پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

کم مانده بود قلبم از تنم جدا شود و سقوط آزاد کند روی زمین و بپاشد. آن هم وقتی که آن مامور پلیس را در بازار رامشیر می بینم. به سمتم می آید و می گوید: 
- آقا با چه مجوزی از  بازار فیلم می گیری؟
من هم مثل آن رئیس جمهور سابق سابق سوال را با سوال جواب می دهم:
-    مگه برای فیلمبرداری از اماکن عمومی هم نیاز به مجوز هست؟
-    بله!
با تحکم همراه با کمی ترس می گویم: 
-    نه! همچین چیزی نیست. فیلمبرداری از مراکز حساس، نظامی و حریم خصوصی نیاز به مجوز و اجازه داره و اماکن عمومی شامل این بخش ها نمی شه.  اگر هم از شخصی بخواهم عکاسی کنم حتما اجازه می گیرم. اینجا هم من دارم فیلم می گیرم نه عکس!
-    من نمی دونم شما باید مجوز داشته باشی 
حرف می زند و گوش منم ناشنوا.  فقط مانده یک هفت تیر بکشد و به دستبند بندم کند. 
تازه متوجه می شوم  ای دل و دیده غافل ! این شخص نه لباسش سبز است و نه ماشینش. آدمی که با او صحبت می کنم مامور راهنمایی و رانندگی است!  احتمالا این شهر  یا اصلا ماشین ندارد که گیر بهشان بدهد یا اینکه همه مردم به دقت هر  چه تمام تر تابع قوانین راهنمایی رانندگی هستند و به پلیس نیاز ندارند. یا حالت سومی هم می شود حدس زد  که مامور انتظامی است به اشتباه لباس راهنمایی رانندگی به تن کرده است. 
با همه اینها عجب رویی دارد!
 قوت قلبی می گیرم این دفعه محکم و بدون هیچ ترس و واهمه ای می گویم:
-    اصلا این موضوع به شما چه ربطی داره؟ شما که مامور راهنمایی رانندگی هستی و مامور انتظامی نیستی؟
جواب های پرت و پلا می دهد.  خودمم آنقدر پرت می شوم که فکر می کنم نکند من دارم اشتباه می کنم. 
به مداح اهل بیت می گویم برویم. جر و بحث با این آدم فایده نداره. 
مامور رانندگی می گوید:
-    من به اماکن اطلاع می دم 
-    به اماکن هم ارتباطی نداره. اتفاقا کاری که من انجام می دم، برای خود این شهر و مردم و معرفیشون به دیگر هموطنانمون هست و هیچ منفعت مادی هم برای من نداره! کلی هم انرژی از من می گیره.
با این نیم بند صحبتی  که خودم کردم، کم مانده یک کف مرتب برای خودم بزنم. ولی فایده ندارد. سگرمه هایش بیشتر در هم می رود. 
مداح اهل بیت از این موضوع ناراحت می شود. می خواهد یک جوری موضوع را حل و فصل کند و رتف و فتق امور را سر هم بیاورد. به او می گویم: 
-    نگران نباش! خواستم فقط به اون بفهمونم در کاری که بهش ارتباطی نداره دخالت نکنه! همونکه وظیفه خودش رو خوب انجام بده، کلی جای تشکر و قدردانی داره.
از آنجا می رویم. ولی آن شخص خیلی مصرتر، لجوج تر و مستحکم تر  از این  حرف هاست. او هم می رود و گزارش به مقامات می دهد. آخرش هم به نتیجه نمی رسد. با خودم می گویم: یعنی همینه می خواستی؟
در مسیر که می رویم. فیلم های گرفته شده با دوربینم را نگاه می کنم. دو زن را می بینم. بد جوری به دوربینم زل زده اند. بدون اینکه خودمم متوجه شوم. شانس آوردم جوان نبودند. وگرنه کارم با دمپایی و کیف دستی و کلی لیچار بود. از کجا معلوم شاید هم یک اتفاق دیگر می افتاد. در هر حال من دنبال خیر و شر نیستم و بی تقصیرم.
حالا با این وضعیتی که پیش آمده این سوال در ذهنم وول می خورد آیا می توانم با زنی که تا چند دقیقه دیگر پیشش می خواهم بروم راحت صحبت کنم و فیلم بگیرم. 
به یکی از محله های رامشیر می رویم. مداح اهل بیت. زنگ دروازه بزرگ سبز و سفیدی رنگ و رو رفته ای را می زند. مردی نسبتا مسن با دشداشه عربی و لبی خندان به استقبالمان می آید.  مثل اینکه همه چیز اوکی هست.
وارد خانه می شویم. حیاط بزرگی دارد. سایه درختِ کُنار حیاط را گرفته و میوه هایش از آن آویزان شده اند.  


خانم سیده حمیده موسوی به استقبالم می آید. هماهنگی قبلی این مزایا را هم دارد. دم مداح اهل بیت گرم! در گوشه ای از حیاط ابزار کار سید حمیده  روی زمین هستند. مشک و منقل و چیزهای دیگر با ورقه های آهنی درست می کند. 
سیده حمیده کاملا سیاه پوش است و فقط صورت و دستانش پیداست. لبخند شیرینی دارد. کارش را سمتِ راست  ورودی حیاط انجام می دهد. روی پارچه پهن شده سبزیجات گذشته تا خشک شوند. یک چهارچرخ دستی حمل بار هم هست. روی آن یک ترازوهای دو کفه ای گذاشته اند. 
حلبی های کهنه تکیه داده شده روی دیوار، ابزار کارش هستند.
یخچال قدیمی سفید رنگی هم هست.  با دهانی نیم باز با کلی خرت و پرت که به من و بقیه جمع چشمک می زنند. ابزار کار حمیده چکش و قیچی حلبی بر، انبار قفلی و یک تیغه آهن 40 سانتی  و میخ های کوچک داخل بطری آب معدنی و چند تا وسیله کوچک هست. 
سیده حمیده می نشیند تا بخشی از کارش را نشانم دهد. با چکش روی حلبی می زند. آن را کاملا به شکل یک ظرف در می آورد. چنان چکش روی حلبی می زند انگار  با تنبک ضرب گرفته می زند. تاپ تاپ تاپ تاتاتاتاتاپ تاپ تاپ تاپ تاتاتاتاتاپ.
 یاد مستندی در مورد حسین علیزاده می افتم. آنجا که می گفت در بازار آهنگرها می رفتم. صدای چکش های روی آهن، الهامی می شدند برای برخی آهنگ هایم.
سیده حمیده هنرمندی است متفاوت. هنرمندی است که دستان  از بس آهن کوبیده چروکیده و زمخت شده است. بعید می دانم کل عمرش دست و ناخنش روی کرم و لاک دیده باشند. نگاه به دست خودم می کنم. خیلی ظریف تر از دستان اوست. عجب اوضاع و زمانه ای شده. روی ظرف یک استوانه می گذرد که دری گرد روی بدنه آن دارد مثل لوله بخاری. کار مشک را انجام می دهم. 
ضمن کار سوالاتم را از او می پرسم.
-    از  چند سالگی این کار را شروع کردی مادر؟
به سختی فارسی حرف می زند با لهجه کاملا عربی می گوید:
-    از سن ده سالگی مشغول به کار شدم. زمانی که سینما آتش گرفت(منظورش سینما رکس آبادان است که در سال 56 آتش گرفت. چرا از سینما رکس گفت. لابد خاطره ای هم از آن دوران دارد. حیف نپرسیدم.) از زمان سینما تا الان من کارم همینه، یعنی چهل و پنج سال است که این کار را انجام می دم.
-    الان چند سال دارید؟
-     شصت سال 
-    این کار رو از کی یاد گرفتید؟
-    اول از آقام. اون درست می کرد  باش منم یاد گرفتم 
-    بچه های شما هم این کار را انجام می دهند؟
-    آره! ولی اونها حوصله این کار را ندارند. (با لبخند)
-    مشتری های چه کسائی هستند؟ 
-    از شهرستان می آیند از هیئت ها از همین جا. خانم آقا همه جور مشتری دارم.
-    کار چطور انجام می دید؟ 
می خواهد توضیح دهد. می بینم دمپایی هم به پا ندارد. می رود یکی از حلبی های تکیه داده روی دیوار را می آورد و می گوید:
-    من آهن ها را از جای دیگری خرید می کنم. مشتری که بیاد می گم چه اندازه ای می خوای؟ طول و عرض آن چقدر باش؟ و بعد براش درست می کنم.
-    بیشتر چی درست می کنید؟
-    مشک، منقل و هر چیزی که سفارش بدن و بتونم درست کنم.
-    مشتری هاتون وقت تکون دادن مشک ها شعر هم می خونند . با خنده می گوید: 
-    لا لا لا


مداح اهل بیت می گوید بعضی شعرها را در تنهایی خودشان می خوانند شعر عربی و فارسی در این هنگام سر خودش پایین مشغول کار است 
-    چند ساعت در روز کار می کنید؟
-    یک بار از ساعت هشت نه صبح شروع می کنم تاظهر. بعد از ظهر ها هم از ساعت سه و نیم تا شب.
در ادامه با غرور می گوید: 
-    من آزادم. در کارم به کسی کار ندارم فقط خدا! اگر خسته بشم نه دیگه کار نمی کنم 
سیده حمیده هم تعریف خودش را از آزادی دارد. با خودم فکر می کنم تعریف آزادی با توجه به اقلیم، فرهنگ و مذهب جوامع مختلف چقدر با هم تفاوت دارد. 

سید حمیده کارش را با چکش کاری روی ظرف حلبی  انجام می دهد

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

نمی دانم چطور از شهرداری رامشیر سردرآوردم. اتفاقی بود یا اینکه  کسی معرفی کرد و یا دوچرخه سر خود آمده. 
یادم آمد. آقای مداح اهل بیت اینجا را به من معرفی کرد. اسم دقیقش خاطرم نیست. ولی قشنگ یادم می آید که سه بار مداح اهل بیت را بعد از فامیلی اش به من گفت. با همه اینها باز فامیلی اش از یادم رفت.
اتاق روابط عمومی دو نفر نشسته اند. یکی روبرویم که کلی کاغذ دوربرش است. یکی هم سمت راست که زل زده به کامپیوتر و خیلی کم حرف می زند درست برعکس من! 
روبروییم آقای جواد قنواتیان است؛ گرم و صمیمی و مهربان. همان اول از فلاکس یک لیوان چایی می ریزد تا نفسی تازه کنم. 
بعد از چند دقیقه صحبت، خیلی زود به نتیجه می رسیم که بعد از ظهر به یکی از نخلستان های رامشیر برویم و  علاوه بر دیدن آن نخلستان خاص با یک جمع سه نفره خاص تر آشنا شوم. نفر اولی خودش است. این پیشنهادش بیشتر بوی رفاقت می دهد تا کسی که بخواهد انجام وظیفه ای کرده باشد. داستانی دارد جذاب، پر از کشش و متفاوت. طوری نوشتم انگار که می خواهم کار تبلیغاتی  کنم. انصافا تبلیغ هم دارد. 
اول باید ناهار بخورم تا قوت جسمانی بگیرم و بعد عقلانی. این را قنوانیان می فهمد و مهمان شهرداری می کند. به این می گویند روابط عمومی. 
بعد در نمازخانه آنجا استراحت می کنم. ساختمان انگار عمر هزار ساله دارد، از بس قدیمی ست. یکی نیست بگوید این فضولی ها به تو نیامده، تو استراحتتو بکن. 
بعد از ظهر آقای مالک رجب پور می آید.  این  هم از نفر دوم. می رویم سمت نخلستان. رجب پور متخصص  داروهای گیاهی است. فراموش کردم از او بپرسم این چای لعنتی چه خاصیتی دارد که اینقدر حال من و خیلی ها دیگر را خوب می کند. شاید می گفت این به اعتیاد شما بر می گردد. همان بهتر که نپرسیدم. همانطور که ماشین سمند همچون رخش سفید جاده خاکی را پیش می رود رجب پور می گوید با داروهای گیاهی خیلی ها را توانسته درمان کند. 
ته دلم می گویم اگر این قدر داروهای گیاهی موثر بودند، چرا نتوانستند وبا و طاعون و مالاریا و بیمارهای دیگر که سالها گریبانگیر آدم ها بودند را از بین ببرند تا علم پزشکی جدید آمد و همه شان را تا حدی زیادی ریشه کن کرد. 
رجب پور انگار که فکرم را خوانده باشد می گوید کسانی را می شناسد که مبالغ هنگفتی ماهیانه هزینه برای داروهای شیمیایی می کردند. درمان هم نمی شدند. ولی با داروهای گیاهی با قیمتی بسیار بسیار ارزان تر درمان شده اند.
سعی می کنم از این به بعد دیگر فکر نکنم.
به سمت دوست سوم شان آقای عادل پیرو می رویم. 
نخلستان تقریبا چسبیده به رامشیر است. تا سال 90 شوره زار بود.  یکی مثل عادل پیرو پیدا می شود. عشق به طبیعت و نخل و بز و عسل و اسب دارد. در هر کدام یک ردی از خودش به جا گذاشته. با نخل کاری اش در این شوره زار حداقل کاری کرده باعث تغییر آب و هوا شده آن هم در هشت هکتار.
 خرمایی مثل پیارُم در پرورش داده که خاستگاه اصلی اش حاجی آباد هرمزگان است. خیلی ها مخالف نخل کاری در این منطقه بودند چون که شرایط منطقه را مناسب برای این کار نمی دانستند. کاشت و شد. 

عادل ایستاده از نخلستان می گوید


فقط نخلستان نیست. سیب و پرتقال و انجیر و انگور یاقوتی هم دارد. 
پیرو معتقد است نخل ها زبان و احساسات ما را می فهمند. درک می کنند. 
با هم می رویم به طبقه دوم ساختمانی که درست وسط این نخلستان قرار دارد. ساختمان عمری کمتر از نخل ها دارد. 
این سه نفر دوستی شان به سی و شش سال پیش بر می گردد. از این نوع دوستی ها زیاد داریم. از اینجا به بعد داستان وارد مرحله حساس و هیجانی با کمی حس غم می شویم. سه نفر اکپبی تشکیل داده ا ند به نام اکیپ 25 اسفند. ماجرایش 25 اسفند را از زبان خودشان می شنوم. 
عادل این طور تعریف می کند: 
ما 25 اسفند سال 1365 سه نفری در زمان جنگ توی جبهه دور هم جمع شده بودیم. ساعت هشت و نیم شب بود. بنا بر بضاعتمون یک چایی دارچینی درست کردیم.(پس اینها هم مثل من اهل چایی خوردن بودند) با هم چایی نوشیدیم. بعد از خوردن  چایی جرقه ای توی ذهنمون زد.  اینکه با هم عهد ببندیم تا زمانی که زنده هستیم، هر سال شب 25 اسفند به هر نحوی که شده ساعت هشت و نیم کنار هم باشیم.  الان که سال 1400 هست  ما 36 ساله همدیگه رو در این شب خاص ملاقات می کنیم. 
مالک خاطره ای را از اولین دیدارشان بعد از یکسال می گوید: 
عملیات والفجر ده بود. یک سال بعد از وعده مون من در منطقه عملیاتی حلبچه بودم. روز 25 اسفند نزدیک می شد. باید طبق وعده خودم را به رامشیر می رسوندم. وسط عملیات بودم. با این حال از منطقه حلبچه به سنندج اومدم. نزدیک هزار کیلومتر مسافت طی کردم، فقط به خاطر عهد و  پیمانمون. توی اون شب با همان صحبت کردیم و چایی دارچینی خوردیم. همون شب هم حرکت کردم و به منطقه جنگی برگشتم. 
جواد نمی دانم چرا کمتر صحبت می کند. بیشتر توی فکر هست. تنها می گوید: 
بیان واقعیت ها، خاطرات، خاطرات عملیات والفجر هشت، سردی هوا به اتفاق آقای پیرو شب خاطره انگیزی برای ما بود. انگار پشت این جمله کلی حرف دارد ولی نمی گوید.  


عادل می خندد و می گوید:
 این قرار 25 اسفند باعث عروسی من هم شد. ماجرا از این قرار هست که من تا سال 80 مجرد بودم.  جواد و مالک دو نفری تصمیم گرفتند اگر سال بعد هر سه مون متاهل نباشیم دیگر دور هم جمع نشیم، یعنی دقیقا منو هدف قرار داده بودند. در نتیجه من رو با این تصمیم شون وادار به ازدواج کردند. 
من هم با خنده می گویم:
-    تا هست از این هدف گیری ها باشه. ولی بیشتر از یکبار نشه
عادل دفترچه قدیمی دارد. یادداشت مربوط به آن شب را می خواند:
 در آنجا تا ساعت یازده ونیم به صرف چایی دارچینی به صحبت های گوناگون مشغول بودیم. قرار شد انشاء الله اگر خدا خواست سال دیگر و سال های بعد در همین روز و همین شب و ساعت هشت و نیم در منزل یکی از ماها جمع شویم. بعد عکس گرفتیم و روانه آسایشگاه شدیم برای خواب.
عادل از تلخی ها آن دوران هم می گوید. از دوستانی که شهید شده بودند. از قنواتیان می گوید که عکس چهارصد غواص رشید را گرفته بود. قنواتیان در آن زمان کار عکاسی انجام می داد، آن موقع هم یک جورایی کار روابط عمومی انجام می داد.
هر سه انگاری که ناگفته هایی از جنگ دارند. این را از نگاه شان می شود فهمید. شاید برایشان این سوال است که آیا می شد اصلا جنگی اتفاق نمی افتاد؟ می شد این قدر طولانی و فرسایشی نمی شد؟ این ها همه انسان اینطور همدیگر را نمی کشتند؟  و خیلی سوال های دیگر که احتمالا فکر و ذهن آن ها را تا آخر عمر به خود مشغول می کند. 
شاید هم این ها زاییده فکر و خیال پرخیال من هستند 

 

در ابتدای ورود به شهر رامشیر با اینها آشنا شدم و دوباره با آقای قنواتیان به همینجا آمدیم. قنواتیان با لباس آبی در وسط ایستاده است.

هر طور شده خودم را در میان گروه 25 اسفندی جا دادم 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

چند کیلومتری از رامهرمز دور نشدم.  تا چشم کار می کند زمین هموار است و سرسبز. ساسان زنگ می زند:
-    عدالت کجا هستی؟ 
-    توی مسیر روستای مرادبیگی هستم. 
-    اگه اونجا جایی پیدا نکردی یا مناسب نبود، برگرد اینجا یا زنگ بزن خودم بیام دنبالت 
-    قربون معرفتت! جا حتما جور میشه نگران نباش به اندازه کافی مزاحمت شدم 
-    اختیار داری! وظیفه بود. ولی توی تعارف گیر نکنیا 
دوچرخه زبانش دراز می شود:
-    خیالت راحت! توی این مورد هیچ گیری نداره آقا عدالت 
از دور روستا را می بینم. ذوق زده می شوم. به خطر نخل هایش. نخل ها از بهترین درختان دنیا هستند. 


توی بعضی از مناطق ایران مردم باور دارند که نخل ها موجوداتی هستند مثل انسان. حساس و رنجور هستند. زیر آب بروند خفه می شوند. سرما به آنها بزند، سرما می خورند.  خوب رسیدگی نشوند کم بار می شوند.
در خراسان رسمی دارند. اگر نخلی بار کمی بدهد. یک نفر به طور نمایشی با اره به سمتش می رود. اول تهدیدش می کند. بعد آماده می شود که قطعش کند. اما یک نفر واسطه می شود.  ضامن می شود تا نخل سال بعد بار دهد. شبیه این مراسم در ژاپن هم است. 
نخل یک جورایی شبیه دوچرخه من است. روح و روان دارد. زبان می فهمد. جایی که خوب باشد با ذوق زدگی جلو می رود.
-    اگه تمیزم نکنی و روغن به چرخام نزنی، حسابی صدام در میاد. اینم جهت یادآوری 
-    دقیقا درسته عزیزم 
به روستا می رسم. آدمی نمی بینم. پس  اهالی کجا هستند!؟ وقت مزرعه رفتن و دامداری که نیست. 
-    یعنی خونه هستند؟ 
-    کُشتی خودت رو با این پیشگوییات 
-    می شه یه خورده ساکت باشی حواسمو پرت نکن 
-    ببین رفیقت!
-    کدوم رفیق؟
کنار یک تریلی گُنده می ایستم. قبلا اندر اشتیاقم به تریلی گفته ام. کم مانده با دوچرخه شیرجه بزنم داخلش. اما دو نفر قبل از من سرشان داخل قلبش هست. یک پیرمرد با موهایی کاملا سفید و به پشت زده و یک جوان نسبتا تنومند. مشغول تعمیرش هستند. 
-    سلام خسته نباشید 
پیرمرد با لهجه غلیط عربی جواب می دهد:
-    علیکم سلام ممنونم از شما، شما هم خسته نباشی
-    با دهیار روستا کار داشتم 
-    دهیار همینجا روبروته یعنی پسرمه
-    یک سری سوالاتی در مورد روستا داشتم
-    اینجا که چیزی نداره... برید روستای بالاتر که خیلی بهتره و آبادتر از اینجا هست 


اصلا حوصله رکاب زدن بیشتر ندارم. تا اونجا هم برسم آسمان تاریک می شود. همزمان گله های بز از کنارم رد می شوند. برمی گرد به سمت گله. مردی چفیه بسته هم دنبالشان است. آنها را با نگاهم دنبال می کنم. 
احساس می کنم امکان میزبانی ندارند.
-    نمی خوام اونجا برم. اگر مسجدی حسینیه ای مدرسه ای هست می خوام شب رو اونجا بخوابم
-    نه! ما عرب ها اینطور هم نیستیم. شما میهمان ما هستید مگه می گذاریم برای  شب مانی به جز خونه ما جای دیگه ای بری.
با خودم طوری که دوچرخه نشنود می گویم
-    لعنت به این احساس غلطم!
خانه درست کنار تریلی قرار دارد. 
 با هم به خانه می رویم. خانه آن قدر بزرگ هست که دو تریلی داخل آن جا شود تا چه برسد به دوچرخه  و من !
آقای عبادی و پسرش بیشتر نگاهشان به دوچرخه ام هست تا من.
-     همه سفرت رو با این دوچرخه می ری؟ اگر خراب بشه چه کار می کنی؟ این همه بار رو چطور روش سوار می کنی؟
خوش به حال دوچرخه از این همه تحویل گرفتن. انگار من نقشی در این سفر ندارم! متاسفانه این یک واقعیت است اگر نباشد من اصلا از اینجاها سردر نمی آورم.
-    چه عجب یه تعریف از من کردی!


وارد یک اتاق بزرگ می شوم. این اتاق اتاق مُضیف هست. بیشتر عرب این اتاق را دارند؛ اتاقی مخصوص میهمان ها  یا محل ضیافت. این اتاق ها قبلن ها از نی ساخته می شدند و قهوه خوری هم در آن به راه بود.
دور تا دور اتاق را پشتی عربی یا پشتی خلیجی قرار داده اند. این پشتی ها شبیه مبل هستن بدون پایه. حدود بیست سی سانتی ارتفاع دارند. 
من وقتی عرب ها را می بینم، یاد حاتم طائی می افتم. از بس که سخاوت دارند. در این خانه هم چایی و میوه و شام را می آورند. عبادی خودش سرسفره می نشیند و پسرش هم روبرویم. حکایتی از بهلول تعریف می کند. 
شخصی به بهلول می گوید: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم. امسال چه بخریم که فایده کنم. 
بهلول می گوید: 
-    برو تنباکو بخر
آن مرد تنباکو می خرد. وقتی زمستان شد، تنباکو حسابی قیمت پیدا می کند. از طرفی هرچه از عمر تنباکو می گذاشت بیشتر سود می کرد. 
زمان می گذرد آن شخص با طمع سود بیشتر در تجارتی دیگر، پیش بهلول می آید و می گوید:
-     ای بهلول دیوانه!  این دفعه بگو چه بخرم که سود کنم
-    برو پیاز بخر! 
آن مرد هم حسابی پیاز می خرد. فصل زمستان می شود. چون روش نگهداری شان را نمی داند، پیازها فاسد می شوند و کلی ضرر می کند. پیش بهلول می آید و می پرسد: 
- بهلول! آخر این  چه پیشنهادی بود که به من کردی و باعث ضررم شدی
بهلول هم می گوید: 
-    تو دفعه اول مرا «بهلول دانا» خطاب کردی ولی دفعه دوم «بهلول دیوانه» گفتی. اولین بار به عنوان یک آدم عاقل پیشنهادی دادم ولی دفعه دوم به عنوان یک دیوانه. 
کاش یکی هم پیدا می شد به ما می گفت چکار کنیم ارزش پولمان حفظ شود، افزایش ثروت پیشکش. هر چه لقب خوب  و انسانی و شخصیت افزا بود هم به او می دادیم.
عرب ها رسمی زیادی دارند مخصوص اگر کمی به گذشته برگردیم. مثلا اگر میزبان برای میهمان چایی بیاورد و میهمان نخواهد چایی بخورد به چند روش این موضوع را به اطلاع میزبان می رساند. استکان را به نعلبکی می زند که من دیگری چایی نمی خورم. یا اینکه استکان را کمی دورتر از خودش روبرویش قرار می دهد. در مراسم ها به خصوص عزاداری یک نفر به میهمانان قهوه می دهد. کسی که قهوه می گیرد، بعد از نوشیدن اگر قهوه نخواهد باید که دستانش را تکان دهد. و اگر تکان ندهد همچنان به او قهوه می دهند. 
ولی اینجا من مثل بُزی شدم که فقط می خورم. از شام و صبحانه برایم کم نگذاشتند. 


روز بعد عبادی لباس سفید بلند می پوشد. به آن دشداشه می گویند. خیلی سبک، لطیف و راحت است. در گرمای سوزان تابستان هوا به راحتی در آن جریان دارد. درست بر عکس شلوار لی بود که دیروز در عروسی پوشیدم. اندر امتیازات شلوار لی همین که مقاومت بالایی دارد. دیر کهنه و پاره می شود.
اما امان از وقتی که خیلی تنگ باشد. مثل همین شلوار دیروزی. کار به جایی می کشد که حتی شلوار را پاره پاره می کنند تا جای تنفس پوست باز شود. 
عبادی یک تپه باستانی در اطراف روستا را نشانم می دهد. باقیمانده ستون هایی در آن هنوز دیده می شوند. به تاریخچه و قدمتش و عدم رسیدگی و رها ماندنش اشاره می کند. اما اینها برای من اهمیتی ندارد. با اینکه جزئی از میراث ما هستند. آدم های امروز برای من مهم ترند.

 

نوه های آقای عبادی

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

با شوماخر و ماشینش مو نمی زند. تنها فرقش  به ماشین پراید بودن و سرعتش بر می گردد. سربالایی جاده ی باریک و مارپیچی را با سرعت تمام بالا می رود.  تا اینکه به انبوه ماشین های ایستاده پشت به  تریلی خسته می رسد. تریلی آرام آرام، با طمائنینه تمام، زِر زِر کنان بالا می رود. جانمان را به لب آورده و کم مانده بیافتد کف جاده. نه مهدی اعصاب دارد نه ما و نه ماشین. 
مهدی تصمیم کبری را می گیرد. سرش را به فرمان نزدیک می کند. از زیر ابرو روبرو را نگاه می کند. سگرمه هایش در هم می رود. در یک لحظه پدال گاز را تا آخر فشار می دهد، از خط ممتد به سمت چپ می پیچد. ماشین با سرعت هر چه تمام تر می رود به لاین مخالف. فاطمه جیغ می کشد. من می گویم چه خبره! (یواشکی بگویم ته دلم با شوماخر هست). به کنار تریلی می رسد. ماشینی هم از روبرو می آید. کم مانده شاخ به شاخ شویم. 

آتشکوه

آتشکوه رامهرمز


خودمان را در میان شعله های آتش می بینیم. نه اینکه تصادف کرده باشیم و حالا در میان شعله های آتش ماشین سوخته مان باشیم یا اینکه مرده باشیم و بدون رفتن به عالم برزخ مستقیم به جهنم رفته باشیم. 
ما هنوز آرزوها داریم و سگ جان تر از این حرف ها هستیم. خلاصه اینکه آمدیم به «تشکوه» یا «آتش کوه» و به عبارت خیلی قشنگ تر و بهتر «کوه آتشین»! .کوه نیست بیشتر به «تشتپه» می خورد.  از جای جای تپه آتش بیرون می زند. جماعت زیادی هم آنجا ایستاده اند و عکس آتشین می گیرند. رو به ساسان می کنم و می پرسم: «ساسان! این آتش ها از کجا میان» 
-    از آتش فشان های مجمع الجزایر هاوایی. شوخی کردم. اینها به خاطر گوگرد توی زمین  و گاز طبیعی هست که از دل زمین بیرون می زنن
-    چند وقته این طور شعله دارن ؟
-    خیلی وقته می سوزن. شعله های آتش شبانه روز هستن. 
-    الان موقعیت دقیق اینجا کجاست؟
-    منطقه ماماتین بعد از روستای گنبد لران.
احتمال می دهم در زمان های گذشته مردم بر این باور بودند که اینجا اجاق گاز جن ها هست یا اینکه زرتشتی ها در زمان ساسانیان از آن به عنوان آتشکده استفاده می کردند. 
-    ساسان احیانا این دور و برها آتشکده ای نیست؟
-    نه! اصلا همچین چیزی نداریم. 
مثلا خواستم نشان بدهم که خیلی می فهمم! کاملا تیرم به آتش ها خورد و سوخت. 
-    بچه ها زود باشین آماده بشین بریم جای دیگه وقت کمه! 
-    کجا مونده؟
-    چشمه قیر! اون هم همین نزدیکی هاست. 
-    چشمه قیر چه چطور جایی هست دیگه؟
-    توی منطقه ماماتین ده چشمه قیر وجود داره. اینی که ما می خواهیم بریم توی همین مسیر رامهرمز به باغملک  و نزدیک روستای شاردین هست.

جاده خاکی به سمت چشمه قیر


کمی که می رویم به یک جاده خاکی می رسیم. هر چند که تردد توی جاده خاکی دردسر دارد آن هم برای ماشین مهدی شوماخر ولی خوبیش این است که خود خودمان هستیم با دشت هایی سرسبز  و با طراوت! آنقدر زیباست که به وقت پیاده شدن خدیجه و فاطمه می روند به سراغ لباس های رنگارنگ بلند بختیاری که از یکی از مغازه های  رامهرمز به عاریت گرفته اند. مهدی شوماخر ما هم برای آنکه کم نیاورد، لباس بختیاری یعنی دبیت و چوقا را به تن می کند و کلاه مشکی به سر می گذارد. 
برای اینکه دل من هم نسوزد برخلاف خودش که شلوار گشاد بختیاری به تن کرده، یک شلوار لی تنگ با یک پیرهن سرمه ای چهارخانه هم به من می دهد. من با همان لباس شلوار ورزشی دوچرخه ام آمده ام. شلوار چنان تنگ است که اگر حافظان اخلاقیات جامعه آنجا بودند حتما  پس از دستگیری برای ارشاد به محل مورد نظرهدایتم می کردند. فقط ساسان که میزبانمان هست سرش بی کلاه مانده و تنش بی لباس بختیاری! 

بعد از اینکه عکس و عکس بازی تمام می شود می رویم سروقت چشمه های قیر. در اینجا هم قیر به طور طبیعی از دل زمین می جوشد و به رودخانه زرد جاری می شود. بوی قیر هم کل منطقه را گرفته. جالب اینکه ماهی هم در این آب قیرآلود زندگی می کنند مثل عادت ها آدم ها به هوای آلوده این ماهی ها هم به آب الوده عادت کرده اند. 

 

ساسان در حال نشان دادن قیر جاری در چشمه


دارسی هم در سال 1282 اولین بار استخراج را از منطقه ای نزدیک همین منطقه یعنی مسجد سلیمان شروع می کند. اما برای این کارش 5 سال زمان می گذارد. مشکلات زیادی هم سر راهش ایجاد می شد و حتی مقاطعی تصمیم می گیرد که قید استخراج را بزند و برود. تا  اینکه دولت انگلیس به او می گوید آنجا را ترک نکن ما حمایتت می کنیم. 
در همان زمان دولت وقت ایران یعنی دولت قاجار در حال خوشگذرانی و زن بارگی و اعطای کشور بودند. به انگلیسی ها هم گفته بودند هر وقت که به نفت رسیدید درصدی از آن را به ما بدهید و یک سری امتیازات دیگر هم به آنها داده بودند.  
آخرش هم که به نفت می رسند، کار به ملی کردن نفت می رسد. اما با ملی کردن نفت هنوز ما می بینیم که قیر و نفت و گاز ما به خاطر نداشتن تجهیزات لازم استخراج در حال هدر رفتن هستند و جاذبه ای شده اند برای اینکه بیایند و این هدر رفت را ببینند و لذت ببرند!
-    بچه ها زود باشید! بریم که به عروسی برسیم.
پس فهمیدید که ماجرای آن لباس های محلی بختیاری خانم ها و مهدی و شلوار لی تنگ من برای چه بود.
در تاریکی شب به محل عروسی می رویم. آنقدر ماشین جلوی تالار عروسی جمع شده که فکر کردیم ماشین های کل شهر رامهرمز آنجا هستند. نزدیک دو هزار نفر برای میهمانی آمده بودند. همگی تعجب کرده بودیم برای این همه مهمان! ساسان هم وقتی تعجب ما را می بیند می گوید: «البته الان شب هفتم مراسم عروسی هست.» 
با همان لباس های محلی و غیر محلی و جینی به جمع مهمانان عروسی می رویم. در محوطه ای باز  عده ای می نواختند و عده می رقصیدند و عده ای دیگر دست می زدند. 
من و ساسان هم که نه نوازندگی می دانستیم و نه رقص فقط دست می زنیم و  یک خورده ای هم مهدی و فاطمه و خدیجه می خندیم. خیلی از میهمانان که بختیاری هم بودند اصلا لباس بختیاری نداشتند ولی اینها که بختیاری نبودند لباس بختیاری داشتند. 


آنها هم کم نمی آورند و حسابی میدان داری می کنند. رقص شمالی و لری را با هم قاطی کرده اند و یک رقص ترکیبی منحصر به فرد ایجاد کرده اند. مهدی حتی لهجه اش هم لری شده است . کار به جایی می رسد که گروه نوازنده شروع به نواختن موسیقی عربی می کنند. در این وقت یکهو می بینیم مهدی که حسابی جوگیر شده به سمت آن ها می رود و بلند با لهجه غلیط لری فردا می زند:
-    عرب مرب ناریم فقط لری! 
تا این را می گوید. جمعیتی مثل براده های آهن که جذب آهن ربا شوند به سمت او هجوم می آورند. غافل از اینکه جمعیت عرب زیادی هم در این میان هستند که خودشان را برای رقص عربی آمده کرده بودند. این حرف مهدی حسابی به آنها بر می خورد و مهدی فرار را برقرار می کند.
من و ساسان روده بر شدیم از خنده. یعنی اگر مجموع خنده های سه چهار ساله اخیر من را با همه جمع می کردیم و به توان سه می رساندیم این قدر نمی شد. 
بهترین زمان مراسم یعنی نوبت شام که می شود، مردم دسته دسته به داخل سالن پذیرایی می روند. ولی ما زرنگی می کنیم و به زور خودمان را داخل جمعیت می کنیم و دقیقا هم متوجه نیستیم که کجا می رویم. هر جا که می روند ما هم می رویم. تا اینکه به بخش غذا خوری می رسیم. سریع یک میز شش نفره برای خودمان کنار می گذاریم و خودمان را آماده خوردن می کنیم . یک لحظه سرم را بالا می آورم. صحنه عجیبی می بینم رو به ساسان می کنم و می گویم: «ساسان متوجه دور و برت هستی؟»
-    چی شده مگه؟
-    تنها مردای جماعت  حاضر من و تو و مهدی هستیم.
-    راست می گی!
سرمان را مثل مجرم ها پایین می اندازیم. این دفعه فاطمه و خدیجه هستند که به ما می خندند. 

با جمع دوستان طبیعت گرد در چشمه قیر

نوازنده می نوازد و مردم می رقصند 

جمعیت در حال رقص در تالار عروسی

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

اسمش خدیجه بود، خدیجه برزمینی. اهل روستای توران فارس گلستان.  بدنی کشیده داشت مثل ابروانش. ته لهجه مازندرانی داشت. کنار کوله پشتی بزرگش نشسته بود و وسایل هایش را جمع و جور می کرد. بعید می دانم وزن خودش و کوله اش خیلی تفاوتی با هم داشته باشند! چطور این همه بار را جابجا می کرد!؟ یعنی اگر می گفت ساکش چرخ داشته و سوارش شده آمده برایم باور پذیرتر بود. 
ساسان داخل آشپزخانه تدارک چایی می دید. همگی داشتیم چای مرگ می شدیم.  مهدی هم از حمام داد زد: 
-    فاطمه! حوله یادم رفته، بهم برسون!
قلقلکم می آید حوله خودم را به دستش برسانم. اما رعایت شئونات اخلاقی و اسلامی و انسانی می کنم.
 رو می کنم به خدیجه. کتاب منطق الطیر عطار را ورق می زند می پرسم:
-    توی سفر وقت می کنید کتاب بخونید؟ 
-    آره! هر جا که وقت استراحت پیدا می کنم، چند صفحه ای از کتاب رو می خونم.
-    خوشبحالتون! من که وقت استراحت فقط می خوابم. الان چه مدت سفر هستین؟ 
-    نزدیک دو هفته میشه
با تعجب می پرسم:
-    دو هفته! تنها سفر می کنید؟
-    آره! معمولا وقتی تعطیلات گیر میارم تنهایی سفر می کنم. توی این سفر هم آخرای سفر بودم که دوستانم مهدی و فاطمه رو توی ایذه می بینم. اونها هم از شمال اومده بودن. از اونجا دیگه باهم اینجا می آییم. 
-     حالا چه شد که این سبک سفر رو انتخاب کردین؟
کتابش را کناری می گذارد و می گوید:
-    داستانش طولانیه!
-    خب تعریفش کنید.  تا بچه ها آماده می شن، داستانتون رو بگید.
خدیجه مثل یک راوی، داستانش را اینطور تعریف می کنم.
-    من از کودکی توی روستا بودم.  همونجا درس خوندم.  ورزش هم خیلی علاقه داشتم.  از  ورزش کبدی تا  والیبال و کوهنوردی.  برادرا و خواهرام همگی تحصیل کرده هستن. توی روستا بعد از اینکه درسم رو تموم کردم، دفتر خدمات پستی زدم. اما حادثه ای باعث شد که کل روند زندگیم از این رو به اون رو بشه.
-    چه حادثه ای!؟
همانطور که دستانش را به هم می مالد و نگاهش به آنهاست می گوید: 
-    یک برادر کوچکتر به اسم محسن داشتم. از دوران کودکی با هم بودیم. دوران خوشی با هم داشتیم. بزرگِ  بزرگ شدیم تا اینکه محسن سال 94 رفت دنبال ازدواج و تجربه زندگی جدید. بعد  تهران مهاجرت می کنه. تا اینکه آن اتفاق شوم می افته. 
لحظه ای سکوت می کند و چیز نمی گوید. انگار یادآوری خوبی برایش نبود. ادامه می دهد:
-    یک روز که محسن با موتور سیکلت به محل کارش می رفت با موتور دیگری تصادف می کند. همانجا ضربه مغزی می شود و جانش را از دست می دهد. فقط در یک لحظه! محسن از اونجایی که کارت اهداء عضو داشت، با اهدای اعضای بدنش زندگی دوباره برای افراد دیگری می دهد. 
وقتی خدیجه این را می گوید، خوب نگاهش می کنم. شکستنی و غمی در او نمی بینم. انگار که بخواهد بغض  خودش را فرو بخورد و چیزی نگوید. کمی سکوت می کند. سکوت رو می شکنم
-    خدا ر حمتش کنه! درکش واقعا سخته!
-    ممنونم! وقتی برادرم تصادف کرد و چشم از این دنیا بست. با خودم فکر کردم  آخر و عاقبت این همه تلاش و کوشش چی شد؟ برادرم اونقدری کار کرد و برای آینده خودش برنامه ریخت که نتونست از امروز خودش لذت ببره.
-    خب! برای اینکه این اتفاق برای شما نیافتد  چه کاری کردید؟ 
-    همونطور که گفتم یک دفتر پست بانک در روستا داشتم. هشت سالی توی آنجا کار کردم. با اتفاقی که برای برادرم افتاد خواستم خودم شکل دیگری از زندگی رو تجربه کنم. با توجه به اینکه قبلا اهل ورزش بودم. تصمیم گرفتم یک برنامه طولانی رکاب زدن داشته باشم.
-    مگه قبلا دوچرخه سواری کرده بودید؟
-    اصلا ! دوچرخه گرفتم و شروع کردم به یاد گرفتن. بعد یک سفرِ چهار روزه از اصفهان به عقدا انجام دادم. همین مقدمه ای شد برای اینکه یک سفر طولانی انجام بدم. من می دیدم اکثر کسانی که سفرهای طولانی با دوچرخه دارند، یک برنامه یا شعار مشخصی برای برنامه سفرشون هستند. پس به فکر این افتادم که من هم با یک هدف و شعاری سفر برم.
-    چه شعاری ؟
-    خیلی فکر کردم. تا اینکه به این نتیجه رسیدم شعار «اهداء عضو» رو انتخاب کنم. همون کار خوبی که برادرم انجام داده بود با وجود مرگ زودهنگامش، جسمش باعث کمک مریض های دیگه ای شده بود. با انجمن اهدای عضو ایرانیان تماس گرفتم. اونها قول همکاری برای سفرم دادند، ولی عملا حمایتی نمی کردند. یعنی باورشون نمی شد که من بتونم به تنهایی سفر بروم. آخر آنقدر اصرار کردم که اونها قبول کردند.
-    سفرتون را از کجا شروع کردید؟
-     از نائین اصفهان شروع کردم
-    چه مدت  طول کشید؟
-    55 روز


اصلا برایم باور کردنی نبود. یک نفر آن هم یک خانم آن هم به تنهایی آن هم برای اولین بار بتواند این همه مدت دوچرخه سفر کند. معمولا کسانی به تنهایی با دوچرخه سفر می کنند، اول مسافت های کوتاه به سفر می رود و به مرور مسافت را زیاد می کنند. این طور نیست که همان اول مثلا یک ماه سفر طولانی بروند.
-    این سفر چه تاثیری روی شما گذاشت؟
-    می تونم بگم این سفر از بهترین سفرهای زندگیم بود. خاطرات خیلی زیادی توی مسیر دارم. با آدم های زیادی آشنا شدم. مردم باورشون نمی شد یک خانم با دوچرخه سفر کنه. سختی هایی هم داشت، ولی با این حال لحظه به لحظه اش برام خاطره بود.
این بخش صحبتش را کاملا درک می کردم. بعد پرسیدم.
-    بهترین بخش سفرتون کجا بود؟
-    وقت رسیدن به شهرمون بود.  ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر می شد. خیلی برام لحظه به یاد ماندنی بود. 
-    دمتون گرم! واقعا کار بزرگی کردید.
ولی بعضی سوال ها دیگر در ذهنم ماند. اینکه چطور او با وجود جوانی و زیبایی اش  تنها به سفر می رود؟ چطور به آدم ها اطمینان می کند؟ شب مانی هایش را چکار می کند؟ با آدم های ناخوشی که کم هم نیستند و می خواهند مزاحم خانم ها شوند چه کار می کند  و یا آدم های به ظاهر متشخص می خواهند هر طور شده طرح دوستی بریزند چه کار می کند؟
با همه اینها او خودش راه خودش را انتخاب کرده و قطعا در این چند سال تجربیات زیادی به دست آورده و خودش بهتر از هر کسی انتخابش را می داند. 
-    بچه ها! بیایید چایی آمده ست. زود چایی بخوریم و بریم! وقتمون کمه باید به بقیه برنامه هامون می رسه. 
نیاز به گفتن نیست که این صدای ساسان است.

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

هیچ جنبنده و خزنده و پرنده ای دیده نمی شود. فقط چند مورجه سیاه سرگردان را روی زمین می بینم که دانه کشان به مقصدی نامعلوم می روند. ردشان را می گیرم تا به لانه شان می رسم. حداقل می دانند آردی و جای گرمی دارند.
-    حالا تو از کجا فهمیدی جاشون گرمه!
-    خب! همین که باد به سروصورتشون نمی زنه یعنی گرم دیگه
-    عجب استدلالی!
کوچه را نگاه می کنم. خسته و کلافه ام. جای ستاره ها در آسمان روستا خالی است. چراغ های روستا جای ستاره های آسمان شب را گرفته اند. چراغ تیر برق دراز هم با تعجب به من زل زده. احتمالا از خودش می پرسد این مرد کاپشن آبی دوچرخه سوار عینکی سرپوشیده توی مسجد روستا چکار می کند؟ 
خوابم می آید. کم مانده روی زمین ولو شوم. کاش به قد و قواره مورچه ها می شدم می رفتم منزل شان برای چاق سلامتی.
مسجد حیاط بزرگی دارد، اما در نمازخانه بسته است. باد سردی گرداگرد حیاط می چرخد و هجوم می آورد به بدنم. انگار آدمی حقیرتر و ضعیف تر و دم دست تر از من پیدا نکرده. از کاپشنم رد می شود.   تا مغز استخوانم می رود. 
 نیم ساعت می شود زیر این سرمای کوفتی منتظرم. دو نوجوان پِچ پِچ کنان از کنار مسجد  رد می شوند. با دیدن من، انگار جن زده شده باشند. با چشمان گرد قُلنبه براندازم می کنند. حالی شان می کنم دوچرخه سوارم و برای استراحت به روستای «دره اناری» آمده ام. اگر خدا بخواهد، قراری هم با دهیار روستا دارم. وقتی خیالشان راحت  می شود جن نیستم، دعوتم می کنند به خانه شان. شماره می دهند اگر دهیار نیامد تماس بگیرم. 
لبخندی می زنم. مسیر رفتنشان را نگاه می کنم. احتمالا به خانواده شان بگویند «جنِ دوچرخه سوار به خانه مان دعوت کردیم.» به هر حال خوش بحالشان که جای گرمی دارند و زود می توانند بخوابند. اما این به معنای این نیست که از این لحظات بدم بیاد و یا اینکه مرض سادیسمی در وجودم باشد. اینطور نیست.
این شرایط باعث می شود قدر لحظات خوش دیگر را بهتر بفهمم. زندگی هم در ورطه تکرار نیافتد. این هم از آن سخنان حکیمانه بود.
 نیم ساعت بعد ماشین پژوی سفید رنگی جلوی مسجد می ایستد. مجید کریمی دهیارِ روستا  اول معذرت خواهی می کند و بعد دعوت به خانه شان می کند. تردید در گفتنش می بینم. می گویم«اگه در مسجد را باز کنی، مثل اینکه به خونت رفتم». نصف شب زمان مناسبی برای رفتن به خانه مردم نیست. می گوید«برم شام بیارم». می گویم «خوردم». ولی راستش نخوردم. می دانم برود دیگر آمدنش معلوم نیست به کی می افتد. 
داخل مسجد می شویم. سریع بخاری را روشن می کند. سرما تسلیم می شود و دنبال شب گردی اش می رود.  مجید چایی دم می کند تا از درون هم گرم شوم. بدون اینکه بخواهم از سفرهایش می گوید و ایرانگردی هایش. حال و حوصله شنیدن ندارم، از بس خوابم می آید. ولی وانمود می کنم که شش دنگ حواسم به اوست.
تا می رود بساط شام را پهن می کنم؛ کنسرو ماهی ام، قرص جوشان ویتامین سی در آب  و نان. 
بعد چراغ ها را خاموش می کنم  و می لولم داخل کیسه خواب. چند ثانیه نمی شود خواب پلک هایم را به شدت  فشار می دهد. 
روز بعد  به سمت رامهرمز می روم.  


ساعت ها رکاب رکاب تا وقت ظهر به رامهرمز می رسم. از یک سربالایی که اشراف به شهر با حاشیه سبز دارد.
 وارد رامهرمز می شوم. 
در اولین خیابان یعنی خیابان شهید رجایی، برای لحظاتی می ایستم. شهر چهره خسته ای دارد. خانه ها انگار  چند دهه دست نخورده باقی مانده اند. تجربه برایم ثابت کرده است که هر چه از پایتخت دورتر می شوم، چهره شهرها همین طور عقب مانده تر و قدیمی تر می شود. امکانات شهری به کمترین مقدار می رسد. پایتخت انگار سرچشمه پرآبی است که آب را از جاهای دیگر کشور می  مکند. نهایت سخاوتمندی اش هم دادن آن به دور بری هایش هست.
وقت ظهر رفت و آمد هم در خیابان نیست. برخلاف دیشب هوا گرم و مطبوع بهاری حالم را خوب می کند. مغازه فلافلی می روم تا فلافل جنوبی را تست کنم. اصلا کسی به  استان خوزستان بیاید و فلافل نخورد، سفرش قبول نمی شود. 
 سفارش دو پرس فلافل می دهم. خودکشی می کنم در این تعداد خرید!
 موبایلم را باز می کنم تا بیشتر در مورد رامهرمز بدانم. 
رامهرمز از شمال به ایذه،  از جنوب به بندرماهشهر و از غرب به ارتفاعات کوهستانی راه دارد. تا مرکز استان یعنی اهواز صد کیلومتر فاصله دارد.
بختیاری ها، عرب ها و ترک ها قشقایی ساکنان این شهر را شکل می دهند.  آب و هوای گرم در کنار  رودخانه جراحی، این شهر را مساعد برای انواع محصولات کشاورزی و باغداری مثل خرما و نارنج و لیمو و ترنج کرده. سبزیکاری هم در این شهر رونق دارد. 
شاید به خاطر همین شرایط این شهر دارای اماکن تاریخی مثل گور هرمز ساسانی، غار صیدون کبوتری، قلعه داودختر، قلعه امیرمجاهد، قلعه یزدگرد است. 
سومین میدان بزرگ نفتی ایران، میدان نفتی مارون، در محدوده این شهر قرار دارد. از خودم می  پرسم پس سهم این شهر از این همه آثار تاریخی، مناظر طبیعی، محصولات کشاورزی چیست؟ چرا ظاهر این شهر اینطور قدیمی مانده؟ این شهر اگر نفت را هم نداشته باشد، با دیگر ظرفیت های طبیعی و تاریخی اش، می تواند مسافران زیادی را به سمت خود بکشاند  و منبع درآمد خوبی هم برای شهر داشته باشد.  این بدترین نوع عدالت است که درآمدهای اصلی این شهر، به شهر نزدیک پایتخت برسد، ولی شهر دیگه هیچ!
کار از این روضه خوانی گذشته، دو فلافل چنان قوتی به من می دهد که حرکتم را ادامه می دهم تا به میدانگاهی می رسم. پرسان پرسان ساسان را پیدا می کنم. 
یک لحظه خودم را داخل پراید می بینم. راننده اش مهدی است. ساسان هم با دست راست به ماشین و دست چپ به فرمان دوچرخه ام هدایت دوچرخه را به عهده دارد و مسیر خانه شان را نشان می دهد. ماشین به هر دست اندازی که می رسد انگار قلبم می خواهد بیافتد وسط خیابان. می گویم نکند ساسان تعادلش را از دست بدهد و زمین بیافتد. شاید هم نگرانی ام از خود دوچرخه باشد که این نهایت بدجنسی ام را می رساند. امیدوارم که این طور نباشد.
در محله قدیمی از شهر رامهرمز به خانه شان می رسیم. حیاط خانه شان که وارد می شوم. اول سرم را به سمت راست بر می گردانم و حیاط بزرگی می بینم. پدر که پیرمردی نزدیک هفتاد سال دارد با پیرهنی سفید و ماسک زده بر روی صورت روی صندلی نشسته و خوش آمد می گوید. 
ساسان ابوالعباسی ورزشکار و طبیعت دوست علاوه بر من، یک زوج و یک خانم  مهمان دارد. مهدی باقری به همراه همسرش فاطمه آمده، هر دو مازندرانی، اهل کوهنوردی و طبیعتگردی هستند. توی همین طبیعت با هم دیگر آشنا شده اند. چند وقتی با هم سفر رفته اند و یکهو ببخشید اشتباه شد در یک مدت زمان نسبتا طولانی می فهمند که چقدر به درد هم می خورند. پس برای اینکه کار از کار نگذرد تصمیم می گیرند طی یک فرایند مثل سایرین حلقه ازدواج رد و بدل بکنند و   با هم بیافتند در مسیر زندگی و سفر. 
کار و بارشان مشخص است. مهدی نمی گفت خودم می فهمیدم که آهن فروشی است. از بس چهره آهنی دارد. برعکس چهره اش، خیلی نرم و مهربان و شوخ طبع است. همسرش کار فروش لوازم کوهنوردی هم به صورت آنلاین و فروشگاهی انجام می دهد. این طور زوج هایی معمولا زندگی های خوبی هم تجربه می کنند، چرا که توی طبیعت و میان سختی ها و رنج ها و خاطرات توانستند روحیه های همدیگر را خوب بشناسند. 
اما خدیجه برزمینی هم همراه شان است از استان گلستان.  سفر او با یک کوله به تنهایی  از مازندران به شهر ایذه بوده که با مهدی و فاطمه آشنا می شود و با آنها سفرش را ادامه می دهد تا سر از رامهرمز در می آورد. می گوید دوچرخه سواری هم می کند و سابقه رکاب زدن طولانی دارد. 
 برگردیم به خود ساسان که میزبان من و ما هست. ساسان متولد هفتاد است. تجربه کارهای مختلفی از فلافلی گرفته تا کار در تریلی، لوله کشی، سفید کاری را دارد.  الان هم کار تعمیر و فروش دوچرخه انجام می دهد. اینطور نیست که فقط عضو انجمن دوستداران طبیعت باشد، بلکه کارهای زیست محیطی مثل درختکاری، اطفای حریق جنگل، رهاسازی بلبل و جوجه تیغه درمان شده از خشم طبیعت و انسان را انجام می دهد. مسلما همچین شخصیتی باید کوهنورد و دوچرخه سوار هم باشد. ولی نمی دانید که قهرمانی دوچرخه سواری هم دارد. 

ساسان در حال نشان دادن میوه کُنار باغچه شان 


خانه پدری بزرگ دارد. درختان کُنار و نخل از درختان جنوبی هستند که هر دوی آنها در داخل حیاط خانه به تماشای میهمانان ایستاده اند. این درختان هم میزبانی پرنده هایی مثل گنجشک و بلبل جغد را بر عهده دارند. در عوض پرندگان هم به اجرای کنسرت موسیقی طبیعی پرداخته اند. 
بخشی از باغچه را هم به کاست سبزی اختصاص داده و زباله های قابل بازیافت را در قسمتی از باغچه قرار داده تا شیره آنها توسط خاک کشیده شود و غذایی برای سبزیجات شود. 
گوشه از پذیرایی خانه دوچرخه چند نفر کنار هم به ردیف ایستاده اند. دوچرخه ساسان، پدرش، برادرش، زن برادرش و برادر زاده اش.

دوچرخه ها

دوچرخه های ردیف شده در داخل اتاق 

از ساسان می پرسم:  
-    حیاط به این بزرگی دارید، چرا دوچرخه ها را  داخل خونه گذاشتید؟ 
-    به خاطر دزدها!
جواب کوتاه، مختصر و صریح! دزدها هم احتمالا از شکم پری دست به این کارها می زنند شاید هم به دنبال فرونشاندن هیجانات و شاید هم تحت تاثیر شبکه ها و ماهواره ها و بازی های کامیپوتری باشند. این هم نقلی قولی است.
قورمه سبزی جا افتاده مادر ساسان حالم را حسابی جا می آورد. 

استراحت و صرف صبحانه در مسیر باغملک به رامهرمز

 

باغ ملاعلی از باغ ها اطراف رامهرمز 

نخل های جنوبی با گل های کاغذی که نماد گرما خوزستان هستند 

با جمع دوستان در حال صرف هندوانه 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

همانطور که ناهار می خوردیم، زیر چشمی قاب عکس های روی دیوار را در دو گوشه اتاق نگاه می کنم. یکی قاب چوبی دورش را گرفته و دیگری به صورت شاسی است. شکل و شمایل تصاویر دو  جوان را نشان می دادند از دو نسل متفاوت. 
یک جورایی ذهنم را به خود درگیر کرده اند. این تصاویر مربوط به چه کسانی هستند؟ زنده هستند یا نه؟ 
صبح امروز بعد از دیداری که به همراه علی طهماسبی و دوستانش از روستای «مال آقا» داشتیم، با هم به خانه پدری علی آمدیم. پدر و مادر هر دو خانه بودند. پدر چند سالی است که بازنشست شده است. در تمام مدت دیدارمان لبخندی پرمهر  به پهنای صورتش نشسته. مادر مهربان هم مرتب به آشپزخانه می رود و وسایل پذیرایی می آورد. انگار این مادر نمی خواهد لحظه ای آرام بگیرد از بس زحمت می کشد. 
گوشه و کنار حیاط خانه و حتی داخل خانه را گل ها پر کرده اند. گل ها هم نمی توانند ذهنم را از آن عکس ها دور کنند.  آخرش طاقت نمی آورم.  جریان دو عکس را می پرسم. علی می گوید این ها عکس دو برادر هستند یکی عکس برادر خودش و دیگری برادر مادرش یا به عبارتی دایی اش.
دو انسانی که از خود فقط قاب عکس و به جا  گذاشته اند به همراه یادشان. عمرشان به دنیا نبوده و زودتر از یک عمر طبیعی، روح شان از بدنشان جدا شده. یکی شهید جنگ است از نسل گذشته و دیگری هم قربانیِ حادثه ای ناگوار از نسل امروز! هر دو تیر خورده اند. قربانی تیرهای سربیِ لعنتی.  چراهای زیادی در مورد این دو نسل و دو نوع مرگ در ذهنم جولان می دهند. سوال هایی از جنس خواستن و نخواستن، اختیار و جبر، فداکار ی و فداشدن.
از اینهایی که رفته اند قاب عکسی مانده و خاطراتی! خاطره آنهایی که به هر دلیلی زود چشم از دنیا می بندند روح بازماندگان را به شدت می آزارد. و من در اینجا تنها فکر مادر هستم. هم برادر از دست داده هم فرزند! مادری که سرشار از حس و عاطفه و مهربانی است، چطور می تواند این فقدان نزدیک ترین عزیزان را تحمل کند؟ مگر آدمی چقدر می تواند صبور باشد آن هم یک زن! آنکه می رود به یک آرامش آبدی می رسد ولی آنکه می ماند ناآرام است و بی قرار و بی تاب. انگار شریان های قبلم بسته شده و قلبم به سردی می رود. یک لحظه فکر و خیال و تصورش را هم نمی توانم بکنم.
در این هنگام انگاری که یکی از درونم به نهیب می زند. شاید مادر می داند چطور با این واقعیت زندگی کنار بیاید. با گل های خانه اش، با آدم هایی که هنوز هستند، با باور و ایمانش و با امیدش! امید امید امید. 
علی هماهنگی انجام داده که قدیمی ترین پست چی استان خوزستان را ببینیم. 


ملانورمحمد کیخا در یکی از محلات قدیمی قلعه تل در کوچه ای باریک زندگی می کند. کوچه ای که به پاس خدمات ملانورمحمد به نام این شخص تغییر نام پیدا کرده است. خانه اش حیاطی بزرگ دارد. تا وارد حیاط می شوم او را در ورودی اتاق ها روی تخت می بینم. سگرمه هایش در هم رفته ولی وقتی با او صحبت می کنیم، تمام آنها می ریزد. این لبخند انگار که هم درون را صیقل می دهد و هم چهره صورت را شاد و بشاش می کند. 
نور محمد متولد سال 1307 در شهر قلعه تل به دنیا می آید. بازی روزگار او را به جایی می کشاند که می شود پستچی آن هم در سال 1340. در سالهای دور که نامه نگاری بسیار متداول بود و چه نامه های زیبایی که در آن زمان بین آدم ها نوشته نشد و نورمحمد آن ها را به مقصد رسانده است. نامه های او هم به نامه های قبل از انقلاب مربوط می شود و هم بعد از انقلاب و زمان جنگ و پس از جنگ. یعنی 53 سال نامه رسانی کرده و در سال 1393 بازنشست می شود. 
عدد، عدد بالایی است. 
نور محمد می گوید در این مدتی که مشغول خدمت بود 13 مدیرکل را دیده ولی عجیب اینکه در بین مدارک قدیمی او متوجه می شوم که او در سال 1350 یعنی در سن 43 سالگی مدرک شش ابتدایی خودش را دریافت می کند. به این هم می گویند امید!
اما در آن حیاط بزرگی که دارد، یک چرخ خیاطی قدیمی  هم وجود دارد که توجه هر میهمانی را به خودش جلب می کند. نورمحمد از این چرخ خیاطی قدیمی برای دوخت لباس و شلوار بختیاری برای خوانین و رعیت استفاده می کرده است. 
روز عجیبی بود امروز. آدمی را می بینم که با امید تا سن 93 سالگی عمر کرده است و جوانانی را می بینم که امیدشان را دل دلشان به خاک برده اند. 

گواهیی ششم ابتدایی نور محمد در سال 1350

اسامی 13 مدیرکلی که نورمحمد در طول فعالیت کاری اش دیده  با خط زیبای خودش

نورمحمد علاوه بر کار پست، کار خیاطی و دوخت لباس بختیاری با همین چرخ خیاطی پدالی قدیمی را هم انجام می داده 

 

تصویر نورمحمد به همراه مقامات آن زمان در جشن های دوهزار و پانصدساله 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

تابستان ها با خانواده، یا زنجان تلپ بودیم  یا  شهرقدس نزدیکِ شهریار. شهرقدس به خانه دایی مان می رفتیم و زنجان هم به خانه دوم مان که مستاجر داشتیم. اصلا بجز این شهرها جای دیگر نداشتیم که برویم. باز جای شکرش باقی ست که همین ها را هم داشتیم، خیلی ها آن روزها حسرت ما را داشتند. مثلا یک جورایی جزو متفاوت ها بودیم. اما این دو شهر دور از هم یک وجه اشتراک داشتند؛ تریلی. حتما می پرسید تریلی هم شد وجه اشتراک!؟ حالا آب و هوا و دار و درخت و ساختمان و بازار باشد یک چیزی. 
الان دلیلش را می گویم.
دایی ام در سازمان آب تهران کار می کرد.  راننده تریلی بود. زنجان هم یک همسایه داشتیم که مش صفر صدایش می کردیم. از قضا او هم دامادی داشت به اسم رسول که تریلی داشت. وجه اشتراک تریلی به اینجا بر می گردد بی هیچ حاشیه و پیچیدگی خاصی. رسول فصل تابستان با تریلی و خانواده اش می آمد به خانه پدرزنش. سفر با تریلی در مخیله خیلی ها نمی گنجد. آن موقع از این کارها میان مردم زیاد مرسوم بود. هر چند که کسانی امروزه این سنت  حسنه را حفظ کرده اند و حسابی آن را پاس می دارند. 
من عاشق ماشین های بزرگ و گُنده بودم. توی زنجان خانه مان کنار خیابان بیست متری بود . ساعت ها می نشستم کنار خیابان و حرکت اتوبوس های خطی را تماشا می کردم. بیشتر تمرکزمم روی لاستیک های شان بود تا خودشان. شاید به این خاطر که قد و اندازه ام بیشتر از لاستیکش نمی شد. عاشق حرکت بودم. لودر و ماشین معدن نمی گویم که قصه هفتاد من می شود. آن موقع ها مثل امروز تلویزیون و موبایل و اسباب سرگرمی به این شکل نبود که.
دایی ام یک وقتی ماموریت داشت بندرعباس برود و لوله های بزرگ بتونی بیاورد. هر سفرش یک هفته ای طول می کشید. خیلی به او التماس می کردم که من را هم یکبار ببرد. او هم قول می داد ولی نمی برد. تنها کاری که کرد یکی دوباری به اداره شان در خیابان حجاب کنار پارک لاله برد و آنجا سوار تریلی ام کرد آن هم در حد دویست سیصد متر. چقدر کیف کردم در آن موقع! بعدها هم که بزرگ تر شدم حق به او دادم. واقعا شدنی نبود. آخر یک بچه چطور می تواند مسیر طولانی یک هفته ای را با تریلی آن هم در آن گرمای سوزان جان کن جایی برود؟
در زنجان هم می نشستم فقط با حسرت تریلی آقا رسول را نگاه می کردم. شب ها که می شد می رفتیم با بچه های همسایه، دور  و بر  همان تریلی قایم موشک بازی می کردیم. شاید هم دلیل این علاقه به پنج سالگی ام برگردد. زمانی  که پدرم برای اولین و آخرین بار برایم یک هدیه برایم خرید. آن هم یک کامیون اسباب بازی. تقریبا همه خواهر ها و برادرهایم به مرز جنون رسیدند از بس حسادتشان فوران کرد. 
سوار تریلی نشدم ولی سوار دوچرخه شدم. تریلی که نمی توانستم بخرم چون نه پولش را داشتم و نه گواهینامه اش را  و نه  عرضه اش را. یا باید می رفتم یک تریلی اسباب بازی دوباره می خریدم که در اینجا باید عدد سن را در نظر گفت و یا به دوچرخه بسنده می کردم. پس دوچرخه خریدم. آخرش هم دوچرخه مرا دوبار به تریلی رساند. 
رساندن اولین بار به ده سال قبل برمی گردد. با دوچرخه سفری از شمال غرب ترکیه به گرجستان و از آنجا به ارمنستان داشتم. سفرم بعد از دو هفته در مرز «نوردوز» مرز ایران و ارمنستان به پایان  رسید. شب به مرز رسیده بودم. نمی توانستم آن موقع از شب برگردم. هم آسمان تاریک شده بود و هم ماشین نبود. کنار یکی از تریلی های ترانزیتی در حال استراحت چادر زدم. صبح آن روز بعد به طور خیلی اتفاقی با پیرمردی آشنا شدم که از قضا تریلی هم داشت. مسیرش تبریز بود، همانجایی که من می خواستم بروم.  آمده بود بارش را در مرز ارمنستان خالی کند و برگردد. وقتی به او می گویم «منم تبریز می بری، دوچرخه دارم» می گوید«بیا! مشکلی نداره» می گویم«کرایه اش چقدر می شه؟» می گوید«حالا بیا بالا! کی  حرف کرایه زد؟». با خودم می گویم کرایه اش هر چقدر شد به او می دهم بالاخره بعد از دو دهه آرزو، سوار تریلی می شوم. برایم باور کردنی نبود. آرزو هم صدایم را شنیده بود.
اولش با راننده صحبتی نکردم. جاده باریک بود و  پرپیچ و خم و خطرناک. هر کلمه صحبت کردم می توانست باعث حواس پرتی راننده و رفتن به دره و مرگ حتمی و بعد اولین و آخرین بار سوار شدنم به تریلی. بعد از خروج از میان کوه ها و رسیدن به جاده صاف رشته کلام را به دست می گیرم. سه چهارساعتی طول کشید تا به تبریز برسیم. خیلی کیف داد.آخرش دعوت و اصرار که برم خانه اش. وقت کم بود و نپذیرفتم. همین که در این چند ساعت سوار تریلی اش شده بودم، انگار که چند روز خانه اش مهمان بودم. کرایه را هم هر کاری کردم نگرفت.
دومین بار هم در همین شهر «قلعه تُل» اتفاق افتاد. در قلعه تل بعد از صبحانه، غوطه ور در افکار بودم که مسلم می گوید«پاشو بریم بچه ها  اومدن!» 
از دیشب هماهنگ شدیم که  امروز با تریلِی داوود کیانی و دوستان جدید تازه کشف کرده ام به روستای «مال آقا» برویم. من راننده تریلی ها را آدم ها صبوری می دانم به چند دلیل! 
تریلی ها در جاده با کمترین سرعت حرکت می کنند حتی بعضی وقت ها کمتر از یک دوچرخه سوار. به هنگام تحویل و دریافت بارها ساعت ها و شاید روزها معطل می مانند و صبوری می کنند. حالا این صبوری را مقایسه کنید با صبوری ما در نان گرفتن. وای به حال روزی که سه نفر جلوتر از ما در نوبت باشند.  در جاده های باریک و پرترافیک باید به کناری بکشند تا دیگر ماشین ها به راحتی بتوانند حرکت کنند. تا حالا هیچ وقت به رغم تصور خیلی ها،  تریلی ها برای من  در جاده مزاحمتی نداشته اند. همیشه با فاصله زیاد از کنارم حرکت کرده اند درست برعکس موتورها که بلا هستند و دردسرساز و آزاردهنده! کلا سرعتی ها خطرسازترند. 


علی و مسلم هوایم را دارند. تا سوار ماشین می شوم به کابین عقب می روند. من هم کنار داوود می نشینم. داوود با آن تیپش جان می داد برای سفرهای ترانزیتی. یادم هست سال ها قبل که  برادرم در دانشگاه تربیت مدرس درس می خواند. می گفت دو نفر از هم کلاسی هایش شان قصد داشتند بعد از پایان درس و گرفتن مدرک کارشناسی ارشد راننده ماشین سنگین شوند! آنها هم کشته مرده تریلی بودند مثل من. این جنون تریلی را فقط من ندارم. 
داوود می گوید از سال 83  به همراه پدرش با اتوبوس کار می کرده ولی از سال 91 که گواهینامه پایه یک گرفته با تریلی سفر می کند. وقتی از علت تصادف ها در جاده از او می پرسم مستقیم به موبایل اشاره می کند. آنقدر که مردم حواسشان به موبایل است که با یک لحظه غفلت به آن دنیا می روند. باید بگویم در جاده زندگی هم همین اعتیاد موبایل هم زندگی را از خیلی ها گرفته است. 
دیگر دوستان با ماشین سواری دنبال مان هستند. انگاری شده اند اسکورت تریلی. تقریبا همه این بچه ها فعالیت های زیست محیطی دارند. فعالیت هایی که در نسل جدید بیشتر و بیشتر شده است. طبیعی است که بیشتر هم شود. در زمان های گذشته آلودگی ها مثل امروز نبود. مردم این قدر تولید زباله نمی کردند. اینقدر درختان را قطع نمی کردند. این قدر منابع آب زیرزمینی را از بین نمی بردند.کم کاری نهادهای مسئول هم الاماشاء اله  است. این جوان ها باید باشند اما علی می نالد از کمبود امکانات سخت افزاری! با این حال فعالیت های زیادی را انجام داده اند که از جمله آنها می شود به تشکیل تیم زبده اطفاء حریف جنگل و تجهیز آن، آموزش دانش آموزان مدارس ابتدایی در سطح شهرستان، برگزاری مستمر پویش همزادم درخت و کاشت نهال ماهانه برای موالید، برگزاری همایش سالانه محیط زیست، پیگیری حقوقی دست اندازی های سازمان یافته بر عرصه های جنگلی!
از میان جاده ای باریک و سرسبز و پرپیچ و خم،  وارد منطقه ای کوهستانی می شویم که پوشش گیاهی آن را بیشتر درختان بلوط و کاج تشکیل می دهند. 

روستای مال آقا  از مناطق ییلاقی خوزستان در 15 کیلومتری قلعه تل قرار دارد. رودخانه پرآبی از وسط آن می گذارد؛ صدای شُرشُر آن در کل روستا می پیچد. درختان چنار و انار زیادی هم دارد. ادامه این روستا به تنگ تِهی منتهی می شود. خیلی از خوزستانی ها برای خوش گذرانی آخرهای هفته به این مکان می آیند. بعضی ها هم فرصت طلبانه حریم رودخانه را ازآن خود کرده اند و حسابی منفعت طلبی می کنند. یک برخورد جوانانه ی سخت افزارانه نیاز دارند.


این روستا نه تنها خوش آب و هواست، قدیمی هم هست. از دلایل اصلی آن به دو گوری بر می گردد که در این روستا هستند. یکی از این گورها به شکلی است که جهت گورها جهت های مختلفی دارند به این صورت که همگی به سمت قبله نیستند و متعلق به ادیانی غیر از دین اسلام هستند و دیگری برد گوری هستند که برخی آنها را  گورستان می دانند و برخی دیگر محل نگهداری آدم ها پیر و از کار افتاده در زمان های دور که اولی باورپذیرتر است. 
وجود آب دلیل محکمی است برای زندگی از گذشته ای دور در هر جایی!

خانه ای در روستای مال آقا که هنوز نشانه هایی از سبک سنتی در خودش دارد

بیشتر شباهت به دیوارهای قلعه ای دارد که به حال خود رها شده است

پلی برای عبور آب که نمونه بزرگ تر و طولانی تر آن را در معماری رم باستان می توان مشاهده کرد


قبرستان روستای بردگوری که همگی به سمت قبله نیستند و نشان می دهد که غیرمسلمانان هم در  اینجا بوده اند.

چشم اندازی از روستای مال آقا

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

می گوید«من هم کوهنورد و سایکلتوریست هستم و چند بار با دوچرخه سفر رفته ام.»
می گویم«چه جالب! یک جورایی هم نوردیم» 
می¬گوید«بفرما  برویم منزل  در خدمت باشیم.»
می  گویم«ممنونم! دیروقته! می خوام برم سمت قلعه تّل»
ساعت حدود چهار بعد از ظهر است. اصلا نمی دانم «قلعه تُل» شهر است یا روستا. فقط می دانم الان استان خوزستان هستم و با آرش صحبت می کنم. چند دقیقه ای نیست با او آشنا شده ام. در میدان ورودی شهر ایذه می بینمش که الان در حال ترکش هستم. با پژوی طوسی رنگش مرا کنار جاده نگه داشته. سوال پیچم می کند.  آرش در ادامه می پرسد«قلعه تُل آشنا داری؟»
لبخندی می زنم و می گویم«نه ندارم. توکل بر خدا! می رم اونجا پیدا می کنم». می گوید«یکی از دوستای کوهنوردم اونجاست. الان زنگ می زنم باهاش هماهنگ می کنم که بری پیش اون». می گویم«نه! زحمت می شه»
گوش نمی دهد و با فرید کیانی تماس می گیرد. فرید قلعه تّل نیست. شماره ی دوستش علی طهماسبی را می دهد که با در  تماس باشم. شماره ای دیگر می دهد که برای شب¬ مانی با هماهنگی آنجا بروم.  طبیعتگردها و طبیعت دوست ها به همین راحتی ارتباط می گیرند. معمولا دوستی شان هم ماندگارتر از انواع دیگر دوستی است حتی طولانی تر و با ثبات تر از دوستی های دوران دبیرستان و دانشگاه و سربازی. 
یادم نیست از داخل شهر ایذه رفتم یا کمربندی!؟ ولی این را می دانم وقتی  از ایذه دور می شوم، دوباره پژوی 206 کنار جاده می بینم. خودش است. خودِ خودِ آرش. به همراه یکی از دوستانش ایستاده اند و منتظرم  هستند. دوباره دعوت به خانه اش می کند و باز می گویم باید بروم. چند کنسرو  و نوشیدنی و خوردنی برایم آورده. پیشنهاد می دهد که اگر به دنبال میانبر هستم از جاده ناشلیل بروم.


جاده شلوغ است. مخصوصا ماشین های نوروزی کلافه ام کرده اند.  تغییر مسیر از یک دوربرگردان به سمت جاده ناشلیل از این مخمصه جانگیر جاده نجاتم می دهد. در این جاده  دوازده روستا جاده را نگاه می کنند. جاده و روستاها من و دوچرخه را در این جغرافیا به آرامش و خلوتی و زندگی هایی منجمد شده می برند. خانه های روستایی می بینم که قاطی معماری شهری نشده اند و رنگ و بوی روستا را به مشام می رسانند. کوه های دو طرف جاده مثل دستانی می مانند که جاده ناشلیل را در آغوش گرفته  اند. چند پسربچه  دوچرخه سوار هم در یکی از این روستاها همراهیم می کنند و بعد با سرعت رد می شوند و می روند. خسته ام. از صبح تا حالا اصلا استراحت نکرده ام. یا عروسی بوده ام و یا با چند نفر مصاحبه کرده ام. چشمانم حسابی سنگینی می کنند. می خواهم با دوچرخه وسط همان جاده خلوت و باشکوه پهن بشم و بخوابم.
کُند می روم. تازه متوجه قایم شدن خورشید، نور کم رمقش و تاریکی آسمان می شوم.  زنگی می زنم به علی طهماسبی. می خواهم مطمئن شوم در جریان آمدنم هست یا نه؟ خودم را معرفی می کنم. دوچرخه سوار هستم از کجا اومدم چکار می کنم و برای چی آمدم. آقای کیانی شمارتونا داد به من . علی متوجه نمی شود منظورم کدام کیانی است و می گوید کدام کیانی مرا به او معرفی کرده. کارم در آمد اسم کوچک کیانی را کلا یاد می روم. با این حال می گویم« اگه امکانش نیست شما را ببینم من  جای دیگه ای می رم» با خودم می گویم«تهش اینه که وسط این طبیعت زیبا چادر می زنم» 
می گوید«نه شما در هر حال مهمان ما هستید. من هم خبرنگار هستم و فعال محیط زیست. شما تشریف بیار! ما که  شما رو همین طوری که رها نمی کنیم». انگاری بخواهد با خبرنگار و فعال محیط زیست گفتنش خیالم را راحت کند که با یکی مثل خودم آشنا شده ام و نگران نباشم.
-    ممنونم از شما
می گوید«حالا کجا هستید؟ ما با ماشین بیاییم دنبالتون»
این دیگر آخر مرام است. می گویم«خیلی لطف دارید. من ده پونزده کیلومتری تا قلعه تُل فاصله دارم. رکاب زنان میام، نیاز به ماشین نیست.»
می گوید«پس منتظریم. رسیدید شهر بهم زنگ بزنید»
اینجاست که می فهمم قلعه تُل شهر است. 
با صمیمتِ علی ندیده و صدای شنیده شده اش در این فکرم که چه  آدمهایی هستند که ندیدمشان. از آن دست دوستانی که به درد هم صحبتی می خورند و همفکری. یا به قولی هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار. 
سرعتم را کمی زیاد می کنم. با وجود اینکه چراغ دوچرخه را روشن کردم باز بعضی چاله چوله ها را نمی بینم و دوچرخه حرکات جهشی ناجوری انجام می دهد. متاسفانه جاده دست اندازهای زیادی دارد. غافل از اینکه اتفاقی به خاطر همین مسئله می خواهد بیافتد. 
حدود ساعت هشت شب به ورودی شهر می رسم. خورشید رفته و جایش را به چراغ های مغازه ها و ماشین ها و خانه ها داده. با علی تماس می گیرم. فوری خودش را با ماشین پراید سفیدرنگش به من می رساند. کاپشن بارانی سبز روشن به تن دارد.  همان اول می پرسد«اهل کمپ هستی یا می خواهی بریم خونه؟»
می گویم«واقعیتش خیلی خسته ام حوصله کمپ و چادر زدن ندارم» 
با خودم می گویم آدم اینقدر رک! می گوید«نگران نباش! جایی که می ریم  باغی هست نزدیک قلعه. نیاز نیست  چادر بزنی، اونجا  سیاه چادر هست. دوستان جمع هستند تو هم می آیی به جمع ما.» . می گویم«این طور  باشه عالیه! هم سیاه چادر هست و هم آدم های جدید!». ولی خستگی ام را چکار کنم!؟
چند دقیقه ای  پشت سرِ علی طهماسبی رکاب می زنم تا به محل مورد نظر می رسیم. فاصله زیادی تا خود قلعه ندارد. 
از دروازه ای کوچک وارد باغ نسبتا بزرگی می شویم. باغی با عرضی نسبتا کم و طولی زیاد و چندین درخت. سیاه چادر هم سمت راست است با تزئینات رویش که بیشتر در عروسی ها نصب می کنند.  روی دیوار کاهگلی اش تاغچه هایی در ارتفاعات مختلف ساخته اند و روی شان را پل از گلدان کرده اند. تنه درختانی را هم به شکل نیمکت در آورده اند دور یک میز گرد. گوشه انتهایی هم انواع کبوترهای دم چتری و نامه رسان  آزادانه در رفت و آمدند. یاد کبوترهای پیزوری محله قدیمی مان می افتم یا کبوترهای چاهیِ بدبخت که گیر  کفتربازها می افتند. هنری شعری ام گل می کند. کو کجا رفتن اون کفتر بازها!  کفتربازی ها هم خیلی وقت است که ورافتاده. کسی حوصله کفتربازی  هم ندارد. 
داخل سیاه چادر می شوم. ولو می شوم روی زمین. از بس خسته ام. کم کم خستگی ام می رود و گرسنگی ام می ماند. علی انگار که در اینجا کپی پیست می شود. به این صورت که  دوستانش یکی یکی می آیند. مثل خودش مهربان و صمیمی.  از تیپ های مختلف دکتر و مهندس گرفته تا استاد دانشگاه و فوتبالیست و راننده تریلی!
خیلی سریع ارتباط می گیرند. علی جوری معرفی ام می کند انگار که دوست سالهای درازش هستم. همان اول شوخی و خنده ها شروع می شود. 

همراه با دوستان قلعه تلی بر فراز قلعه تل


علی و چند تا از دوستانش می روند و با بساط شام بر می گردند. راستش فکر کردم از شام خبری نیست. منتظر بودم آنها بروند و بساط شام خودم را آماده کنم. 
ولی قضیه برگشت. غذا هم کباب بختیاری هست و هم قورمه سبزی حسابی جا افتاده. عطر و بوی برنج و کباب و زغال و طراوت هوا حسابی هوشبری می کنند. علی می گوید«این برنج، برنج بُن سرخ یا به زبان محلی شِله بُسری است که از ترکیب برنج چمپا با نوعی سبزی به نام بُن سرخ درست شده. چون بن یا ریشه گیاه سرخ هست به اون بن سرخ یا بنسُر می گن.  این گیاه به عنوان دم نوش برای سنگ کلیه هم استفاده می شه. چیدن این گیاه بسیار سخته و دونه به دونه جمع می شه.»
 اما قورمه سبزی جاده افتاده  با رنگ پررنگش جور دیگر آب از لب و لوچه ام آویزان می کند. این قرمه سبزی هم دستپخت مامان مسعود است که به قولی علی فوق دکترای آشپزی دارد. الحق که من هم مهر تایید می زنم به این مدرک واقعی. خیلی  معتبرتر از مدارک بعضی از آقایان که از دانشگاه های خارج کشور دریافت می کنن. ماست و ترشی  محلی و نوشیدنی و .. هم پشت بندش است. 
انگار اینجا پادشاه شده ام. حسابی داشتم ضعف می رفتم که از خطر مرگ نجات پیدا کردم. حالا یکی نیست بگوید «بود و نبودت چه تغییر و تحول اساسی می تواند برای جهان هستی داشته باشد.»
در آن جمع حسابی بُل گرفته ام. انگار که واقعا کسی هستم. هر کسی سوالی می کند و من هم جواب می دهم. بماند تا یکی دو ساعت پیش داشتم توی جاده تلو تلو می خوردم.
بعد از خوردن،  هوس خواب می کنم. اما قبلش یکی می خواند و ما هم شروع می کنیم به دست زدن. مسلم برونی هم می گوید«شب راحت بخواب فردا صبح هر موقع بیدار شدی زنگ بزنم بیام دنبالت» 
آخر شب آنجا را خلوت می کنند برای شب مانی ام. کبوترها می مانند و من. اصلا یادم رفت که قرار بود برای شب مانی با شخص دیگری هماهنگ کنم. 
آنقدر خسته ام که صبح بعد از ساعت هشت تازه از خواب بیدار می شوم. می روم دوچرخه و بار و بنه اش را جابجا کنم که متوجه یک فاجعه لعنتی می شوم. یکی از یراق های دوچرخه که خورجین را نگه می دارد کاملا شکسته است. اصلا هم یدک ندارد و قابل تعمیر هم نیست. اعصابم خرد می شود. 
به مسلم زنگ می زنم. یادم رفت بگویم که مسلم معلم است و لقب جهان وطنی را بهم اعطاء کرده. ولی الان فکر می کنم قلعه تُل وطنی بیشتر بهم می چسبد. خودش را می رساند. موضوع یراق را می گویم. با اطمینان می گوید«خیالت راحت بچه های فنی اینجا زیاد هستند برات می گم درست می کنند» 
دمت گرمی می گویم و می رویم سروقت صبحانه  در یکی از مغازه های شهر که انواع صبحانه را دارد. صبحانه هم آش و حلیم و املت با ادویجه محلی  است.
صبحانه را که می خوریم بچه های دیشب همگی جمع می شویم تا با هم برویم و از قلعه تل بازدید کنیم. 
قلعه تل از جاهای دیدنی استان خوزستان است. این قلعه را محمد تقی خان چهارلنگ بختیاری در زمان فتحعلی شاه قاجار ساخته . البته زیر همین قلعه و یا شاید هم در مجاورت آن قلعه ای بوده مربوط به دوران عیلامی ها. این قلعه اواخر دوره پهلوی اول و اوائل پهلوی دوم محلی شده بود بر ضد  حکومت مرکزی. حکومت مرکزی هم می آید و آن را با کمک هواپیماهای آلمانی تا حد زیادی ویران می کند. گفته می شود تا آن زمان این قلعه کاملا مسقف بوده است ولی بعد از آن دیگر بدون سقف می شود. 
هر چند که این قلعه ثبت ملی هم شده است، اما کار زیادی دارد برای بازسازی و استفاده مجدد .

 

قلعه تل روی تپه ای در مرکز شهر قرار  دارد.

بر روی یکی از برج های قلعه یک دیوار طولی نسبتا طولانی قلعه را می شود مشاهده کرد

قلعه تل و مشاهده قسمت شمالی شهر از بالای تپه 

دریچه ای از یکی از تاق ها به قلعه تل

معماران گذشته علاوه بر معماری صاحب هنر هم بودند که در این جا چینش آجرها نمونه ای از این هنر را نشان می دهد

مردی نشسته بر نیمکتی در حال تماشای نمای شهر از بالای قلعه 

گویا این قسمت از قلعه میهمان خانه بود که در یک گوشه از قلعه به شکل مربعی می باشد.

در فصل بهار همه جای قلعه تل سرسبز است

نمایی قلعه از پایین تپه 

یکی از سالم ترین بخش های قلعه 

نمایی از محوطه داخلی  قلعه 

یکی از سه برج دیده بانی قلعه 

نمایی پانورومایی از قلعه 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

مادر، خمیر چانه شده را با مهارت پیچ و تاب می دهد. روی ساج پهن می کند.. آتش زیر ساجِ گرد، شعله می پراکند و نان را داغ می کند.
استکان چایی را بین دو انگشت شصت و اشاره ام می گیرم. فوت می کنم. کمی از داغی اش گرفته می شود. آرام آرام  سر می کشم. انگار تمام خستگی ام روی گلیم دستباف می ریزد و بعد به جای نامعلومی می رود. به نظرم بعد از آب، چای بهترین نوشیدنی دنیاست. اخیرا در جایی می خواندم چایی باعث افزایش طول عمر هم می شود. من طول عمر زیاد را برای بیشتر دیدن دنیا دوست دارم. 
اینجا نه خانه روستایی است و نه نانوایی. مجموعه سیاه چادرهایی هستند در ورودی شهر ایذه در کنار میدانکی که برای معرفی محصولات و صنایع دستی شهرستان ایذه برپا شده اند. 
زل زده ام به دوچرخه پُربار و بنه ام.  رکاب راستش را که مثل پای راست می ماند به جدول حاشیه خیابان تکیه داده و روبرویش را نگاه می کند. او هم خسته است. حیف که چای خور نیست. باید  در وقت مناسب یک روغن خوب به زنجیرهایش بزنم. از توی چادر نمی دانم کجا را نگاه می کند. مسافرها هم مرتب در رفت و آمدند. نه مسافرها به دوچرخه نگاه می کنند و نه دوچرخه به آنها. دوچرخه همچنان به روبرو نگاه می کند. 
صدای مادر مرا از فکر در می آورد. نان تازه را روی سینی می گذارد و آرام به طرفم هل می دهد و می گوید:
-    «پسرم! از این نون هم بخور».
-    «مادر! ممنونم. جاتون خالی من همین یکی دو ساعت پیش عروسی بودم و اونجا حسابی ناهار خوردم. الان سیرم» 
-    یکی دو ساعت پیش کجا و الان کجا!؟ این همه رکاب زدی و کلی انرژی ازت رفته. حالا یک لقمه بخور!
می گویند اگر کسی تعارفی زد و یا احسانی خواست بکند خوبیت ندارد آن را رد کنی. بعد هم نمی دانم چرا این طور لوس بازی در می آورم. این نان، اگر سیر هم باشی باز می چسبد. هم تازه است و هم عطر و بوی خوشی دارد. تکه ای از آن را می کَنم و می خورم. آن قدر ترد و خوشمزه است که همان لحظه نصف نان را می خورم و یا به  عبارتی می بلعم. نه به آن تعارف کردنم و نه به این خوردنم!


سید ابوالفضل کمی که سرش خلوت می شود می آید و پیشم می نشیند. سید پسر همین مادر است. همان اول که وارد ایذه می شوم مرا دعوت به چادرشان می کند. وقتی می فهمد دنبال چه چیزی هستم می گوید: 
-    خوب جایی اومدی. من دقیقا می فهمم دنبال چی هستی. خودمم معلم هستم و در مونگشت درس می دهم.  مونگشت رفتی؟ 
-    نه! اصلا نمی دونم کجاست.
-    حتما باید اونجا را ببینی.  خیلی دیدنیه!
-    درسته! من علاوه بر این طور جاهایی، بیشتر با مردم سروکار دارم. دوست دارم بیشتر از اونها بدونم
-    به خاطر همینه می گم خوب جایی اومدی! الان زنگ می زنم تا یک نفری بیاد که به درد کارت بخوره
-    خوبه! تا اون بیاد من یک سری به  چادرها و غرفه های دیگه بزنم.
رد نگاه دوچرخه را می گیرم که در این مدت به کجا خیره شده است. درست جایی نگاه می کند که  کلی ظروف کوچک و بزرگ و تابلو نوشته آنجا هست. علاقه خاصی به ظروف سفالی دارم. نشان به آن نشان که بسیاری از ظروف خانه ام سفالی هستند. به آن سمت می روم.


صاحب غرفه آقا و خانم جوانی هستند که به سوالات مراجعه کنندگان پاسخ می دهند. 
مهریاد بختیاری استاد هنرمندی است که به همراه همسرش فاطمه آورند این آثار هنری را درست کرده اند. آنها سالها با هم همکار بوده اند و اخیر شراکت هنری شان به شراکت زندگی هم کشیده شده است. با ادب و احترام همدیگر را صدا می زنند. 
قدمت سفال ایذه به دوران عیلامی ها برمی گردد. انگار که با از بین رفتن این تمدن، هنر سفال هم در این منطقه به فراموشی سپرده شده. اما این زوج هنرمند، شروع به احیاء این هنر در شکل و قالبی جدید کرده اند و اولین کارگاه سفال و سرامیک را با مجوز اداره کل میراث فرهنگی و صنایع دستی از سال 85 در شهرستان ایذه راه اندازی کرده اند. کارآموزانی هم به صورت دورکاری با آنها همکاری می کنند؛ یعنی یک نوع کارآفرینی.

 
تهیه اولین کتاب سفالی ایران و جهان مهمترین وجه تمایز کارِ آنهاست. کتابی  که مجموعه ای از سفال هاست و اشعار حکیم عمر خیام  با ظرافت و زیبایی بروی شان حک شده است. این مجموعه کتاب  شامل 140 اثر است. هر یک از این آثار تلفیقی از 6 هنر ایرانی تذهیب، لعاب کاری، شعر، خوشنویسی و نقاشی هستند. 
خوشنویسی روی سفال، سخت ترین بخش کار آنهاست. برای  تسلط در نگارش و همچنین ماندگاری خطوط نوشته شده آنها فقط دو و نیم سال زمان گذاشته اند. همچنین از لعاب مناسب و ساخت سفال ها در دمای بالای920 درجه سانتیگراد بهره برده اند. 
این اثر یا آثار فاخر و ارزشمند پس از 5 سال فعالیت شبانه روزی،  اردیبهشت ماه سال 1400 در شهر نیشابور شهر حکیم خیام نیشابوری رونمایی شده اند. 
ولی آن طور که باید از طرف های نهادها و ارگان ها مسئول، مورد حمایت و تشویق قرار نگرفته اند و در سطح ایران و دیگر کشورها ناشناخته مانده اند. 
وقتی این موضوع را مطرح می کنند یاد یکی از دوستان مستندسازم می افتم که برای ساخت مستند در خصوص نقش آب در فرهنگ های مختلف چندین سال زمان گذاشت. این مستند توانست در جشنواره های خارجی شرکت کند و جوایز متعددی کسب کند. وقتی پرسیدم چطور فیلم¬ تان را به جشنواره های خارجی رساندید. گفت:
-     همسرم از آنجایی که به زبان انگلیسی تسلط داشت، از طریق اینترنت سایت های مربوط به جشنواره های فیلم های مستند را پیدا کرده است. ابتدا ثبت نام انجام دادیم و بعد فیلم را به آنها ارسال کردیم. حتی هزینه ای هم از آنها بابت شرکت در جشنواره می خواستند،  با توضیحاتی که در خصوص وضعیت اقتصادی ایران  به آنها  دادیم، اصلا مبلغی  پرداخت نکردیم. 
نتیجه اینکه مهریاد و همسرش اگر بخواهند در سطح جهانی بدرخشند، پیش از اینکه منتظر مسئولان باشند خودشان باید دست به اقدام بزنند. لازمه این کار در درجه اول تسلط حداقلی به زبان انگلیسی است. چرا که از این طریق هم می توانند ارتباط خوبی با خارج کشور برقرار کنند و هم اینکه می توانند در صورت شرکت در این گونه جشنواره ها با مخاطبان خود ارتباط بهتری برقرار کنند و این ارتباطات جدید هم می تواند اتفاقات خوبی برای آنها رقم بزند. هر چند که مسئولان هم نباید مسئولیت خود را فراموش کنند.  
تا یادم نرفته بگویم که مهریاد خودش هم اهل موسیقی است و هم ورزش. سنتور نوازی می کند و گروه موسیقی هم دارد. ورزش کوهنوردی هم ورزش محبوبش است و قلل متعددی را صعود کرده است. 
قرارمان می شود که روزی با هم یک برنامه کوهنوردی داشته باشیم ولی کی؟ معلوم نیست. شاید زود شاید هم دیر.
خوشحال از گفتگویی که داشتم. پیش سید بر می گردم. بعد از مدتی مردی جاافتاده و سن بالایی با کت و شلواری مرتب و عینک دودی به چشم می آید. 


سید غلام موسوی متولد 1337 حومه شهرستان ایذه با افتخار می گوید در یک خانواده سید مذهبی به دنیا آمده است. به اقتضای کار خود به مناطق مختلف ایران سفر کرده است با فرهنگ ها مختلف آشنایی داشته و دارد. تازه می فهمم سید غلام پدر سید ابوالفضل است. 
زیباترین و شیرین ترین و سخت ترین خاطره او به نبرد پاوه در تیرماه سال 58 در جنگ های نامنظم با شهیدچمران بر می گردد. ماجرا از این قرار بوده است که عراقی ها در حال اشغال پاوه بودند. چمران 12 نفر از نظامیان را از پادگان پَسوه  مامور ارسال اسلحه و مهمات به نیروهای نظامی پاوه می کند. مهمات را در یک ماشین سیمرغ قرار می دهند. سید غلام کنار راننده می نشیند و ماشین  حرکت می کند. 
اما رفتن همانا و رگبارهای متمادی از دو طرف جاده یک طرف. سیمرغ کاملا سوراخ سوراخ می شود و خود سید غلام هم دو تیر از سمت راست می خورد. راننده هم چند تیر می خورد. درهر حال با تمام سختی ها مهمات را به نظامیان می رسانند و مانع از سقوط پاوه می شوند ولی این عملیات شهدای زیادی به همراه داشته است. این هم تلخ ترین حادثه و هم شیرین اتفاق برای سید بوده است. 
شیرین از آن جهت که آنها این  عملیات را با موفقیت به پایان می رسانند و پاوه سقوط نمی کند. تلخ از آن جهت که 56 نفر از دوستانشان در آن عملیات شهید می شوند. 
کارم آنجا تمام می شود و پیش خودم می گوید لعنت به جنگ و درود بر هنر!
 

 

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی