پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با موضوع «ایرانگردی :: استان خوزستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

-    می خوام برم شادگان 
بدون اینکه از حسین خواسته ای داشته باشم رو برگرداند به سمت دوستانش و گفت: 
-    کی این مهمون ما رو  می بره شادگان؟
هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که یکی از آنها  گفت:
-    من می برم. 
-    پس مهمون ما تحویل شما!
به همین راحتی و سرعت و تندی!
میزبان من مهدی صوفی می شود. شادگانی است. مثل خیلی از خوزستانی های عرب و خونگرم و مهمان نواز. با هم سوار پراید می شویم. به شادگان می رویم.  صدکیلومتری که به جنوب اهواز برویم به شادگان می رسیم و حسابی می گردیم. 
الان هم بعد از چندین سال،  با دوچرخه به سربندر نزدیک ماهشهر آمده ام. نقشه را نگاه می کنم. خیلی نزدیک شادگانم. 50 کیلومتر بیشتر فاصله نیست. تا پس فردا شب هم برنامه خاصی هم ندارم. جایی هم نباید بروم، پس چرا شادگان نروم. گوشی را بر می دارم. زنگ می زنم به مهدی. بعد از سلام و احوالپرسی، می گوید:
-    آقای عابدینی ازت شکایت دارم
-    برای چی؟ 
-    دو ماه پیش اومدی خوزستان اینجا سرنزدی!
-    اومدم ولی رفته بودم دزفول 
-    من انتظار داشتم اینجا هم بیایی 
-    متاسفانه اون موقع فرصتم کم بود و نمی تونستم بیام. ولی الان با دوچرخه اومدم و نزدیک شادگانم. 
تا این را می گویم مهدی دلخوری اش مثل تخت پاک کنی که تخته راپاک کند از ذهنش پاک می کند و می گوید:
-     چقدر خوب! پس ما  منتظر شما هستیم. اتفاقا فردا هم عروسی داریم، بیا بریم عروسی عرب ها را هم از نزدیک ببین 
ببینید این یعنی یک دوستی بی شیله و پیله. بدون حاشیه.  یک نوع دوستی که منفعت طلبی پشتش نیست. من تا حالا کارخاصی برای مهدی انجام نداده ام. فقط کسی بوده ام که بارها خانه اش رفته ام و هر بار خودش و خانواده اش سنگ تمام گذاشته اند. مهم ترین وجه اشتراک مان حرف های مشترکمان هست. 
رکاب زنان می روم  به سمت آبادان. قبل از آن یک جاده فرعی است که به شادگان می خورد. اما هیچ تابلویی نیست که نشان دهد این راه به شادگان است.  به گوگل متوسل شدم. گوگل مپ تاییدش می کند.  
20 کیلومتری شادگان می رسم، زباله های زیادی کنار جاده هستند. بوی آن کم مانده خفه ام کند. زباله ها درست جایی هستند که رودخانه آب به سمت تالاب جریان دارد. خواستم حفظ ظاهر شادگان کرده باشم، کار خراب شد با این کارهای غلط مسئولان امر.
حالا بماند در سال های گذشته به خاطر زدن سدهای بی رویه، ورودی آب تا حد زیادی به شادگان کاهش پیدا کرده است. زباله ها هم شده قوزبالاقوز.
به محض رسیدن به شادگان مهدی با ماشینش به دنبالم می آید. این بار با ماشین پارس. به دنبالش می روم تا خانه و بعدش نخلستان می رویم. 

من و مهدی در یکی از نخلستان های اطراف شادگان


شادگان خرمای زیادی دارد. بعضی از این خرماها صادراتی هستند که به زبان محلی به آنها  «سعمران» می گویند. این خرما از مرغوب ترین خرماهای ایران است. ماندگاری و طول عمر بالایی دارد. فصل برداشت آن مرداد و شهریور است. تولید زیاد و قیمت مناسبی دارد و  به اروپا  و روسیه صادر می شود.
یکی دیگر از خرماها مرغوب شادگان خرمای برحی است.  این خرما از خوشمزه ترین خرماها در میان خوزستانی هاست. رنگ  زرد و متمایل به قهوه ای دارد. به علت  قند مناسب آن، در  خوراکی ها و نوشیدنی ها از آن استفاده می شود. هم خرما، هم رطب و هم خارک خوشمزه ای دارد و در همه فصول قابل استفاده است. 
به طور کلی به خرما در مرحله اول که زرد رنگ است برحی می گویند. در مرحله بعدی تبدیل به رطب می شوند که نصفش سیاه و نصف دیگر همچنان زرد است. مرحله آخر هم به رنگ سیاه در می آید.  این خرما در فصل بارندگی خرما می دهد.
عرب ها یک غذای مقوی از برنج عنبربوی خوزستان و خرما و روغن حیوانی درست می کنند. شیره خرما هم تهیه می کنند. شادگان یکی  از بهترین نوع شیره خرماها را دارد. 
مردم شادگان از برگ خرما برای ساخت زنبیل، سبد، جارو باد بزن سفره استفاده می کنند.  از تنه آن تخته های نئوپان می سازند. 
در راه خانه مهدی، از آشنایی اش با یک مهندس تهرانی می گوید. دعوتش می کند به خانه. باماشین دنبالش می رود، دشداشه لباس عربی به ا و می پوشاند. یک اسلحه شکاری دستش می دهد و ماهی صبور که یکی از بهترین نوع ماهی است و قبلا از مزایایش گفته ام، برای او آماده می کند. وقتی آن شخص تهرانی در خصوص شیوه خوردن ماهی صبور می پرسد، مهدی به شوخی می گوید:
-    ماهی را اگر کامل نخوری این یعنی اهانت به عرب ها!
مهدی در ادامه  با خنده می گوید: «اون تهرانی که حرف من رو باور کرده بود، چنان ماهی خورد انگار سالیان سال هست که ماهی صبور می خوره»
آنقدر حرف از ماهی زدیم. فردا آن روز پیش یکی از قوم و خویش ها و دوستان صمیمی مهدی و من یعنی صادق صوفی برای صرف ناهار می رویم آن هم ماهی. قبل از اینکه به مراسم  عروسی برویم. 
صادق یک خانه ویلایی بزرگ با نخلی در وسط حیاط دارد. 
با اینکه فقط برای دو سه ساعتی خانه هستیم، مهدی و دیگر مهمان ها ماشین های شان را داخل حیاط می گذارند تعجب می کنم و می پرسم:
-    برای دو سه ساعت دیگه چرا ماشین را داخل حیاط می گذارید؟
-    به خاطر امنیت. حتی توی همین دو سه ساعت هم دزدی می شه
وضع بد اقتصادی اینها را هم دارد. هر جا که حداقلی از رفاه و بنیه مالی برای مردم تامین باشد، میزان دزدی کاهش قابل توجهی دارد. اما شادگانی ها جفای زیادی از لحاظ اقتصادی دیده اند. آب و ماهی و کشاورزی و دامداری و نفت دارند و آخرش هم این می شود. 

مهمانی در خانه صادق صوفی


از اینها که بگذریم، خانواده صادق ماهی کبابی خوشمزه ای آماده کرده اند. وقتی اسمش را از صادق می پرسم می گوید: 
-    ما به این ماهی ها می گیم ماهی کارون
-    نه اسم دقیقش چیه؟
-    توی این منطقه ما کلا سه نوع ماهی داریم ماهی تالاب، ماهی شط، ماهی دریا. این ماهی هم که توی کارون صید می شه بهش ماهی کارون می گن. من اسم دقیقش رو نمی دونم. اسم محلی اش رو می گم.

سفره ی خوش رنگ و لعاب صادق

 

یکی هم نیست تو ماهی تو بخور حالا چه فرقی می کنه اسم ماهی چه باشه!
شادگانی ها علاوه بر ماهیگیری دامپروری آن هم  گاومیش و به فصلش، شکار پرندگان هم دارند. 
شب به عروسی می رویم. محل برگزاری عروسی خانه ای است بزرگ با حیاط پت و پهن. میهمانان به داخل اتاق می روند و دور تا دور بر روی پشتی تکیه می دهند. مازن پسر مهدی همراهم است. مازن علاقه خاصی دارد که فرهنگ خودشان را نشان دهد. هر چند که انتقادهایی هم دارد. 

بیشتر بزرگترها به داخل اتاق می روند و جوان تر ها در حیاط خانه روی موکت می نشینند


در مراسم از رقص و پایکوبی خبری نیست. با چایی و شیرینی از میهمان پذیرایی می کنند. بیشتر میهمانان هم لباس عربی به تن دارند. بدترین نوع لباس هم برای من است آن هم لباس ورزشی که هیچ جایگاهی در مراسم  عروسی ندارد. با آن دوربینی هم که روی دوشم انداخته ام، دیگر کار مسخره تر شده است.
با این حال سعی می کنم گوشه ای بنشینم و زیادی جلب توجه نکنم. 
بالاخره سفر 20 روزه ام با پایان این عروسی به پایان می رسد. 

جوان تر ها در حیاط و بیرون از اتاق نشسته اند

داماد با کت و شلواری مرتب می آید و با یک یک میهمانان دست می دهد.

مازن هم که یک جورایی به عنوان راهنمایم بود با داماد عکسی به یادگار می اندازد

دستپخت همسر مهدی صوفی مثال زدنی است


قایق هایی که در تالاب شادگان برای ماهیگیری استفاده می شود.

آخرین عکس ام در این سفر با من و دوست خوبم مهدی صوفی 

این هم آخرین عکس از مازن از دوست خوبم مازن پسر مهدی صوفی 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

نمی دانم چطور از شهرداری رامشیر سردرآوردم. اتفاقی بود یا اینکه  کسی معرفی کرد و یا دوچرخه سر خود آمده. 
یادم آمد. آقای مداح اهل بیت اینجا را به من معرفی کرد. اسم دقیقش خاطرم نیست. ولی قشنگ یادم می آید که سه بار مداح اهل بیت را بعد از فامیلی اش به من گفت. با همه اینها باز فامیلی اش از یادم رفت.
اتاق روابط عمومی دو نفر نشسته اند. یکی روبرویم که کلی کاغذ دوربرش است. یکی هم سمت راست که زل زده به کامپیوتر و خیلی کم حرف می زند درست برعکس من! 
روبروییم آقای جواد قنواتیان است؛ گرم و صمیمی و مهربان. همان اول از فلاکس یک لیوان چایی می ریزد تا نفسی تازه کنم. 
بعد از چند دقیقه صحبت، خیلی زود به نتیجه می رسیم که بعد از ظهر به یکی از نخلستان های رامشیر برویم و  علاوه بر دیدن آن نخلستان خاص با یک جمع سه نفره خاص تر آشنا شوم. نفر اولی خودش است. این پیشنهادش بیشتر بوی رفاقت می دهد تا کسی که بخواهد انجام وظیفه ای کرده باشد. داستانی دارد جذاب، پر از کشش و متفاوت. طوری نوشتم انگار که می خواهم کار تبلیغاتی  کنم. انصافا تبلیغ هم دارد. 
اول باید ناهار بخورم تا قوت جسمانی بگیرم و بعد عقلانی. این را قنوانیان می فهمد و مهمان شهرداری می کند. به این می گویند روابط عمومی. 
بعد در نمازخانه آنجا استراحت می کنم. ساختمان انگار عمر هزار ساله دارد، از بس قدیمی ست. یکی نیست بگوید این فضولی ها به تو نیامده، تو استراحتتو بکن. 
بعد از ظهر آقای مالک رجب پور می آید.  این  هم از نفر دوم. می رویم سمت نخلستان. رجب پور متخصص  داروهای گیاهی است. فراموش کردم از او بپرسم این چای لعنتی چه خاصیتی دارد که اینقدر حال من و خیلی ها دیگر را خوب می کند. شاید می گفت این به اعتیاد شما بر می گردد. همان بهتر که نپرسیدم. همانطور که ماشین سمند همچون رخش سفید جاده خاکی را پیش می رود رجب پور می گوید با داروهای گیاهی خیلی ها را توانسته درمان کند. 
ته دلم می گویم اگر این قدر داروهای گیاهی موثر بودند، چرا نتوانستند وبا و طاعون و مالاریا و بیمارهای دیگر که سالها گریبانگیر آدم ها بودند را از بین ببرند تا علم پزشکی جدید آمد و همه شان را تا حدی زیادی ریشه کن کرد. 
رجب پور انگار که فکرم را خوانده باشد می گوید کسانی را می شناسد که مبالغ هنگفتی ماهیانه هزینه برای داروهای شیمیایی می کردند. درمان هم نمی شدند. ولی با داروهای گیاهی با قیمتی بسیار بسیار ارزان تر درمان شده اند.
سعی می کنم از این به بعد دیگر فکر نکنم.
به سمت دوست سوم شان آقای عادل پیرو می رویم. 
نخلستان تقریبا چسبیده به رامشیر است. تا سال 90 شوره زار بود.  یکی مثل عادل پیرو پیدا می شود. عشق به طبیعت و نخل و بز و عسل و اسب دارد. در هر کدام یک ردی از خودش به جا گذاشته. با نخل کاری اش در این شوره زار حداقل کاری کرده باعث تغییر آب و هوا شده آن هم در هشت هکتار.
 خرمایی مثل پیارُم در پرورش داده که خاستگاه اصلی اش حاجی آباد هرمزگان است. خیلی ها مخالف نخل کاری در این منطقه بودند چون که شرایط منطقه را مناسب برای این کار نمی دانستند. کاشت و شد. 

عادل ایستاده از نخلستان می گوید


فقط نخلستان نیست. سیب و پرتقال و انجیر و انگور یاقوتی هم دارد. 
پیرو معتقد است نخل ها زبان و احساسات ما را می فهمند. درک می کنند. 
با هم می رویم به طبقه دوم ساختمانی که درست وسط این نخلستان قرار دارد. ساختمان عمری کمتر از نخل ها دارد. 
این سه نفر دوستی شان به سی و شش سال پیش بر می گردد. از این نوع دوستی ها زیاد داریم. از اینجا به بعد داستان وارد مرحله حساس و هیجانی با کمی حس غم می شویم. سه نفر اکپبی تشکیل داده ا ند به نام اکیپ 25 اسفند. ماجرایش 25 اسفند را از زبان خودشان می شنوم. 
عادل این طور تعریف می کند: 
ما 25 اسفند سال 1365 سه نفری در زمان جنگ توی جبهه دور هم جمع شده بودیم. ساعت هشت و نیم شب بود. بنا بر بضاعتمون یک چایی دارچینی درست کردیم.(پس اینها هم مثل من اهل چایی خوردن بودند) با هم چایی نوشیدیم. بعد از خوردن  چایی جرقه ای توی ذهنمون زد.  اینکه با هم عهد ببندیم تا زمانی که زنده هستیم، هر سال شب 25 اسفند به هر نحوی که شده ساعت هشت و نیم کنار هم باشیم.  الان که سال 1400 هست  ما 36 ساله همدیگه رو در این شب خاص ملاقات می کنیم. 
مالک خاطره ای را از اولین دیدارشان بعد از یکسال می گوید: 
عملیات والفجر ده بود. یک سال بعد از وعده مون من در منطقه عملیاتی حلبچه بودم. روز 25 اسفند نزدیک می شد. باید طبق وعده خودم را به رامشیر می رسوندم. وسط عملیات بودم. با این حال از منطقه حلبچه به سنندج اومدم. نزدیک هزار کیلومتر مسافت طی کردم، فقط به خاطر عهد و  پیمانمون. توی اون شب با همان صحبت کردیم و چایی دارچینی خوردیم. همون شب هم حرکت کردم و به منطقه جنگی برگشتم. 
جواد نمی دانم چرا کمتر صحبت می کند. بیشتر توی فکر هست. تنها می گوید: 
بیان واقعیت ها، خاطرات، خاطرات عملیات والفجر هشت، سردی هوا به اتفاق آقای پیرو شب خاطره انگیزی برای ما بود. انگار پشت این جمله کلی حرف دارد ولی نمی گوید.  


عادل می خندد و می گوید:
 این قرار 25 اسفند باعث عروسی من هم شد. ماجرا از این قرار هست که من تا سال 80 مجرد بودم.  جواد و مالک دو نفری تصمیم گرفتند اگر سال بعد هر سه مون متاهل نباشیم دیگر دور هم جمع نشیم، یعنی دقیقا منو هدف قرار داده بودند. در نتیجه من رو با این تصمیم شون وادار به ازدواج کردند. 
من هم با خنده می گویم:
-    تا هست از این هدف گیری ها باشه. ولی بیشتر از یکبار نشه
عادل دفترچه قدیمی دارد. یادداشت مربوط به آن شب را می خواند:
 در آنجا تا ساعت یازده ونیم به صرف چایی دارچینی به صحبت های گوناگون مشغول بودیم. قرار شد انشاء الله اگر خدا خواست سال دیگر و سال های بعد در همین روز و همین شب و ساعت هشت و نیم در منزل یکی از ماها جمع شویم. بعد عکس گرفتیم و روانه آسایشگاه شدیم برای خواب.
عادل از تلخی ها آن دوران هم می گوید. از دوستانی که شهید شده بودند. از قنواتیان می گوید که عکس چهارصد غواص رشید را گرفته بود. قنواتیان در آن زمان کار عکاسی انجام می داد، آن موقع هم یک جورایی کار روابط عمومی انجام می داد.
هر سه انگاری که ناگفته هایی از جنگ دارند. این را از نگاه شان می شود فهمید. شاید برایشان این سوال است که آیا می شد اصلا جنگی اتفاق نمی افتاد؟ می شد این قدر طولانی و فرسایشی نمی شد؟ این ها همه انسان اینطور همدیگر را نمی کشتند؟  و خیلی سوال های دیگر که احتمالا فکر و ذهن آن ها را تا آخر عمر به خود مشغول می کند. 
شاید هم این ها زاییده فکر و خیال پرخیال من هستند 

 

در ابتدای ورود به شهر رامشیر با اینها آشنا شدم و دوباره با آقای قنواتیان به همینجا آمدیم. قنواتیان با لباس آبی در وسط ایستاده است.

هر طور شده خودم را در میان گروه 25 اسفندی جا دادم 

  • عدالت عابدینی