پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باورم نمی شود آقای برجیان اهل کشیدن باشد!
چند ساعت نیست با او آشنا شدم. با سفارش شهردار جونقان پیشش رفته بودم. آخرش اهل کشیدن در آمد!
شهر دستنا از شهرهای توابع شهرستان کیار چهار محال بختیاری است. 


درست بعد از عبور از پلی بر روی رودخانه ای پرآب، شهردستنا دیده می شود. بومگردی دستنا هم درست کنار رودخانه قرار گرفته است. برجیان چند دقیقه ای نیست که با او تلفنی صحبت کرده ام و الان منتظرم است. می بیند و گرم تحویلم می گیرد. با کمکش دوچرخه را  چند پله پایین می برم و آن را در گوشه از محوطه اقامتگاه می گذارم.
اتاق های اقامتگاه پراکنده هستند. یک اتاق دو طبقه با راه پله ای آهنی در بیرون آن و درست در قسمت ورودی اقامتگاه مخصوص آنهایی که می خواهند شاهد ورود و خروج مسافران به بومگردی و مردم به شهر دستنا باشند. جلوتر یک  اتاق به همراه فضای باز با تخت، مخصوص آنهایی  که می خواهند دور از جماعت باشند و لحظاتی روی تخت لم بدهند و شاید قلیانی بزنند و شاید هم  دروازه ای  چوبی به جنگل سپیدار وارد شوند و نفسی تازه کنند. 


 آخرین گزینه عبور از پل معلق با حصار پلاستیکی آبی شبیه پل معلق مشکین شهر و یا به عبارتی پل صراط و دیدن چند اتاق چسبیده به هم است. مخصوص آنهایی که ضمن تنهایی، عاشق ارتباط با دیگران هستند. اینها تفکرات من درآوردی هستند! جدی نگیرید. 


بومگردی بافت ستنی با دیوار کاهگلی دارد. از آن دیوارها که آدم دوست دارد یک پارچ آب بردارد و آب را با دست روی دیوارش بپاشد و بوی کاه گِلش را با تمام وجودش استشمام کند.
دستنا تولید کننده عمده چوب سپیدار و صنوبر است. نام بومگردی هم از همین سپیدارها گرفته شده. 
به سمت شهرداری  دستنا می رویم. سرتاسر دیوار اتاق های شهرداری کاملا چوبی هستند؛ نمایی از هویت شهر. 
جلسه با شهرداری به درازا نمی کشد.  همراه برجیان و بیابانی(یکی از اهالی شهر)، به سمت ارتفاعات دستنا می رویم. وجه تسمیه دستنا به «دشت نا» بر می گردد؛ یعنی دشتی که نم و نا دارد و به مرور زمان تبدیل به «دستنا» شده است. 


ولی نمی دانم برای شهری به این کوچکی چرا در خیابان اصلی این همه تابلوی «توقف ممنوع» کار گذاشته اند! مگر ممنوعیات در کشور ما کم هستند.
به خاطر بارندگی های چند روز اخیر، مسیر شهر به ارتفاعات، حسابی گِلی است، چرخ ها ماشین توی گل می روند. هر چه جلوتر می رویم کوهای پر برف بیشتر دیده می شوند. 
بعد از پیاده شدن از ماشین به تقلید از برجیان پاچه شلوار را داخل جوراب هایم می کنم. ولی این کار تنها راه رفتنم را آسان تر می کند.
شلوار بارانی ام  به خاطر پیاده روی و مرتب نشستن برای عکاسی، تا زانو گِل مالی می شود. بیابانی پُزِ می دهد که با  وجود کت و شلوار پوشیدنش، اصلا گِلی نشده است. با غرور شیطنت آمیزی می گوید: 
-    به خاطر همینه که به من می گن بیابانی!
و در ادامه می گوید:
-    این روستا طبق آماری که گرفتن 440 تا چشمه داره
-    کوه های اطراف اسم خاصی دارن؟
-    بله! کوه های بی بی هاجر، کوه هزار گزری و  کوه سوخته
-    کدام کوه مناسب برای کوهنوردیه؟
-     همه کوه ها خوب هستن ولی بیشتر کوهنوردها  می رن به کوه سوخته که 3447 متر ارتفاع داره
-    کار کشاورزی مردم چیه؟ 
-    بیشتر توی کار بادام و گردو  و انگور هستن. بعضی ها هم گندم و جو می کارن
ما که صحبت می کنیم برجیان پشت سر ما فیلم و عکس می گیرد. آنقدر ذوق دارد انگار که اولین بار است که به اینجا آمده است. قبلا نظامی و تکاور بوده، در جبهه اسیر می  گرفته و حالا خودش آمده اسیر طبیعت شده. در همین مسیر، مدت زمان زیادی برای عکسبرداری می گذارد. چند عکسی از او می بینم. متوجه می شوم واقعا عکاس حرفه ای است. 
به خاطر فرسایش های آبی، بعضی سنگ هایِ مسیر شکل های عجیب به خود گرفته اند. یکی از سنگ ها، داخلش حفره ای ایجاد شده، سنگی به شکل نیمکت در آمده و موارد متعدد دیگر. برجیان دوست دارد بعضی از سنگ ها را برای پیاده کردن ایده هایی به بومگردی ببرد. پس هنرمند هم هست. 
بیابانی می گوید پیرمردی در ارتفاعات دستنا به تنهایی زندگی می کند. نه اینکه زن و بچه ای نداشته باشد، دارد ولی بیشتر اوقات دوست دارد تنهایی اش را در طبیعت بگذراند. یک کلبه کوچک هم آنجا دارد. 
پیدایش نمی کنیم. آدم های تنهای زیادی در سفرهایم دیده ام. یا تنهای تنها یا زن و شوهری تنها بودند؛ مثل اشخاصی که از اول، تنها زندگی کردن را انتخاب کرده اند. از این دست آدم این روزها زیاد می بینیم.
 یا زن و شوهری که تنها در دل کوه در یکی از روستاهای یزد بودند. 
یا پیرمرد تونسی اصل و نسب دار که با وجود تسلط به چهار زبان، زندگی تنها در حاشیه روستایی در سواحل مدیترانه را انتخاب کرده بود.
یا  زن و شوهر پیری در طالقان که در کلبه کوچکی در جنگلزار با هم زندگی می کردند و اصلا فرزندی نداشتند.
 دوست داشتم  با یکی از آنها چند روزی زندگی کنم. تا حالا این اتفاق برایم نیافتاده است. کلی سوال از آنها دارم. چرا این نوع زندگی را انتخاب کردن؟ با سختی چه کار می کنند؟ دلتنگ نمی شوند؟ با سرما  و گرما چطور کنار می آیند؟ خوبی و بدی زندگی تنهایی چیست؟ دلشان برای غیبت کردن تنگ نمی شود و ده ها سوال دیگر. 
زنگ موبایل برجیان به صدا در می آید. همسرش است. هنوز ندیدمش.
با خودم می گویم: «نکند همسرش از آمدن ما به  اینجا ناراحت شده باشد؟» 
می دانم کلی مشغله برای شب عید دارند. خودشان را باید برای انبوه گردشگران آن هم بعد از این شرایط کرونایی  آماده کنند. مسیر آمده را بر می گردیم.  بیابانی می رود و من و برجیان به بومگردی می رویم. 
بعد از رسیدن به بومگردی، همان اول پیش دستی می کنم. مستقیم به سمت آشپزخانه می روم. همسر برجیان آنجاست. سلام می کنم  و می گویم: 
- من پساپس معذرت خواهی می کنم. توی این وضعیت با همسرتون رفتیم توی دل طبیعت. 
می خندد و می گوید: 
-    نه آقای عابدینی این حرف ها چیه. 
مسئله حل شد. البته مسئله ای نبوده خودم درستش کردم. 
اینجاست که برجیان پیشنهاد کشیدن می دهد. من هم بلافاصله جواب می دهم: «نه، اهلش نیستم» در همان لحظه برای دهم ثانیه ای طول نمی کشد فکر می کنم چطور آقای برجیان با وجود ورزشکار  و هنرمند بودن اهل کشیدن هم هست!؟
  غافل از اینکه او گفته اهل «کشکِ بادمجان» هستی؟ من که از «کشکِ بادمجان» فقط کشک را به صورت ناقص آن هم به صورت «کشیدن» می شنوم! بیایید  بگذاریم به حساب خستگی دوچرخه سواری و کوهنوردی و تا  حدی رقم سن! 
 تصورش را کنید در یک روز سرد زمستانی وارد یک اتاق کوچولوی دنج با دیوار کاهگلی و درها و پنجره آبی سیر و پرده هایی به رنگ زرد کهربایی با سماور قدیمی در گوشه آن و آینه  چوبی بر دیوار شوید. وسطش یک کرسی گرم با لحافی کلفت رویش دارد. اگر بتوانید این تصور را بکنید تبریک می گویم. 
می نشینیم و لحظاتی بعد همسر برجیان می آید. بساط کشک و یا به عبارتی کشک بادمجان با سبزیجات تازه و ترب سفید و نوشیدنی و نان محلی می آورد و می گذارد روی کرسی.
سه نفر می نشینیم برای عیش اکمل!
تصور غلطی نیست اگر بگویم مزه کشک بادمجان را تک تک سلول های بدنم در مسیر دهان تا معده قشنگ می چشیدند. 
همه اینها به یک طرف صحبت های آقای برجیان و همسرش آن طرف. 
برجیان معلومات خوبی دارد. این معلومات را از کتاب خواندن زیاد می داند. عقیده اش این است هر چیزی که نوشته می شود، باید خوانده شود.  تاریخ را خوب می داند و کتابهایی را هم برای کارم معرفی می کند. آن قدر خوره کتاب است که در زمان جنگ  هم کتابخانه سیاری با 5 هزار جلد کتاب راه اندازی می کند. 
می گویند پشت هر مرد موفقی یک زن است. می روم سراغ همسرش.

همراه آقای برجیان و همسرش 


همسرش می گوید پدرش کرمانشاهی و مادرش اصفهانی است. و حالا در اینجا زندگی می کنند. در سن 16 سالگی ازدواج کرده است. به همین خاطر نمی تواند درس بخواند. صاحب سه فرزند می شود. اما فرزند دخترش وقتی به مقطع سوم راهنمایی می رسد با او درس نیمه رها شده  اش را ادامه می دهد و مدرک دیپلمش را می  گیرد. 
از زمانی می گوید که به خاطر شغل همسرش به یکی از بنادر  جنوبی کشور می روند و از گرمای طاقت فرسایش. از زمانی که دزدان می آمدند و سنگ به شیشه پنجره می زدند تا مطمئن شوند کسی خانه نیست تا با خیال راحت بیایند دنبال دزدی. بالاخره روزی می آیند و تمام لوازم خانه جارو می کنند می برند. فقط زورشان به خود ساختمان نمی رسد! از سفری که با پیکان با همسر و سه فرزندش به جنوب می رفتند. به خاطر خرابی ماشین به ناچار در روستایی می مانند و آخر ترس از شرایط آن روستا، آنها را وادار به گرفتن مینی بوس برای رفتن به شهر می کند. ولی با همه این شرایط همیشه همراه و یار برجیان بوده است. 
راستی برجیان و همسرش هم یک جورایی آدم های تنهایی بودند، اما در شکلی دیگر. 

 

 

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

پتو را از سرم بر می کشم. اوه اوه آفتاب از پنجره زده تو. تندی  شیرچه می زنم به حمام و دوش می گیرم. می روم طبقه پایین پیش یعقوب اسدی. 
دیشب خیلی کوتاه از طبقه دوم آتش  نشانی  مثل یک زن فضولِ بیکار، شاهد  و ناظر یک عروسی سنتی با ساز و دهل بودم. تاریکی شب و باران نمی گذاشت عروس و داماد را خوب ببینم. حالا یکی نیست بگوید: «به تو چه که عروس و داماد چه شکلی هستن؟» 

یعقوب اسدی با آن نگاه مهربانش دوربین را نگاه می کند.

دیشب هم تا دیروقت با آقای اسدی که از کارمندان خوب آتش نشانی بود با هم گرم صحبت بودیم. 

 حالا یعقوب نان و پنیر و کره و مربا و چایی را آماده کرده و می خوریم. بعدش به اسکندری زنگ می زنم: «آقا من از خواب بلند شدم و آماده ام»  اسکندری همانی که است که روز گذشته حسابی با هم رفتیم گشت و گذار در اطراف جونقان. 
 قرار شده بود با  آقای فروزنده بیاید و برویم دو جای دیدنی را ببینیم. بابک فروزنده دوست اسکندری و از اعضای شورای جونقان است؛ در ظاهر سن بالاست با ریشی پروفسوری و کت و شلواری روشن. تند و زبل و شوخ طبع است. فقط به همین خاطر چند سالی از عدد سن اش کم کنید. 
 بعد از سلام و احوالپرسی و خوش آمدگویی، شوخی اش را اینطور شروع می کند:
-    خانمم می گه به آقای عابدینی بگو بیاد خونه مون بمونه. ما هم راحت بریم سفر. اونم بره شهر و اطرافش و هر  جایی که دلش خواست رو ببینه. 
از این طور آدم های رُک خوشم می آید. من هم محجوب به حیاء، گویم: 
-    پیشنهاد خوبیه ولی من وقتم کمه دیگه، یه وقت دیگه میام. 
قبل از خروج از شهر،  به اولین جای دیدنی شهر یعنی قلعه سردار اسعد بختیاری می رویم که درست چسبیده به شهرداری است.

 علی قلی خان بختیاری معروف به سردار اسعد بختیاری در دوره قاجار می زیست. نفهمیدم دقیقا زاده جونقان است و یا چغاخور. مهم نیست.  سردار آن موقع زبان انگلیسی و فرانسه و عربی می دانست. دقت کنید منظورم از آن موقع یعنی دوره قاجار است! به کشورهای هندوستان، مصر و فرانسه سفر داشته ولی ماندگاریش در فرانسه بیشتر بوده. چرا که در دانشگاه سوربن فرانسه درس علوم سیاسی می خواند. 
سردار با اینکه در دوره ناصرالدین شاه وزیر داخله و وزیر جنگ می شود ولی اینطور هم نبوده همیشه مطیع و فرمانبردار باشد. دوره محمد علی شاه و بعد از به توپ بستن مجلس به جمع مشروطه خواهان می پیوندد و می شود طرفدار آزادی و  قانونگذاری! آخرش هم با همکاری مشروطه خواهان، محمد علی شاه را از سلطنت برکنار می کند. 
سردار محور اتحاد در میان بختیاری هم بوده و از درگیری قومی و قبیله ای به جد پرهیز داشته است. از طرفی با این همه سوابق درخشان، دنبال مناصب دولتی هم نمی رود. قطعا ترجمه ده جلد کتاب از فرانسه به فراسی و تالیف کتاب تاریخ بختیاری ارزشش بالاتر از آن مناصب بوده است.

با هماهنگی هایی که شده داخل قلعه می شویم.  فضای با صفا و دلبازی دارد.  مجسمه و اسب سفید رنگ سردار اسعد بین در ورودی و عمارت قلعه نگاه مان می کنند. 
جلوی عمارت مسئول حراست منتظرمان است. اصلا اجازه نمی دهد تصویربرداری کنیم: «آقا باید که از قبل  با مرکز هماهنگ شده باشید و مجوز هم داشته باشید. همینطور که نمی شه بیاید فیلم مستند بسازید.» 
اصلا به  صحبت های اعضای شورای شهر توجهی ندارد. من هم می گویم: «عزیز دل برادر! من که نمی خوام مستند بسازم. فقط چند تا تصویر می گیرم و آخرش هم با یک گزارش تقدیم خود شما می کنم. ضمن اینکه با تصویر برداری من چه آسیبی به اینجا وارد می شه، جز اینکه تبلیغ هم می شه؟» 
گوشش بدهکار نیست. آخرش تماس تلفنی آقای مومنی شهردار آرامش می کند و اجازه می دهد. متاسفانه با اینکه جای دنجی هم به  او داده اند و صرفا مسئولیت نگهبانی آنجا را به عهده دارد، ولی معلومات درست و حسابی هم از تاریخچه و بنای قلعه و یا به عبارتی عمارت ندارد. 

سردار اسعد بختیاری در قاب تصویر

با این حال نگاهی به بخش های مختلف قلعه می اندازیم. داخل ساختمان تصاویر قدیمی متنوعی هستند و قرار است اینجا در آینده تبدیل به موزه شود. 

آخرش هم همگی با هم می ایستیم و عکسی به یادگار می اندازیم و کدورت های الکی پیش آمده را پس می زنیم. 

باران می بارد. 
فرزونده پشت فرمان می نشیند. فکر کنم ماشینش پژو بود. من هم جلو و اسکندری هم عقب. همان مسیر آبشار کردیت  را می رویم. از آنجا می گذریم. 
فروزنده خیلی شیرین خاطره تعریف می کند. تند حرف می زند مثل رانندگی اش! چند خاطره می گوید اما یکی دوتای شان خیلی بامزه، هیجانی، جوان پسند و شعف برانگیز و البته منشوری بودند.
 در سالهایی نه چندان نزدیک، مردی از جونقان، گوسفندانش را برده بود تا در جایی بفروشد. بعد از فروش با پول آن بر می گردد.  در بین راه متوجه می شود که راهزن نابکاری دنبالش هست. قدم به قدم تعقیبش می کند و هر از چند گاهی پنهان می شود.  سرعت را زیاد می کند. فایده ندارد. آخرش راهزن نزدیکش می شود و می گوید تمام دار و ندارش را زمین بگذارد. به این هم قانع نمی شود. می گوید کاملا برهنه شود. 
آن مرد به راهزن می گوید داراییش را بردارد و ببرد ولی برهنه نمی تواند بشود! ولی دزد کوتاه نمی آید. چرا که می داند اگر او لباس داشته باشد می رود به مردم روستا جریان دزدی را می گوید و لو می رود. به ناچار پیرهنش را در می آورد. دزد هم که کم کم به او نزدیک می شده تا اموال را بردارد. با یک ترفند راهزن زمین کوب می شود. آن شخص این دفعه به دزد می گوید تا برهنه شود. 
آن دزد که دیگر او  را حریف نبود التماس می کند این کار را با من نکن. این دفعه مرد کوتاه نمی آید. راهزن برهنه می شود و بعد مرد سنگ بزرگی بر می دارد و بر روی دزد می گذارد. 

قصاب کاربلد  در روستای کاج


همان طور که صحبت می کنیم، فروزنده در مورد روستایی که از آن می گذریم یعنی روستا «کاج» می گوید.  اینکه بیش از شصت هفتاد درصد مردم این روستا قصاب هستند. مشتریانش هم بیشتر مسافرانی هستند که در تردد بین چهار محال و بختیاری  و خوزستان هستند.  گوشتها به سلاخ کشیده آدم را وسوسه می کنند برای خرید. ترو تازه. همینطور هم می شود اسکندری و فروزنده خرید می کنند. حیف که دوچرخه من جا نداشت.
باز حرکت می کنیم. این بار من می پرسم: « خب آخر و عاقبت دزد چی شد؟»
-    معلوم نشد چی شد!  احتمالا زیر اون سنگ ها جونشو از دست داد! شاید هم کسی آمده و نجاتش داده!

چشمه سرداب رستم آباد

بعد از حدود چهل کیلومتر به جنوب غرب جونقان یعنی چشمه سرداب رستم آباد می رسیم. چشمه سرداب رستم آباد را در واقع مجموعه ای از  چشمه ها تشکیل می دهند. آب آن در تمام فصول سال سرد است و به همین خاطر هم عنوان سرداب را گرفته. مردم بیشتر در بهار و تابستان برای تفرج به این مکان دیدنی می آیند. 

همراه با اسکندری و فروزنده در چشمه سرداب رستم 


دامداری و کشاورزی و پرورش ماهی هم در اینجا خیلی رونق دارد. مردم هم می توانند همانجا ماهی تهیه کنند و بساط کباب راه بیاندازند. در آن طبیعت این ماهی هم می چسبد. 
فروزنده هم یک شیلات بزرگ دارد که پسرش پویا در آنجا کار می کند. 
پویا چند سالی است که به همراه همسرش در آنجا زندگی می کند. یک خانه دنج زیبا با کلی گُل های رنگارنگ در داخلش دارد. وقتی می پرسم چرا کارگر اینجا نمی گذارید. می گوید: «به هر کسی نمی شه اعتماد کرد. مثلا کارگری داشتیم که به ماهی خوب غذا نداده بود و خیلی از اونها مردن» 
-    توجیه اش چی بود؟ 
-    کارگر فقط می خنده!
 وقتی ذوق مرا از این محیط وسوسه برانگیز می بیند او هم پیشنهاد مادرش را به گونه ای دیگر تکرار می کند. 
-    آقای عابدینی! تو که به همچنین جایی علاقه داری بیا چند روز اینجا باش کلی عکس و فیلم خوب می تونی بگیری
-    امان از وقت کم 

دور همی برای خوردن کباب ماهی 


همه اینها به کنار ماهی خوشمزه ای که پویا با کلی ادویه رنگارنگ آماده می کند به کنار. حسابی حالمان خوش می شود. 
به وقت غروب بر می گردیم. 
اگر حوصله تان سر رفته از اینجا به بعد را نخوانید ولی اگر می خواهید یک ماجرای هیجان انگیز دیگر از جنس دزدی از بابک فروزنده بشنوید اینجا را بخوانید که بد آموزی ندارد عبرت هم دارد. 
جریان از آن قرار است بابک به خاطر اموالی که دزدی برده بود به یک دزد دیگر متوسل می شود. دزد دزد را راحت تر پیدا می کند تا پلیس. می گوید مشکلش را می تواند حل کند. دزد را پیدا می کنند ولی عملا کاری نمی توانند بکنند. 
در راه بازگشت با هم به کارخانه ای می رسند. دزد به بابک می گوید: «بریم پیش صاحب کارخانه که با من دوسته!» جالب اینکه قبلا از این کارخانه دزدی کرده است و به واسطه همان دزدی با صاحب کارخانه هم دزد شده است.
ولی ماجرا این دزدی هم به سالها قبل بر می گردد. می گوید سال ها قبل، این دزدی به همراه دوستش طرح دزدی از یک دامدار را می چینند. چند روزی دامداری را تحت نظر داشتند. روز دزدی فرا می رسد. آنها تریلی را می آورند تا گوسفندان را در فرصت مناسب بدزدند و بروند پیِ کارشان. 
اما از شانس بد اینها و از شانس خوب دامدار، درست همان روز چند خانواده می آیند و همانجا اتراق می کنند. 
آنها دست از پا درازتر برمی گردند. به کارخانه بزرگی می رسند. در آن را می زنند. یک شخص افغانی از پشت در می پرسد: 
-    چه کار دارید؟ 
-    تشنه مونه. آب می خواییم
-    مگه اینجا سقاخونه ست
-    مگه تو شمری که یک لیوان آب نمی دهی 
بالاخره درخواست دزدان جواب می دهد و در را باز می کند.  آن شخص افغانی را به اتاقش می برند. دوستش خواب است. می گویند دست و پای دوستش را ببندند. پشت بندش دست و پای خودش را هم می بندند. سراغ رئیس کارخانه را می گیرند. سه نفری به اتاقش می روند. 
او هم به اتفاق دو دوستش مشغول تریاک کشی است. می ریزند داخل و آنها را غافلگیر می کنند. اولش دو نفر که همراه صاحب کارخانه بودند یک کتک حسابی به اینها می زنند. بوکسور بودند. اما عاقبت حریف  چماق های اینها نمی شوند. 
دست و پای آنها را می برند و سراغ کلید گاوصندوق را می گیرند. 
صاحب کارخانه که مستاصل بوده می گوید هر مقدار پول می خواهید بردارید فقط مردی کنید و یک مقدار پول برای چک ها بگذارید کنار
این دزد هم جوانمردی می کند. علاوه بر پول، مقداری تریاک هم بر می دارد و مقداری هم برای صاحب کارخانه و دوستانش می گذارد. 
بعد می روند سراغ محصولات کارخانه و آن را بار تریلی می کنند. بعد از آنکه به اندازه کافی از کارخانه دور می شوند، دزد که موبایل کارخانه دار را با خود دارد به همسر کارخانه دار تماس می گیرد و ماجرا را می گوید و توصیه می کند به کارخانه بروند تا حال شوهرش بدتر نشود. 
دزدان سرخوش بعد از مدتی محصولات کارخانه را که نمی دانستند چه چیزی هست می برند تا بفروشند. بالاخره فروشنده ای پیدا می کنند که می گوید قیمت این محصولات را تنها یک کارخانه دقیقا می داند باید تماسی بگیرم و قیمت دقیق را بگیرم. 
تماس می گیرد و قرار می شود صاحب کارخانه بیاید و محصولات را ببیند. 
ولی غافل از اینکه این شخص دقیقا صاحب همان کارخانه است. دزدان بخت برگشته همگی دستگیر می شوند و محکوم به اعدام و حبس می شوند با توجه به اعترافاتی که از دزدی های قبلی هم می کند. 
اما کارخانه دار دزد اصلی را می شناسد و از حق خودش می گذارد. دزد مدتی را به خاطر دزدی اش زندان می رود و بعد مشروط به رضایت صاحب کارخانه آزاد می شود و از همانجا می شود دوست صمیمی صاحب کارخانه. 
ولی همان دزد در نهایت جانش را در یک دزدی دیگر از دست می دهد و دارفانی را وداع می گوید و این هم از ماجرای دزدی دیگر

زوایه ای مناسب برای دیدن بخش اعظم قلعه اسعد بختیاری 

 آب قلعه قبلا از طریق چشمه بلبل به وسطه لوله و شیب ایجاد شده تامین می شده ولی اکنون کار آن را شهرداری جونقان انجام می دهد 

در مناطقی که لر نشین هستند شیر نماد نگهبانی است و اینجا هم شیر سنگی از قلعه نگهبانی می کند. 

ستون های سردر عمارت بختیاری

نمای کلی  از شهر جونقان

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

باران به هیچ صراطی مستقیم نیست و اصلا بند نمی آید. درست است که پیش بینی ها حکایت از چهار روز بارندگی مدام داشت، ولی چرا این پیش بینی مثل سایر پیش بینی های کشورمان نبود و درست از آب در آمد!؟ می روم می ایستم. می روم می ایستم. هی می گفتم شاید بایستم و باران خجالت بکشد و بند بیایدا! انگار نه انگار.
در روستای کُران، کنار ساختمان نیمه ساخته ای می ایستم. هیچ کسی در خیابان نیست. فقط هر از چند گاهی ماشین ها گذری رد می شوند. دوچرخه را به دیوار تکیه می دهم  تا کمی استراحت کنم. سگی غول پیکر کمی آن طرف تر چنان واق واقی راه می اندازد که می خواهد عالم و آدم را خبر کند که من آنجا نشسته ام. حالا خدا رحم کرد که در بند زنجیر بود. با این حال از رو نمی روم و به سمتش  می روم. زل  می زنم به  چشمانش! این در زبان سگی به این معنا بود که«چه خبره، آدم ندیدی؟»
او هم با صدای بلندتر پارس می کند انگاری می گوید: «تو خودت خونه و زندگی نداری وارد حریم من شدی؟» 
مثل اینکه حق با اوست. جر و بحث بی فایده را ول می کنم. ولی این رسمش نیست. کمی آن طرف تر به کنار  خیابان اصلی می روم.  به مظلومیت کُزت شروع می کنم به یادداشت برداشتن. 
غرق در دفتر یادداشتم هستم. یکی صدایم می کند. مردی است از آن طرف خیابان. مثل اینکه ژان والژانم است.  با خودم می گویم: 
-    ای جانم! یکی منو دید
دوچرخه را تنها می گذارم و می روم به سمتش. 
-    بیا مغازه یک خورده گرم بشی 
-    آقا ممنونم مزاحم نمی شم!
-    حالا بیا تو! تعارف نکن دیگه
پیرمرد به همراه دوستش آنجا نشسته اند. دوستش هم یک مرد کت و شلواری با سروصورتی کاملا تراشیده و آنکاردکرده است.  هم سن و سال هستند. از دوران کودکی دوستی شان را داشتند. 
 از سفرم می پرسند و من هم تمام معرفینامه همیشگی ام را رو می کنم. مغازه دار می رود  و از روی کتری روی بخاری مغازه چایی تازه دمی برایم می ریزد. من هم ازشکلات هایی که دارم چند تایی تعارف می کنم.
هر دو جوانی شان را در کشور کویت و امارات کار می کردند. حقوق شان را به خانواده شان در ایران ارسال می کردند. قد و بالای بلندی هم دارند. کلا بختیاری اکثرا قد بلند و تنومند هستند.  از روزمرگی و یکنواختی زندگی شان می گویند. دعوت می کنند به خانه شان بروم و در مورد روستای کّران که عنوان طولانی ترین روستای کشوری را دارد مطلبی بنویسم. 
واقعیتش از ده چشمه فارسان تا اینجا شاید 5 کیلومتر رکاب نزدم. برنامه را می گذارم برای زمانی دیگر و بهتر.
***
دقیقا ساعت دو بعد از ظهر، سر از شهرداری شهر جونقان در می آورم؛ یعنی وقت تعطیلی شهرداری. دیواری کوتاه تر از شهرداری پیدا نکردم. ساختمان شهرداری درست کنار قلعه سردار اسعدبختیاری قرار دارد. پیش سردار نتوانستم بروم که خیلی وقت است که دارفانی رو گفته از طرفی اگر هم بود  با دوچرخه ام نمی توانست رابطه برقرار کند، فقط اسب سوار تک تاز را می پذیرفت. ساختمان  شهرداری را سعی کرده اند شبیه قلعه بسازند. ولی قلعه بجز بنای اصلی محوطه خیلی بزرگ با درختان زیاد دارد. 
مستقیم پیش شهردار یعنی باقر مومنی می روم. معلوم است که حسابی خسته است. معمولا شهرداری ها نزدیک شب های عید سرشان شلوغ تر می شود. با ماسک روی صورتش چهره اش را تشخیص نمی دهم. پشت میز نشسته و بعد از سلام و معرفی خودم، خیلی جدی می گوید: 
-    کاری می تونم براتون انجام بدهم؟ 
با خودم فکر می کنم: 
-     مثل اینکه با این شهردار باید زیاد صحبت کنم تا امکان بازدید از شهر را فراهم کنه 
 این دفعه پیش بینی ام غلط از آب در می آید، مثل پیش بینی وضع هوا نبود. خیلی زود شرایط اسکانم را فراهم می کند و در ادامه می گوید: 
-    الان جور می کنم با یکی از اعضای شورا بری گشت و گذار در شهر و اطرافش! اون به درد کارت می خوره. 
با آقای اسکندری تماس می گیرد و قرار می شود که یکساعت بعد همدیگر را ببینیم. 
خودش می رود و مرا به منصور عرب سرایدار آنجا می سپرد. منصور پسر لاغراندام و جوانی است. با هم می رویم و من سیب زمینی پوره را از خورجینم در می آورم. تا خراب نشده باید زودتر بخورم. به پیشنهاد منصور به آشپزخانه می روم و می گوید:
-    آشپزخونه همه چیز هست. آب خنک، نون، چایی
من سفره غذایم را باز می کنم و منصور هم زودتر از من سفره دلش را. لب به غذا نمی زند.  خیلی دقیق سن و سالش را می گوید 27 ساله و چند ماه و چند روز و چند ساعت و... . یک اصولی برای زندگی خودش دارد. خودش را علاقمند به کتاب خواندن نشان نمی دهد و دلیلش این است که خودش به خیلی چیزها رسیده و نیاز به کتاب خواندن احساس نمی کند. 
هشت سالی قشم بوده ولی الان به خاطر کسالت پدر و مادر به شهرشان برگشته. دوست دارد ازدواج کند. از او می پرسم. 
-    با هم در تماس هستید؟
-    نه! 
-    چرا؟
-    اینجا شهر کوچیکیه! اگر کسی بفهمه من با اون ارتباط داشتم، دیگه امکان ازدواجمون به صفر می رسه، فعلا زیرنظر دارم.
-    خب بالاخره باید یک شناختی از هم داشته باشید یا نه؟
-    می شناسمش. اینجا شهر کوچیکیه اگر بفهمن با هم ارتباط داریم، دیگه اصلا نمی تونیم ازدواج کنیم. 
-    کی می خوایی بری خواستگاری؟
-    وقتی  وضع مالیم خوب بشه 
زیاد حرف می زند. اما خودم هم کم بی تقصیر نیستم در این امر. از بس فضولی ام گل می¬ کند. 
بعد خودش می پرسد: 
-    خودت زن داری؟ 
-    نه 
-    از غذا خوردنت فهمیدم
نمی دانم از غذا خوردنم چطوری فهمید؟ با سرعت می خوردم؟ زیاد به او تعارف نکردم؟ لقمه بزرگ برداشتم؟ شاید هم برعکس خیلی باوقار و متین و جنتلمنانه بودم.  بالاخره من سعی ام رو کردم به حالت دوم نزدیک باشم.
نیم ساعت بعد اسکندری می آید. اسکندری هم عضو شوراست و هم کارمند شهرداری. یادم رفت بگویم که جونقانی ها  ترک  قشقایی هستند! اسکندری همان اول می پرسد: 
-    بریم اول دیدنی ها شهر  رو ببینیم یا طبیعت اطراف رو
-    اول طبیعت 

رودخانه جونقان


اسکندری خیلی پرانرژی و مصمیم برای معرفی شهرشان است. کم نمی گذارد برای کاری که انجام می دهد. کوه های جهان بین، پیلی، سالدران و میانکوه دور تا دور آن را گرفته اند. کوه هایی که هنوز در اول فصل بهار پوشیده از برف هستند.  در موقعیت مناسب چه به لحاظ جغرافیایی و چه به لحاظ زمانی برای عکاسی نیستند. اما بعدش به جایی می رویم که خود اسکندری هم تا حالا از نزدیک ندیده بود.

آبشار کردیت 

در 10 کیلومتری جنوب  شهر جونقان و در مسیر شهر اردل ابتدای وارد تنگه ای می شویم که به تنگه درکش ورکش معروف است. بعد از عبور از کوه های بلند در سمت چپ جاده و در دره ای عمیق، آبشاری خروشان و پرآب به نام آبشار کردیت قرار دارد. مسافران گذری به این راحتی آن را نمی بیند. برای پایین رفتن باید از یک مسیر پاکوب با شیب خیلی تندی حرکت کرد. 
بخاری از این آبشار بیرون می آید که که وجه تسمیه نام این آبشار هم  است. آب آبشار در نهایت به رودخانه کارون ختم می شود. 

کاروانسرای خان اوی


از آنجا به کاروانسرایی  قدیمی می رویم که دارای طاق ضربی های متعددی است که به «خان اوی» معروف هستند. «خان اوی» در زبان ترکی معنای «خانه ی خان» را می دهد. «خان اوی» از آن جهت که گویا خانی در آن زمان این کاروانسرا را برای آسایش مردم ساخته است. آمدند. 
در بعضی از اتاقک های این کاروانسرا حفاران پرتلاش، حفاری هایی کرده اند. حالا نمی دانم به چیزی رسیده اند یا نه؟ ولی گنج بی رنج می شود مال باد آورده.
آخرین جایی که می رویم یک جای واقعا صعب العبور و سخت است. اگر می دانستم رفتن به آنجا این قدر ماشین سمند را در آن گل و لای فرو می برد، اصلا نمی گذاشتم اسکندری مرا به آنجا ببرد. 
به جایی در شمال شهر جونقان می رویم که اشراف کامل به شهر دارد و به سراب بکان شهرت دارد. 
در سال نهم حکومت مظفرالدین شاه وبا کل کشور را می گیرد شبیه کرونای امروز. خوانین برای فرار از وبا به این مکان که در ارتفاعات است و هوای خوش و آبی پاک و سالم دارد می آیند و به یادگار سنگ نوشته ای را از خود به جای گذاشته اند. 


کاش سنگ نوشته زبان داشت و یک خورده ای از خان ها می گفت و مردم آن پایین دست و از همه مهم تر آن هنرمندی که خلقش کرده است. 
به شهر بر می گردیم و جانی دوباره می گیریم در جونقان. 

 

تنگه درکش ورکش که بین بالاترین و پایین ترین ارتفاع قرار دارد

به همراه اسکندری و دوستش در کنار آبشار کردیت

 

نمایی از کوه های اطراف جونقان

ابرها بر بالای تنگه درکش ورکش منظره زیبایی را به وجود آورده بودند.

چشمه بلبل در داخل شهر جونقان 

تک درخت تنها

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

نمایی از روستای ده چشمه فارسان

پپسی خنکی را از یخچال بر می دارم.  به سمت یکی از میزهای غذاخوری می روم. صندلی را عقب می کشم و می نشینم. اهرم درِ پپسی را فشار می دهم. با صدای فسی مقداری گاز می زند بیرون. نی را داخلش می گذارم و جرعه ای از آن را می نوشم. در همان زمان، چشمانم را روی هم می گذارم تا غذا آماده شود. هم خسته ام هم گرسنه. 
از در شیشه ای رستوران نگاهی به بیرون می کنم. مردی با بارانی آبی می بینم که زیر باران شدید با سرعت از جلوی رستوران رد می شود.
هیچ کس جز من در رستوران «جزیره» نیست، به جز کارگری که آنجا کار می کند. نمی دانم چرا اسم رستوران جزیره است؟ اینجا که جزیره نیست. یعنی خود رئیس رستوران در جزیره کار می کرده بعد اینجا را به یاد آنجا زده جزیره؟ یا غذاهای جزیره ای مثل ماهی و میگو دارد و یا اینکه فقط به خاطر  علاقه به جزیره بوده است. 
ذهنم بیشتر از این یاری نمی دهد. چشمانم بسته است که علی نبی زاده صاحب رستوران می آید و می گوید: 
-    سالاد هم بیارم خدمتتون؟
-    نه متشکرم! نیازی نیست
-    شما که این قدر زحمت می کشی و دوچرخه سواری می کنی باید بخوری و قوت بگیری
-    دیگه شکم جمع و جورم به بیشتر از این عادت نداره
البته خیلی هم جمع و جور نیست. سابقه رکورد زیاد خوردن هم دارم. چشمانم همچنان به سنگینی می روند و پلک هایم نمی خواهند باز شوند. 
بدون اینکه از او بخواهم از خاطراتش می گوید:
-     خیلی سال قبل در زمان پدرم که قصابی داشتیم، سه برادر مشتری مون بودن که توی کار نمدبافی بودن. اونا  هر روز سه نوبت به مغازه مون می آمدن و هر دفعه دو کیلو گوشت سفارش می دادن. یعنی در هر وعده غذایی دو کیلو گوشت می خوردن. 
یکهو چشمانم باز می شود و می گویم: 
-    دو کیلو برای هر وعده اونم برای سه نفر!!!
می خندد و خاطره ای دیگر می گوید این بار از خودش. انگاری که بخواهد مرا با این حرف ها حسابی به هیجان بیاورد.
-    یک بار به همراه دو تا از دوستام می رفتیم تهران . بین راه به قم رسیدم و رفتیم پیش یک جگرکی که می شناختیمش تا سفارش جگر بدیم. اما جگرگی می گه که جگر تموم شده. قول می ده بعد از برگشت از تهران جبران کنه
خنده ای می کند و در ادامه می گوید: 
-    وقتی برگشتیم دوباره رفتیم سراغ اون مغازه، به نظرت جمعا چند سیخ جگر خوردیم؟
با چشمانی نیمه باز می گویم: 
-    خیلی زیاد که بخورید سرجمع می شه ده سیخ.
این دفعه بلندتر می خندد و می گوید:
-    باورت نمی شه! 95 سیخ خوردیم. مردمی که از آونجا رد می شدن هاج و واج نگاهمون می کردن 
-    بابا دمتون گرم. منم بودم یه عکس سلفی هم باهاتون می گرفتم!
ولی من در اندازه آنقدر خوردن نبودم.
ناهار که خوردم با آقای شهاب جزایری تماس می گیرم. باران همچنان می بارد. آدرس می دهد و می روم به سمت خانه اش. زود پیدایش می کنم، چرا  که بین راه خودش با ماشین می آید دنبالم. می افتم دنبالش تا به خانه می رسیم.
بعد از سلام و خوش و بش می گوید: 
-    اول بریم خونه یه چایی بخوریم و استراحتی کنی، بعد می ریم به گشت و گذار
-    نه! فرصت خیلی کمه. تا نور داریم بریم کارمونا انجام بدیم بعد می آییم برای استراحت

آقای شهاب جزایری در پیرغار ده چشمه فارسان


دوچرخه را داخل حیاط می گذاریم و سوار ماشین می شویم. «ده چشمه» 5کیلومتر بیشتر تا فارسان فاصله ندارد؛ یعنی چسبیده به فارسان است. مهم ترین قسمت دیدنی این روستا هم پیرغار است. در پیرغار یک غار قدیمی آهکی وجود دارد  با سقفی که کاملا به سیاهی می زند.  مردم خیلی برای طلب حاجت به اینجا می آیند و شمع روشن می کنند. همینها باعث سیاه شدن سقف غار شده است. اما اینجا جای مقدسی نیست که آنها برای زیارت آمده باشند. شاید در زمان خیلی دورتر آدم ها غارنشین آنجا آتش روشن می کردند. نشان های مختلفی هم در ورودی همین غار حکاکی شده اند. شاید هم سکون و آرامش غار و دوری از سروصدا و ماشین، حس بهتری برای دعا برای مراجعین ایجاد می کند. 
روزنه ای در غار وجود دارد که می توان تا حدود پنجاه متر در آن پیش رفت ولی بعد از آن به علت باریک شدن تونل، امکان پیشروی وجود ندارد. حفاری های متعددی هم در کف و دیواره های این غار به منظوری مشخص انجام شده است.     
 سمت راست غار یک آبشاری با ارتفاع خیلی زیاد وجود دارد که آب آن از بالا سرازیر می شود.

سنگ نوشته های مربوط به پیرغار  - دوران قاجار

سمت چپ هم سه سنگ نوشته سالم به خطوط نستعلیق وجود دارد که به دستور سردار اسعدبختیاری و سردار ظفر بختیاری نوشته شده اند. در این سنگ نوشته های شرح لشکرکشی های بختیاری ها در انقلاب مشروطه ذکر شده است و قدمت آن ها به دوره قاجاریه بر می گردد. 

آبشار ده چشمه 


وقتی به سمت آبشار می رویم، بارندگی شدیدتر می شود. جزایری هم که لباس بارانی نیاورده است، پالتوی خودش را روی سرش می کشد. 

غار پارتی پیرغار

 

کمی دورتر از پیرغار، تونل پارتی پیرغار وجود دارد که با توجه به آزمایشان انجام شده گفته می شود این تونل به دوران اشکانیان بر می گردد. اما حدس وگمان هایی در مورد این تونل وجود دارد که یا راه مخفی برای عبور خان بوده و رسیدن به برج قلعه و یا محلی برای نگهداری اسلحه بوده است.

به همراه شهاب  جزایری و سعادت الله  یداللهی 


آقای سعادت الله یداللهی هم به جمع مان اضافه می شود. تعریفش را جزایری زیاد می کند. از اینکه از خانواده ای تحصیلکرده و اهل علم است. اداره مدرسه ای غیر انتفاعی را بر عهده دارد و تا جایی که بتواند به دیگران کمک می کند. 

از آنجا به باغ درویش در منطقه برنکان می رویم که محل باصفا برای روزهای تعطیل مردم است. به خانه  برمی گردیم.

 

رضا و پارمیس

 

رضا و پارمیس دو فرزند جزایری به استقبال مان می آید. باادب و فهمیده هستند. همان  جلوی در خیرمقدم می گویند. با خودم به شوخی می گویم:
-    بچه توی این سن و سال باید سرش توی گوشی باشه!  داشت یادم می رفت از این جنس بچه ها هنوز هستن!
شایان  هم که فرزند بزرگتر است از ترس اینکه ناقل کرونا باشد سلامی می دهد و خودش را پنهان می کند. 
من و یداللهی که گرم صحبت می شویم، همسر جزایری هم می آید. دوست دارم حرف هایش را بشنوم. در حالی که ایستاده و دست راست دست چپش را گرفته می گوید تا هفت سالگی به همراه پدر و مادر کویت بودند و بعد به ایران می آیند. اما در حال حاضر با بیماری پدر و مادر دست به گریبان است. هر دوی آنها درخانه شان زمین گیر شده اند. پرستارها قبول نمی کنند که همزمان به هردوی آنها رسیدگی کنند. ناچارا خودشان رسیدگی می کنند. 
از طرفی برادر آقای جزایری هم اخیرا دچار سانحه رانندگی شده است. 
نمی دانم چرا از جزایری هیچ خبری نیست. اتاق و آشپزخانه و  در حیاط را زیرچشمی نگاهی می اندازم، نمی بینمش. فقط دود سفیدی  از حیاط به داخل خانه می آید. 
همسرجزایری اینها را به یداللهی می گوید و غصه تمام وجودش را می گیرد. هر از چند گاهی هم به من نگاهی می کند و می خواهد غمش را یک جوری پنهان کند. ولی اصلا مهارت این کار ندارد. 
دیگر صدایی نمی شنوم. همه صداها گنگ می شوند. غم چون هیولایی به قلبم می زند. آنقدر بالا می آید که می خواهد به گلویم بزند. کاش می توانستم کاری انجام دهد. کاش پزشکی بودم و با نسخه ای حال آنها را خوب می کردم. کاش با یک دعایی، وردی یا سخنی حالشان را خوب می کردم. کاش معجزه ای اتفاق می افتد و همه آنها سرپا می شدند. 
یداللهی هم چون بزرگی می گوید: 
-    شما خودت تلاشت رو بکن. ولی تا دنیا بوده همین بوده. باید با این موضوع  کنار بیایید. چاره ای نیست. 
حس می کنم همسر جزایری کمی آرام می شود. 
غوطه ور در فکر بودم که پارمیس کوچکترین فرزند خانواده پیشم می آید و می گوید: 
-    عمو نقاشیامو نگاه می کنی؟
انگاری فرشته ای باشد که بخواهد مرا از اعماق غم بیرون بکشد. نقاشی هایش را نشانم می دهد.

نقاشی پارمیس از خانواده 

 

تصویری از تمام اعضای خانواده در یک قاب هستند. روی تک تک نقاشی هم نوشته بابام، مامانم، داداشم، داداشم، خودم! 
کوه های فارسان را هم فراموش نکرده که استوار آنها را در پناه گرفته اند. خط آبی هم جلوی پای همه آنها هست که بیشتر به رودخانه می ماند. 
در ادامه می گوید: 
-    باشگاه ژیمناستیک می رم. 
می پرسم:
-    می تونی چند تا از این حرکات که یاد گرفتی رو بزنی 
بدون هیچ مکثی با مهارت خاصی شروع می کند به پشتک وارو زدن 
اگر درد است،  پارمیس هست. اگر درد است شنونده خوبی مثل یداللهی است. اگر درد است، سنگ صبوری مثل جزایری هست. اگر درد است، خانه ای برای تیمارداری است. اگر درد است جایی بیرون از خانه است برای رها بودن است. اگر درد است خدایی هم است.
پس  جزایری کجاست!؟ بالاخره می آید. با کلی کباب آماده شده و برنج. غذای مفصلی آماده کرده اند. 
بشقاب برنج را می کشد و گوشت ها را داخل بشقاب بزرگی می گذارد و چند نان محلی گرد هم در کنارشان می گذارد و می گوید: 
-    عابدینی جان بکش! خجالت نکش 
-    ممنونم! خیلی زحمت افتادین 
-    این حرفا چیه تو مهمون ما هستی
برای اینکه خجالتم بریزد خودش نانی بر می دارد. گوشت و برنج را داخلش می گذارد و شروع می کند به خوردن و بعد می گوید:
-    لر باید این طور غذا بخوره
از این حرفش خوشم می آید و خودمم به سبک خودش می خورم. می گوید: 
-    حالا ندیدی توی کوهنوردی چطور به خودمون می رسیم. همونجا شب کله پاچه بار می زنیم. 
ضمن خوردن، نمی توانم خنده ام را  پنهان کنم. همسرش در ادامه می گوید: 
-    فارسانی ها عاشق کله پاچه هستن. تازه بعضی ها کله پاچه رو با برنج هم می خورن!
یاد نبی زاده رستورانی جزیره می افتم. با اینکه این طور می خورند ولی شکمی هم ندارن. تنها یک دلیل دارد که همه می دانند. 
اما یادم رفت که جزایری ها جدشان به سید نعمت الله جزایری بر می گردد. اصالت شوشتری دارند. در زمان کریم خان زند بنا به دستور کریم خان، 14 فرزند سید نعمت الله در سرتاسر ایران پخش می شوند تا احکام شرعی مردم را حل و فصل کنند. 
آنها همانجایی که بودند ماندگار می شوند اما ارتباطات جزایری ها با یکدیگر همچنان برقرار است. از آنجایی که سید نعمت الله مقبره اش در پلدختر لرستان است، در نتیجه تعدادی از جزایری 8 فروردین هر سال در این محل جمع می شوند و ضمن دیدار با یکدیگر به حل  و فصل مشکلات هم می پردازند. 

نمایی دیگر از آبشار ده چشمه فارسان

 

 

آبهای جاری از چشمه ها و آبشار ده چشمه 

منطقه بردنکن فارسان

 

  • عدالت عابدینی