پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دختر مرتب تعارف می¬ کند که به خانه شان بروم. چند دقیقه ای نیست  او را دیدم. نمی¬ دانستم پشت بند این تعارف، اتفاقات خوب و بد در این روستا می افتد. جریانش را می گویم.
روستای دولایی بین جوکار و تویسرکان قرار دارد. بیست کیلومتر بیشتر هم تا تویسرکان فاصله ندارد. از جوکار که به تویسرکان بروید، سمت چپ تابلوی آن را می بینید. بعد از آن هم چند روستای دیگر هم است.  می خواستم به جیجان کوه بروم که بعد از دولایی هست. اما وقتی به روستای دولایی رسیدم، به سمت مغازه کنار جاده می روم. دختر خانمی مشتری-ها را راه می اندازد. در تردیدم که همین روستایی دولایی بمانم یا به جیحان کوه بروم. از دختر می پرسم تا ببینم کدام روستا مناسب دیدن هست. می گوید صنایع دستی آن روستا بیشتر  است ولی مردم این روستا هم در کار صنایع دستی هستند. از طرفی زمین های کشاورزی و باغات این روستا بیشتر است. خب اینها بهانه خوبی است که در این روستا بمانم.
 شماره دهیار را می گیرم و با او تلفنی صحبت می¬ کنم. دهیار هماهنگ می کند که یکی از اعضای شورا به نزدم بیاید ولی نیم ساعتی می گوید باید انتظار بکشم. 
اینجاست که آن دختر دعوت می کند به خانه شان بروم. امتناع می کنم. بعد از مدتی برادرش با عصایی به دست از در کناری مغازه می آید و به خانه دعوتم می کند. خواهرش به او گفته بود که من آنجا منتظر هستم.  تعارف هر دوی آنها باعث می شود که به خانه شان بروم. با تابلوی عکس بر روی دیوار خانه متوجه می شوم پدرشان چند سال پیش در حال چیدن گردو از درخت افتاده و جانش را از دست داده است. خود آن پسر می شود کمک خرج خانواده. چند ماه پیش تصادفی با موتور داشته که اینطور دست به عصا شده است. 
فکر نکنید این خانواده فقط با این مشکل دست و پنجه نرم می کند. مشکل دیگر این است که عمو و عمه این خانواده با وجود ثروت بالایی که دارند، دنبال سهم الارث هم هستند. 
واقعا اعصاب خرد کن است این همه پول پرستی بعضی ها. 
نیم ساعتی با آنها صحبت می کنم. شب شده است. آن شخصی که قرار بود با من تماس بگیرد تا همدیگر را ببینیم. بالاخره زنگ می زند  و می گوید جلوی مسجد روستا بروم تا همدیگر را ملاقات کنیم. از آن دختر و پسر خداحافظی می کنم و به سمت مسجد می روم اما خبری از او نیست. زنگ می زنم. می گوید جلوی مسجد  است. تازه متوجه می شوم که اصلا در این روستا نیست.
ماجرا از این قرار است که دهیار روستا دهیار دو روستاست. حالا چرا دو روستا. 
دهیار روستا یعنی آقای سوری به گفته خودش یک کارگاه تولیدی داشته ولی به خاطر تحریم و نبود مواد اولیه مجبور می شود کارگاهش را تعطیل کند. متاسفانه بعضی از همان کارگرها به سمت اعتیاد کشیده شده اند، چون که کار نداشتند. 
دهیار دو روستا می شود چرا که حقوق دهیار یک روستا به صورت پاره وقت حساب می شود. و جمع کارکرد دو روستا می شود حقوق یک کارمند. 
شب شده است و بد جوری گیر کرده ام. به واسطه دهیار روستا با چند نفر تماس می گیرم تا حداقل جایی را برای اقامت پیدا کنم. اولویت خودم مسجد روستاست که بزرگ هم هست و راحت می شود در آنجا خوابید و فردایش می روم سروقت تصویربرداری و جمع آوری اطلاعات از روستا. 
هم شماره کلیددار مسجد را می دهد و هم شماره یکی از اعضای شورا به نام آقای سهراب اسدی. با سهراب اسدی هم که صحبت می کنم با کلی معذرت می گوید من را به هنگام آمدن به روستا دیده است ولی الان ماشینش خراب شده و نمی تواند به پیشم بیاید. 
آخر کلیددار مسجد می آید و خیلی مِن مِن می کند برای رفتن به مسجد.من هم می گویم خیالت راحت باشد من آنجا راحتم. 
اما دلیل نگرانی او از جای دیگری است.مسجد آب ندارد! به عبارتی روستا در روز فقط یک ساعت آب دارد. در همان یکساعت روستاییان باید آب لازم برای خود را ذخیره کنند و مسجد از این آب بی نصیب می ماند. 
طبق گفته یکی از اهالی روستا مشکل اصلی آب روستا به کمبود آب برنمی گردد بیشتر ناشی از مدیریت نادرست مربوط به آب است.
مسجدی که آب نداشته باشد، یعنی دستشویی هم نمی شود رفت. آن کلیددار هم نمی توانست این را بگوید. ولی به او می گویم برای رفع حاجت چاره ای هم که نداشته باشم، آخرش می روم به دل طبیعت. 
خیلی هم اصرار می کند که به خانه شان می روم. ولی در آن موقع شب یعنی ساعت ده و نیم نصف شب اصلا به صلاح نمی دانم مزاحم خانه مردم شوم. از آن طرف برادر آقای اسدی هم می آید و تعارف می کند که بروم به خانه شان. باز قبول نمی کنم. در هر حال مزاحمت است. 
به مسجد می رویم. از پله های طبقه دوم می رویم. مسجد آب که ندارد، برق هم ندارد. 
برادر اسدی راضی نیست. می رود و از خانه برایم میوه و خوراکی می آورد. چه کنم در مقابل این همه محبت. 
کیسه خواب را زیرانداز می کنم و می روم به خواب. 
ولی هنوز ده دقیقه ای به خواب نرفتم که تلفن زنگ می زند. سهراب اسدی است. می خواهد بیاید ببیندم. 
جریان خوب از اینجا شروع می شود. 
سهراب می آید با موهایی بلند و فرقی باز کرده از وسط. هم سن و سال خودم است. برادرش هم پشت بندش می آید با کلی میوه و خوراکی. 
سهراب از آن دست آدم هایی است که داستان زندگی اش شنیدن دارد 
قصه اش از تلخی شروع می شود. از دوازده سالگی! زمانی که پدر و مادرش را از دست می دهد. می ماند با یک برادر که از ناحیه چشم دچار معلولیت است. اینها باعث نمی شود که دست روی دست بگذارد و منتظر تقدیر یا یک اتفاقات خاص بیافتد، دست همت بالا می زند و می رود به هلال اهمر. موفقیت های زیادی در هلال احمر به دست می آورد. امدادگر نمونه استان همدان و کشور در سال ۱۳۸۴ می شود. جوان ارشد سازمان جوانان هلال اهمر شده و تندیس جشنواره رشد و دیپلم افتخار کسب کرده است. نه اینکه فقط عنوان کسب کرده باشد، جان انسان هایی را نجات داده است. آنقدر از این افتخارات می گوید که قلم از نوشتن باز می ایستد. هاج و واج نگاهش می کنم. 
دوست دارم قلم کنار بگذارم و از همه آنهایی که در آن ساعت خوابیده اند و آنهایی که بیدار هستند بخواهم که بلند شوند و بایستند و برایش دست بزنند. 
البته عناوین کسب کرده او فقط همین مقدار نبود و من خیلی هایش را نگفتم. 
مهم این است که او ارتباطات خیلی خوبی هم دارد. شماره تلفن هایی از مسئولان تویسرکان در اختیارم قرار می دهد تا فردا بتوانم با آنها ارتباط بگیرم و بتوانم کاری را برای شهر تویسرکان و چه بسا اطراف آن انجام دهم. 
از میان شماره تلفن هایی که می دهد شماره آقای مهندس قمری برایم مهم تر بود. 
(به علت فرصت کم، متاسفانه نتوانستم از این روستا تصویری بگیرم)

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

 

دمغ بود و بی حال. اصلا حال حرف زدن نداشت.  برعکس عصردیروز که خیلی سروحال قبراق تحویلم گرفت و کلی از مردم روستا و اطراف  و خوبی¬ های¬ شان تعریف و تمجید کرد. 
 اولین بار که تازه به روستای طاسبندی رسیده بودم، دیدمش. به ترکی از او سراغ دهیار را گرفتم. 
با لبخندی به صورت و به فارسی جواب داد:
-     من ترک نیستم!
 خودمم نمی دانستم که مردم این روستا ترک هستند یا نه! تجربه چند روستای قبلی که ترک بودند، به من این طور القا کرده بود که شاید مردم این روستا هم ترک باشند.
اصالتا اهل جوکار بود. زبان مردم جوکار، لری با لهجه ملایری است. با ماشین لودرش در این روستا موقتا کار می کرد. از کارش هم راضی بود. 
دلیل ناراحت بودن یا کم حرف زدنش  هم این بود که دیشب دزد آمده و باطری لودر را برده که برده. حداقل دو سه میلیونی پول باطری می شد. دزد به  این هم راضی نبوده از ماشین  و ماشین¬های دیگری هم دزدی کرده بود. 
یاد دزدی هایی می افتم که از خودم شده است. یکی از بدترین دزدی¬ ها مربوط به دزدی دوچرخه 28 انگلیسی ام بود که  علاوه بر خودم، دو برادر بزرگترم با آن خاطراتی داشتند. اصلش هم برای برادر بزرگم بود.  
خدمت سربازی هم یکبار یک حوله بزرگ در همان روزهای اول آموزشی از من دزدیدند. حوله بزرگ آن زمان یعنی بیست و چند سال پیش برای من ارزش کمی نداشت. 
آخرینش هم مربوط به دزدی موبایل می شد که مربوط به خیلی سال پیش بود. لعنت می فرستم به همه دزدان. حال و روز آن مالباخته را درک می کنم. ولی می دانم لعنت فقط یک کلمه است. خیلی هم استفاده می کنیم. هیچ کارایی هم ندارد. 
اوضاع بد اقتصادی این روزهای کشورمان چنان کرده که پای دزدان را به روستاها کشانده است. نه اینکه قبلا نبوده ولی الان با شدت خیلی بالاتری پیش می رود.  
همه اینها دلیل نمی¬شود کسی به کار دزدی بیافتد. در چند سال اخیر باغدارانی دیده¬ام که می¬گویند کارگر پیدا نمی¬کنند تا میوه¬هایشان را جمع¬آوری کنند. هم پول خوب می¬دهند و هم جا و مکان. حتی تعداد چوپان¬ها هم خیلی کم شده است. هر چند که پول زیادی نمی¬گیرند، ولی باز هزاران بار شرف دارد به دزدی. 
از طرفی خیلی از کشورها وضع اقتصادی به مراتب بهتر از ما دارند ولی باز در میان آنها هم دزد پیدا می¬شود. پس مشکل از خود شخص است.
برگردیم به بحث شیرین زبان و خود روستا. 
گفتم راننده لودر مال از دست داده جوکاری ترک نبود، اما  آقای پرویز امیدوار  از اعضای شورا ترک است. اصلا مردم این روستا نه تنها ترک هستند بلکه بیشترشان فامیلی ترک دارند. مثل اصغر ترک که شرح حالش را  گفتم. پس در کل اشتباه نکردم. 

پرویز امیدوار و دخترش

 

با پرویز تازه آشنا شدم. دیشب قرار بود  همدیگر را ببینیم. ولی همان شب برای کاری به شهر ملایر رفته بود و قرار گذاشتیم که صبح همدیگر را ببینیم. خانه ای بزرگ دارد با حیاطی بزرگتر. دو خانواده در این خانه زندگی می کنند. همسرش پس از پذیرایی با میوه و چایی، می رود سراغ آبغوره گیری. 
اول پیش دهیار روستا می رویم. ساختمان دهیاری ساختمانی قدیم ساخت و تقریبا خارج از روستا و در مسیر جاده اصلی جوکار -  همدان قرار دارد. 
دهیار  کت و شلواری مرتب دارد. خودش اهل این روستا نیست. کمی که صحبت می کنیم، کارت شناسایی از من می-خواهد. واقعیتش کمی جا خوردم. من که می خواهم در مورد روستا بنویسم، کارت شناسایی برای چه!؟ 
می گوید می خواهد خبر حضورم را بنویسد. اینکه نیاز به کارت ندارد، خودمم  که اسمم را گفتم، تصویر هم که از من گرفتی. هر چند که من بعدها نه خبری دیدم و نه تصویری از خودم. من ندیدم، دلیل نمی¬شود که دیگران هم نبینند. 
از کارهای جالب دهیار، تلاش برای آوردن صنایع دستی به این روستاست. می¬خواهد زنان روستایی را در تولید صنایع دستی فعال کند. اول آموزش می¬دهد و بعد از آنها کار می¬خواهد. یعنی یک نوع مهارت¬افزایی. مشکل عمده  جامعه کنونی ما نداشتن مهارت است. طرف سال¬ها رفته درس خوانده ولی هیچ مهارتی ندارد. فقط در حد تئوری مانده. دوستانی دارم که سواد آنچنانی ندارند، ولی مهارت دارند، مگر وقت سرخاراندن پیدا می کنند. 
یا الان می بینیم زنان زیادی در خانه هستند ولی هیچ کاری نمی کنند. در حالیکه اگر مهارت داشته باشند راحت می توانند در خانه بنشینند و کاری تولیدی بکنند. نیاز هم نیست به بازار برای فروش بروند. از طریق سایت های اینترنتی می توانند محصولات خود را به فروش برسانند. 

انگور روستای طاسبندی

روستای طاسبندی به شکل شرقی - غربی گسترش پیدا کرده و دور تا دور آن را درختان انگور و مو گرفته است. انگورش مرغوب و معروفیت دارد. حالا احتمالا متوجه دلیل آبغوره گیری همسر آقاپرویز شده اید. 
اما آب این رودخانه از مسیر غرب وارد و از شرق روستا خارج می شود. اگر مسیری غربی را ادامه بدهید و چند کیلومتری از روستا خارج شوید، می توانید یک آب بند قدیمی ساخته شده از خرده سنگ ها را ببینید. به گفته یکی از اهالی روستا، وجه تسمیه نام روستا به همین جا بر می گردد. در ترکی به سنگ، «داش» می گویند. در ابتدا چون سنگ باعث بند شدن آب می شده، به آن داش بندی می گفتند. بعد این داشبندی به مرور تغییر پیدا کرده و به تاشبندی و بعد طاسبندی تبدیل شده است. البته این وجه تسمیه فقط یک گمان است.

نمایی از آب بند روستا


وقتی از نزدیک این بند را ببینید، متوجه قدمت بالای آن می¬ شوید که بخشی از آن هم تخریب شده است. اما جاهایی هم آب جمع شده و ماهی ولول می کنند. 
مردم این روستا به دلیل خشکسالی سال های  اخیر به شهر مهاجرت کرده اند و در کار ماشین سنگین هستند. 
به خاطر شب زنده داری شب گذشته ام، خیلی خسته بودم و گاهی هم پشت موتور آقاپرویز خوابم می گرفت. دیداری هم از یک گاوداری داریم که نژادهای از گاوهای خارجی داشت. 
وقت ظهر به خانه می آییم. صرفی ناهاری خوشمزه و خواب بعد از ظهر آماده می کند برای ادامه مسیر. 

 

بخشی از خانه آقای امیدوار که خودش آنجا را بیشتر از بخش جدیدش دوست دارد.

با سیستم آبیاری تحت فشار، بسیاری از یونجه زارهای روستا آبیاری می شوند. 

 

خاور زرد، گندم های زرد با آن دبه زرد یک هارمونی زیبا در طبیعت به وجود آورده بود.

 

این مرد یکی از باغداران روستایی که با چایی زغالی اش برای ساعتی میزبانم می شود. 

 

آب پس از رسیدن به آب بند، کمی متوقف می شود و بعد دوباره به سمت روستا می رود. ماهی های زیادی در اینجا بودند

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

چند وقت پیش مستندی دیدم به نام «آشیانه خالی». خانمی برای تهیه فیلم تبلیغاتی به خانه سالمندان می رود. ضمن تهیه فیلمش، به طور اتفاقی با چند نفر از سالمندان آشنا می شود. تصمیم می گیرد به طور جداگانه برای تهیه فیلمی مستند به آن خانه برود. 
یک مرد و دو زن سوژه های فیلم او هستند. مرد دبیر بازنشسته است و  سه فرزند دارد. پیرزنی هم زمانی معلم ورزش بوده و برای خودش بروبیایی داشته و شعر هم می گوید. اما زن سوم، یک فرزندش دندانپزشک است و دو فرزند دیگر خارج کشور هستند.  زمانی پرستار بوده، به طوری که بخش از کارش را کمک حال مجروحان زمان جنگ بوده است. 
 حرفی می زند تامل بر انگیز. متاسفانه آدم های باسواد به رغم سوادی که دارند، آنقدر با وفا نمی مانند. مثال خودش را می زند  و دیگرانی که آنجا بودند. 
این مستندساز چند سال بعد به همان آسایشگاه می رود تا ببیند حال و روز آنها چطور است. متاسفانه هر سه آنها فوت کرده بودند. تاثر مستند ساز بیشتر از آن جهت بود که وقتی با خانواده های آن ها تماس گرفته بود و از فیلم های گرفته شده آنها در چند سال پیش گفته بود، هیچ کدام از فرزندان استقبال نکرده بودند. 
حالا می خواهم بگویم همیشه این طور نیست. از کسی می خواهم بگویم که سواد آنچنانی ندارد ولی مرام دارد. 

اصغر ترک در روستای طاسبندی از آن نسل قدیم است. سواد آنچنانی ندارد و از این موضوع ناراحت است. ولی وفایش و مردانگی اش به همه چیز می ارزید. مردی 63 ساله با بدنی تنومند و ریش وسبیلی سفید به صورت. همانند لوطی های قدیم می ماند. 
پیرهن مشکی پوشیده و روبروی خانه شان هم پلاکاردهای سیاه زده اند.  برادرش به تازگی فوت کرده و برای مراسم ترحیم به روستای شان آمده است. دو برادر دیگرش هم همراهش هستند. 
در روستای طاسبندی، با مردم روستا گرم صحبت بودم که او را می بینم. در گرمای تابستان می رود شربتی می آورد و بعد از تمام شدن حرف هایم با مردم روستا، به خانه شان می برد. 
خانه حیاطی بزرگ با دروازه آهنی دارد. یک ماشین سه چرخه هم در حیاط است که اصغر ترک می گوید این سه چرخه را از گذشته ای دور دارم. به طور مستقیم از پله های خانه به سمت بالا و اتاق ها می رویم. یک فضای باز بزرگ در همان بالا هم هست. جان می دهد برای نشستن و خوابیدن در ایام تابستان.  بماند که شب هم در همان فضای باز خوابیدم.


داخل اتاق قاب عکس های مختلفی روی دیوار از جوانی خودش و برخی دیگر از اعضای خانواده است. خوشحال می شوم که مادر پیرشان هم با آنها هست. 
اصغر ترک به اصغر کدخدا هم معروف است.اما چرا کد خدا از زبان خودش می شنویم . 
در ایام کودکی در روستا کار کشاورزی می کردم. در آن زمان، کسانی بودند که به آنها خوش نشین می گفتند. خوش نشین ها، کشاورزی نداشتند. تهران می رفتند و با کفش تمیز و واکس زده و لباسی مرتب و پاک می آمدند. آرزو می کردم کاش من هم  مثل آنها بودم. تهران می روم. می بینم برخلاف آنچه که دیده بودم، آنها زندگی کثیف و به هم ریخته ای دارند. 
ولی خوم می روم خیاطی با روزی چهار تومان دستمزد. دستمزدی در حد خرید یک نان سنگک  و حلوا ارده. امکان خرید غذای خوب نداشتم.  پس انداز هم می نمی توانستم بکنم. به اّستاکار گفتم من سیر نمی شوم. از آنجا بیرون می آیم. 
می روم فرش فروشی. قدرت بدنی خوبی داشتم. به راحتی فرش ها را جابجا می کردم و شش تومان می گرفتم. ولی باز هم کم بود.  کارگری با روزی 12 تومان حقوق را انتخاب می کنم. 
حقوق یک روز کارگری دو برابر حقوق خیاطی می شد. باز هم برایم به صرفه نبود. 
به بار زدن ماشین مشغول می شوم. هر ماشین 5 تومان. دیزی هم داشت. بعد از آن پس انداز می کنم. یک سه چرخ شریکی می خرم 12 تومان. من خودم رانندگی بلد نبودم، شریکم بلد بود. برادرهایم هم کوچک بودند و دهات زندگی می کردند. بعد از یک سال سهم خودم را 9 تومان می فروشم. سه دانگ خاور می خرم. بعد از آن سه دانگ را شش دانگ می کنم. بعد دو تا خاور می خرم هر دو را یک خانه کلنگی عوض می کنم. بعدهاماشین و لودر می خرم و می شوم پیمانکار. 
الان همه فرزندانم با ماشین سنگین کار می کنند. 
حین صحبت هایش قند را از قنددان بر می دارد ضمن تعارف چایی، شروع به نوشیدن چایی می کند و ادامه می دهد:
در ادامه از لقب کدخدایی که دارد می گوید:
نامم اصغر است. یک نفر تصادف کرده بود. من رفتم از مردم پول جمع کردم  و کارش را درست کردم و شدم اصغر کدخدا .
بعد پیشنهاد ساخت حسینیه در تهران می دهند. قرار می شود به خاطر اعتباری که بین مردم دارم، پول جمع کنم برای ساخت مسجد. یک حسینیه می خرم و در سه طبقه می سازیم و به مبلغ هفده تومان نصفه کاره می فروشیم (160 متری) 
و بعد این طور کارها را ادامه می دهم 
اصغر ترک یا اصغر کدخدا به خاطر همین کمک کردن آنها، آن هم به واسط اعتبار خودش و همیاری مردم توانسته  سه چهار نفر محکوم زندانی را آزاد کند. 
اصغر با اینکه مدعی کمک شخصی نیست و می گوید به واسطه کمک های مردم توانسته کاری خیرانجام دهد. اما در لابلای صحبت هایش می فهمم که خودش هم دست به خیر دارد. 
اعتبار و اعتماد دو ویژگی مهم آدم هاست که می تواند منجر به اتفاقات خوبی شود. خاطرم هست سال ها قبل در عالم وبلاگ نویسی، کسانی بودند که اعتبار خوبی داشتند. یکی از آنها دوستم محمد بود که به واسطه همین اعتبار توانست یک کامیون کمک برای زلزله زدگان ورزقان کمک کند. 
یا همین سلبیریتی یا افراد مشهود که گاها نامشان بار منفی در میان مردم پیدا کرده است، در بعضی مواقع با یک اطلاعیه توانسته اند کمک های خوبی را برای نیازمندان جمع آوری کنند. 
یا مثلا افرادی هستند که قدرت بالایی در صلح و آشتی دادن آدم ها با هم دارند. 
این خودش یک قدرت بالایی است که اصغر ترک هم این ویژگی را دارد. 
خوشحالم که مثل آن مستندساز نشدم و سر از آسایشگاه و آدم های بی وفا  نیاوردم. مردانگی اصغر ترک حالم را خوب کرد. 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

تعریفش را از مردم سر راه زیاد شنیدم، از آقای قاسمی، بخشدار کمیجان گرفته تا آقای برچلوئی پژوهشگر کمیجانی. 
توی راهم، وانت سواری را می بینم. با بوق زدن مرا به حاشیه  جاده می برد و به ترکی می گوید: 
-    منی ایتانیسان؟ (منو می شناسی)
-    والا اولین بار که اینجا اومدم، از کجا تو رو بشناسم!؟
یادم می اندازد وقتی که از روستای وسمق به روستای کسرآصف می آمدم، با وانتش سر راهم را گرفته بود و از من آدرس پرسیده بود. انگار که همان دیدار کوتاهِ چند روز پیش، باعث یک دوستی عمیق بین مان شده بود بدون اینکه اصلا ارتباط زیادی هم داشته باشیم. این خاصیت آدمی است. وقتی که در جمع باشند، خیلی دوستی عمیقی ندارند. چرا که فرصت ندارند بیشتر با هم صحبت کنند و با هم آشنا شوند. اما وقتی که تعداد کم باشد و یا به عبارتی در غربت باشند، ارتباط عمیق تری هم با هم پیدا می کنند. 
 اصرار می کند به خانه شان بروم.
- دارم قلعه می روم. اگر دوباره یا  بهتر بگم سه باره دیدمت  میام خونتون. 
- منتظرت هستم. من توی میلاجرد هستم.
خداحافظی و ادامه مسیر. به روستای اسفندان می رسم. آن قلعه که گفتم در همین روستاست. پسر موتور سواری هم همراهیم می کند تا به در اصلی قلعه برسم. 
از میان جاده خاکی و آسفالت ، به قلعه بهادری می رسیم. تقریبا در حاشیه روستا قرار گرفته است. 
 قلعه ارتفاعی به اندازه هفت متر با برج های نگهبانی در گوشه هایش و دو در دارد. 
ورودی قلعه خیره کننده است. دو طبقه دارد.  طبقه اول، ایوانی با دری چوبی و سکوهای کناری پاخوره دارد. اطراف در اصلی، دو هلالی دیگر به شکل محراب است که دو نفر به راحتی می توانند در کنار هم در این هلال ها یه به عبارتی محراب ها بنشینند.
بالای در  تابلوی آبی رنگی نصب شده که نوشته «قلعه تاریخی خاندان بهادری؛ اهدایی دکتر کریم بهادری  در تاریخ 25/7/1379 به میراث فرهنگی و گردشگری استان مرکزی با باغ و قلمستان» دیده می شود.
 طبقه دوم هم به همین شکل است، اما به جای در وسط یک سه دری دارد. 

هوشنگ بیرامی مرد میانسال کلید دار قلعه است. قبلا هفت سالی بخشدار کمیجان بوده. الان هم کشاورزی می کند.  با افتخار هم از کشاورز بودنش صحبت می کند. 
قلعه را هم گرفته تا بازسازی و به بومگردی تبدیل کند. 
پس از عبور از دروازه چوبی، هشتی  قرار دارد که پلکان هایی مارپیچی به سمت بالا دارد. این پله ها قبلا برای صاحبان و نگهبانان قلعه بوده است. یک آن خودم را جای خوانین و اربابان قدیم می گذارم. چه غرور و شوکتی آنها برای خود داشتند وقتی آن بالا می نشستند و به آن پایین دست ها امر می کردند. پایین دست هایی که کشاورز و کارگر بودند. اما الان فقط مخروبه های قلعه مانده است. اگر فرزندانی هم داشته باشند، بیشترشان خارج نشین شده اند. 
از آن بالا چشم انداز کاملی به گندم زارها و نهر آب جاری روبروی قلعه وجود دارد.  تعمیرات و بازسازی هایی هم در این قسمت شده است. 
چندین اتاق نسبتا سالم هم در داخل قلعه هستند که اگر تعمیر شوند می توانند به محلی برای اقامت مسافران تبدیل شوند. حداقل مسافران برای لحظاتی می توانند آن شوکت و غرور اربابان را بچشند. خیلی به این ارباب ها گیر دادم. در حال حاضر از آرامش و صدا پرنده ها و هوای پاک آنجا می توانند لذت ببرند. 
آقای بیرامی پیشنهاد بازسازی و استفاده از این قلعه را به مسئولان داده بود که مسئولیتش را به خودش واگذار می کنند. می گوید کار سختی است ولی مصر است که آن را حتما انجام دهد. ترمیم پله های ورودی در قسمت هشتی، ترمیم دیوار و چند برج قلعه، کاشت صد درخت میوه بخشی از فعالیت های او تاکنون بوده است و می گوید:
- بالاخره یک روز باید راه بیاندازم. گردشگری را در این روستا راه اندازی می کنم. شغل اصلی من کشاورزی است. کسی هم که کشاورز باشد، از هیچ چیزی نمی ترسد. من هم کارم را ادامه می دهم. بعد از ترمیم به فعالیت در مورد گردشگری می پردازم. 
این ترس نداشتن، راه حل غلبه بر خیلی عظیمی از مشکلات است. 

دو حیاط  بزرگ داخل قلعه است که از طریق دروازه کوچکی به هم وصل  می شوند. در انتهای قلعه و دو سمت آن اتاق هایی با ستون هایی بزرگ قرار دارند. در این قسمت هم می شود یک اقامتگاه بسیار خوبی ایجاد کرد. 
بعد از دیدن قلعه بهادری روستای اسفندان، تصمیم می گیرم به روستای چلبی بروم که شب را آنجا باشم.
نام چلبی یادآوری نام حسام الدین چلبی، یار و یاور مولانا هست. نسبتی هم بین نام این روستا با چلبی ندیدم فقط یک تشابه اسمی است. 

با آقای مبینی دهیار روستا گشت و گذاری در روستا می زنیم. روستا چیز خاصی برای تماشا ندارد.  از کنار یکی از خانه ها رد می شویم که خیلی شکیل و پرهیمنه ساخته شده است. صاحبخانه، دعوتمان می کند که خانه را نگاهی بیاندازیم. می رویم. پله به پله بالا می رویم. به طبقه چهارم یا پنجم می رسیم. خانه ای پرهزینه و تجملاتی است که اصلا سنخیتی با بافت روستا دارد. 
صاحبخانه سِمت دولتی دارد. اما با عقلم جور در نمی آید. این همه هزینه برای چه!؟ این نوع خانه سازی ها آن هم در محیط های روستایی، باعث شکل گیری احساس بی عدالتی درمیان روستاییان می شود. 
فرض کنیم پولش مشکلی هم ندارد.  آخر چرا این چنین خانه ای در محیط روستایی ساخته شود. دعوت هم می کند که فردا پیشش بروم.
اما راستش نمی دانم چه حرف مشترکی با هم می توانیم داشته باشیم!؟
شب هم میهمان یکی از اقوام آقای مبینی می شوم. در اینجا چیزی شبیه طفیلی می شوم. 
صبح فردا راهم را به سمت میلاجرد پیش می گیرم. میلاجرد یکی از شهرهای استان مرکزی است. پنیری می گیرم. دنبال نانوایی برای خرید نان هستم که با محمد آشنا می شوم.
شاطر است و جوان. به تنهایی در نانوایی کار می کند. خودش در انتهای مغازه آماده می شود برای صرف صبحانه.
تا دوچرخه و بساط و خودم را می بیند، دعوتم می کند به صبحانه خوری. نان تازه و به قول خودش اختراعی اش را می آورد؛ نانی صخیم و مثلثی. چای و نسکافه و پنیر و گردو در سفره پهن می شود. به زور پنیر را به او می دهم تا سر سفره بگذارد. 
از میهمان نوازی میلاجردی ها می گوید. نمی گفت هم خودم متوجه می شدم. 
خیلی این صبحانه به دلم می چسبد. احساسم خیلی بهتر از دیشب است. محال است خاطره این صبحانه از ذهنم بپرد. بعضی وقت ها آدم هایی را در سفرم می بینم که دوست دارم دوباره به آنجا بروم و ببینمشان. یکی همین شاطر بود که روزی این کار را خواهم کرد. 


به هنگام خروج از میلاجرد، پسر اسب سواری را می بینم. به تاخت در حال تازاندن اسب. 
محمد رضا میرحسینی چهار ده سال بیشتر ندارد.  یک سالی که اسب دارد و اسب سوار شده است. در حال تاختن به سمت موتور آبی شان است. 
دو سواره غیرآلاینده در مسیر جاده شدیم. من در مسیر آسفالتم او در مسیر خاکی.

 

عدالت عابدینی

 

 

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی