پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رامشیر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نمی دانم چطور از شهرداری رامشیر سردرآوردم. اتفاقی بود یا اینکه  کسی معرفی کرد و یا دوچرخه سر خود آمده. 
یادم آمد. آقای مداح اهل بیت اینجا را به من معرفی کرد. اسم دقیقش خاطرم نیست. ولی قشنگ یادم می آید که سه بار مداح اهل بیت را بعد از فامیلی اش به من گفت. با همه اینها باز فامیلی اش از یادم رفت.
اتاق روابط عمومی دو نفر نشسته اند. یکی روبرویم که کلی کاغذ دوربرش است. یکی هم سمت راست که زل زده به کامپیوتر و خیلی کم حرف می زند درست برعکس من! 
روبروییم آقای جواد قنواتیان است؛ گرم و صمیمی و مهربان. همان اول از فلاکس یک لیوان چایی می ریزد تا نفسی تازه کنم. 
بعد از چند دقیقه صحبت، خیلی زود به نتیجه می رسیم که بعد از ظهر به یکی از نخلستان های رامشیر برویم و  علاوه بر دیدن آن نخلستان خاص با یک جمع سه نفره خاص تر آشنا شوم. نفر اولی خودش است. این پیشنهادش بیشتر بوی رفاقت می دهد تا کسی که بخواهد انجام وظیفه ای کرده باشد. داستانی دارد جذاب، پر از کشش و متفاوت. طوری نوشتم انگار که می خواهم کار تبلیغاتی  کنم. انصافا تبلیغ هم دارد. 
اول باید ناهار بخورم تا قوت جسمانی بگیرم و بعد عقلانی. این را قنوانیان می فهمد و مهمان شهرداری می کند. به این می گویند روابط عمومی. 
بعد در نمازخانه آنجا استراحت می کنم. ساختمان انگار عمر هزار ساله دارد، از بس قدیمی ست. یکی نیست بگوید این فضولی ها به تو نیامده، تو استراحتتو بکن. 
بعد از ظهر آقای مالک رجب پور می آید.  این  هم از نفر دوم. می رویم سمت نخلستان. رجب پور متخصص  داروهای گیاهی است. فراموش کردم از او بپرسم این چای لعنتی چه خاصیتی دارد که اینقدر حال من و خیلی ها دیگر را خوب می کند. شاید می گفت این به اعتیاد شما بر می گردد. همان بهتر که نپرسیدم. همانطور که ماشین سمند همچون رخش سفید جاده خاکی را پیش می رود رجب پور می گوید با داروهای گیاهی خیلی ها را توانسته درمان کند. 
ته دلم می گویم اگر این قدر داروهای گیاهی موثر بودند، چرا نتوانستند وبا و طاعون و مالاریا و بیمارهای دیگر که سالها گریبانگیر آدم ها بودند را از بین ببرند تا علم پزشکی جدید آمد و همه شان را تا حدی زیادی ریشه کن کرد. 
رجب پور انگار که فکرم را خوانده باشد می گوید کسانی را می شناسد که مبالغ هنگفتی ماهیانه هزینه برای داروهای شیمیایی می کردند. درمان هم نمی شدند. ولی با داروهای گیاهی با قیمتی بسیار بسیار ارزان تر درمان شده اند.
سعی می کنم از این به بعد دیگر فکر نکنم.
به سمت دوست سوم شان آقای عادل پیرو می رویم. 
نخلستان تقریبا چسبیده به رامشیر است. تا سال 90 شوره زار بود.  یکی مثل عادل پیرو پیدا می شود. عشق به طبیعت و نخل و بز و عسل و اسب دارد. در هر کدام یک ردی از خودش به جا گذاشته. با نخل کاری اش در این شوره زار حداقل کاری کرده باعث تغییر آب و هوا شده آن هم در هشت هکتار.
 خرمایی مثل پیارُم در پرورش داده که خاستگاه اصلی اش حاجی آباد هرمزگان است. خیلی ها مخالف نخل کاری در این منطقه بودند چون که شرایط منطقه را مناسب برای این کار نمی دانستند. کاشت و شد. 

عادل ایستاده از نخلستان می گوید


فقط نخلستان نیست. سیب و پرتقال و انجیر و انگور یاقوتی هم دارد. 
پیرو معتقد است نخل ها زبان و احساسات ما را می فهمند. درک می کنند. 
با هم می رویم به طبقه دوم ساختمانی که درست وسط این نخلستان قرار دارد. ساختمان عمری کمتر از نخل ها دارد. 
این سه نفر دوستی شان به سی و شش سال پیش بر می گردد. از این نوع دوستی ها زیاد داریم. از اینجا به بعد داستان وارد مرحله حساس و هیجانی با کمی حس غم می شویم. سه نفر اکپبی تشکیل داده ا ند به نام اکیپ 25 اسفند. ماجرایش 25 اسفند را از زبان خودشان می شنوم. 
عادل این طور تعریف می کند: 
ما 25 اسفند سال 1365 سه نفری در زمان جنگ توی جبهه دور هم جمع شده بودیم. ساعت هشت و نیم شب بود. بنا بر بضاعتمون یک چایی دارچینی درست کردیم.(پس اینها هم مثل من اهل چایی خوردن بودند) با هم چایی نوشیدیم. بعد از خوردن  چایی جرقه ای توی ذهنمون زد.  اینکه با هم عهد ببندیم تا زمانی که زنده هستیم، هر سال شب 25 اسفند به هر نحوی که شده ساعت هشت و نیم کنار هم باشیم.  الان که سال 1400 هست  ما 36 ساله همدیگه رو در این شب خاص ملاقات می کنیم. 
مالک خاطره ای را از اولین دیدارشان بعد از یکسال می گوید: 
عملیات والفجر ده بود. یک سال بعد از وعده مون من در منطقه عملیاتی حلبچه بودم. روز 25 اسفند نزدیک می شد. باید طبق وعده خودم را به رامشیر می رسوندم. وسط عملیات بودم. با این حال از منطقه حلبچه به سنندج اومدم. نزدیک هزار کیلومتر مسافت طی کردم، فقط به خاطر عهد و  پیمانمون. توی اون شب با همان صحبت کردیم و چایی دارچینی خوردیم. همون شب هم حرکت کردم و به منطقه جنگی برگشتم. 
جواد نمی دانم چرا کمتر صحبت می کند. بیشتر توی فکر هست. تنها می گوید: 
بیان واقعیت ها، خاطرات، خاطرات عملیات والفجر هشت، سردی هوا به اتفاق آقای پیرو شب خاطره انگیزی برای ما بود. انگار پشت این جمله کلی حرف دارد ولی نمی گوید.  


عادل می خندد و می گوید:
 این قرار 25 اسفند باعث عروسی من هم شد. ماجرا از این قرار هست که من تا سال 80 مجرد بودم.  جواد و مالک دو نفری تصمیم گرفتند اگر سال بعد هر سه مون متاهل نباشیم دیگر دور هم جمع نشیم، یعنی دقیقا منو هدف قرار داده بودند. در نتیجه من رو با این تصمیم شون وادار به ازدواج کردند. 
من هم با خنده می گویم:
-    تا هست از این هدف گیری ها باشه. ولی بیشتر از یکبار نشه
عادل دفترچه قدیمی دارد. یادداشت مربوط به آن شب را می خواند:
 در آنجا تا ساعت یازده ونیم به صرف چایی دارچینی به صحبت های گوناگون مشغول بودیم. قرار شد انشاء الله اگر خدا خواست سال دیگر و سال های بعد در همین روز و همین شب و ساعت هشت و نیم در منزل یکی از ماها جمع شویم. بعد عکس گرفتیم و روانه آسایشگاه شدیم برای خواب.
عادل از تلخی ها آن دوران هم می گوید. از دوستانی که شهید شده بودند. از قنواتیان می گوید که عکس چهارصد غواص رشید را گرفته بود. قنواتیان در آن زمان کار عکاسی انجام می داد، آن موقع هم یک جورایی کار روابط عمومی انجام می داد.
هر سه انگاری که ناگفته هایی از جنگ دارند. این را از نگاه شان می شود فهمید. شاید برایشان این سوال است که آیا می شد اصلا جنگی اتفاق نمی افتاد؟ می شد این قدر طولانی و فرسایشی نمی شد؟ این ها همه انسان اینطور همدیگر را نمی کشتند؟  و خیلی سوال های دیگر که احتمالا فکر و ذهن آن ها را تا آخر عمر به خود مشغول می کند. 
شاید هم این ها زاییده فکر و خیال پرخیال من هستند 

 

در ابتدای ورود به شهر رامشیر با اینها آشنا شدم و دوباره با آقای قنواتیان به همینجا آمدیم. قنواتیان با لباس آبی در وسط ایستاده است.

هر طور شده خودم را در میان گروه 25 اسفندی جا دادم 

  • عدالت عابدینی