پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ندوشن

اگر روزی  قرار باشد رازهای جهان برملا شود، دوست دارم دو مسئله برایم حل شود. 
یکی اینکه در پس ذهن آدم ها دیکتاتور، خود رای، تک موتوره، حرف گوش نکن چه افکاری پنهان است. دیگر اینکه اشیاء گمشده کجا می روند؟ خیلی بی ربط شد نه؟
آنقدر این دومی بعضی وقت ها اعصاب خرد کن می شود که شش و نیم دنگ حواسم در سفر همیشه جمع است که وسیله ای را جایی گم نکنم. 
بعد از یک شب مانی در کاروانسرای خرگوشی، به سمت روستای ندوشن در جاده خاکی و سربالایی در مسیر جنوب شرق می زنم. شدت وزش باد و شیب جاده بیشتر و بیشتر می شود. بوته های خار دو طرف جاده تکان های شدید می خورند. 
جایی کنار جاده می ایستم و کشان کشان دوچرخه را به سمت راست جاده و کمی در ارتفاع می برم.  همانجا دوچرخه را زمین  می گذارم و عینک آفتابی را در می آورم و به پشت، بدون در آوردن کلاه می خوابم.  در این طور مواقع کلاه خودش یک جورایی متکاست. 
انگار نه انگار که باد خشمگین خروشان، می خواهد تمام زندگی نیمچه ریخته ام را زیر و رو کند. یک ساعتی به خواب عمیق می روم. یکی نداند فکر می کند بعد از چند روز کار زیاد و بی خوابی اینجا اینطور به خواب رفته ام. در حالی که دو ساعت بیشتر رکاب نزدم.
وقت بیدار  شدن خبری از عینک آفتابی ام نازنینم نیست که نیست. جیب راست، چپِ شلوار، بغل دست. بالای سر همه جا را مثل یک شکارچی می گردم. اما انگار که سوار بر باد رفته یللی تللی!
 پس چی شد؟
لعنت به خودم که هر چی کردم خودم کردم.
شعاع جستجویم را از یک متر تا سی چهل متر در جهت وزش باد زیاد می کنم. زیر بوته ها، بغل سنگ های بزرگ، چاله چوله ها را با دقت نگاه می کنم و می خوانم گُلی گم کرده ام می جویم او را.
آخر الامر در اوج خستگی  می فهمم که کیف کمری هم دارم. نگاه می کنم می بینم داخلش است. انگار که گمشده ی چند ساله ام را پیدا کردم.
راه را بشاش و پر انرژی در بیابان بی آدم و حیوان ادامه می دهم. اشتباه شد! در دور دست یک گله گوسفند می بینم. سرعتم را زیاد می کنم تا به آنها برسم  به خصوص که قصد دیدن چوپانش را داشتم تا گوسفندان.
انتظارم از چوپان یک آدم سبزه، با کلاهی به سر و عصایی به دست و کوله ای به پشت است. اما آن چه که می بینم کاملا متفاوت و متمایز است؛ یک پسر نوجوان، با صورتی نه چندان سبزه و چهره ای نسبتا خندان!
هر دو از دیدن هم متعجب شده ایم. دلیلش هم واضح است. وقتی صحبت می کند می فهمم سلمان اصلا چوپان نیست. پدرش دامدار است. چوپانی دارند که سوتی داده و گوسفندانش را گم کرده در نتیجه به طور موقت سلمان یک تعداد دیگر از گوسفندان را برای چرا آورده است. 

ندوشن


لابلای صحبت های سلمان می فهمم که چهارده ساله  دارد.کار برنامه نویسی در سطح و اندازه خودش انجام می دهد. حتی می گوید برنامه ای نوشته که دارای یک و نیم میلیون کاربر است. اصالتا هم اهل ندوشن است. آفرین گفتن هم دارد. یکی از پوسترهایم را به او هدیه می دهم.
خیلی انرژی گرفتم از هم صحبتی با او و طمع ام برای دیدن ندوشن دو چندان می شود. 
بالاخره به جاده آسفالته می رسم که انتهایش به یک کوه ختم می شود. مثل این فیلم ها دهه هشتاد هالیوودی در مکزیک رسیده است که یک تک تاز با کلاهی لبه دار در میان کاکتوس ها و غروب آفتاب به جلو می تازد با این تفاوت که من کلاه ورزشی به سر دارم و سوار بر دوچرخه ام.
به ندوشن نزدیک می شوم.صدایی  شبیه زمزمه از پشت سرم می آید. یکی دارد صحبت می کند. موتور سوار که نیست. کشاورزی هم در آن دور و بر وجود ندارد. نگاهی به پشت سرم می کنم. 
-     «آخه تو دیگه  چته زدی به بر و بیابون»
سایکتوریستی هست مثل خودم. سایکتوریست کسی است  که با دوچرخه سفر توریستی می کند به همین راحتی.
هادی اهل اصفهان و مهندس است. سنش اش دو سالی از من کمتر است. این مسیری که من هفت هشت روزه آمده ام، هادی دو روزه آمده است. طبیعتگردی بخشی از زندگی اش است مثل خودم. 
چون مقصدمان یکی است با هم به سمت ندوشن می رویم. خیلی وقت بود با کسی در جاده رکاب نزده بودم. یک اقامتگاه بومگردی در نزدیکی حمام قدیمی روستا پیدا می کنیم  که مسئولیت آن به عهده آقای رسول رحیمیان است. 

ندوشن

رسول رحیمیان  |عکس از عدالت عابدینی 

 رحیمیان مدیریت چندین اقامتگاه بومگردی را در ندوشن به عهده دارد. او که سعی می کند با گویش ندوشنی قابل فهم برای مهم صحبت کند، در خصوص انگیزه ایجاد بومگردی می گوید: از آنجایی که ندوشن یکی از مسیرهای مناسب با توجه به بکر بودن مسیر و مرکز قرار گرفتن برای بسیاری از دوچرخه سوارها است، دوچرخه سواران خارجی زیادی در این مسیر از گذشته رکاب می زدند. ولی وقتی به ندوشن می رسیدند جایی برای اقامت پیدا نمی کردند. او هم خانه خودشان را به صورت مجانی در آن زمان به آن ها می داده. ادامه کار نیازمند کسب جواز از سازمان های مربوطه می شود و همه اینها دست به دست هم می دهد و زمینه را برای کسب درآمد هم فراهم می کند. 
خانه های بومگردی را افزایش می دهد و حالا هم قلعه ای در اطراف روستا  را هم به تازگی تبدیل به بومگردی کرده است. 
خودش از کارش تا قبل از آمدن ویروس کرونا کاملا راضی  است و رضایتش را از آمدن خیل انبوه مسافران خارجی پنهان نمی کند.
خانه را هم به طرز بسیار زیبایی بازسازی کرده است. حتی برای اینکه مردم را تشویق به بازسازی خانه شان کند، مدتی هم در خانه را در ایام نوروز برای عموم مردم باز می گذارد. جالب اینکه مردم با دیدن خانه، اقدام به  بازسازی خانه شان به سبک سنتی می کنند. 
بعدها شرکت تعاونی توسعه گردشگری همسفر روستا را راه اندازی می کند. حمام قدیمی روستا را که مربوط به دوره صفویه بوده را کرایه و تبدل به یک رستوران زیبا و دیدنی می کند. 
اقامتگاه که در آن ساکن هستیم. یک حیاط بزرگ دارد با باغچه ای سرسبز در وسط و سه اتاق بزرگ در اطرافش. کلا اشیاء قدیمی هم در گوشه و کنار آن زیاد است.
آشپزخانه ای هم همه جور وسایل پخت و پز دارد. دم نوشش هم واقعا چیز دیگری است. هادی به خاطر رکاب زدن حسابی خسته است. مغازه نزدیک این امتیاز را دارد که می شود هر  چیزی لازم برای آشپزی را تهیه کرد. شام را من می پزم و ناهار فردا را هم هادی. 
ندوشن که 80 کیلومتر تا ندوشن فاصله ندارد. بافت قدیمی دارد. مراتعش آنقدر است که مردمش بیشتر به کار دامداری مشغولند، جوان تر ها هم برای کار به شهر یزد می روند. زیادی مراتع هم به زیادی آب بر می گردد. اصلا وجه تسمیه به ند _ او _ شن  یعنی جایگاه فزونی آب بر می گردد. 

ندوشن

قلعه روستای ندوشن - عکس از عدالت عابدینی 


از قلعه ای که بر ارتفاعات است، و تا حدود ارتفاع پنج متری کاملا از سنگ شده، کل روستا را در دامنه کوه می توان دید. 5 گنبد خاکی  هم دیده می شود و یک منار بلند آجری که به آن منار جنبان هم می گویند.
12 برج قدیمی و 7 دروازه داشته که دروازه ها هستند، ولی دو برج از دوازده برج تخریب شده اند. کنگره ها به شکل لوزی های متوالی هستند و سوراخ هایی در پایین آنها برای تیراندازی وجود دارد. پشت بام هایی ایزوگام شده کمی چشم ها را آزار می دهد. 
خیابان اصلی هم در قسمت شرق روستا قرار دارد.
بیشتر کشاورزی شهر که گندم و جو است در قسمت شمالی روستا قرار دارد.  

ندوشن
کوچه پس کوچه های شهر واقعا دیدنی هستند. مردم روستا واقعا مهمان نواز هستند. مخصوصا وقتی که به طور اتفاقا آقای آرام را با موهایی جوگندمی و سیبل و ابرو پرپشت می می بینیم. لباس پارچه ای سفید آستین کوتاه با خط های آبی راه راه به تن دارد. کمِ کار نمی گذارد. به خانه اش می برد. خودش ساکن یزد است ولی برای تفریح اینجا می آید. 
با اینکه صبحانه خورده ایم باز خودش و همسرش اصرار دارند که حتما آنجا هم صبحانه  بخوریم. تخم مرغ محلی  و نان محلی با ماست منحصر دختر و داماد و نوه هایش هم آنجا هستند.
تا یادم نرفته بگویم که این شهر یکی از نژادهای خاص بز را دارد که شیر و ماستش خیلی تعریف کردنی. 
آرام انگار که وظیفه دارد جای جای شهر را نشانمان دهد. کار خودش را نیمه رها کرده و می برد این طرف آن طرف را نشان می دهد. این خوی مهمان نوازی را در بیشتر مردم شهر دیدم. 
رباط خرگوشی، منارجنبان، آبشار سفیده، سنگ نگاره های کوه سرخ، آب انبار ندوشن، آبشار سفیده برخی دیگر از دیدنی های این شهر هستند. 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

کاروانسرای خرگوشی

دقیقا خاطرم نیست اولین سفر تنهایی ام کی بود. فکر کنم بیست و یک دو ساله بودم. یک سفره شش روزه به چهار شهر دور از هم داشتم. 
کوله پشتی برداشتم و به کرمانشاه و از آنجا به سنندج و ساری و رشت رفتم.
هیچ برنامه خاصی هم  نداشتم. نه عکسی می گرفتم نه سفرنامه ای می نوشتم و نه فضای مجازی بود که خودی نشان دهم. 
 جاهای دیدنی و موزه ها و اماکن تفریحی هم در برنامه ام نبود، البته  الان هم در این مورد فرقی نکرده است. فقط دوست داشتم  در بازار و  میان مردم قدم بروم و آنها را ببینم و اگر شد صحبتی هم  بکنم. 
یک قانون هم در داخل اتوبوس برای خودم داشتم. اگر مسافت بیش از 120 کیلومتر بود، حتما با بغل دستی ام درِ صحبت را باز کنم. یکهو فکرتان منحرف نشود و  به جنس مخالف پیش نرود. این رقم اصلا امکان پذیر نبود و نیست و دنبالش نبودم. 120 کیلومتر هم یک دلیلی خاصی داشت که بماند.
بهترین منفعت این نوع هم صحبتی، رسیدن به مقصد و در بعضی مواقع هم شکل گیری دوستی جدید بود. 
به مادر که اصلا نمی دانست من به کجا می روم. فقط می گفتم: «می رم سفر»
داستان سفر تنهایی ام به خارج کشور، در نوع خودش بامزه است. خرداد ماه سال 83 بود. کوله پشتی را برداشتم و رفتم مرز نخجوان. از قضا همان موقع، مرز آنجا به دلایل مسخره ای بسته بود. به خاطر پیشنهاد یک نفر به سمت ارمنستان رفتم و دو روزی را در این کشور بودم.
از آنجا که برگشتم رفتم تبریز. طی یک کَل کَل با دوست خوزستانی ام مهدی بوستانی، بلیط هواپیما گرفتم و در گرمای سوزان پروازکردم به اهواز. 
مادرم هم که کلافه شده بود، تماس گرفت و گفت: «پس کجایی تو پسر!». گفتم اهواز هستم. بدون اینکه بداند ارمنستان هم رفتم فقط گفت زود برگرد.
می رسیم به دوچرخه. اولین سفر من با دوچرخه با برادر کوچکترم جواد بود که در دو سال، یک بار تا اصفهان رفتیم و یک بار هم تا خوانسار. در برنامه خوانسار می خواستم سفر را همچنان ادامه بدهم اما برادر دیگر نمی خواست همراه باشد. خلاصه اینکه ادامه مسیر را نتوانستم تنهایی بروم. 
سال بعد استارت یک سفر نسبتا طولانی را با دوچرخه زدم که از قم رفتم به سمت جنوب همدان بعد کرمانشاه، ایلام و خرم آباد و اراک. تنها ترسم این بود که اگر دوچرخه خراب شود، چکار کنم!؟ جالب اینکه اصلا بلد نبودم یک پنچری ساده بگیرم. البته پنچری دوچرخه 28 را می گرفتم، آن هم خیلی قبل ها که دیگر یادم رفته بود.
خوشبختانه هیچ اتفاقی برای دوچرخه در این مدت نیفتاد. 
اما در سفری دیگر مشکلاتی پیش آمد. 
بالاخره گذشت و گذشت از پختگی زیاد در سفر به حد جزغالگی رسیدم ولی هنوز کم است. 
خیلی ها هم در مورد تنها سفر کردن سوال می کنند. «چرا تنها سفر می ری؟ با خطر چکار می کنی؟ اگر کسی بهت حمله کنه چکار کنه و قص الی هذا»
مهم تر از اینکه نمی ترسی!؟؟؟
واقعیتش خیلی وقت است که ترس در من مرده است. هر چند که ترسِ کم لازم است، اما دیگر کلن ترسیدن یک اشتباه محض است و مانع جدی برای خیلی از حرکت ها. 
برسیم به ادامه سفرنامه ام
 بعد  از مسیر گاوخونی که به سمت جنوب می رفتم، یک خرده نگرانی به سراغم آمد. نه به خاطر اینکه در طول مسیر تنها بودم و هیچ احدالناسی در آنجا نبود. صبور باشید به آنجا هم می رسیم. خوب بخوانید و خودتان را همراه من تجسم کنید. 
باد با سرعت می وزد. نه از روبرو از پشت که برای  دوچرخه سوار یک نعمت است. مخصوصا اگر جاده شیب ملایمی هم به سمت پایین داشته باشد، نور اعلی نور می شود. با سرعت هر چه تمام تر می روم. هیچ کس به جز من نیست. تنها یک لحظه ماشین آفرودی می  آید و سبقت می گیرد و می رود.
اگر فکر کردید که اینجا ترسیدم، اشتباه کردید. اینجا که ترس ندارد. 
اما کمی نگذشته بود که ماشین برگشت. من با سرعت می رفتم و آن هم با سرعت کم می آمد. 
لحظه به لحظه به هم نزدیک می شویم. چرا رفت و چرا برگشت؟ این ماشین تنها در اینجا چکار می کند؟ نکند می خواهد راهزنی کند و دوچرخه ام و اسباب و اثاثیه ام را ببرد. ولی اینها که ارزشی ندارند. 
لحظه به لحظه ماشین نزدیک تر می شود. من هم با سرعت به سمتش می روم. تپش قلبم بالا رفته است. می توانم صدای تنفسم را بشنوم. 
ماشین می آید و چراغی روشن می کند و می رود. 
به همین راحتی. امیدوارم که تا اینجا کار توانسته باشم اندکی هیجان را برده باشم بالا. 
ولی اینها شوخی بود. خواستم خویش آزمایی کنم در هیجان افزایی نوشته هایم. عجب جمله ای شد!
راه را ادامه می دهم. جاده به خا کی می خورد. خورشید هم آن پشت پشت ها یواش یواش پنهان می شود. 
چرا به کاروانسرا نمی رسم؟ به من گفته اند بعد از باتلاق چند کیلومتری رکاب بزنی به باتلاقی می رسی. ولی هیچ خبری از کاروانسرا نیست!
آسمان کاملا تاریک می شود. هد لامپ را روشن می کنم. فقط می توانم جلوی راهم را می بینم. موبایل هم اصلا آنتن نمی دهد. مسیر خاکی هم افتضاح شده است!
نوری شبیه نور ماشین در دوردست می بینم. در همان تاریکی بالاخره کاروانسرای قلعه خرگوشی را در سمت چپ جاده می بینم. ولی اصلا درِ ورودی اش نمی دانم کجاست!؟ دوچرخه را به گوشه ای می گذارم و شروع می کنم به گردش در اطراف آن. درست پشت به جاده در ورودی است. 
تاریکی همه جا را گرفته. آرام وارد قلعه می شوم. فقط صدای کشیده شدن کفش هایم را می شنوم. بعد از حدود هفت هشت متر به حیاط کاروانسرا می روم. 
تا داخل می شوم و سمت چپ را نگاه می کنم. نور ضعیفی را می بینم. نزدیک تر می شوم. می بینم دو نفر هستند که به تعجب به من نگاه می کنند. یک سلام و احوالپرسی می کنم. تعجبم من این است که آنها نصف شب اینجا چکار دارند؟ طبیعتا آنها هم چنین تعجبی دارند. 
علی و احسان هر دو سن و سال بیشتر از من دارند و اهل ورزنه هستند. می فهمم که آنها گاهی اوقات دو نفری به اینجا می آیند  و به دردل با یکدیگر می پردازند. چایی تعارف می کنند. چایی شان واقعا می چسبد. فکر کنم چهار استکانی خوردم. خوشبختانه آب زیادی هم دارند. اصلا فراموش کرده بودم که به وقت آمدن آب کافی هم به همراه داشته باشم. 
بعد از مدتی هم صحبتی آنها می روند و من می مانم تنهای تنها!
در یکی از اتاق های کاروانسرا که نسبتا سالم هم مانده است چادر را برپا می کنم. با نور LED که دارم یک نور کامل هم به اتاق می دهم. 
سیب زمینی را که صبح آب پز کرده بودم را با نان کنجد روانه شکمم می کنم.
بعد از آن دوست دارم عکاسی شبانه کنم. ولی حضور ابرها در آسمان این اجازه را نمی  دهد. 
ساعت راتنظیم می کنم برای ساعت دو نصف شب و بعد  داخل چادر می روم که بخوابم. سریع به خواب می روم. 
ساعت دو صبح با صدای زنگ از خواب بیدار می شوم. با دوربین و پایه دوربین می روم وسط حیاط کاروانسرا. وه چه آسمان با شکوهی! حسابی ستاره باران شده است و فقط تکه های کوچک ابر هستند. 
حدود یک ساعتی کارم می شود عکاسی از زوایای مختلف کاروانسرا و آسمان تاریک و پرستاره. از چند مسیر هم با راه پله هایی بلند امکان رفتن به پشت بام است. بالا که می روم می فهمم هوا چقدر اینجا سرد است. شانس آوردم که چادر را در محوطه باز یا پشت باز نزدم. 

عدالت عابدینی

 

کاروانسرای خرگوشی
کاروانسرای قلعه خرگوشی نزدیک شهر ندوشن یزد است که در دوران شاه عباس توسط مردم ندوشنی ساخته شده است و قبلا در مسیر جاده قدیم یزد به اصفهان قرار داشته. 
در داخل کاروانسرا چقدر آدم اینجا آمده اند و رفته اند. چه سروصداهایی در اینجا بود. چقدر آدم بودند که اینجا با هم دوست  شدند و شاید دشمن. بعضی هم شاید عاشق. خلاصه داستان های زیادی داشته کاش کسی  بود که آن زمان اتفاقات داخل کاروانسرا را مکتوب می کرد. 
شاید هم شده و به دست ما نرسیده است.

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

عدالت عابدینی

کف اصلاح را به صورت می زنم. تیغ ژیلت را از بالا به پایین و از پایین به بالا می کشم. می روم زیر دوش آب سرد. نه سردِ سرد، طراوات و شادابی پوستِ بدنم را حس می کنم. آخرین ته مانده عرق از بدنم خارج می شود و از لوله فاضلاب می رود زیرزمین.
لباس شسته شده دیشب را می پوشم و بعد کتری را پرآب می کنم. با دوچرخه از خانه می زنم بیرون. نزدیک فلکه اصلی شهر مجسمه زنی با چادری سفید و با ارتفاع بلند در وسط آن می  چرخد. دور تا دورش را گُل های رنگارنگ گرفته اند. آن طرف تر  پل قدیمی شهر است. ماشین ها بر روی آن در ترددند. 
از مغازه ای که در گوشه فلکه است یک قالب پنیر و چند تا سیب زمینی می خرم. سر راه برگشتم دو تا نان تازه گِرد کنجدی هم می گیرم. 
اقامتگاه که می رسم اول چایی را دم می کنم. سیب زمینی ها را هم داخل قابلمه ای می گذارم تا آب پز شوند. امشب ضیافت سیب زمینی می خوهم به راه بیاندازم آن هم در داخل چادر.
سفره یک بار مصرف برای صبحانه روی میز می چینم. پنیر و استکان چایی و نان را کنارم می گذارم. نان دیگر را هم می گذارم داخل خورجین برای شب. چند دانه قند می اندازم داخل استکان و هم می زنم. دلِ سیر می خورم و آماده سفر به جایی می شوم که سالها آرزو رفتنش را داشتم. 
همه وسایل را جمع و جور می کنم. اتاق را باز چک می کنم که چیزی از قلم نیافتد. در را قفل می کنم. سه خورجین عقب دوچرخه و کیف دوربین را می گذارم روی دوچرخه. 
به سمت در چوبی اقامتگاه چاپاکر می روم. کلون سنگین و چوبی خانه را می کشم به سمت چپ و دو لنگه در را باز می کنم. 
پیرزنی از جلو در در حال عبور است. سلام می دهم. جواب سلام می دهد و پشت بندش به لهجه شیرین ورزنه ای می گوید: 
-    خانمم هم همرات هست. 
-    نه مادر! 
-    فقط خودتی؟
-    خانم نگرفتم دیگه 
-    انشالا می گیری 
-    دعا کن یه خانم هم بگیریم
خنده کِشداری می کند و در ادامه می گوید: 
-    حالا کجا داری می ری؟ 
-    باتلاق می رم، باتلاق گاوخونی
-    به امید خدا

عدالت عابدینی


با او خداحافظی می کنم. دوباره به همان فلکه مجسمه زن سفیدپوش می رسم. از پل رد می شوم. آب رودخانه شفاف است مثل آینه. چند قایق موتوری هم در گوشه از آن هستند. پرنده ها هم پرزنان در حال جولان دادن و سروصدا کردن هستند. به ظاهر آبش تمیز است ولی این طور نیست. در ادامه مرثیه اش را خواهم گفت.

پل تاریخی ورزنه


درست کنار پل جاده خاکی است که فرهاد توصیه کرده است از آنجا بروم. راه میانبر به گاوخونی است. فرهاد برادر رضا خلیلی صاحب اقامتگاه چاپاکر است. اولین بار با ماشین پیکانش دیدم که مرا تا خود اقامتگاه راهنمایی کرد و کلید آن جا را  داد. 
جاده خاکی است و اطرافش را درختان گز و تاغ و گیاهان سازگار با محیط گرفته اند. جاده جاهایی سنگلاخ می شود و جاهایی دیگر شن های نرم است. 
درختان کوتاه و کوتاه تر می شوند تا اینکه ته می کشند. به جاده آسفالته می رسم. جاده ای است مستقیم تا بی انتها. 
هیچ کس در جاده جز من نیست. فقط صدای باد است که در گوشم می پیچد. هر لحظه سرعتش بیشتر و بیشتر می شود و تکان های شدید به دوچرخه می دهد. 
به حرف های دیشب فرهاد فکر می کنم. از یکی از آشنایانش می گفت. بچه معلولی دارند و مشکلاتی که پشت بندش برایشان پیش آمده است. حرفش را تا حد زیادی درک می کنم چرا که خودم هم در میان آشنایان مورد مشابه دیده ام. 
بعضی ها از همان اول معلول به دنیا می آیند. بعضی ها بعدا معلول می شوند. بعضی از آنها توانمند هستند و بعضی ها کاملا ناتوان. بعضی ها با آن کنار می آیند. بعضی ها از زندگی ساقط می شوند. هر چه هست سخت است. 

شاخ کنار گاوخونی
حواسم پرت شد. به آبشار «شاخ کنار»  که فرهاد آدرسش را داده بود نمی رسم. جی پی اس موبایل هم اصلا نشانش نمی دهد. باور هم نمی کنم که در این منطقه بیابانی آبشاری هم باشد. به فرهاد زنگ می زنم. می فهمم که مسیر رفته را باید برگردم و به یک جاده خاکی بزنم که سر آن تابلوی فاضلاب بین المللی تالاب گاوخونی زده است. هیچ اشاره ای به آبشار نشده است. 
جاده خاکی است و پستی و بلندی دارد. در بین راه ماشین سمندی را می بینم که چند نفر کنارش نشسته اند و گرم صحبت هستند. بعد از یک تپه، آبشار را می بینم. البته آبشار نیست، آب بند است که به آن آبشار می گویند. 
بوی مشمئز کننده ای اطرافش را گرفته است. به رغم اینکه به دنبال طراوت و شادابی آن بودم.
این حجم از آب نسبتا زیاد،  آب باران نیست. بیشتر می توان گفت که آب فاضلاب است. زمانی آب شیرین و گوارا از مسیر چهارصد کیلومتری ارتفاعات زردکوه بختیاری در استان چهار محال بختیاری می آمد و این تالاب را حسابی سیراب می کرد و منظره ای فوق العاده زیبا در آن به وجود می آورد. آب در مسیر راه خود باعث رونق و آبادانی بسیاری از روستاها می شد. یکی از جالب ترین کارها هم که در زمان شاه عباس صفوی و به وسیله شیخ بهائی صورت گرفته بود، تقسیم عادلانه آب بین روستاییان بود که هنوز هم باعث تعجب می شود که چطور این شیخ، تقسیم آبی عادلانه ای به این صورت انجام داده بود. 
در اینجا می خواهم از مرثیه ای بگویم که در ابتدا قولش را دادم. از سالها قبل به خاطر کمبود آب در مرکز ایران و پیش رفتن کشور به سمت صنعتی شدن، آب رودخانه به مسیرهای انحرافی دیگر کشیده شد یا به شهرهای دیگر رفت و یا برای اهداف صنعتی و معدنی از آب استفاده شد. 
یکی از نمونه هاش همین کارخانه فولاد اصفهان است که حسابی آب شیرین می خورد و آب آلوده و کثیف پس می دهد. حالا بماند که چقدر هوا را هم آلوده کرده است و باعث کلی امراض در میان مردم اصفهان و اطراف آن شده است.
بعضی جاها هم معادن این آب شیرین و گوارا را خوردند و آب های زیرزمینی را آلوده کردند. 
کمبود بارندگی چند سال گذشته مزید بر مشکلات مذکور شده است. آبی هم که در ورزنه دیدم  و به ظاهر زلال بود، آب سرچشمه های کوهرنگ نبود، آب فاضلاب بود که به آن شکل زیبا در آمده بود. آب این آبشار هم در واقع آمیخته به آب فاضلاب است که بوی گند هم از آن می آید. 
این کمبود مشکل امروز و فردا نیست. از گذشته هایی دور در ایران بوده است . اما گذشتگان می دانستند چطور قنات ایجاد کنند و از تبخیر بی رویه آب جلوگیری کنند. چطور آب را تقسیم عادلانه کنند که مردم عادی و رنجکش دچار مشکل در کشاورزی نشوند و راه حل های دیگر... 
در این چند روز شعار نوشته های زیادی بر روی دیوار دیدم که نوشته بود: «آب زاینده رود ما کو؟»
کاش چاره ای برای این بحران مهم زیست محیطی اندیشیده شود. 

سیاه کوه

سیاه کوه _ عکس از عدالت عابدینی


راه را ادامه می دهم تا به باتلاق برسم. سمت چپ سیاه کوه دیده می شود.  سیاه کوه، کوه آتشفشانی است که گدازه های  سنگی زیاد در اطراف آن می شود دید. طنز تلخی که رضا در موردش گفته بود که چطور معدن کاران می خواستند آن را با اهداف سودجویانه اشان سر به نیست کنند.

گاوخونی

تالاب گاوخونی - عکس از عدالت عابدینی

 

 یک مسیر پیاده رو برای رفتن به سمت بالای سیاه کوه وجود دارد که از آن بالا می توان به راحتی کلی تالاب را دید. من هم به خاطر دوچرخه و خستگی آن بالا نرفتم. هر دو زدیم به داخل تالاب. اینجا دیگر باد واقعا می خواست هر دو یمان را جابجا کند. 
دیگر باید راهم را ادامه دهم تا به تاریکی و سرگردانی نخورم. 

 

پل تاریخی ورزنه

رودخانه ورزنه - عکس از عدالت عابدینی 

پل تاریخی ورزنه

پل تاریخی ورزنه - عکس از عدالت عابدینی 

 

گاوخونی

آبشار شاخ کنار - عکس از عدالت عابدینی 

سیاه کوه

گدازه های سنگی سیاه کوه - عکس از عدالت عابدینی 

گاوخونی

باتلاق گاوخونی - عکس از عدالت عابدینی

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

ورزنه

سالها قبل در میان تصاویر آنالوگ که از روستا چاپ کرده بودم، پدر تنها تصویر گاوی در چمن را می پسندد و با ذوق زدگی می گوید: «به این می گن عکس!»  و دیگر هیچ نمی گوید. این هم از تشویق ها پدرجان آن دنیا رفته ام.
تعجب می کنم از میان آن همه عکس، چرا این عکس را انتخاب می کند؟ این همه خانه و منظره و آدم نشانش دادم آخرش گاو!!
البته از یک جهت  این انتخابش بد هم نبود. چرا که گاوها معمولا در جاهای سرسبز هستند و کمتر خشک پسند هستند. 
حال در شهر ورزنه با دو پیشنهاد جانانه روبرو هستم. حتما باید ببینم که اگر نبینم نصف عمرم بر فناست.  گاو چاه و آسیاب شتری که دو حیوان نقش آفرینان اصلی این مکان ها هستند  ولی قبلش یک سرچی در مورد گاو می کنم تا بیشتر در موردش  بدانم و بعد بروم که دست خالی پیشش نباشم. 
گاوها حافظه بسیار قوی ایی دارند مثلا محل روییدن بهترین علف ها در چراگاه ها و محل به دنیا آمدن گوساله خود را به خوبی به یاد می سپارند. آنهایی را که به خانواده و خودشان آسیب رسانده اند را هم فراموش نمی کنند  و حتی قیافه صد نفر از اعضای گروه خود را به خاطر می سپارند. 
گاوها صمیمت خود را نسبت به هم با لیسیدن نشان می دهند. برای مرگ عزیزانشان هم اشک می ریزند. 
فارغ از این سرچ کردن ها، در زمان نادرشاه به کسانی که در جنگ شرکت می کردند، پس از بازنشستگی گاو می دادند،  گاو یعنی گردش کامل یک زندگی روستایی. 
خب این بخشی از اطلاعات در مورد گاو بود. کاملش در این نوشتار جا نمی گیرد. بریم سروقت گاو چاه.
گاو چاه جایی خارج از شهر ورزنه و در جنوب شرق شهر است.

حاج ابراهیم گاوچاه

حاج ابراهیم مردی ریزنفش با کُتی سیاه راه راه، کلاه سبز پشمی و  ژاکتی قهوه است. ابروانی پرپشت دارد و چین و  چروک صورتش سن بالای شصتش  را نشان می دهد.  خیلی رسا و قشنگ صحبت می کند مثل یک سخنران مسلط.  لهجه اش بیشتر از آنکه به اصفهانی ها شباهت داشته باشد به یزدی ها می خورد. 
از دوران کودکی اش می گوید که چطور گاوها در زمین های خشک، آب را از اعماق زمین بیرون می کشیدند و باعث آبیاری و آبادنی بخش عمده ای از زمین های کشاورزی می شدند. 
اما از حدود نیم قرن پیش که موتورهای برقی آمدند، گاوها بیکار شدند. طوری که حتی نسلشان هم منقرض شد مخصوصا گاوهای دوکوهانه. و تنها وسایل باقی مانده از آنها شدند موزه ای برای علاقمندان. 
تا اینکه حاج ابراهیم دست به کار می شود و سعی در احیای این سنت دیرینه می کند. با مشکلات زیاد، گاو سیستانی کوهان دار  از پاکستان به واسطه تهیه می کند. 
بعد از حدود هشت ماه به همراه برادرش گاو وحشی پاکستانی را رام می کند، آن هم  به قول خودش با علف و ناز و نوازش و آواز مثل سنت قدیم. از همان زمان یعنی از 13 سال پیش شروع می کند به آب کشیدن از اعماق چاه مثل گذشتگان. هر دفعه 200 لیتر آب بیرون می کشد و تا 3000 متر زمین را آبیاری می کند. 

گاو چاه حاج ابراهیم ورزنه

در این روش یک سر طناب را به کوهان گاو و سر دیگر را به دلو می بندد. با حرکت گاو، آب از چاه بالا می آید و به سمت زمین های کشاورزی جاری می شود. 
اما گاو فقط با صدای حاج ابراهیم حرکت می کند و نه با صدای دیگری. 
شعرهایی هم که حاج ابراهیم می خواند، بیشتر شعرهای محلی یا شعرهای باباطاهر هستند که با حال و فضای آنجا هم تناسب  دارد.
33 قطعه به گاو بسته شده است که هر کدامشان اسم مخصوص به خود را دارند. 
تفاوت اجرای آن زمان با زمان حال این بوده که در زمان گذشته شاید در روز با 150 تا 200 گاو این کار را انجام می دادند ولی امروز فقط یک نفر انجام می دهد.
 چه شکوه و عظمتی داشت که 150 گاو حرکت می کردند و برای هر گاوی یک نفر می خواند. 

ورزنه

وقتی حاج ابراهیم شروع به خواندن می کند، گاو یک مسیر کانالی به عرض دو متر در طول حدود 5 متر را از یک سطح شیب دار به سمت پایین  حرکت می کند. جالب اینکه در انتهای حرکتش، خیلی دقت می کند که نه یک قدم جلو برود و نه کمتر! اگر جلوتر برود طناب پاره می شود و اگر عقب تر بماند اصلا آبی از دلو جاری نمی شود. 
این گاو چاه در یک محوطه بزرگ قرار گرفته که دور تا دورش خانه های بوم گردی برای گردشگران دارد. مخصوصا جایی هم برای دم کردن چای زغالی قرار داده اند که حال آدم را حسابی خوب می کند. 
بعد از دیدن گاو چاه به آسیاب شتری قدرت می روم. 
آسیاب شتری فاصله چندانی با گاوچاه ندارد. مسئولین آسیاب با «قدرت اله محمدی» است. مردی خوش تیپ با سبیل پرپشت و کلاهی نمدی به سر و لبخندی همیشه بر لب.
 به همراه چند نفر دیگر در اتاقکی نشسته و چایی زغالی هم در حال آماده شدن است. اتاقک را انواع اشیای قدیمی احاطه کرده اند. 
قدرت از خشک شدن آب زاینده رود و از بین رفتن ته مانده کشاورزی در شهر ورزنه و آمدنش به سمت بومگردی و احیاء آسیاب شتری می گوید. 
هر چند که از وضعیت ایجاد شده ناخشنود است اما از شرایط جدید پیش آمده هم ناراضی نیست و خشنودی اش را هم پنهان نمی کند. 

خوشحال است که با توریست های خارجی بسیاری توانسته ارتباط برقرار کند. از کمرویی اولیه اش در ایجاد ارتباط با خارجی ها  می گوید اما وقتی که ارتباطات بیشتر می شود، حتی می تواند جسته و گریخته انگلیسی هم صحبت کند. تلفظ کلمات انگلیسی را خوب بیان می کند. 
به همان خوشرویی، آماده می شود که آسیاب شتری و طرز کارش را نشانم دهد. 
شتر 40 ساله نامش ماشاء اله است. در اتاقکی نزدیک آسیاب استراحت می کند و فقط در زمان ها خاصی به داخل آسیاب آورده می شود که کاملا مدور است در اینجا هم دیوار و سقف کاملا با اشیاء قدیمی پر شده اند. سقف گنبدی آسیاب هم سرما و گرمای آنجا را تنظیم می کند. 
شتر به آرامی دنبال قدرت حرکت می کند. قدرت شتر را با ابزارهای لازم به آسیاب می بندد. . شتری که روزانه 300 کیلوگرم گندم را با حرکت به دور محور آسیاب می کند. شتر اگر بخواهد به مدت طولانی ایی دور آسیاب بچرخد باید که چشمانش بسته باشد تا سرگیجه نگیرد. 
با چرخیدن شتر روزانه 300 کیلو  گندم و  جو آرد می شود. 
آسیاب شتری قدمتی سیصد ساله دارد. همه ابزارهای استفاده شده از چوب عناب هستند که این راز ماندگاری چوب است. 
اینجا هم شتر با آواز خواندن قدرت شروع به حرکت می کند. 
پایان این نمایش زیبا، نوشیدن دوغ محلی از مشک بوده است. 
خلاصه اینکه این شتر و گاو هر چند که مثل سابق کمک حال کشاورزان نیستند، اما با جذب گردشگر و توریست، به نوعی به کشاورزان کمک هم می کنند. 

 

 

آسیاب شتری قدرت ورزنه


ورزنه

 

ورزنه

 

ورزنه

 

ورزنه

 

آسیاب شتری قدرت ورزنه

 

آسیاب شتری قدرت ورزنه

 

گاو چاه ورزنه

 

ورزنه پ

 

ورزنه

 

ورزنه

  • عدالت عابدینی