پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روستاگردی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

جفتان

زمانی جمعیت آن قدر زیاد بود که می گفتند جلویش را بگیرید و کلی آموزش و ابزار پیشگیری می دادند. الان هم رشد جمعیت چنان به قهقرا رفته که مشوق برای زیاد شدن هم می دهند. از آن طرف، به خطر تهدید محیط زیست و منابع تجدید ناپذیر اشاره می کنند. 
مثل گذشته از کوچه پس کوچه های پرجمعیت و هیاهو در شهرها خبری نیست. سروصدایی هم باشد برای ماشین ها و موتورهای اعصاب خرد کن است نه بچه های بازیگوش. دلخوش بودیم روستاها از قاعده کاهش جمعیت مستثنی هستند. زاد و ولدی بود و پشت بندش کار و تولید. اما صنعتی شدن و رفاه بیشتر در شهرها و خلاصه درهم ریختگی اقتصاد و رشد تبعیض، وسوسه مهاجرت را میان روستاییان تقویت کرده است. روستا را به لقای خودش رها کرده اند. در روستاها دیگر از آن نیروی جوان پرکار خبری نیست. چوپان و کارگر باغ هم  پیدا نمی شود. 
بیشتر روستاها را افراد مسن تشکیل می دهند. یا پیر و از کار افتاده شده اند یا برای بازنشستگی و استراحت مطلق آمده اند. 
چرخ چرخ  زنان وارد روستای نوبهار شده بودم. آنجا می خواستم حاج حسین شرفلو را ببینم که از تفرش سفارش کرده  بودند. با تلفن هماهنگی هم کرده بودند .  کوچه های روستا سوت و کورند. فقط موتوری می آید و دو نوجوان موتور سوار گاززنان و با سروصدا از کنارم رد می شوند و می روند. انگار بخواهند شیهه  موتورشان را به رخ دوچرخه زبان بسته ساکتم بکشند. 
ناچارا درِ خانه ای را می زنم برای پرسیدن آدرس حاج حسین. پیرزنی در خانه را باز می کند. تا دم در حاج حسین همراهیم می کند. او هم خسته از تنهایی به نظر می آید. انگاری بخواهد تنهایی تکرار شونده خود را با حرف زدن با من برای لحظاتی پر کند.  پیرزنی با پیراهنی رنگ و رفته اما مرتب در را باز می کند. همسر حاج حسین است. از بد حادثه، همانروز پیرمرد از فرط پیری و ضعف راهی بیمارستان شده بود. خیلی اصرار می کند  به منزلش بروم. اما بیشتر دوست داشتم که خود پیرمرد را ببینم.
برای اینکه کاری حداقل کرده باشم، نشانی دهیار را از پیرزن اولی می گیرم. دهیار هم خانمی است که وقتی به جلوی خانه اش می رسم متوجه می شوم چند لحظه پیش برای کار کشاورزی به خارج از روستا رفته است. قلعه شجاع لشگر هم نزدیک خانه اش است. 
مردی سوار بر تراکتوردعوت می کند که با هم به دامداری اش برویم. 20 سالی بوده که در تفرش کار قصابی می کرده. سرمایه اش را ریخته یک دامداری راه بیندازد. درخواست وام هم کرده است. بعد از چند سال موافقت شده است. تا بخواهد دست به کار شود قیمت مصالح تا سه برابر افزایش پیدا کرده است. 
هم نشینی با این مرد هم فایده ای ندارد، از این دردها کم نشینده ام، راهم را ادامه می دهم. 
راستش همه این ور و آن ور رفتن ها برای کسب اطلاع در مورد خود شجاع لشگر بود. خیلی هم مهم نبود. آدم های زنده مهم تر از آدم ها و مکان های به تاریخ پیوسته اند. 

روستای_فرک


در میان گندم زارهای طلایی پیرمردی مشغول درو کردن است. خودش است. صحبت با این مرد فایده نداشته باشد ضرر هم ندارد. تراکتور هم گوشه ای ایستاده بی توجه به پیرمرد، افق دوردست را نگاه می کند. 
دوچرخه را به تراکتور تکیه می دهم تا آنها با هم مشغول صحبت باشند و من هم با پیرمرد. پیرمرد صورتی  چروکیده، کلاه سبزرنگ و پیرهنی چهارخونه آبی مشکی به تن دارد. وقتی می خندد گونه های توو رفته اش بیشتر داخل می رود و زیبایی بیشتری به او می دهد. شاید کسی این را به او نگفته باشد. خوش صحبت است و خندان. حافظه شعری خوبی دارد آن هم به ترکی. مرتب هم می گوید من بی سوادم. در حالی که برای من در آن لحظه یک باسواد تمام عیار بود.

علی محمدی

علی محمدی پیرمرد خوش صحبت فرکی 

 

85 ساله است. وقتی می پرسم چند بچه داری می گوید: من مجردم. او هم وقتی  در جواب سوالش که می پرسد  حدس می زنی چند سال داشته باشم. وقتی 35 سال را از من می شنود. می بیند با یکی مثل خودش سروکار دارد.
 آخرش هم سفره دلش را باز می کند. یک سالی است که همسرش فوت کرده است. در روستای  فرّک در همان نزدیکی ها زندگی می کند. نه می تواند زن هم سن و سال بگیرد که حال کار کردن ندارد نه جوان که پرتوقع است. تسلیم جبر روزگار شده است. اما با غرور از 5 دامادش می گوید. 
حین خوردن کیک خرمایی که به او داده ام. شجاع لشگر را توصیف می کند. شخصی که نامش احمد قره قوگوزلو بوده اما به خاطر شجاعتش در زمان رضاشاه در مقابله با نیروهای روسی و بعضی قوم هاسرکش به او لقب شجاع لشگر را داده اند. 
دو ساعتی  با علی محمدی هستم. واقعا لحظات خوبی بود. در ادامه راه دیدن روستای «جفتان» را توصیه می کنذ. 
دم غروب به روستا می رسم. روستا سمت چپ چاده است. دو راه هم دارد. راه اول را انتخاب می کنم و به سمت پایین می روم و از رودخانه روستا رد می شوم و بعد از کمی سربالایی به بهداری روستا می رسم. از مرد چوپانی که در بالای تپه است سراغ دهیار را می گیرم که همسرش را نشانم می دهد. همراه با یک زن  دیگر، بچه اش را در میان درختان می گرداند. شماره دهیار را می گیرم و با او صحبت می کنم برای محل دیدار.
پیرزنی از پشت صدایم می کند. چند زن دیگر هم همراهش هستند. همه آنها کاملا شهری و البته چاق و آرایش کرده هستند. تفاوت شهری و روستایی را در وزن و آرایش می توان سنجید.  انگار که پیرمرد چوپان خوشش نیامده از صدا کردن آن پیرزن. ولی به سمتش می روم که چه می گوید. 
زن شوخ طبع است و مرتب اطرافیانش را می خنداند. لهجه ترکی و فارسی اش حسابی قاطی شده است. هر از چند گاهی هم تحکمی در صحبت هایش می آید. 15 سالی است که همسرش فوت کرده اما با غرور از پسرش می گوید که در یکی از کشورهای عربی مشغول به کار است.  

مجتبی هزارخانی

مجتبی هزارخانی دهیار روستای جفتان 


مجتبی هزارخانی دهیار روستا می آید. جوانی است نسبتا لاغر با ریشی به صورت. همان ابتدا به قلعه قدیمی روستا می رویم که قدمتی 250 ساله دارد، اما به جز چند دیوار و ستوان چیزی از آن نمانده است. قلعه مشخصا در جای خوش آب و هوایی ساخته شده بود. ضمن راه رفتن مجتبی از روستا می گوید که 45 کیلومتر تا تفرش و 35 کیلومتر تا نوبران فاصله دارد. بیشتر مردم در کار باغداری مخصوصا انگور و سیب گلاب و گردو بادام هستند. سیب گلاب و انگور به وفور در باغات روستا دیده می شود. 

سیب جفتان


 اما تا یادم نرفته بگویم که مجتبی تحصیل کرده رشته ITاست. همسرش کرمانشاهی است. اما زندگی روستایی را به دنگ و فنگ زندگی شهری ترجیح داده است. اینها روزنه های امید برای رجعت به زندگی آرام و آرام بخش روستایی هستند. 
«غار امجک»، «قنات های روستا»، « قطره چکان کریان» بعضی جاها دیدنی داخل و اطراف روستا هستند.

کوچه های جفتان

روستا هم بافت قدیم دارد و هم بافت ترمیم شده. مقدار بافت ترمیم شده کم است اما گر کامل شود روستا جلوه گردشگری خوبی می تواند پیدا کند. 

خانه در جفتان

در همان منطقه ترمیم شده خانه مادری مجتبی است. خانه ای که دو طبقه دارد. به طبقه دوم می رویم.  دو اتاق دارد.  آخر خانه روستایی است با در و سقفی چوبی. یک در چوبی این دو اتاق را به هم وصل می کند. 
پدر مجتبی هم یک سالی است چشم از جهان فروبسته. پمپ بنزین داشته و به مهمان نوازی معروف بوده است. راهش را مجتبی ادامه می دهد با پذیرایی و شامی که مادر آماده می کند کامل تر هم می شود. 
صدای جیرجیرک و ریختن چایی به  استکان، بهترین سکوت شکنان آن شب بودند. وقتی از صدای ریکورد شده جیرجیرک ها و ریختن چایی را بعدها می شنوم، به یاد می آورم آرامش حقیقی آن شب را.

جفتان


صبح مادر نان  کنجدی گردی را در تنور حیاط می پزد. انواع سبزیجات هم به آن می زند. با دادن صبحانه ای خوشمزه و  سیب گلاب راهیم می کند. 

جفتان

صرف صبحانه به همراه برادر مجتبی 

عدالت عابدینی

در میان تاکستان های جفتان


خانه قدیمی جفتان

خانه قدیمی جفتان که معماری اش می تواند قابل الگوگیری باشد و خودش هم قابل بازسازی

 

جفتان

طبقه دوم خانه پدری مجتبی که سرزنده و مهمان نواز است.

جفتان

آثار باقیمانده از آتشکده روستای جفتان که قبلا به صورت چارتاقی در مسیر دیده بودم

پیرمرد جفتانی

مرد کشاورز که در مزارع روستا می بینم. از همسرش می گوید که به خاطر هجوم میهمان برای فرار از کرونای شهر، مبتلا به کرونا شده است

انگور

درخت انگور که به وفور در روستای جفتان است 

غروب

دیدن این چنین غروب هایی را در روستاها نباید از دست داد. 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

دوچرخه و روستای کهندان

- منظورت حاج غلومه که  بازنشسته آموزش پرورشه؟ 
-    بله بله منظورم همونه!
همان ابتدای کار اشتباه کردم و گفتم آقای غلامرضا کهندانی. معمولا نام رسمی با نام متداول در بین مردم فرق می کند. حسابی خسته ام. باید این حق را به من بدهید.  دلیلش را می گویم.
اول اینکه ساعت چهار بعد از ظهر با دوچرخه از روستای دولت آباد به سمت کهندان حرکت کردم. دوم اینکه مسیر سی کیلومتری کلا سربالایی بود. آفتاب تیز تابستان با شیب تند جاده، انگاری مرا روی زمین انداخته و به سینه خیز رکاب زدنم مجبور کرده بودند. هم عرق بود و هم نفس زدن. آمادگی روزهای اول سفر را هم به این سختی اضافه کنید. روستای کهندان مثل باریکه ای بین شهرهای ساوه از شمال شرق و اراک از جنوب غرب دو شهر مهم استان مرکزی قرار گرفته است. ولی  جالب اینکه متعلق به استان قم است و تا خود شهر قم 85 کیلومتر فاصله دارد. 20 کیلومتر بیشتر هم با تفرش فاصله ندارد.
خنکی ارتفاعات و درختان بلند توت و گردو تا حدی خستگی آدم را می برد. ولی شیب تند هر از چندگاهی وادارم می کند به پیاده روی و  گهی زین به پشت بودنم.
بعید می دانستم غروب به کهندان برسم. حدود پنج کیلومتر نرسیده به کهندان، روستای دیگری به نام «ونان» قرار دارد. ییلاق نشین است و جای اعیان نشینان از تهران و شهرستان های اطراف علاوه بر مردم روستا. خانه های آنچنانی هم  تا دلتان بخواهد در آنجا ساخته اند. توت در کنار جاده آنقدری زیاد هست که مردم با وسایل نقلیه شان ایستاده اند و توت ها ریخته شده روی زمین را جمع می کنند. البته روستاهای دیگری هم در طول مسیر هستند. 

کوه وتوس

کوه وتوس کهندان  - عکس از عدالت عابدینی

خوشبختانه قبل از غروب آفتاب کهندان می رسم. کهندان بر دامنه کوه قرار دارد. هم راستا با روستا کوه وتوس با ارتفاع حدود 2700 از کوه های مهم استان قم است و درست روبروی آن علم کوه قرار دارد. البته نباید این علم کوه را با علم کوه دماوند اشتباه گرفت.  
توت، گردو، فندوق و گیلاس مهمترین محصولات باغی این روستا است. توت و فندق آنقدر مرغوبند که در کشور مطرح هستند. 
با آدرسی که مردم می دهند به سمت خانه حاج غلامرضا می روم. او هم در حال آمدن به سمتم است. راستش اولین بار است که می بینمش. به واسطه دوستِ دوستم چند روز قبل، تلفنی با اون صحبت کرده بودم. در مورد ادامه  مسیر کهندان به تفرش پرسیده بودم.  آخرش دعوت کرده بود بروم به خانه اش. 
همان ابتدا می گوید به خانه خودشان برویم یا یک خانه دیگر که خالی است و می تواند اختصاص به خودم داشته باشد. با این نیت که در آن خانه راحت تر باشم. 
از آنجایی که دوست دارم هم صحبتش باشم، انتخاب را می گذاریم به رفتن خانه خودش.

استراحت دوچرخه در حیاط خانه

خانه درِ کوچک سفید با حاشیه ای آبی تیره دارد. ورودی خانه چند پله می خورد. به اتفاق هم دوچرخه را بلند و وارد حیاط خانه می کنیم. دوچرخه را گوشه سمت چپ می گذارم. فرمان دوچرخه قشنگ رو به طبیعت روستا قرار می گیرد. دوچرخه هم باید خستگی اش در برود. 
موکت در حیاط پهن و پشتی ها روی دیوار تکیه داده شده اند. بساط چای و هنداونه و گردو و فندق و توت همانجا فراهم است. در آن تابستان و بعد از آن رکاب زدن، هندوانه مثل قالب یخی می ماند که سریع در دهانم آب می شود و بین سلول های خسته بدنم تقسیم می شود. از بس که تشنه ام. 

 

تزئینات دیوار خانه کهندانی 

 

خانه سقفی چوبی دارد مثل آن قدیم ها! درخت و گل  داخل حیاط،  طراوت را به تمام وجود آدم می دهد. دیوارهای خانه با انواع گلدان های مصنوعی و طبیعی، و ساعت تزیئن شده اند. در یکی از اتاق ها هم به یاد قدیم، چراغ گردسوز و فانوس بازنشسته گوشه ای نشسته اند.
بعد از کمی صحبت، آقای کهندانی اجازه می خواهد تا به مسجد برود و برگردد. بدم نمی آید همراهی اش کنم تا در آنجا کمی بیشتر مردم را ببینم. 
در کوچه پس کوچه، مردم احترام خاصی به حاج غلامرضا دارند. زنان در  گروه های چند نفره با چادرهای رنگی روبروی خانه ای جمع شده اند و مشغول گپ و گعده اند. مسجد در قسمت پایین روستا قرار داد. مسیر شیب به سمت پایین و با درختان پهن برگ است. داخل مسجد بیشترپیرمردها هستند. به خاطر وضعیت کرونا،  نماز جماعت نیست. نوه های حاج غلامرضا هم که دختر و پسر هستند، سعی می کنند ادای نماز خواندن بزرگ تر ها را در بیاورند. 
شب جمعه است و بساط نذر هم در مسجد و کوچه پس کوچه های روستا به راه است. 

غلامرضا کهندانی

آقای غلامرضا کهندانی میزبانم در روستای کهندان 

کهندانی 64 سال سن دارد.  بازنشسته دانشگاه فرهنگیان است. مسئول تغدیه و بهداشت بوده. آشپز قهاری است به طوری که آموزش آشپزی نه تنها  برای ایران ها، بلکه برای عربستانی ها، سودانی ها و بنگلادشی ها هم داشته است. بعد از بازنشستگی به روستا آمده و علاوه بر کشاورزی، تفریح اش را هم دارد. عاشق کوهنوردی و متنفر از دود و دم است. اهل ماشین و موتور هم نیست. با وجود آشپز بودن عاشق غذاهای طبیعی و کمتر به سمت غذاهای رستورانی می رود. در مدتی که مسئولیت نظارت بر مواد غذایی داشته، به مدت 4 سال مانع از ورود گوشت برزیلی به علت مشکل دار بودنش به داخل کشور شده است. نظم در زندگی را بهترین لذتش می داند. 
خودش در تئوری از آشپزی اش گفت ولی همسرش در عمل شام آنچنانی آماده کرد. فسنجان و کشک بادمجان  با دوغ و ترشی که سفره را مزین کرده بودند. 
خانه های روستای کهندان همگی شیروانی ها رنگارنگ دارند مثل شمال.

علم کوه قم

باغات روستای کهندان

یک ماه از تابستان گذشته و الان فصل چینش توت روستاست. چیدن توت تقریبا از 15 تیرماه شروع می شود و تا پایان مرداد ادامه دارد. این توت یکی از مرغوب ترین توت های کشور است.

تورهای توت

تورهای مخصوص برای جمع آوری توت های چیده شده 

پارچه های توت

پارچه های وصله شده به هم که در گذشته بیشتر و در حال  حاضر کمتر برای جمع آوری توت های استفاده می شوند

چیدن توت به این صورت است که زیر درختان توری پلاستیکی سبز رنگی را به فاصله یک متری از سطح زمین به درختان می بندند و بعد توت ها را بر روی آن می چینند. قدیمی ها هم پارچه های رنگی وصله شده را کنار هم قرار می دادند. روش جدید  علاوه بر چیدن آسان، مانع از خوردن توت به سطح زمین و آلودگی آن می شود.. بعد از این مرحله، توت ها را به خانه می آورند. معمولا زن ها مسن نسبت به تفکیک آن اقدام می کنند. تفکیک برای جدا کردن توت ها مرغوب و کم کیفیت تر است. باران برای توت در فصل برداشت اصلا خوب نیست. 
گیاهانی مثل آویشن، شکرتیغان، بومادران، چایی کوهی، گوزنگ، پونه، ریواس، سماق هم در روستا هستند که برخی از اینها گیاهان دارویی هستند. 
تیپ آدم ها مختلفی را در باغات و خود روستا می شود دید.

از شخصی که مردم او را سرهنگ خطابش می کنند و می گویند بیست سالی جزء تیم اسکورت شاه بوده و حالا دست به عصا روی صندلی نشسته و کار کردن همسرش در برداشت توت را نگاه می کند. 

جوانی که با مهارت و فرزی بالای درخت می رود و می گوید این عکس ها و فیلم ها را به مسئولان نشان نشده که کاری برای ما نکردند. 
خانم مسنی که همسرش جانباز است و دو بچه معلول دارد. در جریانات انقلاب فعال بوده و اعلامیه پخش می کرده ولی الان نتیجه مبارزاتش را متفاوت می بیند. 
اما حبیب کهندانی آقا بزرگ یک چیز دیگر است. اصلا خودش یک عمل گرا و طبیعت دوست واقعی است. هم خوب صحبت می کند و هم شعر نغز می خواند. 

در سال 83 از نیروی هوایی بازنشسته شده است. قبل از بازنشستگی امکانات خود را به روستای کهندان ریخته است و علاقه خاصی به طبیعت دارد،  به طوری که تمام خیابان را گلکاری و درختکاری کرده است. پیاز، انجیر، توت فرنگی کنار خیابان کاشته حتی از زعفران هم دریغ نکرده است. جدول های خیابان را رنگ کاری کرده است  بارها طبیعت دوستی اش را مورد تاکید قرار می دهد. و چه خوب شعر از حفظ می گوید: 
قدی که بحر خدمت خلق علم شود ... بهتر از قامتی است که به محراب خم شود 
صدها فرشته بوسه بر آن دست می زند ... که از کار خلق یک گره بسته باز کند 
این روستا این طبیعت خوب و مردمان مهرورز هم داشته باشد، حیف نیست که یک بومگردی نداشته باشد تا علاقمندان بیایند و همه این زیبایی ها را یک جا ببیند. 

خوشبختانه بومگردی «کلبه وتوس» این مشکل را هم کرده است. آقای کهندانی و خانم «تک مار» زوجی هستند که بعد از چند سال تلاش این بومگردی را با معماری حیرت انگیز راه اندازی کرده اند. اتاق های مرتب، حیاط بزرگ با آلاچیق های متعدد و طراحی منحصر به فرد این بومگردی که رو به باغات کهندان دارد آنرا بسیار دلپسند  و مفرح کرده است. 

بومگردی وتوس

بومگردی کلبه وتوس 

وقتی متوجه می شوم خانم «تک مار» نقش عمده ای در ساخت این بنا داشته باورم نمی شوم، ولی وقتی صحبت هایش را می شنوم، نظرم خیلی می شود. پس نگاه کوتاه می کنیم به برخی کارهایش! آنچنان آدم پرجنب و جوش و فنی است که در شش سالگی کباب کوبیده درست می کرده، در هفت سالگی سوار بر موتور  می شود اما فقط گاز دادن بلد بود و نمی دانست همراه با ترمز باید کلاج هم بگیرد و در نتیجه با تصادفی هم می کند.  وقتی هشت ساله بود آرایشگری می کند. به خاطر فنی بودن کار پدر و برادرهایش از جوشکاری و بنایی سر در می آورد، به طوری که در ساخت همین بوم گردی به استاد کارها هم گیر می داده که به جا هم بوده است. 
ماجرا استارت ساخت این بنا به 17 سال قبل بر می گردد که خانم «تک مار» به هنگام عروسی از خانه پدری چند شی قدیمی را به خانه شوهر می آورد.
او جای یک بومگردی را در این روستا خیلی خالی می بیند. اینها را می آورد با این نیت که شاید روزی در این روستا یک بومگردی برای مسافرانی که می ایند بسازند و از همین اشیاء استفاده کنند. 
بی گمان همسرش هم در به ثمر رسیدن آرزویش  نقش موثری داشته است. 
عدالت عابدینی

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

ندوشن

اگر روزی  قرار باشد رازهای جهان برملا شود، دوست دارم دو مسئله برایم حل شود. 
یکی اینکه در پس ذهن آدم ها دیکتاتور، خود رای، تک موتوره، حرف گوش نکن چه افکاری پنهان است. دیگر اینکه اشیاء گمشده کجا می روند؟ خیلی بی ربط شد نه؟
آنقدر این دومی بعضی وقت ها اعصاب خرد کن می شود که شش و نیم دنگ حواسم در سفر همیشه جمع است که وسیله ای را جایی گم نکنم. 
بعد از یک شب مانی در کاروانسرای خرگوشی، به سمت روستای ندوشن در جاده خاکی و سربالایی در مسیر جنوب شرق می زنم. شدت وزش باد و شیب جاده بیشتر و بیشتر می شود. بوته های خار دو طرف جاده تکان های شدید می خورند. 
جایی کنار جاده می ایستم و کشان کشان دوچرخه را به سمت راست جاده و کمی در ارتفاع می برم.  همانجا دوچرخه را زمین  می گذارم و عینک آفتابی را در می آورم و به پشت، بدون در آوردن کلاه می خوابم.  در این طور مواقع کلاه خودش یک جورایی متکاست. 
انگار نه انگار که باد خشمگین خروشان، می خواهد تمام زندگی نیمچه ریخته ام را زیر و رو کند. یک ساعتی به خواب عمیق می روم. یکی نداند فکر می کند بعد از چند روز کار زیاد و بی خوابی اینجا اینطور به خواب رفته ام. در حالی که دو ساعت بیشتر رکاب نزدم.
وقت بیدار  شدن خبری از عینک آفتابی ام نازنینم نیست که نیست. جیب راست، چپِ شلوار، بغل دست. بالای سر همه جا را مثل یک شکارچی می گردم. اما انگار که سوار بر باد رفته یللی تللی!
 پس چی شد؟
لعنت به خودم که هر چی کردم خودم کردم.
شعاع جستجویم را از یک متر تا سی چهل متر در جهت وزش باد زیاد می کنم. زیر بوته ها، بغل سنگ های بزرگ، چاله چوله ها را با دقت نگاه می کنم و می خوانم گُلی گم کرده ام می جویم او را.
آخر الامر در اوج خستگی  می فهمم که کیف کمری هم دارم. نگاه می کنم می بینم داخلش است. انگار که گمشده ی چند ساله ام را پیدا کردم.
راه را بشاش و پر انرژی در بیابان بی آدم و حیوان ادامه می دهم. اشتباه شد! در دور دست یک گله گوسفند می بینم. سرعتم را زیاد می کنم تا به آنها برسم  به خصوص که قصد دیدن چوپانش را داشتم تا گوسفندان.
انتظارم از چوپان یک آدم سبزه، با کلاهی به سر و عصایی به دست و کوله ای به پشت است. اما آن چه که می بینم کاملا متفاوت و متمایز است؛ یک پسر نوجوان، با صورتی نه چندان سبزه و چهره ای نسبتا خندان!
هر دو از دیدن هم متعجب شده ایم. دلیلش هم واضح است. وقتی صحبت می کند می فهمم سلمان اصلا چوپان نیست. پدرش دامدار است. چوپانی دارند که سوتی داده و گوسفندانش را گم کرده در نتیجه به طور موقت سلمان یک تعداد دیگر از گوسفندان را برای چرا آورده است. 

ندوشن


لابلای صحبت های سلمان می فهمم که چهارده ساله  دارد.کار برنامه نویسی در سطح و اندازه خودش انجام می دهد. حتی می گوید برنامه ای نوشته که دارای یک و نیم میلیون کاربر است. اصالتا هم اهل ندوشن است. آفرین گفتن هم دارد. یکی از پوسترهایم را به او هدیه می دهم.
خیلی انرژی گرفتم از هم صحبتی با او و طمع ام برای دیدن ندوشن دو چندان می شود. 
بالاخره به جاده آسفالته می رسم که انتهایش به یک کوه ختم می شود. مثل این فیلم ها دهه هشتاد هالیوودی در مکزیک رسیده است که یک تک تاز با کلاهی لبه دار در میان کاکتوس ها و غروب آفتاب به جلو می تازد با این تفاوت که من کلاه ورزشی به سر دارم و سوار بر دوچرخه ام.
به ندوشن نزدیک می شوم.صدایی  شبیه زمزمه از پشت سرم می آید. یکی دارد صحبت می کند. موتور سوار که نیست. کشاورزی هم در آن دور و بر وجود ندارد. نگاهی به پشت سرم می کنم. 
-     «آخه تو دیگه  چته زدی به بر و بیابون»
سایکتوریستی هست مثل خودم. سایکتوریست کسی است  که با دوچرخه سفر توریستی می کند به همین راحتی.
هادی اهل اصفهان و مهندس است. سنش اش دو سالی از من کمتر است. این مسیری که من هفت هشت روزه آمده ام، هادی دو روزه آمده است. طبیعتگردی بخشی از زندگی اش است مثل خودم. 
چون مقصدمان یکی است با هم به سمت ندوشن می رویم. خیلی وقت بود با کسی در جاده رکاب نزده بودم. یک اقامتگاه بومگردی در نزدیکی حمام قدیمی روستا پیدا می کنیم  که مسئولیت آن به عهده آقای رسول رحیمیان است. 

ندوشن

رسول رحیمیان  |عکس از عدالت عابدینی 

 رحیمیان مدیریت چندین اقامتگاه بومگردی را در ندوشن به عهده دارد. او که سعی می کند با گویش ندوشنی قابل فهم برای مهم صحبت کند، در خصوص انگیزه ایجاد بومگردی می گوید: از آنجایی که ندوشن یکی از مسیرهای مناسب با توجه به بکر بودن مسیر و مرکز قرار گرفتن برای بسیاری از دوچرخه سوارها است، دوچرخه سواران خارجی زیادی در این مسیر از گذشته رکاب می زدند. ولی وقتی به ندوشن می رسیدند جایی برای اقامت پیدا نمی کردند. او هم خانه خودشان را به صورت مجانی در آن زمان به آن ها می داده. ادامه کار نیازمند کسب جواز از سازمان های مربوطه می شود و همه اینها دست به دست هم می دهد و زمینه را برای کسب درآمد هم فراهم می کند. 
خانه های بومگردی را افزایش می دهد و حالا هم قلعه ای در اطراف روستا  را هم به تازگی تبدیل به بومگردی کرده است. 
خودش از کارش تا قبل از آمدن ویروس کرونا کاملا راضی  است و رضایتش را از آمدن خیل انبوه مسافران خارجی پنهان نمی کند.
خانه را هم به طرز بسیار زیبایی بازسازی کرده است. حتی برای اینکه مردم را تشویق به بازسازی خانه شان کند، مدتی هم در خانه را در ایام نوروز برای عموم مردم باز می گذارد. جالب اینکه مردم با دیدن خانه، اقدام به  بازسازی خانه شان به سبک سنتی می کنند. 
بعدها شرکت تعاونی توسعه گردشگری همسفر روستا را راه اندازی می کند. حمام قدیمی روستا را که مربوط به دوره صفویه بوده را کرایه و تبدل به یک رستوران زیبا و دیدنی می کند. 
اقامتگاه که در آن ساکن هستیم. یک حیاط بزرگ دارد با باغچه ای سرسبز در وسط و سه اتاق بزرگ در اطرافش. کلا اشیاء قدیمی هم در گوشه و کنار آن زیاد است.
آشپزخانه ای هم همه جور وسایل پخت و پز دارد. دم نوشش هم واقعا چیز دیگری است. هادی به خاطر رکاب زدن حسابی خسته است. مغازه نزدیک این امتیاز را دارد که می شود هر  چیزی لازم برای آشپزی را تهیه کرد. شام را من می پزم و ناهار فردا را هم هادی. 
ندوشن که 80 کیلومتر تا ندوشن فاصله ندارد. بافت قدیمی دارد. مراتعش آنقدر است که مردمش بیشتر به کار دامداری مشغولند، جوان تر ها هم برای کار به شهر یزد می روند. زیادی مراتع هم به زیادی آب بر می گردد. اصلا وجه تسمیه به ند _ او _ شن  یعنی جایگاه فزونی آب بر می گردد. 

ندوشن

قلعه روستای ندوشن - عکس از عدالت عابدینی 


از قلعه ای که بر ارتفاعات است، و تا حدود ارتفاع پنج متری کاملا از سنگ شده، کل روستا را در دامنه کوه می توان دید. 5 گنبد خاکی  هم دیده می شود و یک منار بلند آجری که به آن منار جنبان هم می گویند.
12 برج قدیمی و 7 دروازه داشته که دروازه ها هستند، ولی دو برج از دوازده برج تخریب شده اند. کنگره ها به شکل لوزی های متوالی هستند و سوراخ هایی در پایین آنها برای تیراندازی وجود دارد. پشت بام هایی ایزوگام شده کمی چشم ها را آزار می دهد. 
خیابان اصلی هم در قسمت شرق روستا قرار دارد.
بیشتر کشاورزی شهر که گندم و جو است در قسمت شمالی روستا قرار دارد.  

ندوشن
کوچه پس کوچه های شهر واقعا دیدنی هستند. مردم روستا واقعا مهمان نواز هستند. مخصوصا وقتی که به طور اتفاقا آقای آرام را با موهایی جوگندمی و سیبل و ابرو پرپشت می می بینیم. لباس پارچه ای سفید آستین کوتاه با خط های آبی راه راه به تن دارد. کمِ کار نمی گذارد. به خانه اش می برد. خودش ساکن یزد است ولی برای تفریح اینجا می آید. 
با اینکه صبحانه خورده ایم باز خودش و همسرش اصرار دارند که حتما آنجا هم صبحانه  بخوریم. تخم مرغ محلی  و نان محلی با ماست منحصر دختر و داماد و نوه هایش هم آنجا هستند.
تا یادم نرفته بگویم که این شهر یکی از نژادهای خاص بز را دارد که شیر و ماستش خیلی تعریف کردنی. 
آرام انگار که وظیفه دارد جای جای شهر را نشانمان دهد. کار خودش را نیمه رها کرده و می برد این طرف آن طرف را نشان می دهد. این خوی مهمان نوازی را در بیشتر مردم شهر دیدم. 
رباط خرگوشی، منارجنبان، آبشار سفیده، سنگ نگاره های کوه سرخ، آب انبار ندوشن، آبشار سفیده برخی دیگر از دیدنی های این شهر هستند. 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

روستای علی صوفی

نه کتاب درست و حسابی در مورد آن خوانده ایم و نه فیلم و سریالی در آنجا ساخته شده است. خدا برکت دهد اکثر فیلم ها و سریال ها در تهران است و چند شهر نظر کرده!
دروغ نگویم سالهای خیلی دور یادی از سیستان و بلوچستان می شد آن هم در فیلم های سینمایی که مربوط به قاچاقچیان می شد. 
بچه که بودیم فکر می کردیم آنجا برویم بی نصیب از گلوله نمی شویم. 
در روزهای پایانی سال 94، جانم را گذاشتم کف دستم و خودم را روی دوچرخه و رفتم به سمت سیستان و بلوچستان.  
نقطه آغاز حرکتم از  بیرجند در خراسان جنوبی بود. می خواستم خودم را  کم کم آماده ورود به سیستان و بلوچستان کنم. 
پس از چند روز به استان سیستان بلوچستان نزدیک می شوم و  لحظه تحویل سال. کنار جاده می نشینم تا سال جدید را تحویل بگیرم. بالاخره اینجا کسی نیست باید من تحویلش بگیرم. با تنقلاتی عید را به خودم تبریک می گویم. چشمم را روی هم می گذارم تا کمی خستگی در کنم. صدای کشیده شدن چند کفش روی زمین می آید. احتمالا آمده اند جان ستانی!
-    آقا اجازه هست به حریم شما وارد بشویم. 
کم نمی آورم. 
-    بفرمایید! بفرمایید! اینجا حریم خداست. منزل خودتان است.  
سر بلند می کنم ببینم این ها دیگر چه کسانی هستند. مردی است با دو فرزندش. دعوت می کند به جمع خانواده آنها بپیوندم و لحظه تحویل سال را تنها نباشم.
خدا نمی خواهد تنها باشم.
پرویز کیانی با خانواده از سمت خراسان به سمت منزلش می رود. از چند روز قبل از تحویل سال سفرشان را شروع کرده اند.  هم سن و سال خودم است با این تفاوت که سه فرزند دارد. خودش و همسرش هم در کار تدریس هستند. خیلی زود با هم رفیق می شوم. طوری که همسرش هم فکر می کند ما قبلا جایی همدیگر را دیده ایم. موضوع جوک هایمان هم کاملا مشخص است، مدیریت والای حضرات مملکت دار.  
باورم نمی شود با این همه فاصله جغرافیایی که از هم داریم، این قدر به لحاظ فکری نزدیک هستیم. درست بر عکس خیلی ها که به لحاظ فیزیکی خیلی به هم نزدیک هستند، فکر و ذهنشان یک میلیارد و ششصد هزار سال نوری با هم فاصله دارد. 
وقتی متوجه می شود ادامه مسیرم از زابل می گذرد می گوید  میهمان خانه پدری شان در همان نزدیکی ها باشم. کور از خدا چه می خواهد. در حال حاضر یک خانه در زابل. 
آنها می روند و من هم در پی شان البته با فاصله یک روز خورشیدی! 
ورود من به زابل هم زمان می شود با باد و بارندگی. بارندگی که خوشحالی مردم را به دنبال داشت. رودخانه ای که سال های خشک شده بود حالا پر آب شده بود 
سالهاست که زابلی ها با مشکل کم آبی سروکله می زدند. قبل وضعیت این طور نبود هم بارندگی بهتر بود و هم  افغان ها در آن سوی مرز سد روی رودخانه هیرمند نزده بودند. 
آب رونق کشاورزی و اقتصادی را به همراه دارد. اقتصاد که باشد فقر هم به خودی خود ریشه کن می شود. با ریشه کنی فقر دیگر آثار فقر هم از میان می رود.
زابل را مهمان باجناق پرویز هستم. مردی به غایت دست و دلباز.
زیاد در زابل نمی مانیم. می رویم به روستایی در مسیر زابل به زاهدان نزدیک شهرستان هامون. تابلوی روستای « علی صوفی» در کنار جاده دیده می شود. 
برخلاف تصورات شخصی ام، زمین های کشاورزی سرسبز زیادی در اطراف روستا هستند. پیرمردی را در دوردست می بینم به شدت مشغول کار در زمین های کشاورزی. همانطور خیره به او هستم، پرویز می گوید: پدرم است!
پیش از رفتن به خانه پدری به سمت خود پدر می روم. 

علی جان کیانی


کشاورزی با آن سن و سال و لباس مرتب و منظم ندیده ام.  چقدر با لذت کار می کند و از دوست داشتن کارش می گوید. 
با افتخار از فرزندانش یاد می کند، فرزندانی که هر کدام برای خودش اسم و رسمی دارند. بالاخره نان حلال کار خودش را می کند. 
خانه که می رویم فرزندانش و نوه هایشان هم آنجا هستند. بعضی هایشان می روند و بعضی دیگر می مانند. 

پشت بام خانه های علی صوفی


خانه خیلی باصفاست. حیاتش با تره و شاهی پر شده است با حوض سنگی در وسط آن. دیوارها ضخیم است. قوس های خانه دیدنی است. 
حاجی کیانی برادر پرویز است. روانشناس است. به خوبی به تشریح بخش های مختلف خانه می پردازد. 
شب همه جمع هستند. پدر و مادر و فرزندان.
.
خیلی دوست داشتم آن پدر و مادر را دوباره می بینم. اما متاسفانه رفتن من به دلایلی به تاخیر می افتد و آنها هر دو چشم از جهان می بندند. 
اما فرزندانش با اینکه در شهر هستند، اما خانه را حفظ کرده اند  و همچنان راه پدر و مادر را ادامه می دهند. 

 

خانه های روستای علی صوفی

 

روستای علی صوفی

 

باغچه خانه

 

پرویز کیانی و برادر و فرزندان  | عدالت عابدینی

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰
پیام نما - سفر با دوچرخه - روستای قادیکلا - چرخ چهارم
 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 

ماززندران، ساری، روستاگردی، سفر با دوچرخه، طبیعت، روستای قادیکلا، عکس از عدالت عابدینی، Iran, Mazandaran, Sari, cycling, Iran villages, Ghadikola, photo by Edalat Abedini

 


,,,,
نوشته شده توسط عدالت عابدینی  ||
  • عدالت عابدینی