پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عدالت عابدینی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هر آدمی در زندگی اش، زمان هایی نیاز به تنهایی و دوری از هر شلوغی، هیاهو، صدا و حتی آدم ها دارد. همین که با فراغ خاطر بنشیند و فکر کند. اصلا نه! فکر هم نکند. خودش را در ابدیت رها کند و حس سکوت در هستی را با تمام وجودش لمس کند، یک نیاز است.
این حس یا در دل طبیعت ایجاد می شود یا در جاهایی مثل همین اقامتگاه بومگردی بالابان قورتان که الحق این اقامتگاه در میان قلعه، نه تنهای حس خوش تنهایی را به آدم انتقال می دهد، بلکه کمی هم زرنگ باشید و قوه تخیلاتتان هم بالا ببرید می توانید سوار بر بال خیالات شوید و با عبور از تونل زمان به گذشته سفر کنید و سرکی هم به زندگی آدم های آن زمان  بکشید. 
ولی اینکه یک خارجی از آن ینگه دنیا بلند شود و به دنبال این حس به ایران بیاید و آن هم قلعه قورتان، قاعدتا این سوال به ذهن آدم خطور می کند که او چطور اینجا را پیدا کرده است؟
آقای فاطمی خاطره را این طور یادآوری می کند. یک گردشگر فرانسوی چند سال قبل،  گردش کنان سر از قورتان در می آورد. برای خوابیدن، از دروازه قلعه رد می شود و داخل قلعه با تجهیزاتی که خودش داشته، کمپی بپا می کند و می خوابد. قلعه ای که آن زمان اقامتگاهی هم نداشته است.
آنقدر این شب برایش خاطره انگیز و  رویایی بوده که بعد از سفر، به یکی از دوستانش، آن حس را تعریف می کند.
دوستش هم از شنیدن این خاطره، چنان هیجان زده می شود که بلیط هواپیما به مقصد تهران می گیرد و خودش را به قلعه می رساند تا او هم تجربه مشابهی را داشته باشد. 
آدم ها چقدر دنبال این نوع آرامش هستند. نه ماشین، نه ابزارهای ارتباطی جدید، نه تکنولوژی، نه اسباب های راحتی و آسایش آنطور که باید نتوانسته اند آرامش حقیقی را برای آدم ها بیاورند. 
شب به وقت رفتن فاطمی از اقامتگاه، به او می گویم حتی فواره وسط حیاط را هم خاموش کند، نمی خواهم اصلا صدایی بشنوم. تا می رود من هم می روم اتاقم. اول یک مدیتیشن و بعد خواب. (این قسمت را الکی گفتم، من مدیتیشن کلا بلد نیستم، ادا در می آورم). پلک هایم به شدت سنگینی می کنند!
***
صبح اولین کاری که انجام می دهم، بنا بر عادتم دوش صبحگاهی با آب نسبتا سرد می گیرم. 
آقای محمد اسماعیلی هم آنجاست که یکی ا ز دو مسئول بالابان است. دعوت می کند برای صبحانه. تشکر می کنم و می گویم وقت تنگ است و باید بروم پیش آقای عباسی دهیار روستا. 
***

غلامحسین عباسی دهیار قورتان |عکس از عدالت  عابدینی
عباسی با توجه به جلسه ای که ساعت ده دارد در فرصتی کم توضیحاتی را در مورد روستا و موقعیت و تاریخش می گوید. به شوخی آن را شیلی ایران می نامد. یک جورهایی هم قورتان با زمین های کشاورزی اش مثل شیلی باریکه ای کنار آب است با این تفاوت که شیلی کنار اقیانوس قرار دارد و قورتان کنار زاینده رود. 
مهم ترین کاری که آنها در چند ساله گذشته کرده اند، تجمیع زمین های کشاورزی بوده است، به طوری که یک کشاورز مجبور نشود برای زمین های کشاورزی اش به جاهای مختلف برود و کلی وقتش را تلف کند.
عباسی با وجود اینکه جلسه داشت، ولی با هم به کبوترخانه و چند جای دیدنی روستا می رویم. هر چند که به گمانم یکی دو ساعتی از جلسه عقب ماند.
قورتانی ها با غرور خاصی از کبوترخانه شان تعریف می کند. دلیلش به سبک طراحی و به زنده بودنش بر می گردد. 
به آنجا می رویم. خوشبختانه  آسمان آبی و ابرهای تکه پاره خوشگل سفید، شرایط خوبی برای عکاسی و فیلمبرداری فراهم کردند. 

کبوترخانه قورتان

کبوترخانه قورتان |عکس از عدالت عابدینی


کبوترخانه ها  همانطور که از نامش پیداست محلی نگهداری کبوتر بوده اند.  تاریخ دقیقی ساخت آنها نیست. ولی حداقل هفتصد سال قدمت دارند و در جاهای مختلف ایران هم به صورت پراکنده وجود داشته است. 
عمده ترین کبوترخانه ها در یزد و اصفهان بوده اند. 
کبوترخانه سه فایده خیلی مهم داشتند: یکی اینکه از کود این پرندگان، برای صیفی جات مثل هندوانه و خربزه استفاده می کردند. دوم اینکه کبوترها  در آنجا جمع می شدند و چون غذای کافی داشتند، به مزارع کشاورزی دیگر آسیبی نمی رساندند و سوم گوشت خود کبوترها بوده است.
این را هم بگویم از کود یا فضله یا به قول اصفهانی چلغوز کبوتر برای چرم سازی، دباغی و باروت سازی هم استفاده می کردند.
تعداد کبوترخانه ها در دوران صفویه خیلی زیاد بوده، شاهدش هم نوشته های «شاردن» سیاح ایتالیایی است که در سفرنامه اش این طور می گوید: «به باور من ایران کشوری است که بهترین کبوترخانه های  جهان در آنجا ساخته می شود. این کبوترخانه های عظیم، شش بار بزرگ تر از بزرگ ترین پرورشگاه های پرندگان ماست، پیرامون اصفهان بیش از 3000 کبوترخانه شمرده اند .» 
اما معماری کبوترخانه خیلی شگفت انگیز و منحصر به فرد و خاص بوده است. معماران آن زمان با امکانات بسیار اندک و شرایط محدود کبوترخانه های بی نظیری را در نوع می ساختند . 
این کبوترخانه ها بسان کندویی برای زنبور عسل بودند. 

داخل کبوترخانه قورتان

داخل کبوترخانه قورتان |عکس از عدالت عابدینی 


بیشتر کبوترخانه ها شکل استوانه ای دارند با قطر 5 تا 10 متر و ارتفاع 10 تا 20 متر. در برج بزرگ تا 5 هزار لانه هم وجود داشته است. 
در ساخت کبوترخانه سه اصل مهم مدنظر بوده است حداقل مصالح، حداکثر لانه و فضای ارتباطی.
در دیواره بدنه از کاهگل استفاده می کردند که مانع از زاد و ولد حشرات موزی مثل ساس و کنه می شدند. و باریکه سفیدی از گچ به دور کبوترخانه بوده که مانع از بالا رفتن مار می شده است.  البته برای مارهایی که به هر طر یقی داخل کبوترخانه می آمدند، فکر دیگری هم می کردند.  به این صورت که کف برج، سفال هایی از ماست می گذاشتند. مارها هم که ماست دوست هستند، به سراغ ماست می آمدند و دلی از عزا در می آورند. خلاصه اینکه داخل خمره می شدند تا آن تَه ماست را قشنگ بلیسند. غافل از آنکه  آنقدر بزرگ شده  بودند که دیگر نمی توانستند از خمره خارج شوند و جانشان را در راه ماست یا به عبارتی پرخوری از دست می دادند. 
تهویه مناسب برای فصول مختلف سال به خصوص زمستان و تابستان بوده است. 
نور باید به گونه می بود که پرندگان در پیدا کردن آشیانه شان به مشکلی بر نخورند. 
خلاصه اینکه کسی که در کار ساخت کبوترخانه بوده باید به انواع علوم از فیزیک گرفته تا جانورشناسی و ... آشنایی داشته باشد. 
به قول فاطمی، معماران آن زمان با ایمان پیش می رفتند و معماران این زمان با سیمان!
اما معماری کبوترخانه قورتان، به خاطر چند وجهی بودنش، از دیگر کبوترخانه ها متمایز شده  است. بقیه کبوترخانه معمولا به شکل استوانه هستند ولی این کبوترخانه دوازده ضلع دارد. 
***

برج اصلی کبوترخانه قورتان |عکس از عدالت عابدینی


بعد از دیدار از کبوترخانه، به یکی از برج های مرمت شده قلعه می رویم که دروازه ورودی قلعه هم از همانجاست. از آن برج کل قلعه دیده می شود، اما وجود یک حسینیه ی کاملا ناهمگون با آجرهای سه سانتی و یک دکل بزرگ مخابراتی کل ترکیب قلعه را بهم زده است. واقعا چرا هیچ فکری برای نکرده اند و ساخته اند. 

قلعه قورتان

نمای قلعه از بالای برج اصلی قلعه قورتان |عکس از عدالت عابدینی

 

در  قلعه در زمان رونقش 70 خانوار زندگی می کردند. بازار و کاروانسرا و حمام و خانقاه داشته است. بیرون قلعه هم مسجد ایلخانی داشته و کبوترخانه ای منحصر به فرد. 
در قلعه دو کار را انجام دهند، امکان احیاء کامل آن وجود دارد. یکی اینکه زندگی را به آنجا را برگردانند و مردم مثل سابق در آنجا زندگی کنند و دوم اینکه خیابان ها را هم یک سنگفرش اساسی کنند، مثل طرح هادی که در خیلی از روستاها هم اجرا کرده اند. 
شاید اینها جزو برنامه های آینده برای روستا باشد. 

سید حسن فاطمی

 به همراه سید حسن فاطمی مسئول اقامتگاه بالابان

 

 

 

حسینیه قورتان

 

روشنایی قدیمی

 

 

قلعه قورتان

 

رودخانه زاینده رود قورتان

 

قلعه قورتان


 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

قلعه قورتان

قلعه قورتان

امروز دو بدبیاری داشتم. همش که نمی شود به به و چه چه! من دارم حال می کنم جای شما خالی! از این دست حرف ها که خیلی ها در سفر می گویند و اشاره ای هم به سختی ها نمی کنند.

اول اینکه 15 کیلومتری از روستای «برسیان» دور نشده بودم که متوجه جا گذاشتن رَم دوربینم می شوم. رم زاپاس دارم، ولی تصویرهای گرفته شده چند روزه ام، در آن یکی رَم بود. خوشبختانه محمد پسر طبالی خانه است. با یک تماس هماهنگ می شوم که برگردم و رم را بگیرم؛ یعنی سی کیلومتری رکاب زدن اضافی!

کبوترخانه اژیه

کبوترخانه های اژیه |عکس از عدالت عابدینی

بدبیاری دوم وقتی است که به شهر «اژیه» می رسم.  کبوترخانه های زیادی دارد که قبل از ورود به شهر دیده می شوند. سرتان را در نیاورم، شهرداری می روم و با محمود یکی ازکارمندهای باحال می رویم تا یکی از این کبوترخانه ها سالم را از داخل ببینم.  چرا که کلید کبوترخانه را او دارد. ولی بدبختانه وقتی آنجا می رسیم، می فهمیم قفل در کبوترخانه توسط فرد یا افراد معلوم الحال دچار مشکل شده است و امکان گشایش نیست.

ضرب المثل  صبر و قوره و حلوا را بیاد آوردم و تجربیات سفرات گذاشتم و می گذارم به حساب حکمت.

می روم به سمت «قورتان». هم از کتاب، تعریفش بسیار شنیده ام و هم از مردم.

شش هفت کیلومتری مانده به روستا، سمت چپ، جاده ای به روستای «فارفان» می خورد. حسابی  به سر و وضع ظاهر آن رسیده اند. از تابلوی روستا گرفته تا رنگ کاری جدول های روستا. از پیرمردهای روستا که گرد هم نشستند و مثل برخی کشورهای آن ور آبی، دم غروب در کافه ها می نشینند  با هم گعده می گیرند، می پرسم: «از اینجا به قورتان راهی است؟»  بعد از سلام و تعارفات معمول می گویند:

- بعله که هست. مستقیم برو!  از روستا که خارج شدی، سمت راست جاده را مستقیم بگیر به قورتان می رسی. خدا به همرات!

لبخندی می زنم و تشکری می کنم.  بعد از خروج از روستا به جاده فرعی می زنم. هم خلوت است و هم سرسبز. نه تنها آدمی  پر نمی زد، بلکه تا دلتان بخواهد پرنده ها پر می زنند و آواز می خوانند.

به روستای «بلان» می رسم که رودخانه ای، روستا را از روستایی دیگر جدا می کند. رودخانه امتداد زاینده رود از اصفهان است و آن روستا روستای «قورتان» است که به دنبالش آمده ام.

از آنجایی که گفته اند: «شنیدن کی بودن مانند دیدن»، به محض دیدن روستای قورتان،  می فهمم که دیدن از نزدیک خیلی با شنیدن تفاوت دارد! نه آن کتاب و نه آن گفته ها هیچکدام به دیدن خودم نمی رسند.  فعلا تا این جا کار که اینطور است.

زاینده رود

بخشی از دیوار قلعه قورتان

قورتان درست چسبیده به روستای بلان است و یا بهتر بگویم بلان چسبیده است به قورتان و فقط زاینده رود آنها را جدا می کند که حسابی پرآب و نیزار است. پرنده ها در آنجا شورمندانه به پرواز در آمده اند و صدای جیک جیک شان آنجا را گرفته است.

منظره واقعا دیدنی است. من به دوچرخه تکیه می دهم و دوچرخه هم به من. دوست دارم تا صبح قلعه را تماشا کنم که بخش اصلی روستا قورتان است.

نسیم بهاری حسم خوبم را دو چندان می کند و خستگی از تنم می برد به دور دست ها.

انگار قورتان بخشی از قلعه ارگ بم است. نه!

هویت این قلعه جداست. چرا در مورد این قلعه هیچ نشینده ام، ولی ارگ بم را خوب می شناسم. شاید زلزله بم، قلعه بم را به من و به خیلی ها دیگر شناساند. می گویند دهه چهل هم اینجا یک سانحه هوایی هلیکوپتر اتفاق افتاده و متوجه این قلعه زیبا شده اند.

رودخانه زاینده رود

امتداد رودخانه زاینده رود در قورتان |عکس از عدالت عابدینی

قلعه تاریخش به چهارم هجری برمی گردد. حدود هزار سال پیش یعنی دوره دیلمیان. البته قطعی نیست، کوزه ها و ظرف های هم مربوط به دوره ساسانیان و اشکانیان هم در این روستا پیدا شده است.

فعلا حدس  و گمان ها و اسناد این را می گویند، شاید بعدها اسناد دیگری هم به دست آمد، طول عمرش زیاد هم شد.

تا دهه چهل و قبل از تقسیمات اراضی، زندگی در آن جریان داشته و هر خانه از دو تا سه خانواده تشکیل می شده است. و هر خانواده هم شش هفت بچه داشتند. در نتیجه خانه ها خیلی پرجمعیت می شدند. 

 اما بعد از تقسیمات اراضی،  مردم، صاحب بخشی از زمین های ارباب ها می شوند. خیلی از آنها از قلعه بیرون  می روند و آنجا را رها می کنند و خودشان خانه های طاق ضربی در ضلع شرقی و شمالی قلعه می سازند . خانه های قلعه به محلی برای نگهداری دام و علوفه تبدیل می شوند و دو سه خانوار بیشتر نمی مانند.

این سمت که روستای «بلان» است، بادگیر، آب انبارش خیلی دیدنی است. قورتان قدمتش بیشتر است و حرمت بزرگ تر واجب. از طرفی مردم هم می گویند: «اونجا اقامتگاه هم داره»

یک لحظه چشمم به  خورشید می افتد که با ایما و اشاره می گوید: «زود باش! داره  شب می شه، یه فکری برای اسکانت بکن»

از پل روی رودخانه رد می شوم تا به قورتان می رسم. در میانه روستا، سمت چپ دیوار بلند قلعه و  سمت راست خانه های روستایی قرار دارند.

مردم کلن می خواهند کمکم کنند. جالب اینکه همگی هم اقامتگاه «بالابان» را معرفی می کنند و سید حسن فاطمی را.

با غلامحسین عباسی دهیار تا تماس می گیرم، با موتور می آید. مردی با چشمانی سبز و قدی بلند و سبیلی بر لب و کت و شلواری به تن و موهایی به پشت زده. برازنده دهیاری است حداقل در نگاه اول.  او هم، همان اقامتگاه و همان شخص را  معرفی می کند.

با هم به سمت مسجد روستا می رویم.  فاطمی  آنجاست. صورتی پهن و کشیده با موهایی کم پشت و ته ریشی به صورت دارد و پیرهنی مشکی به تن.

بر خلاف انتظارم خیلی کم صحبت و آرام است. کرونا هم نمی گذارد دستی بدهیم تا حداقل صمیمتی شکل بگیرد.

یعنی این آقا می تونه کمکم کنه؟  
با هم به سمت اقامتگاه می رویم که داخل قلعه است، البته او با موتور و من با دوچرخه.  موتورها انگار اینجا یکه تازی می کنند. ورودی قلعه یک دروازه بزرگ دارد. داخل قلعه اول مستقیم و بعد به چپ و در ادامه سمت راست و داخل یک دالان می رویم.

 تابلوی بوم گردی «بالابان» دیده می شود. چند گل داخل گلدان در ورودی کار گذاشته اند.

در اقامتگاه باز می شود.

اقامتگاه بالابان قورتان

حیاط اقامتگاه بومگردی بالابان قورتان|عکس از عدالت عابدینی

 حیاط بزرگی در وسط اقامتگاه است، دور تا دورش  اتاق ها قرار دارند. از وسط حوض یک استوانه بزرگ تا ارتفاع نیم متر بالا آمده و بعد  سنگی مثل سنگ آسیاب با ضخامت یک کف دست روی آن  قرار دارد و از کوزه بالای سنگ، آب فواره می کند و صدای دلنشینی را ایجاد می کند.

حوض و استوانه به رنگ آبی در آمده اند و نوری هم به حوض می زند.

اقامتگاه بالابان

اتاق های زیبای بومگردی بالابان قورتان |عکس از عدالت عابدینی

 

در اتاق ها چوبی و به رنگ قهوه ای هستند و سردرها همه پنجره های ارسی،  شیشه های رنگی زرد، آبی نفتی، سبز و قرمز دارند.یکی از اتاق ها را فاطمی در اختیارم  قرار می دهد؛ اتاقی دنج برای یک مسافر دوچرخه سوار خسته از راه رسیده.

اقامتگاه به جز من کسی ندارد. ایام کرونا فعلا اینجا را خالی از سکنه کرده است. همان اول وسایل را داخل می گذارم. فاطمی می رود و می گوید یک ساعت دیگر بر می گردد.  خیلی خسته ام. زیرانداز آماده اتاق را می اندازم و سرم را روی متکا می گذارم و می خوابم.

نیم ساعتی به خواب می روم! انگار که سالها در این خواب بودم.

بیدار که باز می کنم متوجه آمدنم فاطمی می شوم. درست در سمت دیگر حیاط  و در اتاق گوشه ای است. متوجه بیدار شدنم می شود و دعوتم می کند که شام به آنجا بروم.

اول استکان چای داغ می آورد.  اشکنه تخم مرغ آماده کرده است؛ غذایی مرکب از پیاز و سیب زمینی و تخم مرغ و گوجه و انواع سبزیجات و ادویه جات.

محمد اسماعیلی دوست و شریکش و عباسی دهیار روستا هم آنجا هستند. خوشمزگی شام به قدری است که دوکاسه تمام از آن می خورم. واقعا شام دوچرخه سواری است.

پس از گپ و گفتی، فاطمی به اتاقم می آید.

سید حسن فاطمی

سید حسن فاطمی |عکس از عدالت عابدینی 

آنجاست که شروع به صحبت می کند. می فهمم دریایی  از اطلاعات است و چه خوش صحبت و با معلومات است.

اما یک اتفاق باعث می شود که او بیشتر به تحقیق و مطالعه در مورد روستا بپردازد.

سال 83 شرکت عمران زاینده رود، همایش «کویر و تالاب» را برگزار می کند. مهمانانی که در این همایش شرکت کرده بودند، بعد از دیدن کویر و تالاب، به روستای قورتان می آیند  و وقتی آن بنای خشتی عظیم را می بینند و تاریخچه آن را می پرسند کسی نیست که جواب درستی  بدهد. هر کسی نظر شخصی خودش را می گوید.

در اینجاست که جرقه یا انگیزه در آقای فاطمی ایجاد می شود. باید خود دست به کار بزند و با همکاری دوستان همسو تاریخچه روستا را در بیاورد.  شروع به جمع آوری اطلاعات چه درست و چه نادرست در تحقیقات میدانی و مطالعاتش در  خصوص روستا می کند.

تا سال 85 به عنوان فعال روستایی در جشنواره های مختلف روستایی شرکت می کند و به معرفی روستا می پردازد. برای اینکه کار منسجم تر و بهتر شود در سال 86 اقدام به راه اندازی انجمن «دوستداران میراث فرهنگی و گردشگری ارگ زنده رود» می کند  و در سال88 پروانه فعالیت می گیرد.  در این مدت علاوه بر در آوردن تاریخ روستا، اقدام به احیاء ضرب المثل ها و کارهای قدیمی، ثبت ملی مراسم عزاداری زار مخصوص این روستا، شرکت در نمایشگاه های مردم شناسی و مرمت کبوترخانه روستا را انجام می دهد.

حسن فاطمی به همراه دوستش محمد اسماعیلی خانه قدیمی در داخل قلعه را  سال 94  خریداری می کنند و با دریافت وام، اقدام به مرمت و نوسازی آن می کنند و اولین  و آخرین بوم گردی را در حال حاضر در این روستا به درست می کنند.

متاسفانه در این راه مورد حمایت هم قرار نمی گیرند.

گفتنی ها در خصوص روستا زیاد است که در قسمت بعد به آنها بیشتر خواهم پرداخت.

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

مسجد جامع برسیان

جالب ترین و زیباترین محرابی که تاحالا دیدم، همین محرابی است که الان درباره اش می گویم. محرابی که سمبل هایی از مسیحیت، یهودیت و اسلام از جمله صلیب، ستاره سهیل و آیه های قرآنی در آن است. این محراب  به دوره سلجوقیان یعنی حدود نهصد سال پیش بر می گردد، تقریبا صد سال قبل از اینکه مغول ها به ایران حمله کنند.  اما یادم رفت بگویم که اینجا روستای «برسیان» است.

هر چه به محراب نگاه می کنم، از نگاه کردنش سیر نمی شوم. آیه قرآنی  از یک طرف شروع شده و پس از طی مسافتی رو به بالا و عبور از قوس محراب، دوباره در سمت دیگر، به فاصله سه چهار متری پایین آمده است. چه ذوقی، چه هنری و چه دقتی هنرمندان آن زمان داشته اند.

البته اینجا نمازخانه  مسجد است که ابعادی 10 متر در 10 متر دارد و کلا از آجر است. بدون شک بیش از هزاران آجر در آن بکار رفته است.

در گوشه ای از مسجد یک داربست چوبی نسبتا سالم است که ما را یعنی من و آقای برسیانی را تماشا می کند. برسیانی کلید دار مسجد داست.

مسجد جامع برسیان

در سه گوشه مسجد هم روزنه هایی از آجر ساخته شده اند که  مثل پنجره نور را به داخل هدایت می کنند.  نقش تهویه کننده هم می توانند داشته باشند.

اما چه شد که از این مسجد سر در آوردم که به مسجد جامع روستا هم شهرت دارد.

مسجد جامع برسیان

دلیل آن به مناره اش بر می گردد. از دور که با دوچرخه می آمدم، مناره نسبتا بلند آجری، مثل یک فانوس صحرایی مرا به سمت خودش می کشاند و هی می گفت: «بیا این طرف، منو ببین. بعد دلت خواست راهت را ادامه بده»

مناره همانطور که از اسمش پیداست قبل از اسلام محل برافروختن آتش(نار) بوده است. هم راه را نشان می داده و هم محل برافروختن آتش برای زرتشتیان بوده.

این شد که در این روستا زمین گیر شدم و راه را ادامه ندادم. این زمین گیر شدنم فقط به مسجد دیدنم ختم نشد به جاهای دیگر هم رسید.

اولش به در منزل آقای برسیانی رفتم. آنجا را هم دهیار روستا معرفی کرد. دهیار روستا را هم یک تعمیرکار شماره اش را داد. چقدر طولانی شد. برویم سر اصل مطلب.

برسیانی اولش از همراهی کردنم پرسه می رفت. لنگ ظهر، آن هم ساعت دو بعد از ظهر اگر در خانه خود من را هم بزنند، من هم خودم را زیر چشمان بسته  و خواب عمیق و درهای بسته و گوشی از آنتن خارج شده  پنهان می کنم.

ولی با این حال، مثل اینکه برسیانی دلش به حال من و دوچرخه ام سوخته باشد. قبول می کند که بیاید و در مسجد را برایم باز کند. به شرط اینکه توضیحی ندهد. حال نداشته و کسالت داشته را دلیل عدم توضیحش می داند. من هم با جان و دل می پذیرم.

اما  در داخل مسجد وقتی حیرت و تعجب و کنجکاوی را می بیند و چهره ام که دیگر مثل یک علامت سوال بزرگ شده بود، دیگر نمی تواند بی تفاوت تماشاچی باشد و توضیحی ندهد. سنگ تمام می می گذارد.

مثل یک لیدر و راهنمای خوب، اطلاعات جامع و کاملی در خصوص مسجد می دهد. راستش اصلا به قیافه اش نمی خورد این قدر پر از معلومات باشد. طول و عرض و ارتفاع قسمت های مختلف آنجا را حتی به سانت هم می دانست.

 ولی حیف! حیف که تابلویی هم در ورودی مسجد به زبان فارسی و انگلیسی نبود که توضیحی در مورد آن داده باشد. برسیانی که همیشه در خانه اش نیست!

برسیان

از پله های تند کنار مسجد و در قسمت بیرون آن، به پشت بام می روم. کاملا مشخص است که یک طرف مسجد کاملا از بین رفته است. در سمت دیگر هم کاروانسرایی هم دیده می شود.

اما آنچه که چشمم را آزار می دهد، ساختمان های ناهمگونی است که اطراف روستای با بلوک های سیمانی و سفال ساخته شده  اند.

حداقل نیامده اند خانه ها را به شکل همان روستایی  و یا به شکل یکسان و با معماری سنتی بسازند. یاد سفرم به روستاهای چین می افتم که از روستایی به روستایی می رفتم، همه خانه یک شکل و یک اندازه بودند. هم خانه ها زیبا بودند و هم عدالت را در  خانه ها می شد دید. منظور، خودم(عدالت) نیستم. منظورم همان است که سالهاست شعارش را می دهیم و به آن نمی رسیم.

کلی فیلم و عکس از مسجد می گیرم.آسمان آبی و ابرهای سفید هم، پشت زمینه گنبد را عالی کرده اند.

می آیم جلوی در مسجد که دوچرخه ام در آنجا منتظر است.

همان موقع است که آقای محمدی از روستای منشیان تماس می گیرد که روز قبل با او بودم. تا می فهمد در برسیان هستم، گفت «هماهنگ می کنم که یکی از دوستانم بیاید دنبالت». به او می گویم: «نه نمی خواد  زحمت بیافتید» ولی توی دلم می گویم: « اگه بشه چی می شه» . خیلی دوست داشتم وقت بیشتری در این روستا بگذارنم.

پیرمردهای برسیانی

کوچه  روبروی در اصلی مسجد خلوت است. تقریبا هیچ کس نیست. لنگ ظهر است دیگر. به جز چهار پیرمرد با حال با مرام خوش صحبت با یک دوچرخه 28 قدیمی که روی جک ایستاده، کسی نیست.

به سمت آنها می روم.  معلوم است که خیلی با هم رفیق هستند و همدیگر را حسابی سرکار می گذارند. از خاطرات سفرشان می پرسم. همگی از سفرهای زیارتی می گویند و سختی هایی که در سفر به مشهد داشته اند. حتی یکی از آنها می گوید: «ما همه مون فقط داریم از سفر مشهد مقدس تعریف می کنیم.»  زمانی که فقط سه اتوبوس از اصفهان به مشهد می رفت.

کودکان برسیانی

کمی بعد سه پسر بچه ها نوجوان را می بینم که با دوچرخه شان کنار دوچرخه ام ایستاده اند. وقتی از آنها در مورد سفر می  پرسم هر سه آنها در مورد سفر به خارج کشور صحبت می کنند! نسل قدیم و جدید چقدر خواسته های شان با هم تفاوت کرده است.  قدیمی هایی که سوار بر حیوانات سفر می کردند، خوشحال بودند که در آن زمان با اتوبوس به مشهد رفته اند. طبیعی است بچه ها امروز که دیگر ماشین و اتوبوس زیاد دیده اند، دوست دارند آن طرف هم بروند آن هم با هواپیما.

چقدر جالب که یکی از آنها خیلی دلش می خواست به  چین برود. اگر گفتید برای چی؟ نه به خاطر غذاهای چینی یا کشتن کرونا بلکه برای دیدن خرس پاندا.

پیرمردهای برسیانی

ماشین پرایدی می آید و با پیرمردها سلام و علیک می کند. آقای طبالی است. دوست آقای محمدی.  اولش نمی فهمم که اوست. علم غیب که ندارم بفهمم. خودش را معرفی می کند و چقدر خوشحال می شوم. مردی با صورت نسبتا پهن و ژاکتی بدون آستین. چهره اش خیلی صمیمی است و آرام صحبت می کند.

با هم می رویم به سمت منزلش که کمی دورتر از مسجد و در آن سوی خیابان اصلی روستاست.

دوچرخه را در خانه که حیاط بزرگی هم دارد می گذاریم. می گوید که همسایه ها همه شان نسبت فامیلی به آنها دارند. یاد فیلم پدر سالار می افتم. دوست ندارم آخرش به سرنوشت آن فیلم مبتلا شوند.

زاینده رود

می رویم به روستا گردی. روستا دور تا دورش بیشتر گندم زار است و کمتر درخت میوه می شود دید. البته فاجعه زاینده رود کار این روستا را خراب کرده است. طبالی می گوید قبلن ها وضع اینجا خیلی خوب بود. مردم به لحاظ کشاورزی خوب تامین بودند. حتی با حسرت می گوید که کشاورزی آن قدر خوب بود که من تحصیلاتم را ادامه ندادم و به کار کشاورزی پرداختم از بس که آن زمان می ارزید.

اما در حال حاضر به خاطر همین کمبود آب و مشکلات اقتصادی، مردم دیگر زمین های شان را به شهری ها می سازند و آنها همین زمین را تبدیل به ویلا می کنند و دیگر کشاورزی هیچ!

طبالی عضو انجمن خیریه روستا برسیان است. ضمن اینکه شرکت تعاونی تولید «برگ سبز» را هم در سال 90 راه اندازی کرده است. کار شرکت، خرید محصولات کشاورزی و فروش آن به قیمت مناسب است. خود کشاورزان هم در این شرکت سهام دار هستند. آخر نمی دانم تحصیلات را می خواهد چکار کند وقتی این همه کار خوب انجام می دهد.

خاطره او در مواجهه شدن با توریست های خارجی در دوران کودکی  جالب است. اینکه مدیر مدرسه به او گفته بود چرا با آنها عکس انداخته است و احتمال دارد آنها او را بدزند! ولی از طرفی از همان بچه های دوچرخه سوار وقتی می پرسم که اینجا توریست دیده اند منظورم توریست های خارجی! جوابشان منفی است. 

محمد

ضمن گشت و گذار با پیرمرد هشتاد ساله ای به نام «غلامرضا سلیمانی» آشنا می شویم که کلاه زرد لبه دار به سر دارد و لباس گرم به تن. روی صندلی نشسته و روبروی خانه اش انگار که حمام آفتاب می گیرد. تا ما را می بیند، گرم صحبت می شود. از خاطراتش می گویدو عجیب مهارتی دارد در خواندن حروف ابجد. آیات قرآن را به ابجد با مهارت تمام می خواند.

پدرش در کار تجارت بوده است. از چهار الاغی می گوید که هر روز صبح با آن به اصفهان می رفته و محصولات کشاورزی می برده و اقلام مورد نیاز را می آورده است.  آن هم زمانی که نوجوان بوده است. اما وقتی که پدرش برای یک دوچرخه می خرد روزی دوبار به دوچرخه به اصفهان می رفته و بر می گشته یعنی 70 کیلومتر مسافت. کاش آن موقع بودم و از خودش و دوچرخه اش فیلم  می گرفتم.

آخر شب است که به خانه بر می گردیم. همسر آقای طبالی شام مفصلی پخته. برنج و خوشت مرغ و انواع سالاد و نوشیدنی از دوغ و نوشابه گرفته تا نان پخت خانگی هم است.

خوبی شان این است که اهل تعارف کردن هم نیستند.

قبل از شام محمد هم به جمع مان پیوست. محمد شش سالی است که علاوه بر درس خواندن، ورزش ژیمناستیک هم کار می کند، ضمن اینکه دو سالی است که در کار الکترونیک نزد عمویش است. آفرین بر چنین پدری با چنین تربیتی.

محمد

 

طبیعت برسیان

زاینده رودی زمانی پر از آب بود و کف  آن را نمی شد دید

زاینده رود

نوشته «زاینده رود من کو» را در بین مسیر زیاد می دیدم 

مسجد جامع برسیان

نمای مسجد جامع برسیان از بیرون 

کاروانسرای عباسی برسیان

کاروانسرای دوره عباسی نزدیک مسجد جامع برسیان 

مسجد جامع برسیان

نمایی دیگر از مسجد

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

روستای منشیان

 

قرارِ سفرِ نصف شبم با دوچرخه می افتد برای اول صبح. تغییر ناگهانی 15 درجه ای دمای هوا، دلیل این تصمیم بود. راستش نقشه خود من هم درست دو ساعت قبل از حرکتم تغییر می کند. می خواستم شروع دوچرخه سواریم از یزد باشد که در لحظه آخر اصفهان می شود.
اول باید خودم و دوچرخه را با اتوبوس به اصفهان برسانم. سه ساعتی طول می کشد تا اتوبوس بیاید. همین انتظار نسبتا طولانی، سر صحبتم را با سید مجتبی باز می کند. او هم مثل من منتظر است. 
اهل اصفهان و میانسال است. قد نسبتا کوتاه با موهایی کم پشت دارد. یک کیف بزرگ با یک کیف کوچک را بر روی چرخ دستی اش می کشد. خلاصه اینکه مسافر سرراهی است، چرا که از تهران آمده و به اصفهان می رود. از ورشکستگی اش می گوید و فروش کلیه اش برای تامین هزینه زندگی، بدون اینکه زن و تنها دخترش آن را بدانند. در کار آجرنسوز بوده است و شش نفری هم کارگر او بوده اند. 
احساس می کنم قیافه اش صادقانه تر از آن  باشد که دروغ بگوید. مرا به گوشه ای می برد و با کلی مقدمه چینی و معذرت خواهی می گوید: «داری صد تومن بهم بدی، الان هیچ پولی توی جیبم ندارم؟»
اصلا ماندم چطور این قدر زود با من صمیمی می شود؟ یعنی نیم ساعت این قدر آدم ها را به هم نزدیک می کند؟ شاید خودم مقصر هستم که زود صمیمی می شوم. آخرش  چهل تومان بابت کرایه ماشینش می دهم. می گویم من خودم مسافرم و امکان پول زیاد خرج کردن ندارم. 
واقعیتش داشتم. ولی چون او را نمی شناختم به همین مقدار بسنده می کنم. از طرفی من  با او چه نسبتی دارم؟ تازه جالب تر این که وقتی به اصفهان می رسد طلب 50 هزار تومان دیگر هم می کند که پیش تنها دخترش دست خالی نرود! 
ای داد و بیداد! مانده ام حرفش را باور کنم یا نه؟ اگر کلاهبردار است، چرا مبلغ زیادتری درخواست نکرده است؟  اگر هم واقعا ندارد، یعنی این قدر پیش دوستان و آشنایانش بی اعتبار است که نمی تواند مبلغی از آنها قرض بگیرد؟ اصلا عذاب وجدان ندارم که چرا دفعه دوم به او پول ندادم. بدتر اینکه او بعد از این ماجرا، حتی یک بار هم با من تماس نگرفت! پس کار درستی کردم. خیلی هم بد نبود، چرا با حرف زدن با او این مسیر برایم کوتاه تر شده بود. 
وقت ظهر به اصفهان می رسم. مسیر حرکتم جنوب شرق اصفهان یعنی شهر ورزنه و باتلاق گاوخونی است. مسیر در اصفهان از خیابان های پت و پهن است تا اینکه کم کم از شهر خارج می شوم.
از جایی می گذارم که تابلوی بزرگ تاسیسات هسته ای بر روی دیوار آن است. دیوارش خیلی طولانی است. مراقب هستم که دوربین را در نیاورم و کار دست خودم ندهم. تابلوهای عکاسی ممنوع هم حسابی حواسم را جمع و جورتر می کند.  از طرفی به دیوارهای آن نگاه می کنم. نه نگهبانی دارد و نه دوربینی! از آنجا زیاد دور نشده ام که در ابتدای روستای «جوزدان» ماشینی روبرویم می ایستد. راننده اش از من می پرسد به دنبال چیزی هستم؟ 
می فهمم مامور امنیتی است با لباس و ماشین شخصی. بدون اینکه از او کارت شناسایی بخواهم، خیالش را راحت می کنم که من فقط یک گردشگر هستم و لاغیر. رفتار مودبانه ای دارد و می خواهد کمکم کند. 
ای کاش این موضوع زمانی قابل درک شود که یک دوچرخه سوار توریست کار ضد امنیتی و جاسوسی نمی تواند انجام دهد. ابزارهای خیلی پیشرفته تری هم آمده اند. یاد دستگیر شدنم در تاجیکستان می افتم!
به روستای مُنشیان در می رسم که تقریبا به روستا جوزدان است. همان اول وارد یک بنگاه معاملات املاک می شوم.  در شیشه ای بزرگ رو به خیابان اصلی روستا دارد. نقشه بزرگ  جهان بر روی دیوار آن است. فکر کنم صاحب مغازه اش بدش نمی آید معاملات ملک در سطح جهانی هم انجام دهد. خدا رو شکر که نقشه کهکشان راه شیری  نزده است. 
حالا چطور سر از این مغازه در آورده ام، ماجرایش را می گویم. مردم می گویند سید در بنگاه است و می تواند اطلاعات لازم در خصوص روستا را بدهد. البته نه اینکه صاحب مغازه باشد. صاحب مغازه کسی دیگری است که فعلا در آنجا نیست. سید فقط دوست اوست. تنها یک نوجوان تُپل مپل پشت میز نشسته با اسمارت فونش به شدت مشغول بازی است. 
سید می گوید قبلا «شوتی» بوده است.  در دایره المعارف او شوتی به کسی گفته می شود که در کار قاچاق انسان است. وقتی به او می گویم منظورت قاچاق افغان ها است، می فهمم درست به هدف زده ام و حرفم را تایید می کند. از افغانستان آن آدم های بخت برگشته را داخل یک ماشین سواری می چپانده و به نقاط مختلف کشور قاچاق و یا به عبارتی پخش می کرده است. تصورش هم برایم سخت است، جادادن هفده نفر آن هم در یک سواری. شب ها در حرکت بودند و روزها  پنهان.
لابد افغان ها سید را یک ناجی می دانستند ولی به لحاظ قانونی این عمل یک کار مجرمانه است. باید دید چه فشاری به این افراد وارد شده  که حاضر می شوند با پرداخت مبلغی از سرزمین آباء و اجدادی شان دل بکنند؟
یکی هم در آن بنگاه نشسته و شوخی و جدی می گوید سید برای همین کارهایش کلی پرونده دارد. خدا رو شکر که دو سالی است این کار را کنار گذاشته است. 
سید کاری برایش پیش می آید و می رود و می گوید که بر می گردد. ولی تا برگردنش می ترسم دیر شود. با هماهنگی دهیار روستا سر از  مسجد روستا در می روم. خود دهیار روستا نیست. 
گرسنه شده ام. ولی از صبح فرصت نکرده ام از خودم پذیرایی کنم. 
در مسجد روستا و بعد از نماز مغرب و عشاء، با چند نفر از ریش سفیدان روستا گرد هم می نشینیم و با آنها سر صحبت را باز می کنم. از وضعیت آب روستا، از بین رفتن کشاورزی، بیکاری و اعتیاد جوانان ناراضی هستند. 
 آخرش هم آقای حسین محمدی می شود میزبانم. محمدی مردی پا به سن  با کت و شلواری مرتب و  پیراهنی به رنگ آبی است و بسیار هم خوش برخورد و گرم است. 
به باغچه اش می رویم که کمی از خانه اش فاصله دارد.

محمدی

از در باغچه که وارد می شویم در تاریکی شب درختان تازه شکوفه زده را می بینم. سمت چپ و  درگوشه باغچه، چند مرغ و یک سگ کوچولو هستند. در انتهای باغچه و درست در قسمت میانی آن اتاق کوچکی هم است. داخل اتاق هم درگوشه ابتدایی سمت چپ یخچال و اجاق گاز و وسایل پخت و در انتهای گوشه سمت راست لحاف تشک است. 
همان اول کتری می گذاریم و چایی را دم می کنیم. حین نوشیدن چای او از خودش می گوید.
محمدی سالها در جبهه های جنگ بوده است. از پرستاری بازنشست شده است. به سنش نمی خورد چهارده سالی از بازنشسته شدنش گذشته باشد. می فهمم که خیلی زود مشغول کار شده است و در نتیجه زود هم بازنشستگی به سراغش آمده است. 
 با این حال هر شب به سراغ بیماران کرونایی می رود و به امورات آنها رسیدگی می کند. می گوید خانواده خود بیماران کرونایی در همان ابتدا از نزدیک شدن به بیمارشان ابا داشتند تا اینکه خودش و همسرش این کار را برای خانواده اشان تسهیل می کنند. 
تا فراموش نکنم بگویم که همسرش هم کار پرستاری می کند. آنها روش های پیشگیری از کرونا را هم به خانواده های بیماران کرونایی آموزش می دهند. 
 کار کشاورزی هم انجام می دهد. واقعا آدم پرکاری است. تا حالا که جبران دو آدم قبلی را کرده است و شاید هم چند دانگ بیشتر. 
باز صحبت که بیشتر می شود از درمان معتادان به روش «کنگره شصت» می گوید. از تجربه اش در همکاری با این کنگره می گوید.  اینکه چطور بیمارانی به این کنگره رفته اند و درمان شده اند. از جمله از 150 نفری که به این کنگره معرفی کرده است و حدود  90 نفر از آنها به طور کامل درمان شده اند. در این کنگره علاوه بر معتادان مواد مخدر، معتادان به الکل و دخانیات نیز درمان می شوند. 
از  سگ  کوچولویی یا به عبارتی ملوس می گوید که به علت همنشینی با چند آدم اهل  دود و دم معتاد  شده بود. نه اینکه خودش این همنشینی را انتخاب کرده باشد، صاحبش آدم ناحسابی بوده است.  اما فرشته نجاتی مثل محمدی او را از اعتیاد نجات می دهد. کارش فقط خدمت به بشر و موجودات است.

منشیان


لابلای صحبتش از مراجعه نکردن پدرش به پزشک در طول عمرش می گوید و آن را مدیون عادت های خاص او می داند. خیلی وسوسه می شوم که عادت پدرش را بدانم. پدرش اصلا غذای مانده نمی خورد. ساعت 9 شب می خوابد و پنج صبح بیدار می شود. با دوچرخه به محل کارش می رود و بر می گردد. هر وقت دردی هم داشت، کمی نمک و  سرکه سیب استفاده می کند. جالبش این که سیگارش هم ترک نمی شود. 
ساعت نُه شب می شود و محمدی می رود که به بیماران کرونایی سر بزند. برای من هم کنسر ماهی و لوبیا و تخم مرغ با نان می آورد  تا شام برای خودم درست کنم. 
اجاق گاز را روشن می کنم و غذایی برای خودم درست می کنم. یعنی این غذایی که اینجا درست کردم از بهترین غذاهای دنیا هم بهتر می شود چرا که به حد اعلای گرسنگی رسیده بودم. از صبح تا حالا به جز کیک و هله هوله چیزی نخورده بودم. 
بعد از شام، خودم را ولو می کنم روی تشک. واقعا بدنم و چشمانم خسته هستند. هم شام می چسبد و هم خواب.
***
روز بعد با محمدی می رویم به سمت خانم آقایاری که از اعضای شورای روستاست.

نان سنتی

نان محلی در روستای منشیان

قالیبافی

قالیبافی در روستای منشیان

 با همکاری او، دیدار از کارگاه قالیبافی و نان پزی سنتی دارم. متاسفانه به دلیل شرایط کرونایی فعلا قالیبافی هم تعطیل شده است و کسی آنجا نیست. نان در این منطقه و ادامه مسیر بیشتر به صورت نان لواش و گرد و با کنجد و سیاه دانه است که طعمی خوشمزه هم دارد. 

جواد محمدی نجار

جواد محمدی از روستای منشیان


جواد محمدی نفر بعدی است که با او ملاقات می کنم. کار نجاری می کند. عاشق کارش است. 
قیافه اش مثل بازیگرها می ماند. شک ندارم اگر به دنبال بازیگری می رفت یک ستاره می شد. البته در چهره. اما هنر او چیز دیگری است. 

جواد محمدی به همراه علی صادقی


در ابتدا، کارگاه نجاری اش را نشانم می دهد. علی صادقی هم در آنجا همکاری اوست. کارگاه دو بخش دارد.. بخش اول برش چوب است و بخش دوم رنگ کاری و باقی کارها. 
کارگاه نجاری را که می بینم احساس می کنم فرقی با دیگر کارگاه ها ندارد. اما نه! یک فرق اساسی را دارد. مشتریان کارهای او از شهرهای مختلف کشور هستند. چرا که کار آنها واقعا هنرمندانه و مقرون به صرفه است.
جواد  از 9 سالگی مشغول این کار بوده است. یعنی تقریبا سی سال است که این کار را انجام می دهد. خیلی  به کارهای قدیمی مخصوصا کار با چوب علاقه دارد. با دقت تمام کارهای گذشته را بررسی می کند و آنها را به من نشان می دهد. انگار عشق در لابلای این کارهای قدیمی پنهان شده باشد و او آنها را پیدا می کند و نشانم می دهد. 
علاوه بر این علاقه عجیبی هم به بازسازی خانه های قدیمی دارد و برای نمونه یکی از خانه هایی هم که در همان نزدیکی است را نشانم می دهد. این کارها را هم از بیست سال پیش شروع کرده است. کار در ساختمان سابق مجلس شورای اسلامی و مسجد سپهسالار را از بهترین کارهایش می شمارد. 
20  سال است که بازسازی کارهای قدیمی را انجام می دهد. 
این خانه قدیمی که فاصله چندان زیادی هم تا کارگاه نجاری ندارد حسابی بازسازی شده است. حدود یک سال و نیم تا دو سال بازسازی آن طول کشیده است.  خانه ای 280 متر با حوضی بزرگ در وسط و کلی گلدان های بزرگ و کوچک در حاشیه و اشیاء قدیمی آویخته به دیوار آن دارد. فعلا در خانه کسی نیست، اما پرنده ها شاد و شنگول از این فرصت استفاده می کنند و صدایشان در سرتاسر حیاط می پیچد. 

خانه قدیمی

 

روستای منشیان

 

روستای منشیان

 

خانه قدیمی

 

خانه قدیمی

 

خانه قدیمی

 

خانه قدیمی

 

خانه قدیمی

 

خانه قدیمی

 

خانه قدیمی

 

خانه قدیمی

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

دریای عمان

 

هنوز حرفم با خانم شهرکی رئیس روابط عمومی وقت منطقه آزاد چابهار به نیمه راه نرسیده که گوشی را بر می دارد. با یک تماس امکان اقامت سه روزه به همراه یک راهنما و راننده را برایم فراهم می کند. 
نمی دانم اسمش را می شود گذاشت شانس یا اینکه به قول فیلمی این شانس را با پیگیری هایم خودم توانستم ایجاد کنم. 
دغدغه اصلی ام از سفر به چابهار حل شد. راستش چابهار تا پایتخت راهش خیلی دور و دراز است. با  اتوبوس و قطار به رفتنش نمی ارزد. اول باید به بندر عباس رفت و از آنجا هم ششصد کیلومتر با اتوبوس از ساحل دریا تا چابهار رهسپار شد. دیگر زواری برای آدم باقی نمی ماند. پس بهترین گزینه سفر هواپیما می شود. 
ولی مشکل دیگری می ماند.  اینکه چابهار به تنهایی زیبایی خاصی ندارد. بیشتر دیدنی هایش در اطرافش است. منظورم دیدنی های طبیعی اش است. یا باید وسیله دربستی گرفت به آنجاها رفت یا اینکه  متوسل به تورها شد که من حوصله هیچ کدامش را نداشتم. 
وقتی به چابهار رسیدم با دوست کوچ سرفینگی ام تماس می گیرم و می روم به خانه اش. 
میزبان خوبی بود. خودش اصالتا کرد بود ولی خانواده اش در تهران ساکن هستند. با این حال مدتی بود که  زندگی در چابهار را انتخاب کرده بود. دوست داشت چابهار را نشانم دهد. اما من تمایل نداشتم مزاحمش شوم. پرسان پرسان سر از شهرداری و بعد منطقه آزاد و آخرش خانم شهرکی در می آوریم. او را به خدا می سپارم و خودم را به منطقه آزاد. 
آقای صادقی در همان روابط عمومی کار می کند. یکی از کارهایش عکاسی است. همراهم می شود. لباس سفید و  خوش پوش  بلوچی  به تن دارد. 


خود شهرستان چابهار چون منطقه آزاد است پر از مراکز فروش کالا است. انواع فروشگاه ها و پاساژها در آنجا دیده می شود. بیشتر اجناس خارجی هستند. خیلی از مسافرها به نیت خرید از شهرهای دور به آنجا می آیند. جان می دهد برای خانم ها! اما امان از بُعد مسافت. 
صنایع دستی رونق خوبی در این شهرستان دارد. مرد و زن و پیر و جوان انواع صنایع دستی را تولید می کنند که مختص خود آنجاست. 
باز سنتی اش واقعا دیدنی است. فقط رنگ است که آنجا آدم می بیند. انواع اغذیه فروشی ها هم در آنجا هست. برای سلایق مختلف غذاهای مختلف پیدا می شود. غذاهای دریایی اش که حرف ندارد. 
اما در کنار ظاهر زیبای شهر، نازیبایی ها هم بدی هم اطرافش هست. فقر بیداد می کند. جایی رفتیم که رسما سیم های برق روی زمین ولو بودند. 
پدری دخترش را به رغم استعدادی خوبی که دارد از رفتن به مدرسه منع می کند. اول در مقابلش می ایستم آخه چرا ؟ بعد می گوید:«از خانه تا مدرسه دخترم در امنیت نیست! خود من هم چند وقت پیش توسط افرادی تیر خورده ام.»

پدیده گل افشان چابهار


گل افشان صد کیلومتر ی تا غرب چابهار فاصله دارد. مجموعه فعل و انفعالات زمین باعث می شود که گل از دل  زمین به بیرون بزند. و این خود یک پدیده طبیعی بسیار زیبایی را در همان حوالی ایجاد کرده است. 
قلعه تیس، تالاب لیپار، درخت مکرزن، منطقه حفاظت شده گاندو، بندر گواتر برخی دیگر از دیدنی های این شهرستان هستند. 
با مدیریت خوب می شود این منطقه را به یکی از قطب های مهم گردشگری و ثروت تبدیل کرد. 
 

آقای صادقی و راننده همراه

 

پیرمرد و شتر

 

تالاب لیپار

 

موز چابهار

 

دختران بلوچی

 

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

روستای پالنگان|عکس از عدالت عابدینی

 

ما به شادی جمعی خیلی نیازمندیم خیلی 
رفتن به پالنگان یکی از بی برنامه ترین سفرهای من در چند سال پیش بود. شرح ماجرایش الحق شنیدنی است. تهران می روم. سوار اتوبوس سنندج می شوم. از پسر جوانی که بغل دستم است در مورد کردستان سوال می کنم. چند جای دیدنی  معرفی می کند که بروم و ببینم. 
از اتوبوس پیاده می شوم. باز با یکی از راننده ها  همدم می شوم جای دیگر را معرفی می کند. از میان کوه ها رد می شویم تا به روستا می رسیم. روستا از آن بالا دیدنی است. منظورم از بالا، بالای کوه است.  چرا که روستا تقریبا بین دو کوه قرار گرفته است. طبعتا وقتی که روی کوه باشد، پلکانی هم است. 
دوربین به دست با یک کوله پشتی وارد روستا می شوم. یک راست می روم سراغ دهیار یعینی شهریار. 
شهریار سوار موتور تریل است. راهنمایی می کند به کجاها بروم. یک سری به ابشار روستا و رودخانه و دیدنی های اطراف می اندازم و با غذای سنتی آنجا از خودم پذیرایی می کنم. 
اما به هنگام برگشت، شهریار را دوباره می بینم. به خانه شان می برد که درست در کنار رودخانه با چشم انداز عالی قرار گرفته است. 
حرف حرف می زنیم تا اینکه به یک رویداد عالی می رسیم. می گوید یک ماه مانده به عید دعوتم می کند برای یک جشن بزرگ. کور چه می خواهد یک چشم بینا و یک جشن  آن هم چه جشنی
اسفند ماه است که به دعوت شهریار روستای پالنگان می روم. جمعیت فراوانی از روستا و روستاهای اطراف و شهرهای دور و نزدیک آمده اند. 
چه حسی خوبی دارد این همه لباس رنگی می بینم.  همگی برای یک جشن بزرگ آمده اند. 
این مراسم با محوریت آتش است. 


تمامی مردم کوچک و بزرگ، زن و مرد، دختر و پسر، پیر و جوان همه و همه در این مراسم حضور دارند. آنها با پوشش هایی کاملا کُرد و لباس هایی رنگی محیطی شاد و تحسین برانگیز را به وجود آورده اند.
آتش که نمادی از پاکی در میان مردم کرد است، نقشی اساسی و مهم در این مراسم دارد.
ابتدا هیزم هایی که در مرکز روستا جمع آوری شده اند، توسط یکی از بزرگان روستا آتش زده می شود.

مشغل های آتش در دست جوانان |عکس از عدالت عابدینی


دختران و پسران جوان به صورت یک در میان مشعل هایی دردست دارند در صف هایی ایستاده اند و این خود نمادی از عدم تفاوت و یک دستی و برابری آنهاست و نشان از آن دارد که زنان از گذشته ای دور همراه و دوشادوش مردان در شادی ها و غم ها بوده اند و جنسیت دلیلی بر محدودیت نیست.
شعله های آتش که افروخته می شوند، دختران و پسران یک به یک مشعل های شان را آتش می زنند. بدینوسیله این نماد پاکی به نسل جوان تحویل داده شود و آنها هستند که باید این نماد را حفظ و نگهداری کنند و به آیندگان برسانند.

شعله آتش |عکس از عدالت عابدینی


آتش همیشه سوزان است و به بالا می رود و هیچ وقت به سمت پایین نمی آید.
جوانان نیز پس از آتش زدن شعله ها و عبور از رودخانه پر آب روستا ازکوچه پس کوچه های پلکانی روستا به بالا می روند و جوانانی که درون شان آتشین است این شعله ها را به آنهایی که در بلند ترین ساختمان روستا ایستاده اند، می رسانند. آنها همچون زبانه آتش هستند که نمی ایستند و فوران می کنند و به بالا می روند.
همزمان مراسم رقص و پایکوبی زنان و مردان و دختران و پسران به شیوه ای کردی برگزار می شود.
این رقص و پایکوبی نیز نمادی از اتحاد و یکدستی مردمان این دیار دارد. همه یک ریتم دارند، پای خود را جای پای نفر جلوتر خود می گذارند و راهش را ادامه می دهند.
و گروهی دیگر از مردم به تماشای این صحنه زیبا می پردازند

 

مشعل به دستان |عکس از عدالت عابدینی

 

دختران کرد |عکس از عدالت عابدینی

 

پسران کرد

 

پالنگان

 

زنان در روستای پالنگان |عکس از عدالت عابدینی

 

رقص کردی مردان |عکس از عدالت عابدینی

 

پسر کرد|عکس از  عدالت عابدینی

مشغل ها بر بالای روستای پالنگان |عکس از عدالت عابدینی

 

پیرزن پالنگان |عکس از عدالت عابدینی

بزرگ روستای پالنگان |عکس از عدالت عابدینی

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

روستای علی صوفی

نه کتاب درست و حسابی در مورد آن خوانده ایم و نه فیلم و سریالی در آنجا ساخته شده است. خدا برکت دهد اکثر فیلم ها و سریال ها در تهران است و چند شهر نظر کرده!
دروغ نگویم سالهای خیلی دور یادی از سیستان و بلوچستان می شد آن هم در فیلم های سینمایی که مربوط به قاچاقچیان می شد. 
بچه که بودیم فکر می کردیم آنجا برویم بی نصیب از گلوله نمی شویم. 
در روزهای پایانی سال 94، جانم را گذاشتم کف دستم و خودم را روی دوچرخه و رفتم به سمت سیستان و بلوچستان.  
نقطه آغاز حرکتم از  بیرجند در خراسان جنوبی بود. می خواستم خودم را  کم کم آماده ورود به سیستان و بلوچستان کنم. 
پس از چند روز به استان سیستان بلوچستان نزدیک می شوم و  لحظه تحویل سال. کنار جاده می نشینم تا سال جدید را تحویل بگیرم. بالاخره اینجا کسی نیست باید من تحویلش بگیرم. با تنقلاتی عید را به خودم تبریک می گویم. چشمم را روی هم می گذارم تا کمی خستگی در کنم. صدای کشیده شدن چند کفش روی زمین می آید. احتمالا آمده اند جان ستانی!
-    آقا اجازه هست به حریم شما وارد بشویم. 
کم نمی آورم. 
-    بفرمایید! بفرمایید! اینجا حریم خداست. منزل خودتان است.  
سر بلند می کنم ببینم این ها دیگر چه کسانی هستند. مردی است با دو فرزندش. دعوت می کند به جمع خانواده آنها بپیوندم و لحظه تحویل سال را تنها نباشم.
خدا نمی خواهد تنها باشم.
پرویز کیانی با خانواده از سمت خراسان به سمت منزلش می رود. از چند روز قبل از تحویل سال سفرشان را شروع کرده اند.  هم سن و سال خودم است با این تفاوت که سه فرزند دارد. خودش و همسرش هم در کار تدریس هستند. خیلی زود با هم رفیق می شوم. طوری که همسرش هم فکر می کند ما قبلا جایی همدیگر را دیده ایم. موضوع جوک هایمان هم کاملا مشخص است، مدیریت والای حضرات مملکت دار.  
باورم نمی شود با این همه فاصله جغرافیایی که از هم داریم، این قدر به لحاظ فکری نزدیک هستیم. درست بر عکس خیلی ها که به لحاظ فیزیکی خیلی به هم نزدیک هستند، فکر و ذهنشان یک میلیارد و ششصد هزار سال نوری با هم فاصله دارد. 
وقتی متوجه می شود ادامه مسیرم از زابل می گذرد می گوید  میهمان خانه پدری شان در همان نزدیکی ها باشم. کور از خدا چه می خواهد. در حال حاضر یک خانه در زابل. 
آنها می روند و من هم در پی شان البته با فاصله یک روز خورشیدی! 
ورود من به زابل هم زمان می شود با باد و بارندگی. بارندگی که خوشحالی مردم را به دنبال داشت. رودخانه ای که سال های خشک شده بود حالا پر آب شده بود 
سالهاست که زابلی ها با مشکل کم آبی سروکله می زدند. قبل وضعیت این طور نبود هم بارندگی بهتر بود و هم  افغان ها در آن سوی مرز سد روی رودخانه هیرمند نزده بودند. 
آب رونق کشاورزی و اقتصادی را به همراه دارد. اقتصاد که باشد فقر هم به خودی خود ریشه کن می شود. با ریشه کنی فقر دیگر آثار فقر هم از میان می رود.
زابل را مهمان باجناق پرویز هستم. مردی به غایت دست و دلباز.
زیاد در زابل نمی مانیم. می رویم به روستایی در مسیر زابل به زاهدان نزدیک شهرستان هامون. تابلوی روستای « علی صوفی» در کنار جاده دیده می شود. 
برخلاف تصورات شخصی ام، زمین های کشاورزی سرسبز زیادی در اطراف روستا هستند. پیرمردی را در دوردست می بینم به شدت مشغول کار در زمین های کشاورزی. همانطور خیره به او هستم، پرویز می گوید: پدرم است!
پیش از رفتن به خانه پدری به سمت خود پدر می روم. 

علی جان کیانی


کشاورزی با آن سن و سال و لباس مرتب و منظم ندیده ام.  چقدر با لذت کار می کند و از دوست داشتن کارش می گوید. 
با افتخار از فرزندانش یاد می کند، فرزندانی که هر کدام برای خودش اسم و رسمی دارند. بالاخره نان حلال کار خودش را می کند. 
خانه که می رویم فرزندانش و نوه هایشان هم آنجا هستند. بعضی هایشان می روند و بعضی دیگر می مانند. 

پشت بام خانه های علی صوفی


خانه خیلی باصفاست. حیاتش با تره و شاهی پر شده است با حوض سنگی در وسط آن. دیوارها ضخیم است. قوس های خانه دیدنی است. 
حاجی کیانی برادر پرویز است. روانشناس است. به خوبی به تشریح بخش های مختلف خانه می پردازد. 
شب همه جمع هستند. پدر و مادر و فرزندان.
.
خیلی دوست داشتم آن پدر و مادر را دوباره می بینم. اما متاسفانه رفتن من به دلایلی به تاخیر می افتد و آنها هر دو چشم از جهان می بندند. 
اما فرزندانش با اینکه در شهر هستند، اما خانه را حفظ کرده اند  و همچنان راه پدر و مادر را ادامه می دهند. 

 

خانه های روستای علی صوفی

 

روستای علی صوفی

 

باغچه خانه

 

پرویز کیانی و برادر و فرزندان  | عدالت عابدینی

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

حرم حضرت معصومه

دستم را سمت جوان ترک دراز می کنم و آدرس پمپ بنزین را می پرسم. بی تفاوت فقط آدرس می دهد بدون اینکه دست بدهد. 
بعد که می فهمد ایرانی ام، دیگر برای خداحافظی کردن دست می دهد. به همین راحتی. چرا که اول فکر کرده بود من از اروپا به ترکیه آمده ام و مسیحی هستم.
مذهبی غیر مذهبی را قبول ندارد و بالعکس. نه تنها ادیان مختلف همدیگر را قبول ندارند درون ادیان هم اینطور مشکلاتی است. 
باور و اعتقاد هر کسی بسیار تاثیر گرفته از شرایط محیطی است که در آنجا رشد کرده است. چه شخصی که معتقد است و چه آنکه بی اعتقاد. 
اما همه این آدم ها می توانند رابطه خوب با هم داشته باشند. وقتی حریم همدیگر را حفظ کنند. وقتی نخواهند باور خود را به دیگری تحمیل کنند. وقتی به اشتراکات در موضوعات اخلاقی از جمله دروغ نگفتن، خیانت کردن، کلاش نبودن، کلاهبرداری و دزدی نکردن بپردازند. 
چند سال پیش ضمن کلاسی قرار شد با هم به حرم حضرت معصومه قم برویم و از آنجا عکاسی کنیم. 
خودم تمایلی برای عکاسی از این مکان نداشتم. چرا که دیگرانی بودند بهتر از من با امکاناتی خیلی بهتر عکس های خیلی خوب تهیه کرده بودند. 
هر چند که از یک سوژه هزار عکاس هم می توانند عکس های کاملا متفاوت با دیدهای متفاوتی بیاندازند. 
می ماند سوژه ای مهم تر و بهتر. 
آدم ها
آدم هایی که به این مکان می آیند، طیف  مذهبی اند. آدم هایی که صرفا با دیدن همین مکان آرام می گیرند.
آدم هایی از نقاط مختلف کشور و حتی خارج کشور. 
برای من این آدم ها بهترین سوژه بودند. 
من آدم ها را دوست دارم از هر قومی و نژاد و  فرهنگ و دینی. 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

مردی در حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

روستای دهسلم

آقای جعفری از ناامنی جاده ای می گوید که در حال حرکت در آن هستیم. می گوید در اینجا یا قاچاقچیان مواد مخدر بودند یا آدم! 
بلافاصله می پرسم: آدم هم قاچاق می کردند؟
می گوید: منظورم قاچاق افغانی ها از آن سوی مرز بود. 
جاده به قدری ناامن بود که از ابتدای شب دیگردر آنجا امکان تردید نبود. اما سال هاست دیگر به واسطه تلاش های نیروی انتظامی امنیت نسبی در این منطقه برقرار شده است. 
هیجان زیادی برای دیدن روستایی دارم که به سمتش می رویم. روستایی تک و تنها در انتهای جاده ی نهبندان به سمت کرمان. 
روستایی که بعد از آن تا 200 کیلومتری هیچ آبادی ایی نیست. 

کوه های مریخی


بعد از عبور از کوه های مریخی به سمت غرب به مسیری صاف و هموار می رسیم که هیچ موجودی جز شترهای در حال چرا نیست. 
روستای دهسلم از دور با نخل های ایستاده و استوارش دیده می شود.  گفته می شود این روستا توسط شخصی به نام «سلم» ساخته شده، به همین خاطر به آن دهسلم می گویند. 
بالاخره به روستا می رسیم. روستا تقریبا خاله از سکنه هست. یا لااقل ما کسی را نمی بینیم.  کمی نمی گذرد با آقایان گلی و پروین آشنا می شوم که در آنجا مشغول تدریس هستند و با ما همراه می شوند برای نشان دادن قسمتهای مختلف روستا. 

دهسلم
کوچه پس کوچه روستا را کمی شن گرفته است. اینجا هم مردم و هم خانه سازگار با کویر شده اند. معماری خانه باید به گونه ای باشد که خوب از سرما و گرما حفاظت کند. 
قلعه ای هم در اطراف روستا هست که دیواری از آن بیشتر باقی نمانده است. قلعه ها هم دیگر کاربری گذشته را ندارد. 
کمی جلوتر که می رویم زمین های کشاورزی آنجا را می بینیم. سبزتر از آنجایی بود که تصورش را می کردم. چطور امکان داشت در حاشیه کویر چنین زمین های سرسبزی باشد. 
نخلستان ها، رودشور، دریاچه نمک و کویر دهسلم برخی دیگر از دیدنی های دهسلم هستند. 

 

خانه سنتی دهسلم

خانه روستایی در دهسلم

خانه ای در دهسلم

به نظر می آید جای کولر در اینجا زیادی است 

شترها در دهسلم

بیشتر مردم دهسلم کار شترداری می کنند

داخل روستای دهسلم

روستای دهسلم از بام خانه

طبیعت روستای دهسلم

نخلستان ها و مزارع زیبای دهسلم 

قلعه دهسلم

بازمانده هایی از قلعه قدیمی در روستا

مردم منتظر دهسلمی

مردمانی در انتظار بازگشت یک زائر - تصاویر مربوط به زمان قبل از کرونا است 

کوه های مریخی

کوه های مریخی بین دهسلم تا نهبندان

کوههای مریخی دهسلم

جاده زیبای دهسلم به نهبندان

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

قمرود

باورکردنی نیست. در یک منطقه آن هم در قم این همه دیدنی توامان با هم باشد. گل افشان، تالار نمکی و آب گرم جوشان.

گل افشان فصلی است. آن موقعی هم که ما آنجا بودیم گل افشان غیرفعال بود. اما محسن می گوید که آب گرم، آبش همیشه از دل زمان می  جوشد. جای امیدواری است. 
از تالار نمکی که اندک فاصله ای تا گل افشان دارد بازدیدی می کنیم. رسوبات نمکی و تاقدیس ها ترکیبات این غار را شکل می دهند. 
از آن بالا، قمرود و نیزارهای بلند و زرد رنگ پیرامون آن به خوبی دیده می شوند. از راه باریکه ای به سمت آب گرم می رویم که سیصد متر بیشتر فاصله ندارد. 

آبگرم نیزار قم


آب گرم بر روی تخته سنگی به مساحتی حدود 70 مترمربع ایجاد شده است. انگار که آب، سنگ را سوراخ کرده باشد و از آن بزند بیرون. قطر دریچه خروجی آب حدود بیست سانت می شود. آب خروجی از یک مسیر مشخص به سمت رودخانه جاری می شود. مسیر دیگری هم در کنار آن با زاویه 90 درجه قرار دارد که خشک است معلوم است که آب در زمان هایی بیشتر فوران می کند. 
نیزارهای قم در قسمت جنوب غربی شهرستان است و از سد پانزده خرداد شروع می شود و تا قم ادامه دارد. میزان این نیزارها در جاهایی انبوه می شود و در جاها دیگر کمتر. 
مسیر عبور از میان این نیزارها گاهی اوقات صعب العبور می شود و باید مراقب بود. جاهایی آب راکد هستند و پشه ها حسابی در آنجا جولان می دهند. 
ارتفاع نیازارها در بعضی قسمت ها به 4 متر هم می رسد. اما عمق رودخانه مشخص است که قبلا تا دو متر هم بالاتر بوده است. 
به نظر می رسد ارتفاع رودخانه به جهت ساخت سد پانزده خرداد و همچنین بارش کم، کاهش پیدا کرده است. 

مرغ ماهی خوار


اما نیزارها دارای ویژگی ها جالبی هستند که در ادامه به آنها اشاره می کنم.
-    نیزارها باعث تبدیل فاضلاب به محصولات بی ضرر یا مواد مغذی برای فعالیت های زیستی می شوند. 
 - نقش مهمی در حذف فلزات از آب های زیرزمینی دارند.
-  مخازنی برای تغذیه آب های زیرزمینی هستند.
- خاک را به کمک ریشه شان نگه می دارند و سرعت جریان ها یا رودخانه را می گیرند. 
-  از زمین های پایین دست و مجاور در برابر آسیب های سیل محافظت می کنند. 

قمرود

 

طبیعت پاییزی نیزار قم

 

نیزار قم

 

آبگرم نیزار قم

 

قمرود

 

پدیده رسوبی

  • عدالت عابدینی