پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

من و دوچرخه اول صبحی توی حال و هوای خودمان شهر سربندر می رویم.  حرفی هم با هم نداریم. کلی تریلی و کامیون و سواری می آیند می روند. می آیند می روند.
اسم سربندر را اولین بار است می شنوم. تقریبا بیست کیلومتری غرب ماهشهر قرار دارد.  نامش بعد از انقلاب به شهر بندرامام خمینی تغییر پیدا کرده است. ولی نام قدیمی اش  همچنان مانده، شاید به خاطر راحتی تلفظ و کوتاه بودنش باشد و شاید به خاطر عادت مردم به اسم قدیمی. در زمان ساخت بندر شاهپور نام داشت و برای اسکان کارکنان و کارگران بندر، ساخته شده بود.
 هوای شرجی به تن و صورت و وجودم می زند، حس خوشایندی دارم. حسی که اگر  تابستان بود، برعکس می شد. رکاب زدن در هوای خشک و گرم به هوای شرجی و گرم ارجحیت دارد. در هوای گرم، عرق هر بنی بشری در می آید تا چه برسد به اینکه شرجی هوا هم به آن اضافه شود و رکاب زدن هم باشد.
دوچرخه به کامیون ها و تریلی های عبوری نگاه می کند. آنها به فکر مقصدند و دوچرخه در لذت مسیر مثل خودم. در میان خورهایی رکاب می زنم که ماهشهری های حسابی به آن می بالند. آب کاملا راکد و آرام با عمق کم است. داخلش ماهگیری می کنند. کاش توری قلابی داشتم می رفتم.  ماهی صبوری، کلیکایی چیزی صید می کردم. آتشی به راه می انداختم. کباب ماهی درست می کردم و می خوردم. 
-    نه اینکه خیلی هم ماهگیری بلدی؟ آشپزیت پیشکش!
-    حالا به فرض که بلد نیستم.  می تونم که خیالات کنم.
-    لنگه کفش هم بگیری زیادیه برات. خیالات نکن یه خورده به اتفاقا و آدمای دیروز فکر کن تا به فراموشخانه ات نرفتن!
-    اینو خوب اومدی! دمت گرم که بعضی وقتا آدمو به چالش های درست و حسابی میندازی 
-    به این چالش نمی گن! فکر و هوش که نداری. لااقل من یادآوریت کنم.
دوچرخه پربیراه نمی گوید. خیالم در آن هوای شرجی پرواز می کند به دیدارم با خانم ریاحی. مادرش خیاط معروف شهر باشد، خودش هم کار مادرش را ادامه بدهد. ثبت ملی بکند. مهر اصالت بگیرد. سی و هشت سال هم کارش این باشد. آخرش هم در آن محله قدیمی زندگی کند و پسرش با مدرک مهندسی صنایع دنبال کار بگردد. بی خود نیست مردم تا مرا می بینند می گویند: عدالت کجایی؟
یاد حرف هایش می افتم:
-    شرکت های خصوصی از همه جای کشور اینجا اومدن. کارها را گرفتن. فقط همشهری های خودشونا استخدام می کنن. ولی بچه های ما اینجا بیکار هستن. آب و هوای اینجا هم به خاطر پتروشیمی و کشتی های عبوری آلوده شده. قبلا ماهی صُبُور اینجا زیاد بود. این ماهی از ماهی های خیلی خوش طعم و مفید ماهشهری هاست. پروتئین زیادی هم داره. ولی الان صید می کنن و به کشورهای اطراف می فرستن! چون اونها به دلار پول می دن و ما به ریال. 
احتمالا پشت این کارها هم، یک طرح و توطئه خارجی باشد. تا کار سیاسی نشده و من دوچرخه برای ادای برخی توضیحات احضار نشدیم، راهم را  ادامه می دهم. آنقدری می روم تا به سربندر می رسم. از آنجا هم ده کیلومتری رکاب می زنم تا به بندر می رسم. پس قاطی نکنیم شد ماهشهر به سربندر، بعد از سربندر به بندر. 
 از آن دور دورا یکی اشاره می کند بروم به سمتش.  
خب این هم از روابط عمومی که منتظرم هست.  سلام علیکی می کند و می گوید:
-    بچه ها هنوز نیومدن 
-    کدوم بچه ها؟ 
-    مگه شما با دوچرخه سوارها نیستید؟
-    نه به خدا! دوچرخه سوار  هستم. با دوچرخه سوارها هم خیلی بودم. ولی منظورت کدوم دوچرخه سوارها هستن.
-    همونایی که قراره از ماهشهر بیان  تا بریم بندرگردی! گفتم تو هم شاید همراهی شون کرده باشی.
-    آهان! نه من با اونا نیستم. اومدم با روابط عمومی برم بندرگردی 
-    اتفاقا ما هم با اونا می خواهیم بریم.
ایمان خودش هم دوچرخه سوار است و اهل ماهشهر. الان هم با ماشین پژوی 206 خوشگلش دوچرخه سوارها را همراهی می کند. 

دله یا قهوه جوش که عرب ها در مراسم رسمی و  غیر رسمی برای پذیرایی از میهمانان استفاده می کنند.


همانطور که صحبت می کنیم، حواسم پرت آن طرف تر می شود. کلی چادر سیاه، ماکت کشتی، کتری زغالی روی آتش، مشک و پلاکاردهای خیرمقدم به مسافران نوروزی بساط کرده اند. می روم جز خیرمقدمیون باشم. مردی سُرنا می زند. بغل دستی اش مردی سبزه با موهایی رو پیشانی با یک دسته چوبی روی دایره می زند. هر دفعه که طبل می زند، لبش  جلو عقب می رود. یعنی هر دقیقه شصت باری لبش  جلو و عقب می رود. ریتم موسیقی را می شود با لبانش هماهنگ کرد.


 دخترانی بزرگسال با لباس محلی سیاه و سفید، سبز تیره و صورتی با دستمال هایی رنگی با چهره ای عبوس می رقصند. آن هم رقص لری. نفهمیدیم این رقص  حلال است حرام است. نگاه کردن به این زنان مشکل دارد ندارد؟ 
از نظر من به خاطر لبخند نزدن، پوشش زیاد، نداشتن حرکات وسوسه برانگیز هیچ مشکلی ندارد. نظر دیگر مراجع را نمی دانم. 
برای اینکه دچار اختلالات مغزی بیش از این نشوم،  به سمت یک دیگ بزرگ می روم؛ مثل قحطی زده ها.  داخلش چیزی شبیه شیربرنج زرد است.

آش ماهشهری برای پذیرایی از میهمانان 

 

به بهانه سوال ولی باهدف پذیرایی می پرسم:
-    ببخشید خانم پزنده ترکیبات این غذاتون چیه؟ 
-    علیک سلام. اول یک بشقاب بخورید. ببنید طعمش چطوریه. بعدش می گم ترکیباتش چیه.
به هدفم رسیدم. مثل اینکه فکرم را خوانده، خیلی تابلو بود.
-    آره. راست می گید. الان گشنه هم هستم خیلی می چسبه. 

توضیحات سرآشپز آش 


حیف که طعم خوشمزه و بوی آن با کلمات قابل توصیف نیست. و گرنه چه عطر بویی از این کلمات بیرون می زد.
-    خیلی خوشمزه بود. بذارید بگم چی توی این غذا هست. 
-    بفرمائید 
-    برنج، شیر، زردچوبه، روغن. درسته؟
-    بله!  دوغ، سیرداغ و ماست گوسفندی هم بهش اضافه کنید، شما که با دوچرخه اومدید بیایید یه کاسه دیگه هم بخورید. 
-    لطف می کنید.
تا محتویات دیگ تمام نشده، محل را ترک می کنم. ایمان به همراه بچه های دوچرخه سوار و روابط عمومی منتظرم هستند. 
حرکت می کنیم. نمی توانم با دوچرخه سوارها ارتباط بگیرم. جلوتر می روند و با هم صحبت می کنند. 
انتظار داشتم نه به خاطر خودم به خاطر بار دوچرخه بیشتر تحویلم بگیرند. ولی دریغ! مثل اینکه خودم را زیادی تحویل گرفتم.
تریلی هایی که در اینجا در حرکت هستند دو دسته اند. بعضی از آنها بار را می گیرند و به داخل کشور حمل می کنند. بعضی های دیگر کار داخلی بندر را انجام می دهند. تقریبا نوده درصد آنها هم ماک دماغدار هستند. بیشتر راننده های این ماشین ها از اسدآباد همدان هستند. یک نفر آمده و بقیه را به دنبالش کشیده. 
همانطور که می روم برای اینکه من هم حرفی زده باشم با خودم می گویم. سلام ای بندر، سلام ای کامیون ها، سلام ای  چرثقیل ها، سلام ای کشتی ها. 
یکهو خودم را روی یک اسکله روبروی یک ملوان می بینم.  در ادامه می گویم سلام ملوان!

ملوان غلامرضا قنواتیان 


غلامرضا قنواتیان ملوانی با لباس آبی سیر و کلاه امینی سبزرنگ از خودش می گوید و دریا و خوشی ها و سختی ها و داستان هایش. 
غلامرضا به عنوان پایلوت یا راهنمای کشتی روی یدک کش کشتی کار می کند. با یدک کش کشتی ها  را از کاپیتان کشتی های ورودی به بندر تحویل می گیرد و به سمت بندر حرکت می کند. کشتی ها با طناب های محکم به یدک کش ها وصل می شوند. برای این کار دو یدک کش لازم است. یکی سینه و دیگری پاشنه کشتی را می گیرد. 
ملوان ها از یک هفته تا شش ماه کارشان در دریا طول می کشد. به همین میزان هم مرخصی می روند. حتی در پاکستان و هندوستان تا یکسال هم روی دریاها می روند. 
باد و موج بزرگترین خطرها برای دریانوردها هستند. باد سرد و شرجی و شمالی همگی را تجربه می کنند. جذر و مد، موج های بزرگ در دریا درست می کند.  حتی در ایام طوفانی هم، یدک کش ها حتما باید در دریا باشند. 
دوری از خانواده و مشکلات جسمی و روحی هم پشت بندش است.  
براساس رسمی حداقل هفتاد هزار کمبود نیرو در دنیا در کشتیرانی وجود دارد. 
اروپایی‌ها به خاطر این مشکلات دیگر دریا نمی‌روند و دارند از جاهای دیگر نیرو می‌گیرند. یا این که در ژاپن دانش‌آموزان سوم راهنمایی را بورسیه کرده و حقوق می‌دهند. این‌ها بعد از این‌که دیپلم گرفتند به هزینه آن شرکت به دانشگاه علوم دریایی می روند تا درس بخوانند، تنها به این شرط که برای آن‌ها کار کنند.
نفر اول در یک کشتی کاپیتان کشتی است. تمامی مسئولیت‌های کشتی را بر عهده دارد و تمام کشتی در اختیار اوست.
 نفر بعدی «فرمانده یک» است.  درصورتی که کاپیتان دچار مشکلی شود کشتی در اختیار اوست.
 بعد از فرمانده یک، فرمانده دو و سه به ترتیب قرار دارند، موتورخانه مسئولی جدا دارد، یک سر مهندس در قسمت موتور‌خانه مسئولیت تمامی تجهیزات را بر عهده دارد و مشاور فنی کاپیتان هم هست، پس از او به ترتیب مهندس دو، سه و چهار قرار دارند. در این قسمت یک مهندس الکترونیک است و یک مهندس مخابرات. در قسمت ملوانی هم هفت یا هشت نفر ملوان هستند که در قسمت عرشه فعالیت می‌کنند. آشپز و دیگر نیروهای خدماتی هم وجود دارند.
مراکزی چون آموزش کشتی‌رانی جمهوری اسلامی، آموزش شرکت ملی نفت‌کش، آموزش کشتی‌رانی ایران و هند و مراکز خصوصی که در این زمینه فعالیت می‌کنند، آموزش دریانوردی را به عهده دارند. 
نتیجه نهایی که نصیبم شد این بود که برای کار در دریا باید عاشق باشد یا به قولی دوستی باید  عقشش به این باشه.

 

کشتی هایی که بار گندم را روی تریلی ها خالی می کنند. 

 

مشک ها در سال های دور داخل پوست گوسفند برای تهیه دوغ و کره و ماست ساخته می شدند اما امروزه به این شکل هستند

مامور حراست بندر که خیلی دوست داشت با من عکس داشته باشد

نوازندگان ماهشهری می زنند دختران رقص دستمال و پسران رقص چوب انجام می دهند. 

 

  • عدالت عابدینی