منطقه ای کویری در 15 کیلومتری شهر ورزنه. 
مقدمات راه اندازی اقامتگاهی را در همینجا شروع کرده، فعلا کلبه کوچکی ساخته و هنوز مقدار زیادی از کار هم باقی مانده است.  هر چند که اولین و یکی از بهترین اقامتگاه ها را در داخل شهرورزنه دارد که در مورد آن هم خواهم گفت. 

بوم گردی کویر ورزنه

بخشی از اقامتگاه آقای خلیلی در کویر


برنامه هایی هم برای کاشت درختچه های سازگار با محیط مثل گز و تاغ و اسکنبیل و غیره را هم دارد. 
از خاطرات خوبش می گوید که چطور اروپایی ها می آیند و خیلی سریع و راحت با شرایط اینجا خودشان را تطبیق می دهند. سیب زمینیِ کبابی می شود بهترین غذای شان و پیاده روی با پای برهنه در میان رمل ها آخر آرزوی شان.
حالا برویم سر اصل مطلب که این رضا یا «رضا خلیلی ورزنه» را از کجا پیدا کردم.
راستش را بگویم قبل از دیدنش، تعریفش را  خیلی از مردم محلی شنیده بودم. بلاتفاق می گفتند: «اگر اطلاعات دقیقی  در مورد ورزنه می خواهی با خلیلی در ارتباط باش». 
وقتی هم با او تماس می گیرم، پشت تلفن تصنیف « ای مه  من، ای بت  چین » با صدای استاد شنیده می شود. با استاد همخوانی کنم. اولین و مهم ترین نقطه اشتراکم را  پیدا کردم. خوشبختانه با کمی تاخیر رضا جواب می دهد. تاخیر از آن جهت که بیشتر فرصت همخوانی داشته باشم.
محل قرارمان می شود ساختمان شهرداری. به آنجا که می رسم، می گوید ده دقیقه دیگر آنجاست. ولی 5 دقیقه ای می رسد. از این جنس خوش قولی تا حالا ندیده بودم آن هم در این زمانه.
موهایی پرپشت و ته ریشی به صورت و پیرهنی کاموایی به تن دارد. صدای صافی هم دارد. 
دوچرخه را در همان ساختمان شهرداری می گذاریم و با ماشین ال نودش می زنیم به کویر.  پسرش هم صندلی عقب ماشین نشسته است و با مهربانی تمام آمدنم را به ورزنه خیرمقدم می گوید و گرم صحبت می شود. 
رضا مرد عجیبی است. لیسانس زمین شناسی و فوق لیسانس جغرافیای طبیعی دارد و  دبیر دبیرستان های ورزنه است. 
شخصی که در راستای تحصیلاتش فعالیت هم می کند. البته تا اینجایش زیاد عجیب نبود. از اینجا به بعد عجیب است. 
او  اولین تور گاید جنوب شرق اصفهان در سال 80 بوده است.

بوم گردی چاباکر


به خاطر انجام فعالیت های زیست محیطی در سال 87 برای جلوگیری از تخریب کوه سیاه نزدیک تالاب گاوخونی، عنوان قهرمان تالاب های ایران و تندیس فلامینگو را کسب کرده است.
اولین بومگردی  «چاپاکر» را در سال 89 در شهر ورزنه راه اندازی می کند که در سال 2018 و 2019 توانسته به ترتیب عناوین 14 و 4 در منطقه خاورمیانه کسب کند و البته رتبه اولی در ایران. 
مستندی هم به نام «اوی مثبت،  اوی منفی» از او ساخته شده است که به مشکلات زاینده رود و کمبود آب و گزینه جایگزین آن یعنی توریسم کشاورزی می پردازد. 
همان طوری که صحبت می کند خودمان را به اقامتگاه چاپاکر می رسانیم که در کوچه پس کوچه ها شهر ورزنه است. شهر ورزنه آخرین شهر اصفهان به سمت تالاب گاوخونی است. 
اقامتگاه  در چوبی بزرگی دارد. اما کلید آهنی اش چیز دیگری است. کار کردن با آن نیاز به آموزش اولیه دارد.. بالای در هم تابلوی اقامتگاه چاپاکر زده شده است. از دالان تاریک و بلندی به حیاط روشن و باصفا می رسیم .در وسط حیاط حوض آبی جاخوش کرده است. درخت شبیه انجیر وسط حیاط است و دور تا دور حیاط اتاق ها هستند و آشپزخانه . خانه هم کالا معماری سنتی دارد یعنی یک خانه قدیمی است که بازسازی شده است. 
تا الان حدود هزار نفر میهمان خارجی داشته است و هر میهمانی که آمده روی یکی از نقشه های جهانی دیوار، محل آمدنش را رنگی کرده است. دفتری هم دارد که میهمانان خاطرات خودشان را از ورزنه و اقامتگاه به زبان ها مختلف نوشته اند. 
خاطره نابش از سه پزشک فرانسوی واقعا شنیدنی بود. آن ها بهترین جاذبه ایران را مردمانش می دانستند وقتی که یکی از آنها موبایلش را در یکی از روستاهای ورزنه گم می کند و در نهایت یک روستایی، موبایل را به دست آن شخص در  اصفهان می رساند، بدون اینکه هیچ مژدگانی برای این کار دریافت کند و البته رضا واسطه این ارتباط بوده است. 
در روزنامه گاردین هم ژورنالیستی پیشنهاد رفتن به این اقامتگاه در شهر ورزنه کرده بود. 
البته از انصاف نگذاریم که بعد از این اقامتگاه، اقامتگاه خوب دیگری هم در این شهر راه اندازی شده است که به برخی از آنها در آینده خواهم پرداخت و اقامتگاه بالابان هم در قورتان اشاره کرده بودم.
اما هنوز کارمان با رضا تمام نشده است. او اکنون در شهر ورزنه به عنوان چهره زیست محیطی هم شناخته شده است. پرندگان و حیوانات زیادی بودند که در این منطقه آسیب دیده بودند و او جانشان را نجات داده است، البته او واسطان بین مردم و دامپزشکان بوده است.  کار طوری شده است که مردم هر حیوان آسیب دیده ای می بینند اول رضا را در جریان می گذارند و او هم با ارتباطاتی که دارد، نسبت به نجات جان آن حیوان اقدام می کند. 
شب را در اقامتگاه تنها هستم. یک دوش آب گرم و تهیه غذایی ساده و خوشمزه حسابی خستگی از تنم دور می کند. 
***

زنان سفیدپوش
شهر ورزنه به شهر سفید پوشان هم معروف است و دلیل آن هم به چادرهای سفیدی بر می گردد زنانشان به سر می کنند. دلایل متعددی مثل کاشت پنبه در این شهر، فرار از گرمای تابستان و آیین زرتشت برای آن آورده اند. 
در کوچه پس کوچه های این شهر به دنبال زنان چادر سفید بودند. ولی فرهاد برادر رضا خیالم را راحت می کند. پیشنهادش رفتن به پنجشبه بازار شهر است. زنان پس از  فاتحه خوانی بر سر مزار مردگانشان به این بازار هجوم می آورند. 
در آنجا با سید آشنا می شوم. سید دستفروش است. آدم های زیادی هستند که در آنجا دستفروشی می کنند. رابطه خوبی سید با مشتری ها که بیشتر زنان هستند دارد. لبخند از لبانش دور نمی شود. مشتری چه خریدار باشد و چه نباشد ناراضی از پیشش نمی رود. بیشتر مردم او را می شناسند. 


اگر خواستید به این اقامتگاه بروید می توانید به آدرس زیر بروید و با مستقیم با آقای خلیلی در ارتباط باشید
09132030096

 

عدالت عابدینی
 

کویر ورزنه

 

شهر ورزنه

 

کویر ورزنه

 

کویر ورزنه

 

کویر ورزنه

 

کویر ورزنه

 

کویر ورزنه

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

دروازه بافت قدیمی بلان
آقای تقیان مردی با هیکل متوسط، موهایی کم پشت و سبیلی باریک است که کاپشن اندازه متوسط به تن دارد. در کار معامله دام است. قبلا قصاب بوده، اما چند سالی است که به خاطر توصیه پزشکان و مشکلات جسمانی این کار را رها کرده است. 

تقیان


تقیان با اینکه از اعضای شورای روستاست، همان اول می گوید که نمی تواند اطلاعات دقیقی را در مورد روستای شان در اختیارم قرار دهد و دلیلش را هم کم سوادی اش می داند. می گوید منتظر باشیم تا خود دهیار بیایید. خیالش را با گفتن این حرف راحت می کنم که: 
-    من نمی خوام تاریخ دقیق و موقعیت جغرافیایی و چیزهای مشابه این ها رو ازت بپرسم، من می خوام تجربه خودت و آنچه را که از زندگی در این روستا می دونی را به من بگی.
انگار که با گفتن این حرف خیالش راحت شده باشد، نفسی راحت می کشد و حاضر می شود با هم بریم به گشت و گذار در روستا. 
این راه هم بگویم که گوش شیطان کر،  امروز بعد از مدت ها توانستم رکوردی برای خودم ثبت کنم.  کوتاه ترین فاصله رکاب زده شده از روستایی به روستایی دیگر. یعنی 50 متر حد فاصل روستای قورتان تا بلان!
رکورد قبلی ام مربوط به 9 سال پیش بود که فاصله بین روستای سنگستان تا «یاتان  سامان» در استان همدان را در یک مسافت سه کیلومتری طی کرده بودم. کاش می شد اینها را در رکورد گینس ثبت کرد!
با دوچرخه پشت سر ماشین وانت مزدای تقیان راه می افتیم تا دوچرخه را در منزل مادری اش بگذاریم و بعد بقیه کارها. 
دروازه ورودی با بافت قدیمی  ترمیم شده، اولین جایی است که به آنجا می رویم. این تنها دروازه ورود و خروج روستا بوده است.  یک طرفش به سمت بافت قدیمی روستا و سمت دیگرش به سمت رودخانه زاینده رود و قلعه قورتان است. 

روستای بلان


 خان و ارباب روستا هر از چند گاهی به اینجا می آمده و همینجا در یکی از اتاق هایی که درداخل همین دروازه تعبیه شده است، اتراق می کرد و به رتق و فتق امور می پرداخت، یعنی یک نوع حاکمیت کوچک محلی. 
از آن بالا خانه های گنبدی، با در وپنجره های چوبی دیده می شوند. بعضی از خانه ها فقط کافی است کمی دستی به آن بکشند، قشنگ می شود یک خانه و یا  به عبارتی خانه های بوم گردی عالی برای علاقمندان و منبع درآمد برای روستاییان. 
تقیان وقتی به محله های روستا می رود، انگار که خودش هم به گذشته ها سفر کرده است. اما نکته ای که در لابلای صحبتش خیلی توجهم را به خودش جلب کرد. تعداد زیادی خانواده هایی بودند که در یک خانه زندگی می کردند. علاوه بر خانواده خودش، سه عموی دیگرش هم در همان خانه بودند.  مصیبت عظمایش وجود یک حمام، یک دستشویی و یک آشپزخانه برای تمامی این خانواده ها بود. از طرفی می گوید که گوسفندان را همینجا نگهداری می کردند. می دانم گوسفندها هم معمولا پشه های زیادی به دنبال خودشان داشتند. 
هر چند این نوع زندگی یک نوع زندگی عذاب آور در آن زمان بوده، اما یک خوبی دارد که دید و بازدیدها خانوادگی زیاد بوده. 
دختر و پسر هم از جهت یافتن همراه خود مشکلی به مراتب کمتر از امروز داشتند. هم دیگر را خوب می شناختند و از طرفی خوب هم همدیگر را دیده بودند در نتیجه لالا لالا لای لای. یعنی عروسی هم راحت تر بود.
***

آب انبار روستای بلان
وقتی از پله ها پایین می رویم، تغییر دما به قدری زیاد می شود که انگار وارد جایی شده ایم که کولر گازی با دور کامل کار می کند. ولی این خبرها نیست. اینجا نه برقی هست و نه وسایل برقی دیگر. 
اینجا آب انبار دوره عباسی روستای بلان است. ستون های ضخیم دارد که اگر دو دست را باز کنیم یک ضعلش را نمی توانیم بغل کنیم. سقف هم با معماری خارق العاده به شکل طاق ضربی با خشت و ساروج و آجرهای بسیار قشنگ عشوه گری می کند. باورش سخت است که معماران چیره دست 500 سال قبل چه ظرافت و دقتی در کارشان داشتند!
 کار این آب انبار به این صورت بوده که آب رودخانه و سیلاب و برف و باران به آن هدایت می شده. طی مراحلی گل و لای آن گرفته می شد و مردم از آب خنک آن برای مدت زمان طولانی ایی استفاده می کردند.
روی آب انبار هم بادگیرهایی وجود دارد که جریان هوا را به داخل آب انبار هدایت می کردند. این بادگیرها هم باعث راه یافتن جریان هوا به داخل آب انبار و بالتبع آن خنک شدن و همچنین جلوگیری از فساد آب می شدند. 
بازسازی های مربوط به آب انبار اخیرا صورت گرفته که با پیگیری های مدام دهیار و خودآقای تقیان صورت گرفته و به او می گویم همین پیگیری ها دیگر باسواد و بی سواد نمی شناسد و خود همین کار شما خیلی ارزشمندتر از کار آدم باسوادهاست.

روستای بلان


روستای کبوترخانه هم دارد که خوشبختانه زندگی کبوترها در آن جریان دارد. به طور مفصل در مورد کبوترخانه در روستای قورتان توضیح دادم و دیگر نیازی نمی بینم بیشتر بگویم. 
ناهار آبگوشت بسیار خوشمزه ای را مهمان آقای تقیان و خانواده اش است. واقعا که می  چسبد. چقدر آن لحظه دوست داشتم من هم یک قصاب بودم.

عدالت عابدینی

 

روستای بلان

 

روستای بلان

 

روستای بلان

 

کبوترخانه روستای بلان

 

روستای بلانپ

 

روستای بلان

 

روستای بلان

 

روستای بلان

 

روستای بلان

 

روستای بلان

 

روستای بلان

 

  • عدالت عابدینی