پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

با شوماخر و ماشینش مو نمی زند. تنها فرقش  به ماشین پراید بودن و سرعتش بر می گردد. سربالایی جاده ی باریک و مارپیچی را با سرعت تمام بالا می رود.  تا اینکه به انبوه ماشین های ایستاده پشت به  تریلی خسته می رسد. تریلی آرام آرام، با طمائنینه تمام، زِر زِر کنان بالا می رود. جانمان را به لب آورده و کم مانده بیافتد کف جاده. نه مهدی اعصاب دارد نه ما و نه ماشین. 
مهدی تصمیم کبری را می گیرد. سرش را به فرمان نزدیک می کند. از زیر ابرو روبرو را نگاه می کند. سگرمه هایش در هم می رود. در یک لحظه پدال گاز را تا آخر فشار می دهد، از خط ممتد به سمت چپ می پیچد. ماشین با سرعت هر چه تمام تر می رود به لاین مخالف. فاطمه جیغ می کشد. من می گویم چه خبره! (یواشکی بگویم ته دلم با شوماخر هست). به کنار تریلی می رسد. ماشینی هم از روبرو می آید. کم مانده شاخ به شاخ شویم. 

آتشکوه

آتشکوه رامهرمز


خودمان را در میان شعله های آتش می بینیم. نه اینکه تصادف کرده باشیم و حالا در میان شعله های آتش ماشین سوخته مان باشیم یا اینکه مرده باشیم و بدون رفتن به عالم برزخ مستقیم به جهنم رفته باشیم. 
ما هنوز آرزوها داریم و سگ جان تر از این حرف ها هستیم. خلاصه اینکه آمدیم به «تشکوه» یا «آتش کوه» و به عبارت خیلی قشنگ تر و بهتر «کوه آتشین»! .کوه نیست بیشتر به «تشتپه» می خورد.  از جای جای تپه آتش بیرون می زند. جماعت زیادی هم آنجا ایستاده اند و عکس آتشین می گیرند. رو به ساسان می کنم و می پرسم: «ساسان! این آتش ها از کجا میان» 
-    از آتش فشان های مجمع الجزایر هاوایی. شوخی کردم. اینها به خاطر گوگرد توی زمین  و گاز طبیعی هست که از دل زمین بیرون می زنن
-    چند وقته این طور شعله دارن ؟
-    خیلی وقته می سوزن. شعله های آتش شبانه روز هستن. 
-    الان موقعیت دقیق اینجا کجاست؟
-    منطقه ماماتین بعد از روستای گنبد لران.
احتمال می دهم در زمان های گذشته مردم بر این باور بودند که اینجا اجاق گاز جن ها هست یا اینکه زرتشتی ها در زمان ساسانیان از آن به عنوان آتشکده استفاده می کردند. 
-    ساسان احیانا این دور و برها آتشکده ای نیست؟
-    نه! اصلا همچین چیزی نداریم. 
مثلا خواستم نشان بدهم که خیلی می فهمم! کاملا تیرم به آتش ها خورد و سوخت. 
-    بچه ها زود باشین آماده بشین بریم جای دیگه وقت کمه! 
-    کجا مونده؟
-    چشمه قیر! اون هم همین نزدیکی هاست. 
-    چشمه قیر چه چطور جایی هست دیگه؟
-    توی منطقه ماماتین ده چشمه قیر وجود داره. اینی که ما می خواهیم بریم توی همین مسیر رامهرمز به باغملک  و نزدیک روستای شاردین هست.

جاده خاکی به سمت چشمه قیر


کمی که می رویم به یک جاده خاکی می رسیم. هر چند که تردد توی جاده خاکی دردسر دارد آن هم برای ماشین مهدی شوماخر ولی خوبیش این است که خود خودمان هستیم با دشت هایی سرسبز  و با طراوت! آنقدر زیباست که به وقت پیاده شدن خدیجه و فاطمه می روند به سراغ لباس های رنگارنگ بلند بختیاری که از یکی از مغازه های  رامهرمز به عاریت گرفته اند. مهدی شوماخر ما هم برای آنکه کم نیاورد، لباس بختیاری یعنی دبیت و چوقا را به تن می کند و کلاه مشکی به سر می گذارد. 
برای اینکه دل من هم نسوزد برخلاف خودش که شلوار گشاد بختیاری به تن کرده، یک شلوار لی تنگ با یک پیرهن سرمه ای چهارخانه هم به من می دهد. من با همان لباس شلوار ورزشی دوچرخه ام آمده ام. شلوار چنان تنگ است که اگر حافظان اخلاقیات جامعه آنجا بودند حتما  پس از دستگیری برای ارشاد به محل مورد نظرهدایتم می کردند. فقط ساسان که میزبانمان هست سرش بی کلاه مانده و تنش بی لباس بختیاری! 

بعد از اینکه عکس و عکس بازی تمام می شود می رویم سروقت چشمه های قیر. در اینجا هم قیر به طور طبیعی از دل زمین می جوشد و به رودخانه زرد جاری می شود. بوی قیر هم کل منطقه را گرفته. جالب اینکه ماهی هم در این آب قیرآلود زندگی می کنند مثل عادت ها آدم ها به هوای آلوده این ماهی ها هم به آب الوده عادت کرده اند. 

 

ساسان در حال نشان دادن قیر جاری در چشمه


دارسی هم در سال 1282 اولین بار استخراج را از منطقه ای نزدیک همین منطقه یعنی مسجد سلیمان شروع می کند. اما برای این کارش 5 سال زمان می گذارد. مشکلات زیادی هم سر راهش ایجاد می شد و حتی مقاطعی تصمیم می گیرد که قید استخراج را بزند و برود. تا  اینکه دولت انگلیس به او می گوید آنجا را ترک نکن ما حمایتت می کنیم. 
در همان زمان دولت وقت ایران یعنی دولت قاجار در حال خوشگذرانی و زن بارگی و اعطای کشور بودند. به انگلیسی ها هم گفته بودند هر وقت که به نفت رسیدید درصدی از آن را به ما بدهید و یک سری امتیازات دیگر هم به آنها داده بودند.  
آخرش هم که به نفت می رسند، کار به ملی کردن نفت می رسد. اما با ملی کردن نفت هنوز ما می بینیم که قیر و نفت و گاز ما به خاطر نداشتن تجهیزات لازم استخراج در حال هدر رفتن هستند و جاذبه ای شده اند برای اینکه بیایند و این هدر رفت را ببینند و لذت ببرند!
-    بچه ها زود باشید! بریم که به عروسی برسیم.
پس فهمیدید که ماجرای آن لباس های محلی بختیاری خانم ها و مهدی و شلوار لی تنگ من برای چه بود.
در تاریکی شب به محل عروسی می رویم. آنقدر ماشین جلوی تالار عروسی جمع شده که فکر کردیم ماشین های کل شهر رامهرمز آنجا هستند. نزدیک دو هزار نفر برای میهمانی آمده بودند. همگی تعجب کرده بودیم برای این همه مهمان! ساسان هم وقتی تعجب ما را می بیند می گوید: «البته الان شب هفتم مراسم عروسی هست.» 
با همان لباس های محلی و غیر محلی و جینی به جمع مهمانان عروسی می رویم. در محوطه ای باز  عده ای می نواختند و عده می رقصیدند و عده ای دیگر دست می زدند. 
من و ساسان هم که نه نوازندگی می دانستیم و نه رقص فقط دست می زنیم و  یک خورده ای هم مهدی و فاطمه و خدیجه می خندیم. خیلی از میهمانان که بختیاری هم بودند اصلا لباس بختیاری نداشتند ولی اینها که بختیاری نبودند لباس بختیاری داشتند. 


آنها هم کم نمی آورند و حسابی میدان داری می کنند. رقص شمالی و لری را با هم قاطی کرده اند و یک رقص ترکیبی منحصر به فرد ایجاد کرده اند. مهدی حتی لهجه اش هم لری شده است . کار به جایی می رسد که گروه نوازنده شروع به نواختن موسیقی عربی می کنند. در این وقت یکهو می بینیم مهدی که حسابی جوگیر شده به سمت آن ها می رود و بلند با لهجه غلیط لری فردا می زند:
-    عرب مرب ناریم فقط لری! 
تا این را می گوید. جمعیتی مثل براده های آهن که جذب آهن ربا شوند به سمت او هجوم می آورند. غافل از اینکه جمعیت عرب زیادی هم در این میان هستند که خودشان را برای رقص عربی آمده کرده بودند. این حرف مهدی حسابی به آنها بر می خورد و مهدی فرار را برقرار می کند.
من و ساسان روده بر شدیم از خنده. یعنی اگر مجموع خنده های سه چهار ساله اخیر من را با همه جمع می کردیم و به توان سه می رساندیم این قدر نمی شد. 
بهترین زمان مراسم یعنی نوبت شام که می شود، مردم دسته دسته به داخل سالن پذیرایی می روند. ولی ما زرنگی می کنیم و به زور خودمان را داخل جمعیت می کنیم و دقیقا هم متوجه نیستیم که کجا می رویم. هر جا که می روند ما هم می رویم. تا اینکه به بخش غذا خوری می رسیم. سریع یک میز شش نفره برای خودمان کنار می گذاریم و خودمان را آماده خوردن می کنیم . یک لحظه سرم را بالا می آورم. صحنه عجیبی می بینم رو به ساسان می کنم و می گویم: «ساسان متوجه دور و برت هستی؟»
-    چی شده مگه؟
-    تنها مردای جماعت  حاضر من و تو و مهدی هستیم.
-    راست می گی!
سرمان را مثل مجرم ها پایین می اندازیم. این دفعه فاطمه و خدیجه هستند که به ما می خندند. 

با جمع دوستان طبیعت گرد در چشمه قیر

نوازنده می نوازد و مردم می رقصند 

جمعیت در حال رقص در تالار عروسی

  • ۰۱/۱۰/۰۷
  • عدالت عابدینی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی