پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سفر تابستانی ام به استان های مرکزی، همدان و کردستان ختم می شود به دیدار با مردم نازنین کُرد. 
و آخرین آدم های قصه سفرم را می بینم. اولین شان طالب نیا است که در مسیر راهم در شهر دزج سر راهم سبز می شود. مردی قد بلند با موهایی ریخته و کت و شلواری به تن. از 50 سالگی شروع به ورزش پیاده روی کرده و رکورد زده و ده سال است که مدام ادامه می دهد. مدت زمان صحبتمان بسیار کم بود. خودش را آماده مهاجرت از ایران به یک کشور  دیگر می کرد. خسته شده است از زندگی در ایران. با اینکه سابقه عضویت در شورا و یک کارگاه کوچک تولید پنیر هم دارد. 
خیلی موافق مهاجرت نیستم. ولی وقتی آدم خسته باشد کاری برایش نمی شود کرد. 
بنا به پیشنهاد او، به نزد دوستش آقای خالدیان در روستای کانی گنجی می روم. بعد از 45 کیلومتر رکاب زدن و عبور از شهر قروه به کانی گنجی می رسم. خانه خالدیان کنار جاده اصلی ا ست. وقتی به آنجا رسیدم، خودش خانه نبود ولی پسرش بود. تا بیاید جلوی مغازه منتظر می مانم و با پسر با محبتش هم صحبت می شوم. 
خالدیان هم مغازه نانوایی  دارند و هم لبنیات فروشی. وقتی که خودش می آید می گوید در کار کشاورزی هم هست. شب را همانجا بیرون از خانه و در سکویی فرش شده شام می خوریم. 
اما جالب ترین بخش این خانه، اتاق تاریکی بود که برای شب مانی به آنجا می روم. یک اتاق کاملا مجهز با حمام و دستشویی و رخت خواب! چراغ را که خاموش می کردم می شد خاموشی مطلق. 
آنقدر تاریک شده بود که صبح به جای ساعت شش، هشت صبح از خواب بیدار شدم. 
در این روستا کاری نتوانستم انجام دهم، فقط در حد یک اقامت شبانه شد. بعد از روستا به سمت سنندج حرکت می کنم. به یک گردنه می رسم که حسابی نفس گیر بود. 
آقای خالدیان توصیه کرده بود که حتما روستای صلوات آباد را ببینم که در سرازیری گردنه به سنندج قرار داشت. آنجا نتوانستم کسی را پیدا کنم که کمکم باشد برای نشان دادن روستا! دهیار سابق روستا از آنجا که خودش نبود یک رستوران را معرفی کرده بود که از آشنایانش بود. آنجا هم که رفتم گفت جلوی رستوران می توانی چادر بزنی و شب همینجا بخوابی!
اصلا برایم قابل قبول نبود، آنجا که مرتب محل تردد ماشین بود، خطر هم داشت، آن هم خطر دزدیده شدن دوچرخه  و لوازمم. 
باز بنا به توصیه یکی از همان ها که در رستوران کار می کرد می گوید به روستا دولت آباد بروم که واقعا دیدنی است. 

باز به سمت پایین می روم 
وقتی با دهیار تماس می گیرم بدون اینکه مرا بشناسد با شخص دیگر اشتباه می گیرد و فقط پیام می دهد«سلام منبع آب روستا خالیست کاری از دست بنده ساخته نیست میبود دریغ نمیکردم مسولین سازمان آب شرمنده باشند»
خودم از چشمه آبی که مردم روستا آن جا جمع شده اند تا دبه ها را پر کنند موضوع را می فهمم
اما بچه ها لحظه ای تنهایم نمی گذارند. انگاری فهمیده باشند بیشتر دوستان من بچه ها هستند
وقتی به دو مسجد روستا می روم باز همکاری برای اقامتم نمی کنند.
این بار دو دختر نوجوان همراهیم می کنند و یکی از آنها از علاقه اش به کارگردانی می گوید و ایده اش را مطرح می کند
چشمانش مثال زدنی است.
اما می دانم دلیلی برای رفتار این مردمان است، کاش یکی از آنها جوابم را می داد 
و من قضاوت نمی کنم هرگز!
و سفر پایان یافت
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 نه آدمی، نه موتوری، نه ماشینی و نه حتی الاغی! هیچ چیزی نیست. جاده پر شده از سنگ و سنگلاخ. باد شدید امانم نمی دهد. جاده هم کلا سربالاست. سمت راست کوه است و سمت چپ دشتی وسیع با روستایی که ریز در آن وسط دیده می شود. برای لحظه ای می ایستم. دوردست ها را می بینم.
مثلا راه میانبر اسدآباد انتخاب کرده ام. نقشه موبایلم اصلا این مسیر را توصیه نمی کرد. 
یاد حرف های دوستم، دکتر سوری افتادم. می گفت زمان های قدیم پدرانمان از این راه به اسدآباد می رفتند. لابد به خاطر شیب تند و گردنه دیگر نمی روند.
ساعتی می کشد تا به بالای گردنه برسم. کمی پایین تر درختان تنومند و پرشاخ و برگ را می بینم. با وزش باد به این سو آن سو می روند. معلوم است یکی آن درختان را کاشته و بعضی وقت ها می آید بهشان سرمی زند. 
پایین گردنه سمت چپ روستایی می بینم.. باز کسی در آنجا نمی بینم. 
از این روستای هدف گردشگری فقط نامش مانده و تعداد کمی جمعیت. نامش ویرایی است.
از این میانبر راه دور کن راضی بودم، چرا که واقعا بکر بود.
دوباره یک سربالایی آن هم در جاده آسفالته دارم. از آن بالای گردنه، مزراع و درختان سرسبز اطراف اسدآباد دیده می شود. وارد شهر می شوم. داخل مغازه ای با یک دلستر  و کیکی از خودم پذیرایی جانانه می کنم. داخل شهر پارکی هست با سرویس بهداشتی خیلی تمیز و مرتب. صفایی به سروصورتم می دهم.
از اسدآباد به سمت شمال غرب می روم. باز از گردنه ای دیگر می گذرم. این شد سومین گردنه که در یک روز از آن می گذرم. اسدآباد را باید شهر گردنه ها نامید. 
25 کیلومتر بعد از اسدآباد، سر از روستای قوچ تپه در می آورم. آن هم در تاریکی عمیق شبانه. 
تقریبا مردم به خانه شان رفته اند. سکوت همه جای روستا را گرفته است. فقط در ورودی روستا، سمت چپ خانه ای  می بینم. تعداد زیادی گوسفند، تازه از چرا آمده اند. داخل طویله که در طبقه همکف است سروصدا راه انداخته اند. صاحبخانه و پسرش مشغول کارند. به سمت پسر می روم. رضا نمی گذارند کارم به دهیار و دیگر مطلعان روستا  برسد. پدر و پسر اصرار که به خانه خودشان بروم. 
از پله های سمت چپ حیاط بالا می رویم. به تراس می خورد و  چند قدم جلوتر سمت چپ به اتاق پذیرایی وارد می شویم. 
کُرد و فامیلی شان کالوندی است. رضا به همراه همسر و فرزند کوچکش که یکسال بیشتر ندارد، در همین خانه زندگی می کنند. درست مثل قدیم ها که خانواده ها دور هم جمع بودند و صمیمیتی عمیق بین شان بود. کالوندی قیافه اش بیشتر از سنش نشان می دهد. زیرآفتاب داغ و سرمای سوزان زمستان و کار کشاورزی کردن برای یک لقمه نان  حلال اینها را هم دارد. 
اگر او هم مثل دلال ها با چرب زبانی و دروغ وارد کار معامله و تجارت می شد، اگر یک آقازاده مرفه و رانت خوار بود، اگر ثروت بادآورده پدری پرنفوذ در کنار گوشه خانه اش داشت. اصلا اینها به کنار! لااقل دستمزد واقعی اش را از این همه تلاش و همت می گرفت، چه بسا وضعیتش خیلی بهتر و پوست صورتش  شاداب تر و بشاش تر از این بود. 
ولی این کجا و آن کجا!

کالوندی در جمع خانواده اش

کالوندی از گفتن خاطره ای فضا را کاملا عوض می کند. سال ها قبل یک خانم آفریقایی که  گردشگر هم بود به همراه یکی از آشنایانش به این روستا آمده بود. کالوندی می¬گوید تا دیدمش با تعجب از او پرسیدم: 
-    تو چقدر این قدر چاق هستی!؟
خنده ام می گیرد. حال و روز آن دختر را تصور می کنم. به کالوندی هم حق می دهم. تبلیغات مردم آفریقا را کلا بدبخت و بیچاره نشان می دهد. نه این که اینطور نباشد. ولی آفریقا یک قاره هست با مجموعه از کشورها! تبلیغات باعث قضاوت های بد خارجی ها به ما و برعکس می شود. بدبینی را بیشتر از مثبت اندیشی تقویت می کند. وای به روزی که ایدئولوژی و تحمیل فکر و اندیشه هم رویش بیاید. 
فقط آدم هایی هم تیپ من می توانند این نگاه های منفی را تصحیح کنند، چرا که از نزدیک می بینند واقعیت چیز دیگری است.
چای را با شیرداغ گوسفندی خودشان می آورند. پشت بندش شام و بعدش گپ و گفت و دراز به دراز شدن برای خوابیدن. 
اتاق پذیرایی را کاملا برای من خالی می کنند. نمی دانم بقیه کجا رفتند!؟
فردا صبح هر کسی مشغول کار خودش است. کسی بیکار نیست. من و رضا هم سوار موتور می شویم. رضا تکیه کلامش «آقای عابدینی» در اول همه جملاتش است.

در روستاهای قوچ تپه بیشتر مردم در کار کشت سیب زمینی هستند. 

روستا درخت میوه کم دارد. آدم هر جا را که نگاه می کند  بیشتر کشتزار می بیند که بیشتر را سیب زمینی، چغندر و گندم و جو تشکیل می دهد. روستا زمانی خیلی پرآب بوده به طوری که رضا به نقل از پدرش می گوید که زمانی در اینجا آب یکی از گاوها را با خود برد. 
اما الان طوری شده که دویست متر زمین را می کَنند تا به آب برسند. شاید به خاطر همین آب بوده که زمانی در اینجا تمدنی هم بوده است. به طوری که یک تپه باستانی هم در این روستا شناسایی شده، اما اسم یک تپه است و فقط تعدادی چاله و  چوله یادگارهایی بر جای مانده از گنج جویان! 
سیب زمینی که محصول  اصلی این روستاست دو ماه بعد از سال کاشته می شود و در اوایل پاییز برداشت می شود. انواع مختلفی دارند که نوع مرغوب آن شفاف، بدون زگیل و با پوستی ضخیم است و کمتر در آن ها از سم استفاده می شود. اما متاسفانه به خاطر تولید محصول بیشتر، معمولا سم زیادی در سیب زمینی ها استفاده می شود که می تواند در دراز مدت عوارضی هم داشته باشد. 

برای لحظاتی میهمان عشایر در  چادرشان می شویم.

 

اما در  اطراف این روستا، ایل جمور، جمیر یا جمهور هم زندگی می کنند که از عشایر کُرد محسوب می شوند. این عشایر در فصل بهار و تابستان به استان همدان و شهرستان بهار در این استان می آیند و در فصل زمستان به مناطق گرمسیر گیلانغرب در کرمانشاه و یا منطقه مهران ایلام مهاجرت می کنند.
به پیش یکی از این چادرها می رویم. البته خیلی چادر ندارند. یک چادر با تعدادی دام در کنار و یک پنل خورشیدی دارند. سه مرد و یک زن در داخل چادر هستند. چایی به همراه شکلات می آورند. 
بیشتر شغل دامداری است و اصلا در کار کشاورزی نیستند. زمین ها را چهار تا پنج ماه کرایه می کنند. این طور نیست که هر کجا خواستند دام های شان را رها کنند. 
به وقت ظهر به خانه می آییم. 
قصد این بود که بعد از ناهار بلافاصله حرکت کنم. ولی آنقدر خسته بودم که خوابیدم و بعد از این روستای زیبا خداحافظی کردم. 

مادر رضا در  حال دوشیدن شیر گاو 

روستای قوچ تپه که بودم، تعداد گاوها را بیشتر از گوسفندان دیدم.

یکی از روستاییان فقط در  کار سبزی خوردن است.

آن مرد این اسب تیزرو سفید را هم در کنار مزرعه سبزی اش دارد.

به همراه پدر رضا و یکی از دوستانشان در محل کارشان 

مزارع کشاورزی روستای قوچ تپه 

 

 


 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

کهن دیار گیان

مرتضی کیانی دوست عزیزم مردی است اهل پژوهش و تحقیق. 
اخیرا کتابی ارزشمندی به همت او به چاپ رسیده که حاصل سال ها پژوهش و تحقیق اوست. نویسنده اصلی این کتاب آقای علی اکبر کیانی است. اما فرزند خلف او برای پربار کردن این کتاب خودش به طور جداگانه تحقیقاتی انجام داده و حتی برای پربار بودن این کتاب از ترجمه هایی مختلف از زبان فرانسه، انگلیسی و ترکی استانبولی استفاده کرده تا سندیت آن بیشتر شود. اصل این نوشته ها هم توسط خود او جمع آوری شده و سپس ترجمه شده است. ضمن اینکه در این کتاب از تصاویری مناسب برای استناد بیشتر استفاده شده است.

در ادامه مشخصه هایی از این کتاب نفیس ارائه می شود. 

 

🔺با پیوست کاوش های تپه گیان نوشته رومن گیرشمن ، جورج کنتنو و هنری ویکتور والیس

که برای اولین بار به طور کامل در ایرن منتشر میشود.

مترجم بخش فرانسه: میلاد سهرابی پیله رودی

مترجم بخش ترکی عثمانی: محسن سعیدزاده

مترجم بخش انگلیسی : دکتر ظفری

به کوشش مرتضی کیانی پژوهشگر تاریخ نهاوند

انتشارات سفیراردهال ؛ تهران خیابان سمیه ،بعد از مفتح پلاک ۱۱۸

🔺از نکات حائز اهمیت این کتاب سفر محمدظلی ابن درویش اولیا چلبی، سیاح ترک عثمانی است که در قرن دهم هجری از شهر و قلعه نهاوند و روستاهای اطراف آن دیدن کرده و مشاهدات خود از سفر به ایران را در سیاحت نامه ای ۱۰ جلدی ثبت کرده است‌.

🔺مطلب دوم در مورد کتاب ترجمه شده کاوش های تپه گیان نوشته کاوشگران فرانسوی است که در آن چند نکته قابل یاداوری است اول اینکه دیگر نویسندگان تاریخ نهاوند ، شکل شماره ۱ را نمونه لباس انسان گیان معرفی کرده اند درصورتی که این یک سنگ استئاتیت است که روی آن نقاشی های واقع گرا( اندیشه های مذهبی) وجود دارد و رومن گیرشمن مفهوم نقوش را به طور کامل شرح داده است.

🔺اما نکته سوم در مورد اسکلت کشف شده از تپه گیان،که به تازگی کشف شده ( شکل شماره ۲)، بنابر نظر باستان شناسان خارجی ،اگر معاینه نشان داد که حلقه‌ها در بافت استخوانی که اطراف آن‌ها بهبود می‌یابد تعبیه شده باشد، مشخصاً این یک نوع جراحی بوده نه صرفاً تزئین بدن متوفی!! ، البته به قول ضرب المثل معروف روسی، هرگاه باستان شناسان معنای برخی یافته ها را متوجه نشوند، آن را مذهبی می نامند!

🔺مطلب چهارم ؛ شرحی پیرامون روستاهای قدیمی نهاوند و آثار باستانی انهاست .که براساس اسناد و کتب تاریخی معتبر اضافه شده است.

🔺مطلب پنجم بررسی برخی از اسناد قدیمی از حکام نهاوند در دوره های مختلف و عملکرد آنها در مورد شهر و روستاهای نهاوند را بیان میکند.

🔺مطلب ششم در مورد فرهنگ مردم نهاوند و گیان ،سنت های کهن ، نوع لباس و خوراک،‌ مشاغل و مصنوعات قدیم:  بافته داری_ سراجی_ترکه بافی_قلاب دوزی و سفال گری بادست است که میراث سنت های چند هزار ساله و ارتباط آنها با اداب و فنون مردم تمدن گیان می باشد که در میان فرهنگ مردم کمابیش تا دهه های قبل وجود داشتند .

 

 

  • عدالت عابدینی