پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مزرعه کلانتر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

میبد

امان از روزی که بخواهم تا دیروقت بیدار بمانم و شب زنده داری کنم و دیر وقت هم از خواب بیدار شوم. حتی در سفر با اتوبوس هم نمی توانم خواب را دریغ نمی کنم.
یک وقت هایی هم  استثنا دارم. مثلا به وقت دورهمی با دوستان و کار اضطراری شبانه مثل رفتن بیمارستان به شب زنده داری ورود پیدا می کنم مثل زاهدان و موبایل بازان و شب کاران و ...
دیشب در مزرعه کلانتر میبد یزد(مقر زرتشتیان)، دلیلی غیر از دلایل فوق، برای شب زنده داری داشتم. سرشب با شاهین و همسرش، سوار بر ماشین پراید به مزرعه اش می رویم. چسبیده به خود روستاست،. دو هفته یک بار نوبت آبیاری دارند. در زمان های گذشته از آب قنات برای آبیاری استفاده می کردند. 
شاهین هدلامپ به سر، بیل به دست و چکمه به پا  تا هفت صبح باید بیدار باشد. همسرش هم با آن پیراهن رنگی بلندش همراهش است. به گویش بهدینان باهم صحبت می کنند. به این گویش، گویش «دری» و یا «گبری» هم می گویند. البته متفاوت از گویش دری افغانستان است. 
 سوسوی باد در مرزعه می وزد و آنها هدایت آبها  را باهم به عهده می گیرند. 
پیاز، شلغم، گوجه، خیار، بامیه، هویچ، چغندر، هندوانه، خربزه  و زردک برخی محصولات کشاورزی روستای مزرعه کلانتر است. 

 روستای مزرعه کلانتر


پلک های سنگینم تا دو نصف شب بیشتر دوام نمی آورند، مثل اینکه وزنه سنگین پلک ها را بخواهد به سمت پایین بکشد. به خانه بر می گردم. با کلید بلند قدیمی بیست سانتی در چوبی  قدیمی را باز می کنم، البته با کمی تقلا. خواب شیرین شبانه، شارژ تجهیزات برقی، دوش صبحگاهی مزایای شب مانی ام در اقامتگاه است. 
صبح روز بعد حدس می زنم شاهین از آنجا که تا هفت صبح بیدار بوده دیگر نتواند طبق قولش، روستا را نشانم دهم. آماده می شوم خودم بروم روستاگردی. 
صدای تق تق در می آید. خودش است. به این می گویند مرد جهان دیده خوش قول. 
صدا می کند برای صرف صبحانه. 

 

 روستای مزرعه کلانتر
خانه شاهین پس از عبور از دالان که کلی اشیاء قدیمی در آنجاست، در سمت چپ به یک فضای تقریبی 4 در 4 متر وسط با چهار اتاق دالانی در اطرافش منتهی می شود. هر کدام از آن ها برای فصلی از سال ساخته شده اند. کلا همه خانه های مزرعه کلانتر این طور هستند. روستا با آن خانه ها و مردمانش خودش یک موزه بزرگ است. میراثی دست نخورده و ناب از یزد!
اتاق پاک  همه خانه ها دارند. این اتاق مخصوصا عبادت و نیایش، برگزاری مراسم دینی برای درگذشتگان و اوستا خوانی پنجگانه  است.
«اَشم وَ هیشتم اَستی اوشتا اَستی. اوشتا اَهمائی هَیت اَشائی. وَ هیشتائی اَشِم»
این هم یک دعای سرسفره زرتشتی است که معنایش می شود: «راستی بهترین است، خوشبختی است. خوشبختی برای  کسی است خواستار خوشبختی دیگران باشد. »
پشت بام ها همگی به هم راه دارند. زمان های قدیم، اقوام نزدیک از این طریق هم ارتباط خانوادگی داشتند. چوب به کار رفته برای درِ خانه های چوبی اکثرا از درخت توت است. برای طول عمر این درهای چوبی هم دو سال یکبار گازوئیل روی آن می زنند. 

 روستای مزرعه کلانتر
ساباط ها بیشتر در شهرها و روستاهای قدیمی کویری هستند. ساباط به زبان ساده، سقفی بر روی کوچه ها برای پناه بردن مردم از گرمای تابستان و سیل و باران بوده است.
در مزرعه کلانتر و در زمان های گذشته ، مردم پس از کار سنگین کشاورزی به هنگام غروب زیر این ساباط ها استراحت می کردند. زن ها هم قبل از آنها و وقت کار مردان به کار بافندگی و ریسندگی در زیر همین ساباط ها مشغول بودند. 
 در جایی از روستای مزرعه دو ساباط به واسطه یک میدان کوچک مسقف چهار پنچ متری به هم وصل می شوند. این میدان نورگیری هم دارد. ساباط ها در اینجا نیمکت های گلی چسبیده به دیوار را هم دارند که مردم در آنجا می نشینند و با هم صحبت می کنند. به اینجا کوچه آشتی کنان هم می گویند، چرا که آدم ها در این کوچه های تنگ اگر دلخور از هم باشند سلام می دهند و اگر خدا نکرده کدورتی داشته باشند با یک سلام و احوالپرسی آن را از بین می برند. 
صبا بخیرا برای صبح روجاکا یاکا شووا خیرا برای شب به خیر گفتن به کار برده می شود. 
بشقاب سفالی با طرح خورشید از ظروفی بود که در خانه شاهین دیدم.  ساخت این ظروف در شهر میبد انجام می شود. 
این ظروف سفالی بهانه خوبی است که یک سری هم به میبد بزنم که  چسبیده به مزرعه کلانتر است و یا به عبارتی مزرعه کلانتر چسبیده به آن است. 

 

میبد
سفالگری و سرامیک سازی قدمت چند هزار ساله در میبد دارد. در واقع میبد مهمترین شهر تولید کننده این صنایع در استان وکشور است و میراثی  است از  گذشتگان به نسل امروز و آینده.
در میبد یک کوچه ای است که فقط کارگاه های سفالگری دارد.  خودش نمایشگاهی است. انواع سفال ها در طرح و شکل های مختلف جلوی کارگاه و داخل کارگاه ها به فروش می رسند. کوره ها هم همینجا هستند. 
 سر این کوچه، سفالگری است که حسن آقایی در آن کار می کند. خودش تنها نیست تمام خانواده اش به این کار مشغولند. میراثی  از پدر مرحومش است. 
می گوید ساخت این  محوطه که مجموعه از کارگاه های سفالگری است به سال های 56 و 57 بر می گردد. هدف از آن آموزش سفالگری به صورت رایگان از طرف اساتید این حرفه به نوآموزان راه اندازی شده است. اما به مرور این کارگاه به خود اساتید واگذار می شود از جمله پدرش خودش. هر چند که قبلن ها به طور پراکنده در جای جای شهر این کارگاه ها بودند. 

میبد

حسن که پسر تنومند و هیگلی است  تصویری از همه استاکاران متوفی بر روی دیوار از جمله پدر و جوان 28 ساله را نشانم می دهد. 
بشقاب هایی را هم نشان می دهد که کلی نقاشی ها هنری بر روی آنها کشیده است. می گوید کسانی که در آنجا کار می کنند به وقت بیکاری روی بشقاب ها طرح ها این چنینی می کشند. از آنجا که یونیک و منحصر به فرد هستند، گاهی اوقات به قیمت خوب هم به فروش می روند. 
الان هم 16 نفر صبح و بعد از در کارگاه مشغول کارند. از کارشان هم راضی است. به خاطر هنر و ظرافت شان مشتریان خاص خودشان را دارند. 
می خواهم از میبد به جاده یزد به طبس بروم. اما یک مشکل در این جاست. مشکل اینجاست که در جاده یزد به طبس، روستایی نیست. الا یک روستا در ابتدای آن. روستا هم نامش حسن آباد رستاق. 
خیلی تمایلی به شب مانی در این روستا ندارم. چرا که فاصله ای تا شهر ندارد و کلا ویژگی های یک روستا را هم نمی تواند داشته باشد. حس شب مانی را هم ندارم. اما از طرفی چون وقت غروب است خودم را نمی توانم به روستای خرانق برسانم که خیلی دور است. 
تصمیم می گیرم در اطراف روستای حسن آباد رُستاق چادر بزنم. قبل از ورود به روستا و سمت چپ زمین کشاورزی را می بینم که پیرمردی هم در آن مشغول کار است. به سمتش می روم و می پرسم در آن حوالی امکان چادر زدن است. می گوید: می توانی اینجا بمانی، ولی  در مسجد روستا هم امکان اقامت است 
یک جمع و تفریق می کنم، می بینم مسجد بهتر است چرا که حداقل آب و سرویس بهداشتی  دارد. 
به سمت مسجد می روم. اما نه از دهیار خبر است و نه از اعضای شورا. دوباره به زمین کشاورزی بر می گردم. تازه می فهمم چقدر ماسه بادی روی زمین است. فاجعه می شود این بادها برای چادر . 
دوباره به سمت مسجد می روم . بنازم به مهمان نوازی مردم روستا حسن آباد رستاق. جایی در داخل خود مسجد در اختیارم قرار می دهند. 
یکی از آنها کلی معذرت خواهی می کند که نمی تواند به خانه شان ببرد. 
بعد که در مسجد خودم را در گوشه ای آماده استراحت می کنم. دو نفر از آنها برای میوه و شام به طور جدا جدا می آورند. خلاصه این که یک بحران شب مانی به فرصت تبدیل می شود. خیلی می چسبد. 

عدالت عابدینی

 

میبد

 

میبد

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 روستای مزرعه کلانتر

موتور با دو نفر سرنشین اش می آید سمت چپم. هر دو جوان هستند. نفر اول موهایش بیشترِ پیشانی اش را گرفته لبخند می زند و نگاهم می کند. کمی بعد سلام می دهد و من جواب سلام. نفر دومی موهایی پرپشت و ریشی انبوه دارد فقط زُل زده است به من. انگار روزه سکوت گرفته است.
می گویم: اهل میبد هستید؟
نفر اولی می گوید: نه 
می گویم: اردکانی هستید؟ 
می گوید: نه
می گویم: پس کجایی هستید؟ 
می گوید: افغانی هستیم.
نه به قیافه اش می خورد افغانی باشد و نه به لهجه اش!
می گویم: اینجا چه کار می کنید؟ 
می گوید: توی  معدن کار می کنیم.
نفر اول حرف می زند و نفر دوم همچنان زُل  زده است.
می گویم: آخرِش نگفتید کجا زندگی می کنید ؟
-    یه شهرکی هست که فقط اتباع خارجی در اونجا زندگی می کنند. ما هم اونجا هستیم.
یاد گِتوهایی می افتم که یهودیان سالها در آن زندگی می کردند. یاد آوارگان فلسطینیانی اردوگاه ها می افتم.
یاد گریه آن مهاجر کردی می افتم که با آرزوی پناهندگی به یونان رفته بود و از سرما زنش را از دست داده بود. داشت دیوانه می شد. دو دختر بچه اش همچنان در انتظار آمدن مادر بودند بی خبر ازمرگش!
-    حالا اینجا راضی هستید؟ دلتنگ افغانستان نمی شید؟
خیره می شود به انتهای جاده. لحظه ای سکوت می کند. نمی دانم به چه فکر می کند. 

-    دلتنگ که میشیم، ولی عادت کردیم به اینجا. اما پدر که سال ها قبل توی افغانستان شوفر بود و خیلی جاهاشو گشته بود، وقتی عکس های قدیمی افغانستان رو از موبایلم نشونش می دهم بغض گلوشو می گیره و بعضی وقتها گریه می کنه. انگار که تمام خاطرات اون موقع براش زنده شده باشن. اما باز اینجا از اونجا بهتره. هم کارمونا داریم هر چند که سخته و هم امنیت.
این بار او از من می پرسد: تا حالا افغانستان سفر کردی؟ 
-    نه! من فقط شمال افغانستان یعنی تاجیکستان رفتم. ولی خود افغانستان نه! با این ناامنی هم که نمی شه رفت. 
بالاخره نفر پشت سری اش حرف می زند: 
-    نه! می تونی بری. فقط توی روستاها موبایل آنتن نمی ده. اونجا بیشتر دست طالب ها هس.
و باز دوباره زل می زند.
دیگر راهمان دارد از هم جدا می شود. دعوت می کند که به خانه شان برویم. می گویم دوس دارم خونه و زندگی تونا از نزدیک ببینم ولی مسیر من به طرف مزرعه کلانتره
می گوید: جای خیلی خوبیه. حتما برو، ولی من تا حالا نرفتم. 
در ادامه راه فقط فکر می کنم، فکر می کنم، فکر می کنم. 
***
دو ساعتی از وقت ظهر گذشته است. هم گرمای ظهر آزار دهنده است و هم گرمای رکاب زدنم.  اما بیشتر از آن گرسنه ام. شهر خلوت است، مثل اینکه همه مردم رفته اند برای خواب بعد از ظهر. 
بالاخره یک رستوران پیدا می کنم. دوچرخه را بیرون رستوران می گذارم. وارد می شوم. هوای داخل رستوران خنک است، دیگر از آن آفتاب لعنتی سوزان خبری نیست. هوای خنک انگار یک گشتی در کل بدنم می زند.  تنها و شاید آخرین مشتری اش من هستم. خیلی وقت است از وقت ناهار ظهر گذشته است. سفارش یک پرس  چلومرغ با نوشابه می دهم. ده دقیقه ای طول می کشد تا آماده شود. در این فرصت یک آبی به صورت می زنم و یک استراحتی می کنم.
غذا را با ولع تمام می خورم. راهم را ادامه می دهم. هوا هم نسبتا خنک شده است.  در مسیر اردکان به میبد هستم که جاده اتوبانی است و ماشین های زیادی در ترددند. 
مردم بین راه که توصیه دیدن از مزرعه کلانتر را داشتند می گفتند که در  آنجا زرتشتی ها زندگی می کنند. زرتشتی هایی که بارها تلاش کرده بودم در یزد یا تهران از نزدیک ببینمشان ولی به هر دلیلی نشده بود. 
در ده کیلومتری جاده میبد به اردکان در یک جاده فرعی تابلوی مزرعه کلانتر را می بینم. 
جاده خیلی باریک و خلوت است. خیلی هم جاده تمیزی نیست. شک می کنم که اصلا درست آمدم یا نه! کسی هم نیست که سوال کنم. 
می روم و می روم و می روم تا اینکه به روستا می رسم. در ورودی روستا فلکه ای است که در وسط آن تابلویی از حضرت زرتشت است. انگار که بر روی یک سکه قدیمی بزرگ حک شده باشد. 

 

 روستای مزرعه کلانتر
از آنجا که ارتفاع نسبتا بالایی نسبت به روستا دارد، خانه های تمام کاهگلی گنبدی شکل را از آنجا می شود دید. وارد روستا می شوم. جاده های روستا در بعضی جاها آسفالت و بعضی جاهای دیگر به زیبایی سنگفرش شده اند. کوچه ها کاملا عنوان فارسی دارند و بر روی برخی دیوارها تابلوهای کوچکی است که شعرهای پندآموز در مورد مهر و مهرورزی زده اند. 
خانه ها را که می بینم انگار فرشته آمده باشد و با یک جاروبرقی بزرگ تمام خستگی از تنم برده باشد. از بس آرام بخش هستند.
مردم نشانی دهیار روستا را می دهند. خانه دهیار داخل کوچه دلانی و در انتهای آن سمت چپ است. در خانه را که می زنم دختر جوانی از پشت در توری در  را باز می کند. سراغ دهیار را می گیرم. می رود و  زن پا به سنی می آید. باز می گویم با دهیار کار دارم. 
می گوید: خودم هستم.

خانم جوانمردی

خانم دهیار دیده بودم ولی  در این سن و سال اصلا!
زرتشتیان یک واژه مناسب به جای مسن دارند و آن «جهان دیده» است که خیلی مناسب است. 
کمی که با او صحبت می کنم. دعوت می کند که به خانه اش  بروم تا یک چایی بخورم و خستگی در کنم و داخل خانه را از نزدیک ببینم. 
تعجب می کنم مگر داخل خانه هم دیدن دارد!؟
داخل خانه واقعا یک شاهکار معماری است. به این صورت که از چهار ایوان یا چهار اتاق  تشکیل شده که هر کدام برای فصلی از سال است. یک درخت هم وسط خانه  است. روی تاغچه ها انواع وسایل قدیمی از لامپ فتیله سوز تا فانوس و سفال های آبی رنگ هستند که همگی ابزارهایی برای زندگی کویریان در گذشته بودند. طوطی هم وسط اتاق زیر درخت برای خودش جنب و جوش می کند. 

 روستای مزرعه کلانتر


یک گوشه اتاق هم سفره هفت سین چیده شده است که تصویر عروسک هایی شبیه دارا و سارا در داخل آن افتاده است. 
جالب اینکه تمام خانه های مزرعه کلانتر در همین شکل و شمایل هستند. 
خانم جوانمردی چایی خوش طعم و خوش رنگی را آماده می کند. آنقدر می چسبد که دوباره تقاضا می کنم که با شیرینی هایی که آورده حسابی می چسبد. 
جوانمردی تا سال 93 در تهران بوده و در چند سال گذشته به روستا آمده و وظیفه دهیاری آن را بر عهده گرفته است. البته دهیار قبلی روستا هم یک خانم بوده است. ضمن صحبت هایش اشاره به برخی رسوم زرتشتیان می کند  که برای هر فصل از سال جشنی دارند و برای مردگانش هم مراسمی دیگر. مراسم سالگرد یک متوفی شاید به سی سال طول بکشد. مراسم هم به این صورت است که دور هم می نشینند و یاد آن رفته را گرامی می دارند. 

 روستای مزرعه کلانتر


اما این خانه علاوه بر همه  اتاق های گفته شده یک اتاق پاک دارد که محلی است برای خلوت برای عبادت و شاید تفکر. تصاویری از متوفیان و حضرت زرتشت را هم در آنجا می شود دید. کله قند با تصویری از زرتشت، میز ونیمکت کوتاه و حتی یک ساز با کاسه ای مربعی در داخل آن است. 

 

 روستای مزرعه کلانتر
خانم جوانمردی پخت نان را هم خودش با زغال انجام می دهد.
مقداری از آن نان تنوری را برایم می دهد. تقویم زرتشتیان را هم می دهد که روزشماری است  از رویدادهای جالب زرتشتیان.
اقامتگاه شیرین و فرهاد یکی از چند اقامتگاه موجود در روستا است. خانم جوانمردی پیشنهاد می دهد که به نزد شاهرخ رفیعی بروم که مردی پر بار است  و می تواند اطلاعات تکمیلی را در اختیارم قرار دهد. 
به آنجا می روم تا جهان دیده دیگری را ببینم.

 

شاهرخ
شاهرخ مردم خوش صحبت و واقعا جهان دیده ای است. اتاقی را در اقامتگاه در اختیارم قرار می دهد که درست چسبیده به خانه اش است و بعد دعوت می کند به خانه اش.
خانه شاهرخ خودش موزه است. کلی اشیاء قدیمی در داخل آن وجود دارد. 25 سالی برای جمع آوری آنها تلاش کرده است. به اتفاق همسرش تنها در این خانه زندگی می کنند. با کشاورزی و همین بومگردی گذران زندگی می کند. 
 سرد و گرم زندگی را چشیده است. از کودکی اش می گوید و جریان یتیم شدن و به تهران رفتنش به واسطه یکی از آشنایانش و کار کردنش تا سن 25 سالگی در آنجا.
کارش فنی بوده و بعد از ازدواجش تجربه کار فنی را به پسرو دخترش هم انتقال می دهد. 
همسرش شام خوشمزه ای را آماده می کند. بنا بر رسم زرتشتی ها آنها در دو روز از ماه گوشت نمی خورند و غذایی درست می کنند که ترکیبی از برنج به همراه خورشتی از حبوبات است. 
بعد از صرف شام می روم خانه تا دوشی بگیرم و استراحتی کنم ولی نخوابم. چرا که شب رفیعی می خواهد برود برای آبیاری زمین های کشاورزی اش. 

عدالت عابدینی

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

  • عدالت عابدینی