پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چهار محال و بختیاری» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

غروب شده است. دختر و پسرجوان از ماشین شان پیاده شده اند و کنار جاده ایستاده اند. دختر به میان گندم زارهای تازه روییده  رفته و پوزیشن های مختلف می گیرد. یک طرف می ایستاد زیر ابرو نگاه می کند. دست ها را  باز می کند و با چهره خندان دست ها  را بالا می گیرد. پسر از او عکس می گیرد. کمی آن طرف تر چند خانه روستایی است با دو سه زن که لباس های محلی دارند. 
با دوچرخه از کنار همه اینها رد می شوم. دلخوشیِ امروزم دیدن سد کارون چهار با کلی آب بود.  ادامه جاده یک سربالایی است. جان ندارم برای بالا رفتن. بر می گردم به سمت همانجایی که شبیه روستاست. 
پیش زنها می روم. لااقل می توانم موضوع بحث شان را برای لحظه به خودم بر گردانم. بعید می دانم این جا روستا باشد. به جای دهیار سراغ بزرگ روستا را می گیرم. همگی می گویند: 
-    بزرگ روستا علمیراد خان هست. کمی بالاتر بری پیداش می کنی
بالاتر که می روم باز برای اطمینان از پسر جوان دیگری می پرسم.
-    بزرگ روستاتون کیه؟ 
-    علیمراد خانِ
-    خونه اش رو نشونم می دی؟ 
-    آره! بیا دنبالم بریم پیششم. آقا علیمراد خان قوم و خویشمون هستن. دنبال گنج اومدی 
-    چطور مگه؟
-    همینطوری سوال کردم. من یک جاهایی را سراغ دارم که اشیاء قدیمی داره، اگه آشنا داری بهم بگو
-    نه داداش! من نه دنبال گنج ام و نه کسی را می شناسم.
چقدر زود به من اطمینان می کند! علاقه ای به گنج بی رنج ندارم. مثل اینکه یکی را با تله کابین یا هلی کوپتر یکهو ببرند بالای کوه دماوند یا در بهترین حالت بالای  کوه اورست!  
به بالای روستا می رسیم. یادم رفت بگویم که آن پسر گفت اسم این روستا لپَر است اقامتگاه موقت عشایر بختیاری؛ درست در مرز چهار محال و بختیاری و خوزستان. 


به خانه نیمه ساخته ای می رسیم. علیمراد خان روی گلیم نشسته و پُک به قلیان می زند و دود به آسمان می دهد. پیراهن آبی سرمه ای دارد. با آن چشمان نافذ و تیز و رنگی اش، انگاری مراقب است که کسی دست از پا خطا نکند. اما روستا کسی را ندارد. کلا سه خانوار بیشتر ندارد. بیشتر حواسش به چند نفری هست که دارند اتاقی را گچ کاری می کنند.
می گوید: «بشین یک چایی بخور یک گلویی تازه کن بعد با هم صحبت می کنیم.» 
تا چایی آماده شود و شروع به خوردنش کنم پسرش سلیمان هم به جمع مان اضافه می شود. سلیمان جوان است با ریشی انبوه. خوب تاریخ می داند. اطلاعاتش از خواندن است تا شنیدن. در روستای شان شیران رشته تجربی درس خونده. اینجا هم اقامتگاه موقتشان است. به خاطر دام و گوسفند و استراحت آمده اند. سلیمان شغل اصلی اش در پتروشیمی جفیر خوزستان است.  آنقدر به کتاب خواندن مخصوصا  حوزه تاریخ و کیهان علاقه دارد که  کتاب هایی را از اینترنت دانلود می کند و شب ها وقتش را با مطالعه می گذراند. 
با گفتن این حرفش انگار خستگی از تنم بیرون رفته باشد. کلا آدم های اهل مطالعه را دوست دارم. 
با هم  سمت خانه اصلی شان در پایین دست می رویم. حیاط بزرگ دارد. گله گوسفندهای زیادی هم از چرا آمده اند و در طویله خانه اتراق کرده اند و آواز بع بعی سرداده اند شاید هم تصنیف خانی می کنند. 
داخل اتاق ها  حس و حال قدیم دارد؛ سقف چوبی با المنتی در وسط و کتری سیاه رویش.
 علیمراد کمی نگران است از اینکه یزدان پسر دیگرش می خواهد برود سربازی و کسی نیست گوسفندها را به چرا ببرد. خیلی دوست دارد از آخرین گوسفندانش فیلمی تهیه کنم. می گویم: «بمونه برای اول صبح که وضعیت نوری هم خوب باشه.» 
علیمراد به پشتی تکیه می دهد و سفره دلش را باز می کند و من هم سوال پیچش می کنم.
ما درس نخوندیم. اون زمان امکانات نبود. ماشین نبود، جاده نبود. هیچ نوع امکاناتی وجود نداشت. ما زن گرفتم. بعد از اینکه زن گرفتم سه تا بچه دار شدم بعد ما تونستیم ماشین بگیریم. اصلا مسیر تو منطقه مون نبود. همه ایاب و ذهاب مون تمام با حیوون بود با قطار، الاغ، مادیون. اسب بود.
اولین بار یادتون میاد ماشین کی دیدید؟ 
-    بله! یه زمانی یادومه وسطای انقلاب جیپ لندروری کمک داری اومد روستا. مال آموزش و پرورش  بود. ما کلاس اول درس می خوندم یادومه! دست کردیم به ماشین بعد یه دفعه پشت کشیدم، می ترسیدیم. بعد یواش یواش جلوتر رفتیم ماشین دیدم. شهر دیدم. بیمارستان دیدم.
اوضاع دارو و درمان چطور بود؟
-     ما تا الان سوزن به بدن نزدیم هیچی! اصلا آدمایی مثل پدرانمون قرص توی دهن نذاشتن هیچی! 
دلیلش چی بود؟ 
-    دلیلش غذا بود. غذا طبیعی. گندم کشت و کار خودمون بود اکثریت گیاهان کوهی بود. اون زمان پنیر نبود. مربا نبود. عسل کوهی بود. ولی توی شهر نبود.  اما الان تمام غذاها شیمیایه
خودتون برای تهیه عسل رفته بودید. 
-    بله. می رفتیم خیلی هم سخت بود . با طناب ترازو می کردیم می رفتیم توی کوه 
اتفاقی برای کسی نیوفتاده بود؟ 
-    چرا! آدمهایی به خاطر همین از کوه پرت شدن و از بین رفتن. دو سه نفر تو همین منطقه به خاطر عسل از بین رفتن. ولی با اون سختی ها جالب این هست که تمام انسان ها یک بدن سخت و قوی ایی داشتند. آدمای این روزگار تمام چه زن چه مرد چه جوون چه دختر چه پسر آلوده ان تمام مریض حالن. تمام پژمرده ان. قوی نیستن. شل هستن. جالب اینکه اون زمان ما تو مسیر بیابونی می رفتیم خودم دیدم دوازده سیزده نفر تعداد نفراتمون بود زیر یک قالی دراز می کشیدیم توی بیابون بارون هم می زد تو سرمون 
چادر نبود؟
-    اصلا یک قالی می کشیدیم سر همه. صبح چهار پنج برپا می زدیم. سرما بود و برف. برف اون زمان چند متر می زد الان دیگه برف نیست. 
غذا چی بود؟
-     بلوط! نون جو! 
بلوط رو چطور استفاده می کردید؟ 
-    یکی دو کیلو میوه بلوط، سرش را با چاقو می زدیم بعد می انداختیم زیر آتیش و بعد می خوردیم. اون زمان بلوط خوراک انسان ها بود ولی الان خوراک دام ها هست. 
شما دارویی نداشتید ولی بالاخره جراحتی بر می داشتید، بیماری می شدید، چه نوع گیاهانی استفاده می کردید؟
-    دارو گیاهی زیاد بود. بنسر می دونی چیه؟ بهترین گیاه بود. خیلی هم گران هست. یک کوهی داریم اینجا که تمام گیاهاش دارو گیاهی هستن از همین ها می خوردن اصلا مریضی نبود هیچ! غذاشون طبیعی بود 
حالا یکی مثلا دندون دردی می گرفت  چکار می کردین؟ 
-    می کندیم با انبرگاز! با همین قندشکن ها یکی کله طرف رو از پشت می گرفت یکی هم پاش رو می گرفت یکی از هم گاز انبر می انداخت و زور می زد و دندون رو می کند. ما خودم پنج تا بچه بزرگ کردم اگر یکی از این بچه ها را دکتر برده باشم هیچی! مثل الان نبود. بچه به محض اینکه حامله می شه از همون اول توی بیمارستان هستن. شبکه بهداشت هر روز هشت صبح باید بره شبکه بهداشت بیا و برو و بکش و تا زایمان صورت بگیره!
مراسم عروسی ها به چه صورتی بود؟
-    اون زمان خواستگاری به این صورت بود که مثلا پسر بنده یک دختر می خواست. نه پسر می گفت من اون دختر رو می خوام، نه دختر پسر رو می دید. هیچی! پدر پسره با پدر دختره مثلا توی بیابون که برخورد می کردن یک صحبتی می کردند پدر پسره می گفت: «دخترت را حاضری بدی به پسرم» اون آقا هم می گفت: بله! به همین صورت یک دستمالی یا روسری پدر پسر به خونه خانواده دختره می داد این تا سه سال پنج سال شاید می موند. بدون اینکه صحبتی صورت بگیره بعد از پنج سال عروسی می کردن دختره حرفی نمی زد هیچ! روی حرف پدر نه پسر می تونست حرفی بزنه و نه دختر! اینها قبل از ازدواج اصلا همدیگر رو نمی دیدن؟ 
خود شما هم همسرتون رو ندیده بودید؟
-نه! خود من هم ندیده بودم 
طلاق چطور بود؟
-    اصلا! توی این منطقه اصلا طلاقی وجود نداشت. الان هر روز طلاق هست. 
حتی در این عشایر در نسل جدید طلاق رفته بالا؟
-    زیاد! 
الان چرا طلاق می گیرند؟
-    این ها را باید علمی توضیح داد. بس که این دخترها را خودمختار کردن 
یعنی می گوید آزادی زیاد دادن 
-    بله! وقتی آزادی دادن تهش همین می شه. هیچ زنی روی حرف مردش حرفی نمی زد الان برعکس شده. 
آخر صحبت¬مان علیمراد می گوید: مردم توی اقتصاد مادی نبودن! به فکر پول نبودن. به فکر پس انداز نبودن به فکر ساخت و ساز نبودن همینطور چیزی داشتن می خوردن 
بعد از صحبت کردنمان، شام مفصلی را همسر علیمردخان آماده می کند همان کباب بختیاری است. 
قرار می شود فردا اول صبح از حرکت دام ها تصویربرداری کنم و علمیراد می گوید که به وقت حرکت خبرم می دهد. شب آنقدر خسته ام که زود خوابم می گیرد. صبح هم خودم حواسم هست که خوابم نگیرد و گله ها نروند و چند باری بیدار می شوم. اما غافل از اینکه یک بار که از خواب بیدار می شوم متوجه می شوم که گله ها رفته اند. یعنی خود علیمراد برد.
اول صبحی شور و حال عجیبی در روستا هست. هر کسی مشغول کاری است و بعضی بچه ها هم برای تعطیلات عید اینجا آمده اند. 
با سلیمان می رویم و اطراف روستا را می بینم. ازهمه جالب تر اینکه این روستا قبرستان هایی دارد مربوط به سیصد چهارصد سال پیش و روی سنگ قبرهای نوشته هایی هست که سلیمان خود از پس خواندنشان بر می آید. 
این روستا واقعا برایم آرامش بخش بود. 

به همراه علیمردان خان و سلیمان در خانه 

قبرستان روستای لپر

سنگ قبرهای دیدنی که بیشترشان طرحی روی شان دارند. 

نمایی دیگر از سنگ قبرهای روستا

سد کارون چهار با وجود ذخیره خوب آب به علت بخار زیاد باعث کمبود بارندگی برف در منطقه شده است.

اول که وارد روستای لپر شدم این منظره فوق العاده را دیدم 

دوست داشتم خیلی زیاد به آن سنگ ها تکیه کنم و تکیه کنم و تکیه کنم 

کنار جاده به سمت روستای شیران که فوق العاده زیبا بود

منظره ای دیگر از همین مسیر

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

-    لری بگُم؟
-    هر طوری راحتی  بگو. من می فهمم.
از سیاهی موهایش هیچ چیز نمانده، سفید سفید شده. پیراهنی آبی به تن  دارد.  آنچنان توانی ندارد و به پشتی تکیه داده است. اما خوب صحبت می کند.
-    من الان هشتاد سالمه. بلاد ما دور افتاده بید. بدبخت بیدیم بیچاره بیدیم یعنی نه مو. همه مردم. مو در اون زمان گوسفند داشتیم می رفتیم و شب و روز می گشتیم. این ور و اون ور. یه گوسفندمون گم شد تا شش ماه گم شد. بعد از شش ماه پیداش کردیم خودش تنها! بیابونی که گوسفندها می رفتن وقتی که رفتیم دیدیم همونجا می چره! خودمون می گفتیم گرگ خورده یا کسی برده
خلاصه اینکه آن گوسفند خودش صبح ها می  چریده شب ها هم به یک آغل در دل طبیعت پناه می برده. قبلا با چوپان به آن آغل می رفته و آن را به یاد داشت. تازه بره هم به دنیا می آورد، بی هیچ منت و دکتر و سیسمونی ایی.  باید یک نمادی از آن گوسفند شجاع و باهوش درست می کردند که فهمیده  و دانا بوده!
بعد از صحبت با پیرمرد، به دار قالی نگاهی می اندازم که همسرش آن را بافته. همسرش برخلاف خودش پرجنب و جوش است و از چایی و میوه کم نمی گذارد. مرتب کار می کند.  اصرار دارد  شب مهمانشان باشم. 
تشکر می کنم. نمی خواهم برای این پیرمرد و پیرزن مزاحمتی داشته باشم. خلاصه اینکه صلاح نمی بینم. 
راهم را از روستا سرچشمه ادامه می دهم. این جا مجموعه ای از روستاهای به هم چسبیده دارد. مردم زیادی اینجا هستند. زود می توانم کسی را که دنبالش هستم را پیدا کنم. 
بعد از حدود 5 کیلومتر به روستای ده کهنه می رسم که فاصله خیلی کمی با شهر سرخون دارد. همان اول با مراد سلطانی تبار آشنا می شوم که مغازه تعمیراتی دارد. عاشق طبیعت و سفر  و گردش است. از کارم خوشش می آید. با نعیم از اعضای شورا روستای ده کهنه  هماهنگ می کند تا در ورزشگاه روستا او را ببینم. به همراه دانیال نوه اش به آنجا می رویم. دانیال نوجوان است و خوش صحبت. 

دانیال با لبخندشیرین اش


از دانیال در مورد روستا و بازی ها و سرگرمی هایش می پرسم.
-    دانیال اسم دقیق روستاتون چیه؟
-    الان ده کهنه هستم ولی روستای ما ملک شیر ده کهنه هست که اون روبرو هستش. 
-    اینجا چه جاهایی دیدنی داره؟
-    جاهای خیلی زیبایی داره. مثل طبیعتش. یک رودخانه هم اینجا رد می شه که ما تابستون ها با بچه ها می ریم اونجا بازی می کنیم. ماهیگیری می کنیم. 
-    ماهیگیری هم بلدی؟
-    آره 
-    با چی ماهی می گیرید
-    با پیران (فکر کنم منظورش همان پیرهن است)
-     چه طوری؟
-    یکی اون ور پیران رو می گیره یکی این رو. می بریم زیر ماهی ها. میاریم بالا. بعد می کنیمشون تو سطل. 
-    چند تا ماهی می گیرید
-    در روز مثلا 21 یا 22 تا 
-    کباب می کنید خودتون می خورید؟ 
-    یکی می گذاره تو تُنگ بزرگ. یکی کباب می کنه. 
-    خودت هم بلدی کباب کنی؟
-    آره 
-    چه بازی هایی اینجا می کنید؟
-     چهارشهر، فوتبال، تیرکمون بازی مثلا تو این بازی چند تا شیشه می گذاریم هر کی اونها را زد برنده هست. 
در راه عمویش را هم نشانم می دهد و با غرور می گوید: 
-    عموم هم کوهنورده. مثل شما طبیعت را خیلی دوست داره 
-    تو هم باهاش رفتی 
-    آره
بالاخره از کوچه باریکی نیمه خاکی به ورزشگاه می رسیم. از دانیال خداحافظ می کنم. نعیم مسئولیت ورزشگاه را به عهده دارد. کارش که تمام می شود سوار ماشین پرایدش می شویم. همان اول می گوید:
-     می خوام یک نفر را باهات آشنا کنم که عین خودته و کار مستند انجام می ده. 
با خودم فکر می کنم در روستا چه کسی می خواهد کار مستند انجام دهد و در چه حوزه ای می تواند فعالیت داشته باشد. 

علی خلیلی مرد مستند ساز نارنجی پوش
علی خلیلی را جلوی مغازه ای سوار ماشین می کنیم. پیرهن نارنجی خوشگلی به تن دارد. خودش هم شباهت خاصی به یکی از دوستانم دارد که از قضا او هم در حوزه گردشگری فعالیت می کند. 
علی در سینما جوان کار کرده و مدتی هم مدرس بوده. الان هم کار تهیه فیلم مستند برای شبکه مستند انجام می دهد. 
همانطور که صحبت می کنیم نعیم می پرسد:
-     اول بریم طبیعت یا روستا؟ 
مثل همیشه می گویم:
-    اول طبیعتگردی 

رودخانه پرآب روستای ده کهنه و روستاهای اطراف


رودخانه پرآبی از وسط روستاهای این منطقه می گذارد. اینجا هم برد گوری(سنگ گبری) دارد و هم شیر سنگی. این بردگوری ها از زمان مادها تا اسلام بوده اند.  در مورد برد گوری دو روایت وجود دارد. یکی اینکه می گویند عشایر که در زمان ها گذشته مهاجرت می کردند پیرمردان و پیرزنان را که توانایی راه رفتن نداشتند داخل این بردگوری ها می گذاشتند و بعد به آن ها آب و غذا می رساندند و دیگر اینکه  در آیین زرتشت، اجساد را در بلندی قرار می دادند تا طعمه لاشخورها و پرندگان بشود و بعد استخوان ها را در گودالی دفن می کردند. ولی بختیاری چنین برخوردی را با اموات نداشتند. اموات را داخل بردگوری می گذاشتند که اولا به دستور دین زرتشت عمل کرده باشند یعنی عنصر خاک که یکی از چهار عنصر مقدس و پاک بوده به وسیله جسد اموات آلوده نشود و از طرفی جسد را خوراک لاشخورها نکرده باشند.
روایت دوم بیشتر معتبر است تا اولی. البته در دومی هم برای آدم ها و اشخاص بزرگ و مشهور بوده است و نه برای هر کسی. 

شیرسنگی که در گذشته در بیشتر قبرهای خوانین لر مورد استفاده قرار می گرفته است.


شیر سنگی هم تندیس‌هایی از جنس سنگ‌ هستند که در گذشته توسط سنگ‌ تراش‌ها به شکل شیر تراشیده می‌شدند و به نشانه شجاعت، دلاوری و ویژگی‌هایی چون هنرمندی در شکار و تیراندازی در جنگ و مهارت در سوارکاری، بر آرامگاه بزرگان قوم خود قرار می‌دادند.
یک امامزاده هم در روستا است که در کنار این امامزاده در ایامی از سال شاهنامه خوانی هم برگزار می کنند. 
با تمام زیبایی های طبیعی و تاریخی که در این مجموعه روستاها وجود دارد یک فاجعه خیلی ناگوار هم در اینجاها اتفاق افتاده است. این سانحه مربوط به نشت نفت در خط لوله انتقال نفت خوزستان به اصفهان بوده است. این لوله نفت در سال 52 ساخته شده است ولی از سال 53 تاکنون هشت بار نشت کرده است. آخرین مورد آن مربوط به 23 آذرماه سال 99 بوده است. نفت وارد رودخانه سرخون شده و تا 6 کیلومتر پیش می رود.
خسارت قابل توجهی بر بخش کشاورزی، باغات، دامپروری، شیلات، امور عشایر، آب و فاضلاب، راهداری، آب منطقه‌ای و محیط‌زیست منطقه وارد کرده است. از بین رفتن گونه های متنوع حیوانی و گیاهی و همچنین آتش سوزی بستر رودخانه از دیگر عوارض این آتش سوزی بوده است. 
از آنجایی که مقصر اصلی در این حادثه شرکتِ خط لوله اصفهان می باشد، مدیر این شرکت پیشنهاد داده تا مردم منطقه نسبت به پرورش ماهی و کشت برنج و محصولات کشاورزی اقدام کنند و سپس چنانچه آلودگی نفتی محصول در آزمایشات محرز شد، آن زمان خسارت محصولات به مردم پرداخت می‌شود! در حالیکه دامپزشکی مجوز ماهی‌ریزی در حوضچه‌ها را نمی‌دهد و عنوان می‌کند آب آلوده است و محصول نهایی از سلامت کافی برخوردار نمی‌شود.
متاسفانه عدم رسیدگی صحیح نسبت به این مسئله، علاوه بر خسارت هایی که اشاره شد، باعث مهاجرت یک سوم از جمعیت منطقه شده است.
سردرد می گیرم. انگار که بطری بطری نفت به حلقومم بریزیند و بگویند: بخور که هیچ مشکلی نداره. 
شب قرار می شود به خانه علی خلیلی برویم. یادم رفت بگویم که علی کلا زندگی اش در تهران است و تنها برای تفریح و استراحت در ایام نوروز به خانه پدری شان که خالی است و در جایی با صفا در بالای روستا قرار دارد، آمده است. قرار است شب یکی از دوستان خیلی صمیمی اش هم به جمع مان بیاید. 
اما از بد حادثه  علی کلید خانه را گم کرده. من دست کلیدی به او می دهم شاید یکی از آنها در را باز کند. فایده ای ندارد. خودش خیلی اهمیت نمی دهد و می گوید:
-     نهایتش اینه در قفل در را می شکونیم. 
می رود به دنبال کمک اما نهایتا با یک راهنمایی بر می گردد. سنگی بر می دارد و با ترفندی روی قفل می زند و قفل باز می شود به همین راحتی!

مرتضی عزیزی، عزیزی که خیر می رساند به مردم


شب مرتضی عزیزی همان دوست صمیمی اش به جمع ما می پیوندد. مرتضی و علی از کوچکی با هم بزرگ شده اند و حتی مقطعی در تهران با هم بودند اما مرتضی کار و زندگی اش را در تهران رها می کند تا به روستایشان بر می گردد هم خدمت کند و هم کار. 
حرف های مرتضی خیلی برایم خوشحال کننده و انرژی بخش است. مرتضی در بنیاد علوی از زیرمجموعه بنیاد مستضعفان کار می کند. این بنیاد کارهای بسیار ارزشمندو خوبی توانسته انجام بدهد.
موسسه بنیاد علوی با هدف محرومیت‌زدایی و اجرای طرح‌های فرهنگی، اجتماعی و حمایتی فعالیت می کند. این بنیاد حضوری سه تا پنج ساله در مناطق محروم دارد و در چهار حوزه 1 - فرهنگی اجتماعی، 2 - اقتصاد و اشتغال، 3 -  سلامت و بهداشت و 4 -  عمران و آبادانی فعالیت می کند.
اما فعالیت هایی  که در همین منطقه آنقدر ارزشمند است که حیفم می آید به آنها اشاره نکنم. مهم ترین آنها عبارتند از مشاوره ازدواج، تهیه کتاب های کنکور برای دانش آموزان محروم،  جاده سازی، ساخت سالن ورزشی، ساخت مجتمع فرهنگی، ساخت بیش از 361 واحد برای محرومین، ایجاد اشتغال به طور مستقیم برای 600 نفر، تغییر الگوی کشت برای 40 هکتار زمین های کشاورزی، فعالیت در حوزه قالیبافی و صنایع دستی، تحت پوشش قرار دادن 18000 گوسفند به منظور اصلاح نژاد و افزایش زایمان.  
مرتضی با خوشحالی از این فعالیت ها می گوید. خوشحالی دارد اینکه کسی بتواند خدمتی به خلقی کند.

عکس دسته جمعی مجردون

این عکس از آن عکس های تکی با دوچرخه بود که خیلی خوشم اومد. دمت گرم مرتضی 

 

 

قسمت پایین دست روستا یک مسیر خوب برای کشاورزان و برای گردشگرانی مثل ما بود

 

امامزاده ای که بی هیچ تزئین و زینتی هست

برای لحظاتی به این اسب حسودیم شد

روستای ده کهنه و روستاهای همجوار به علت دسترسی به آب رودخانه شالیزارهای زیادی دارند.

نمایی از پایین دست روستای ده کهنه

 

 

آقا عکس نگیر! ولی من گرفتم چرا که اصلا سوژه ها معلوم نبودند

 

 


 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

-    الان کسی غذا نمی خوره، شکر خدا را هم نمی کنن، اون زمان هیچی نداشتند ولی همیشه شکر خدا می کردند ولی الان همه چیز هست، شکر خدا را نمی کنند. 
هاشم کریمی را کنار جاده با گوسفندانش در میان دره های کوه هلن می بینم. مرد بلند قد و سبیلویی هست مثل خیلی از بختیاری ها. در ادامه می گوید. 

هاشم کریمی که به دوربین می خندد


-    غذای ما فقط بلوط بود. صبح قبل از طلوع آفتاب و توی تاریکی مردم می رفتند چند تا درخت نشون می کردند و بعد میوه های آن رو می چیدند. از پوستش برای خوراک دام استفاده می کردند و خودش رو هم آرد می کردند و نون می پختند. قدیم ها مردم بیشتر از امروز شکر خدا را می کردند. چیزی نداشتیم ولی برای همون داشته هامون هم خدا رو شکر می کردیم.
در هر حال شکر را ترک نمی کند حتی با اینکه دیشب یکی از بزهای حامله اش در صحرا مانده بود و صبح که دنبالش رفته دیده  که خوراک گرگ شده است باز می گوید: 
ضرر به مال برسه ولی به جون نرسه.
کسی که ارزش سلامتی ¬اش را بالاتر از دارایی اش می داند. 
در جاده انگار فقط من هستم. یک سگ سرگردان، پرپشم و مو را هم می بینم. هر دو نگاه¬مان در هم گره می¬خورد. از روبرو می آید و خیلی آرام از کنار هم رد می¬شویم.   نمی دانم چه فکری در مورد من می کند. هر چه هست به سمتم حمله نمی کند که این کار، کار سگ های گله است به اقضای وظیفه ای که به آنها محول شده است. 
 به روستای معدن می رسم. هیچ دلیلی برای توقف در این روستا ندارم به جز یک دلیل و آن هم برگزاری مراسم عروسی در این روستاست. از پارچه های رنگی و سروصدا متوجه عروسی شدم. 
انتهای یکی از کوچه های خاکی به محل عروسی می رسد. حیاط خیلی بزرگی است که یک سمتش به سمت رودخانه قرار دارد. در همان طرف گروه موسیقی نشسته¬ اند. به جای چراغ های رنگی از گلوله¬ های پارچه ای به رنگ سرخ و سبز و زرد و قهوه ای در گوشه و کنار محوطه استفاده کرده اند. دختر بچه ها لباس های رنگی بلند پوشیده اند و پسر بچه ها کلاه به پسر و دبیت به پا هستند.  در یک منقل هم زغال می سوزد و پسری پارچ  هایی را از دوغ داخل بشکه ای پر می کند.

 از رقص و پایکوبی خبری نیست.  مهمانان رفته¬ اند برای استراحت و صرف ناهار. سوژه خیلی مناسبی برای عکاسی پیدا نمی کنم. 
جای من نیست و باید مسیر را ادامه دهم. دعوتم می کنند برای ناهار. مدعو نبودم. قبول نکردم. ولی آنها ول کن نبودند. رفتم و به ناهار عروسی رسیدم. بختیاری ¬ها معمولا برای غذای عروسی چلوگوشت می دهند. بعد از ناهار، صاحبخانه در یک اتاق خصوصی دعوت به کشیدن تریاک می کند. کشیدن تریاک در خیلی از این جاها امری معمول است، البته بیشتر در میان نسل گذشته. توضیح می دهم من در سفر نباید هر نوشیدنی بنوشم و هر خوردنی بخورم و هر کشیدنی را بکشم.  هر چند که در غیرسفر هم اینطور هستم.
می گویند شب هم آنجا باشم و ادامه عروسی را ببینم. ادامه اش برایم کسل کننده می شود چقدر باید عروسی ببینم.

از روستا که خارج می شوم دور برم را بچه های روستایی می گیرند و مرتب از سفرم می پرسند 

 

مسیری که از آن به سمت بالا آمدم و حالا رودخانه را می بینم


بعد از معدن مسیر سربالایی است. از آن بالا تقریبا بخش پایانی  از مسیر را که در روز  رکاب زدم را می بینم. 
جاده ای که می روم با اینکه سربالایی و سرپایینی دارد، اصلا خسته کننده نیست، از بس که زمین سرسبز و خرم و هوا بهاری و باطراوت و خنک است. تازه بعضی جاها که سرپایینی می شود حسابی کیف می کنم. 
رودخانه اَرمند هم هر از چندگاهی خودش را به من نشان می دهد و بعد از مدتی پنهان می شود. با من قایم موشک بازی می کند.به روستای سونک می رسم. مردم این روستا زمانی در کار نمک بودند و از سود نمک برای خود درآمدی داشتند به همین خاطر نام آن «سونک» مخفف «سود نمک» شده است. در حال حاضر مردم بیشتر در کار کشاورزی و کشت برنج و دامداری هستند. از زمان کریم خان زند اینجا ساکن شده اند و در اصل ترک هستند که به مرور زبانشان بختیاری شده است. 
در این روستا با یک اتفاق بد و یک اتفاق خوب مواجه می شوم. اول از خوب شروع کنم. این روستا هم عروسی دارد. اتفاق بد هم این است که خانمی دیشب خودرویش را در ساختمان بهداشت این روستا گذاشته بود. به گفته او شب شخصی آمده شیشه خودرویش را شکسته و چند وسیله قیمتی را از داخل ماشین دزدیده و رفته و حال پای آقای مالکی دهیار روستا گیر است. دهیاری که من با او قرار گذاشتم تا همدیگر را ببینیم.  استدلال مالکی هم این است که اولا آنجا دوربین های مدار بسته دارد دوما چه ضرورتی دارد کسی که مسافر است اشیای  قیمتی داخل خودرویش  باشد!
مالکی مرا به محل مراسم عروسی می برد و می گوید نیم ساعت دیگر می آید. ولی نیم ساعت او می شود دو ساعت. هر چند که من هم بیکار ننشستم و با مردم سرصحبت را باز کردم. ولی این تاخیر دیگر برایم کسالت آور می شود. در این مدت می توانستم اطلاعاتی در مورد روستا به دست بیاورم. عکس های مناسب با توجه به وقت نوری مناسب بگیرم. مالکی بود هم می توانستم سوالاتم را بپرسم و هم دوچرخه را جای مطمئن بگذارم. 
آخرش آسمان رو به تاریکی رفت.

همراه با اردوان سواری در محل برگزاری مراسم عروسی

با اردوان هم که معلم همان مناطق بود صحبت کردم ولی آخر چقدر صحبت!

دو نفری که در حال کشیدن شام عروسی هستند و بلافاصله شامی هم برای من می کشند


شب است. از رقص و پایکوبی خبری نیست. در یک فضای بزرگی دیگ های بزرگ برنج را بار گذاشته اند و روی درهای شان زغال های گداخته قرار داده اند. در جایی دیگر روی آتش کباب آماده می کنند. اینجا به برنج و گوشت آش می گویند درست مثل تاجیکی ها. بوی کباب ها حسابی در فضا پیچیده است. 
با اردوان می رویم که شام بخوریم. امروز دو نوبت عروسی بودم یکی ظهر و یکی هم الان. مهمانان در چند ساختمان پخش شده اند و در هر خانه ای سفره ای پهن کرده اند با برنج و گوشت قرمز و گوشت مرغ و ماست و سبزیجات. 
بعد از خوردن شام، میهمانان با دادن پول داخل پاکت و یا کشیدن کارت، هدیه خود را به عروس و داماد می دهند. 
بالاخره آقای کمالی دهیار می آید. کلی معذرت خواهی می کند و بعد با هم به سمت هتل سونک می رویم. با مسئول آن آقای علی سواری صحبت می کند که شب را آنجا باشم. با اینکه هتل خیلی خوبی است ولی من اصلا احساس راحتی با هتل نمی کنم. 
چرا که ارتباطی با کسی ندارم و دیگر اینکه در این فضای باز چادر برایم بهترین انتخاب است. ولی علی نمی تواند مرا به حال خودم رها کند. می گوید شب به خانه اش می رویم و خودش حاضر می شود که در فروشگاه بزرگی که زیر همان هتل است، اطلاعات لازم را در خصوص روستا در اختیارم قرار دهد. 

علی سواری که به شدت سرش شلوغ است ولی وقتش را برای من می گذارد و به سوالاتم تا جایی که می تواند جواب می دهد


علی اهل همین روستا  است. تا اول دبیرستان درس خوانده. به خاطر مشکل در سیستم آموزش مدرسه را ترک می کند و می رود اصفهان. کارهای متعددی را تجربه می کند. از آنجایی که پدرش هم معمار بوده در کار معماری هم کارهایی انجام می دهد. به جزیره کیش و مشهد هم می رود. پله های ترقی را پیاپی طی می کند. 
آخرش هم به روستای شان بر می گردد و این هتل زیبا را می سازد. پشت بام هتل تقریبا به تمام منطقه اشراف دارد. 

بومگردی در کنار هتل سونک که هر دو در واقع برای دو سلیقه متفاوت هستند


از همان پشت بام فهمیدم که یک ساختمان بومگردی هم چسبیده به آن ساخته شده است. جای این بومگردی خالی بود. 
در فروشگاه بزرگی که زیر هتل قرار دارد، علی به همراه مادر و فرزندش عباس هم مشغول کارند. عباس با همان گویش بختیاری صحبت می کند. 
شب هم علی طبقه همکف خانه اش را کاملا در اختیارم قرار می دهد. با یک دوش آبگرم می روم به خواب.

با علی سواری روبروی هتل شیک و زیبایش

نرسیده به سونک با این منظره زیبا و شیلات مواجه می شوم

 

 

از بالای هتل سونک این مناظر را می شود مشاهده کرد البته در اوایل فصل بهار اوج زیبایی اش است. 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

از نظر من ساعت سه بعد از ظهر ، بدترین زمان برای رفتن به خانه کسی یا آمدن میهمان یا تلفن زدن است. 
دلیلش این است که این ساعت، ساعت استراحتم است و خیلی وقتها وقت استراحت دیگران. 
قبل از رسیدن به روستای آورگان، بنا بر همین قاعده من در آوردی، در کوچه باغی دوچرخه را به درختی تکیه می دهم تا هم بساط ناهار برپا کنم و هم استراحتی کنم درست ساعت سه بعد از ظهر. روبرویم باغ بود. بساط ناهار را با یک ضیافت اشتباه نگیرید.
زیرسایه درختی، زیرانداز را پهن می کنم. بساط ناهار را که شامل یک سری هله و هوله می شود آماده می کنم. همان لحظه ماشینی پیکانی می آید. درست روبرویم می ایستد. دو نفر از آن بیرون می آیند. از من دور می شوند و به باغ می روند. زود برمی گردند. بعد از سلام و احوالپرسی و سوال و جواب ختم می شود به پدر نوروزی یعنی علی سینا نوروزی 
-    برو پیش پدر من! پدرم همون کسی هست که دنبالش هستی
-    الان وقتش نیست 
-    نه بابا! برو خیالت تخت! پدر اتفاقا خونه است کاری هم نداره. خیلی هم  خوشحال می شه تو رو ببینه. خودم الان می رم مراسم ختم. زشته نَرَم. ولی هماهنگ می کنم خودت برو. داخل روستا که شدی. سراغ حاج علی سینا نوروزی رو بگیری مردم خونه رو نشونت می دن
اجازه نمی دهد ناهار را کامل بخورم. می گوید همین الان برو. 

دریاچه چقاخور به هنگام صبح و غروب


آورگان در قسمت جنوب شرقی تالاب چغاخور قرار دارد. پنج شش روستای دیگر حوالی تالاب هستند که بیشترشان در قسمت جنوبی دریاچه واقع شده¬اند. تالاب که در ارتفاع حدود 2200 متری واقع شده در این سال یعنی 1401 قدمتی حدود سی سال دارد و برای تامین آب کارخانه های مسیر ایجاد شده بود ولی این کار صورت نمی گیرد. در فصل هایی از سال به خصوص در فصل پاییز و بهار انواع پرنده های مهاجر به این دریاچه می آیند. عشایر هم به همین صورت به این منطقه مهاجرت می کنند. 

یکی از خیابان های روستای آورگان


خیابان های آورگان کاملا منظم ساخته شده اند. با تماشای یک کوچه انتهای آن به راحتی دیده می¬شود. قریب به اتفاق خانه¬ها مساحت 480 متری دارند. دلیل این نظم به زلزله سال 56 در اطراف دریاچه بر می¬گردد. در همان زمان مسئولان امر تصمیم می¬گیرند خانه هایی با نظم و استحکام بالا بسازند و دامداری ها  را هم به سوله هایی خارج از روستا انتقال دهند و از آلودگی جلوگیری کنند.
خانه حاج علی سینا نوروزی هم در همان ابتدای روستاست. تقریبا اولین مغازه خواربارفروشی در سمت چپ است. 
نوروزی بی خیال مراسم شده همان ابتدا آمده و منتظرم شده تا به روستا برسم. وارد خانه پدری اش می شوم. خانه حیاطی بزرگ دارد. سمت راست اتاق ها هستند. از پلکانی بالا می روم و وارد اتاقی با سقفی بلند و مبلمانی به رنگ قهوه ای می-شوم. گوشه از اتاق هم تاغچه ای دارد که پر از گل است. بعد از مدتی خود علی سینا نوروزی می¬آید. 
اولش جدی صحبت می¬کند. کم کم که یخ¬ اش آب می شود، چهره اش خندان می شود و بشاش!

حاج علی سینا در کتابخانه اش 


علی سینا هشتاد سال دارد. انگار منتظرم باشد تا حرف های نگفته اش را به شنونده ای مثل من بگوید. 
من هم تشنه این سخنان!  حرف هایش مثل آهن ربایی ذهنم را به سمت خود می کشاند. 
نگاه به گذشته دارد. غیر از این هم انتظاری ندارم. اگر حرف هایش را بخواهم دسته بندی کنم و اولویت بندی کنم، ترجیح می دهم از خودش شروع کنم. معمار است و تجربه پل سازی دارد. احتمالا نیاز به گفتن نیست که منظورم از پل، پل های امروزی نیست که کلی آهن  و فولاد و سیمان در آن  ها استفاده شده. همان پل های قدیمی که تحصیلکرده های عالی دانشگاهی هم از عهده ساختش بر نمی آیند. شاید هم بلد هستند حوصله و امکاناتش را هم ندارند. 

با احمد نوروزی پسر بامرام 

 

در همین زمان احمد با استکان چایی و نبات می آید. سبیلی پرپشت و شلوار دبیت مشکی لری به تن دارد. میوه ها را هم پشت بندش می گذارد و می گوید: 
-    به آقای عابدینی بگو ناهار اینجا باشه 
-    ایشون شب هم مهمان ما هستن
من هم اصلا چیزی نمی گویم
به عقب تر بر می گردیم. 
زمانی که کودکی چهارده پانزده ساله بود و در روستایی باکمترین امکانات زندگی می کرده. در آن زمان درس هایی که به بچه ها آموزش بودند طبق اولویت بندی قرآن، شاهنامه، داستان امیرارسلان رومی و گیتی جهان نما بوده است.  آنقدر سخت گیری به دانش آموزان می کردند که در مدت زمان دو ماه قرآن خواندن را یاد می گرفتند. 
از طرفی حجم درس ها کم بود و  تکرار زیاد. مطالب خوبِ خوب در مغزشان حک می شد. 
از اینجا پرش می زنیم به بخش عالی سخنانش. علی سینا به شدت عاشق کتاب بوده و هست. بنا به دلایلی به رغم علاقه اش از پنجم ابتدایی به بعد نتوانسته درس بخواند. اما به شدت شیفته و عاشق کتاب  خواندن بوده. می گوید زمانی که با دوستان جوانش به شهر می رفته، آنها دنبال تئاتر و سینما و تفریحات خاص سن و زمانشان بودند ولی او خودش را به کتابخانه شهر می رسانده و مشغول کتاب خواندن می شده. 
وقتی این را می گوید تصورش را بکنید که من دارم پرواز می کنم و می روم بالای دریاچه آورگان. اما از شدت سرما بر میگردم دوباره خانه. 
ذوق زدگی ام را که علی سینا می فهمد از دو هزار جلد کتاب در کتابخانه اش می گوید. 
چشمانم که می خواهد از حدقه در بیاید احمد با سفره وارد می شود. سفره را می چیند. بشقاب را گوشه و کنارش می گذارد و کاسه بزرگ آش می آورد با نان محلی. سه نفری می نشینیم سرسفره  و باهم ناهار می خوریم. 
بعد از خوردن ناهار، علی سینا انگار که متوجه بی قراریم از کتاب و کتابخوانی و کتابخانه اش شده است دعوتم می کنم که ازکتابخانه اش بازدید کنم. 
در اینجا و در پرانتز دومین خط قرمزم و شاید خط قرمز خیلی ها دیگر برمی خورم. کتابخانه اش در اتاق خوابش است. من اتاق خواب نمی روم. اما این یکی را نمی توانم بی خیال شوم. اتاق خواب درست در آن یکی سمت خانه قرار دارد. معمولا اتاق خواب یک نور ضعیف دارد، تخت خوابی و یکی وضعش هم خوب باشه یک آباژور هم در گوشه از تختش می گذارد. 
اما این اتاق خواب، دو ضلعش کتاب است و یک طرفش در ورودی و یک طرف هم پنجره ای رو به حیاط دارد. 
در کتابخانه علی سینا انبوه کتاب های تاریخی و علمی را می شود پیدا کرد. حتی کتابهای دوران چهارم پنجم ابتدایی اش مثل «علم الاشیاء»، «حساب و هندسه» «انشاء نوین» ، «تعلیمات دینی»، را تمیز و مرتب نگه داشته است. 
دو سالی در اصفهان مشغول به کار بوده و 40، 50 نفر کارگر زیردستش کار می کردند. 
به سختی های آن دوران اشاره می کند، با این حال می گوید دلخوشی و ارتباطات مردم هم بیشتر بود. مثلا مراسم عروسی در آن زمان ها سه روز طول می کشید. حتی در همان مراسم عروسی برنامه تئاتر هم با وجود تمام ناشیگری برگزار می شد و لبخند به لبان مردم می آورد. 
کدخداها در مراسم عروسی و تعدل خواسته ها نقش تعیین کننده ای داشتند. 
بعد از دیدن کتابخانه به همراه احمد پسر علی سینا، قدمی  هم در روستا می زنیم. به دیدار قباد مرادی و نازبیگم مرادی همسرش می رویم که در یکی از خانه های روستایی به تنهایی زندگی می کنند. البته 5 فرزند دارند که همه شان ازدواج کرده اند و حالا تنها هستند.

قباد مرادی به همراه نازبیگم مرادی زوج خوشبخت دوست داشتنی


نازبیگم صدای خوبی دارد و در مراسم عروسی و عزاداری می خواند. در واقع جزئی از میراث ناملموس است. صدایش  را دریغ نمی کند و برای مان هم مرثیه می خواند برای عزاداری و سروده ای برای عزاداری.  شعر را به جایی می رساند و قباد ادامه اش را می خواند. 
با خودم فکر می کردم امکان دارد که این زوج گاهی اوقات به زبان آواز با یکدیگر صحبت کنند. 
دیدارمان را با دیدن طبیعت زیبایی روستای آورگان به پایان می رسانیم. طبیعتی که اشراف کامل به روستا دارد. 

مادر به همراه همسر و فرزند 

مسجد روستا که مناره ندارد و ظرافت ها یک گنبد خوب در معماری گنبد به کار نرفته 

تنها جاذبه داخل مسجد آورگان بی ستون بودن آن است و باز از ظرافت های هنر ایرانی در آن نیست

کوه های اطراف روستای آورگان

 

قسمت باغات آورگان

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

چاره ای نداشتم. نمی توانستم حرف راننده تاکسی رو گوش کنم. اصرار داشت تا فارسان دوچرخه و خودم را بندازم داخل تاکسی و خیال تخت برویم آنجا.
 با تاکید می گویم: 
-    با دوچرخه می رم!
-    هوا بارونی می خواد بشه، نمی تونی بری
-    آره! می دونم هواشناسی هم پیش بینی کرده بارندگی تا چهار روز ادامه داره. مشکلی نداره می رم. عادت دارم.
-    خود دانی! از من گفتن
تازه  چند دقیقه ای می شود که با اتوبوس به شهرکرد رسیدم. ساعت  پنج و نیم صبح است و آسمان  چادر سیاهش را آرام آرام از سرش برمی دارد.  فعلا باران شروع به باریدن نکرده. کیف جلو و سه خورجین عقب دوچرخه را می بندم. تنظیمات دوچرخه را چک می کنم و می زنم به جاده. 
راننده مبهوت نگاهم می کند! 
چند متری رکاب نزدم که نم نم باران شروع می شود. به کنار جاده و نزدیک ساختمانی شبیه کیوسک می روم. لباس بارانی را از خورجین در می آورم و تنم می کنم و کلاه دوچرخه سرمی گذارم. 
حرکت می کنم. شدت باران زیاد می شود. دستمال گردنم را  جلوی دهانم می گیرم تا سرمای کمتری به صورتم بخورد. 


سگ سیاهی کنار جاده در میان نخاله ها می گردد و نگاهم می کند. تنهاییِ هم را درک می کنیم. کامیونی هم از کنار می گذرد. پشت گل پخش کنش با خط آبی درشت نوشته: «منم لوس»
 بعد از سه  ساعت به فارسان می رسم. باران می بارد. حسابی خیس آب شده ام. سرما تا مغز استخوانم را می سوزاند. دندان هایم به شدت به هم می خورد . مثل دارکوبی که در شبی تاریکی در جنگلی به تنه درخت می زند و کلی صدا می کند. فکر می کنم دندان هایم با آن صداهایش مردم از خواب بیدار نشده  را هم  از خواب نوشین بیدار کند. 
شهر خلوت است. وارد یک مغازه خواربارفروشی می شوم، هم کمی از باران در امان باشم و هم صبحانه ای بخورم. مغازه گرمای مطبوعی دارد. کیک و شیرکاکائو را از قفسه خوراکی ها بر می دارم. مغازه دار می پرسد:
-    از کجا اومدی؟ 
-    از شهر کرد
-    با دوچرخه اذیت نمی شی؟
-    تازه امروز شروع کردم. 
-    بابا چه همتی داری تو! برو بغل بخاری برقی باش یه خورده گرم بشی ولی مواظب باش لباست نسوزه
می خواهم صحبتم را لِفت دهم تا بیشتر آنجا باشم. بلکه باران بند بیاید. 
-    آقای ساسان توکلی فارسانی رو می شناسید؟ 
-    کیه؟
-    همشهریتونه!  اونم مثل من دوچرخه سوار بوده ولی خیلی سالها قبل. 
-    آها! همون که توی کار  فیلمه؟ 
-    دقیقا 


دلیل اینکه از شهرکرد به سمت فارسان رفتم،  بیشتر به همین ساسان توکلی فارسانی برمی گردد.  تا حالا نه به  شهرفارسان آمده ام و نه چیزی شنیده ام به جز همین اسم توکلی فارسانی. عنوان یکی از پرکارترین افراد در تیتراژبندی  و آنونس فیلم را دارد. حرفه اصلی اش هم عکاسی است.ویدئوهایش را در اینستاگرام دیدم. فیلم هایش یک دقیقه بیشتر نیستند؛ یعنی فقط بخش هایی از ویدئوها را در  این فضا گذاشته است.  درسال 74 به همراه تیمی ده دوازده نفره سفری دوماهه با دوچرخه به استان هایی  از ایران داشته است و می خواسته مستندی با شعار «بدون کلام» با موسیقی و تصاویری از ایران بسازد.
 فیلم هایش خیلی ناب و دست نخورده هستند. دست نخورده از آن جهت که همه آدم های فیلمش خود خودشان هستند. اصلا فیلم بازی نمی کنند.
 کسانی که فیلم را نگاه می کنند، حس نوستالژیک بهشان دست می دهد. خیلی ها گمشده شان را در فیلم های او می بینند. از جمله خودم که  در یکی از ویدئوهای مغازه دوچرخه سازی را می بینم. شباهت زیادی به مغازه دوچرخه ای داشت که سالها قبل در زنجان داشتیم. چند بار این فیلم را نگاه می کنم و پرواز می کنم به آن سال ها.
اما این ویدئوها فراتر از حس نوستالژیک هستند، پیام عمیقی دارند تک تک شان!
آنقدر مشتاق کارهایش شده بودم که تماس اینستاگرامی هم با او داشتم . به گرمی به سوالاتم جواب می دهد. می گوید به خاطر تغییر مسئولان صدا و سیمای وقت و نپرداختن حق و حقوق او برای فیلم، کلی بدهی بالا می آورد. دو برابر هزینه ساخت فیلم، پول پرداخت کرده است. خودش در سختی می ماند ولی فیلمش ماندگار می شود.  الان هم در خارج از کشور اقامت دارد. 
آنقدر گرم صحبت هستم و خودم را به بخاری نزدیک کردم که قسمتی از شلوار بارانی با گرمای زیاد مچاله می شود. سخن مان کِش می آید ولی باران بند نمی آید. آدرس شهرداری را از معازه دار می پرسم.
به سمت در مغازه می رویم. سمت راست را نشانم می دهد و می گوید: 
-    تا اونجا خیلی راهه! اولین چهار راه که رسیدی می پیچی سمت چپ. دوباره به دومین چهارراه رسیدی رد می شی می ری چهار راه بعدی . می پیچی سمت راست. خیلی باید بری تا به شهرداری برسی. 


سرگیجه می گیرم. همان چهار راه اول را حفظ کردم. از آنجا پرسان پرسان به شهرداری می رسم. باران می بارد. دوچرخه را کنار پله های ورودی دور از چشم مراجعه کنندگان به شهرداری می گذارم. با دوربین و کلاه دوچرخه وارد ساختمان شهرداری می شوم. مستقیم پیش عطایی دفتردار شهردار می روم. تحویلم می گیرد.  بقیه هم همینطور. ختم می شود به نشستی صمیمانه با شهردار و اعضای شورا و چند نفر دیگر.

عادل حیدری

بعد پیش عادل  حیدری می روم. مسئول روابط عمومی است. جوان است و خوش برخورد و شاعر و خطاط. داخل اتاق کوچکی با زونکی از نامه و کاغذ نشسته است. تا می گویم نامم عدالت عابدینی است می گوید: 
-    چه اسم شاعرانه ای!
دیگر مسجل می شود که واقعا شاعر است. گپ و گفتی داریم. از موبایلش شماره چند نفر را می دهد برای همنشینی و هم صحبتی و کسب اطلاعات. ناهار هم می گوید به کدام رستوران بروم. 
اول تماس می گیرم با اولین نفری که معرفی می کند یعنی جواد محمدی. خودم را معرفی می کنم. 
در جواب می گوید: 
- آقای عابدینی خیلی خوش اومدی شهر ما.  ولی من  حرف خاصی برای گفتن ندارم. باز بیا کاری از دستم بر بیاد در خدمتم. 
عادل می گوید: 
-    داره تعارف می کنه. برو پیشش


آدرس داده شده را راحت پیدا می کنم؛ چاپ و تبلیغات مهر و ماه. جواد معازه تبلیغاتی دارد و خودش هم در کار هنری است. ریش و سبیلش شمایلی پیامبرگونه به او داده است. اگر تعارف نداشتم می گفتم که نقش یوسف پیامبر را به او باید می دادند. اما شاید زلیخا آنقدر رو مخش می رفت که مانع از این همه فعالیت هنری اش می شد. وقتی صحبت می کند می فهمم واقعا بارش است. 
برایم قهوه و شکلات می آورد. نمی دانم از کجا فهمید من قهوه تلخ را به تنهایی نمی توانم بخورم. 
دوستان و همکارانش هم آنجا جمع می شوند. از امیریان که رمان نویس است و هلهله کوسه برایم می گوید تا ترابی که در کار نمایش تئاتر است و از لال عاریس برایم می گوید. 
هلهله کوسه مراسمی قدیمی است که در زمان خشکسالی برای  طلب بارش باران برگزار می شد. نمونه اش را در ساوه و خراسان شمالی هم در میان ترک ها و فارس و کردها دیده ام. 
امیریان رمان نویس دو روایت در این مورد می گوید و تاکید دارد این ها سندیت جدی تاریخی ندارند و خرده فرهنگ هستند که به آنها رسیدند. 
یکی بر می گردد به بردیای دروغین که به علت شباهت، خود را به جای پسر کوروش جا می زند و 8 ماه بر مسند حکومت می نشیند. داریوش این موضوع را می فهمد و او را از حکومت خلع می کند. بردیا که شخص بلند قامت، چشم زاغ و کوسه بوده یعنی ریش و سبیل نداشته نماد دروغ و خیانت و غصب می شود. 
روایت دیگر  بر می گردد به  زمانی که ریش و سبیل برای مرد یک حُسن بوده به طوری هم هخامنشیان هم مسلمانان به آن اهمیت می دادند. کسی ریش و سبیل را نمی تراشید، حتی تراشیدن در زمان حال هم حسنی ندارد! کسانی که ریش و سیبل بزنند آن را نماد شیطان می دانند. 
دستانم را به صورتم می کشم، هیچ ردی از ریش و سبیل نیست. یعنی من شیطانم!؟ امیریان خودش ریش و سیبل دارد. جواد محمدی هم دارد. خوشبختانه ترابی ندارد. آن شاگرد دیگر هم ندارد. خیالم راحت می شود. خواستم بگویم من هم زمانی سبیل داشتم آن هم چه سیبلی. 
امیریان ادامه می دهد: به همین خاطر مردم به طور نمادین شخصی را به صورت کوسه در می آورند. سوار الاغ به صورت عکس می کنند و پاهایش را زیر می بستند. مردم اطراف هم مسخره می کردند. 
در قبالش به خدا  می گویند  ما کوسه را که نماد شیطان است این طور مسخره می کنیم، پس برای ما باران رحمت را  بفرست. 

در ادامه ترابی که خودش بازیگر تئاتر است می گوید ما این مراسم را از سالها قبل در فارسان اجرا می کند. می گوید به همین منظور  سال 92 به صورت گروهی به جشنواره نمایش تئاتر دانشجویی می روند در دعای باران شرکت می کند و همین نمایش را در جاهای مختلف تهران نمایش می دهد که در آن هم موسیقی و هم آیین بختیاری بود. 
بیست سالی است که در این کار است ولی بیشتر در گرایشش در نمایش عروسکی است. با مرکز یونیما همکاری می کنند که یک مرکز بین المللی نمایش عروسکی است که در اکثر کشورهای جهان از جمله ایران شعبه دارد. قبل از جنگ جهانی دوم تاسیس شده بعد ازوقفه ای دوباره راه اندازی شده است. هدف توسعه هنر نمایش عروسکی است. به صورت NGO هم فعالیت می کند. در سال 90 هم اساسنامه آن در مجلس تصویب شد و دفتر اصلی آن در تهران به نام «یونیما مبارک» است. 
به پیشنهاد ایران قرار شد شعباتی هم در استان های ایران راه اندازی کند. اولین شعبه بعد از یونیمای تهران در ده چشمه فارسان زده شد و تنها شعبه روستایی دنیاست. 
فعالیت های هنرمندان این منطقه در زمینه نمایش عروسکی، کسب مقام در نمایش بین المللی عروسکی تهران، حفظ سنت ها، تحقیق و پژوهش راجع به موسیقی کودک، موسیقی محلی و استفاده از موسیقی ها در نمایش، جمع آوری آیین ها، آداب و رسوم و اجرای آنها از جمله فاکتورها انتخاب این روستا بوده است. 
فارسان را شهری فرهیخته دیدم . 

  • عدالت عابدینی