پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

نمایی از روستای ده چشمه فارسان

پپسی خنکی را از یخچال بر می دارم.  به سمت یکی از میزهای غذاخوری می روم. صندلی را عقب می کشم و می نشینم. اهرم درِ پپسی را فشار می دهم. با صدای فسی مقداری گاز می زند بیرون. نی را داخلش می گذارم و جرعه ای از آن را می نوشم. در همان زمان، چشمانم را روی هم می گذارم تا غذا آماده شود. هم خسته ام هم گرسنه. 
از در شیشه ای رستوران نگاهی به بیرون می کنم. مردی با بارانی آبی می بینم که زیر باران شدید با سرعت از جلوی رستوران رد می شود.
هیچ کس جز من در رستوران «جزیره» نیست، به جز کارگری که آنجا کار می کند. نمی دانم چرا اسم رستوران جزیره است؟ اینجا که جزیره نیست. یعنی خود رئیس رستوران در جزیره کار می کرده بعد اینجا را به یاد آنجا زده جزیره؟ یا غذاهای جزیره ای مثل ماهی و میگو دارد و یا اینکه فقط به خاطر  علاقه به جزیره بوده است. 
ذهنم بیشتر از این یاری نمی دهد. چشمانم بسته است که علی نبی زاده صاحب رستوران می آید و می گوید: 
-    سالاد هم بیارم خدمتتون؟
-    نه متشکرم! نیازی نیست
-    شما که این قدر زحمت می کشی و دوچرخه سواری می کنی باید بخوری و قوت بگیری
-    دیگه شکم جمع و جورم به بیشتر از این عادت نداره
البته خیلی هم جمع و جور نیست. سابقه رکورد زیاد خوردن هم دارم. چشمانم همچنان به سنگینی می روند و پلک هایم نمی خواهند باز شوند. 
بدون اینکه از او بخواهم از خاطراتش می گوید:
-     خیلی سال قبل در زمان پدرم که قصابی داشتیم، سه برادر مشتری مون بودن که توی کار نمدبافی بودن. اونا  هر روز سه نوبت به مغازه مون می آمدن و هر دفعه دو کیلو گوشت سفارش می دادن. یعنی در هر وعده غذایی دو کیلو گوشت می خوردن. 
یکهو چشمانم باز می شود و می گویم: 
-    دو کیلو برای هر وعده اونم برای سه نفر!!!
می خندد و خاطره ای دیگر می گوید این بار از خودش. انگاری که بخواهد مرا با این حرف ها حسابی به هیجان بیاورد.
-    یک بار به همراه دو تا از دوستام می رفتیم تهران . بین راه به قم رسیدم و رفتیم پیش یک جگرکی که می شناختیمش تا سفارش جگر بدیم. اما جگرگی می گه که جگر تموم شده. قول می ده بعد از برگشت از تهران جبران کنه
خنده ای می کند و در ادامه می گوید: 
-    وقتی برگشتیم دوباره رفتیم سراغ اون مغازه، به نظرت جمعا چند سیخ جگر خوردیم؟
با چشمانی نیمه باز می گویم: 
-    خیلی زیاد که بخورید سرجمع می شه ده سیخ.
این دفعه بلندتر می خندد و می گوید:
-    باورت نمی شه! 95 سیخ خوردیم. مردمی که از آونجا رد می شدن هاج و واج نگاهمون می کردن 
-    بابا دمتون گرم. منم بودم یه عکس سلفی هم باهاتون می گرفتم!
ولی من در اندازه آنقدر خوردن نبودم.
ناهار که خوردم با آقای شهاب جزایری تماس می گیرم. باران همچنان می بارد. آدرس می دهد و می روم به سمت خانه اش. زود پیدایش می کنم، چرا  که بین راه خودش با ماشین می آید دنبالم. می افتم دنبالش تا به خانه می رسیم.
بعد از سلام و خوش و بش می گوید: 
-    اول بریم خونه یه چایی بخوریم و استراحتی کنی، بعد می ریم به گشت و گذار
-    نه! فرصت خیلی کمه. تا نور داریم بریم کارمونا انجام بدیم بعد می آییم برای استراحت

آقای شهاب جزایری در پیرغار ده چشمه فارسان


دوچرخه را داخل حیاط می گذاریم و سوار ماشین می شویم. «ده چشمه» 5کیلومتر بیشتر تا فارسان فاصله ندارد؛ یعنی چسبیده به فارسان است. مهم ترین قسمت دیدنی این روستا هم پیرغار است. در پیرغار یک غار قدیمی آهکی وجود دارد  با سقفی که کاملا به سیاهی می زند.  مردم خیلی برای طلب حاجت به اینجا می آیند و شمع روشن می کنند. همینها باعث سیاه شدن سقف غار شده است. اما اینجا جای مقدسی نیست که آنها برای زیارت آمده باشند. شاید در زمان خیلی دورتر آدم ها غارنشین آنجا آتش روشن می کردند. نشان های مختلفی هم در ورودی همین غار حکاکی شده اند. شاید هم سکون و آرامش غار و دوری از سروصدا و ماشین، حس بهتری برای دعا برای مراجعین ایجاد می کند. 
روزنه ای در غار وجود دارد که می توان تا حدود پنجاه متر در آن پیش رفت ولی بعد از آن به علت باریک شدن تونل، امکان پیشروی وجود ندارد. حفاری های متعددی هم در کف و دیواره های این غار به منظوری مشخص انجام شده است.     
 سمت راست غار یک آبشاری با ارتفاع خیلی زیاد وجود دارد که آب آن از بالا سرازیر می شود.

سنگ نوشته های مربوط به پیرغار  - دوران قاجار

سمت چپ هم سه سنگ نوشته سالم به خطوط نستعلیق وجود دارد که به دستور سردار اسعدبختیاری و سردار ظفر بختیاری نوشته شده اند. در این سنگ نوشته های شرح لشکرکشی های بختیاری ها در انقلاب مشروطه ذکر شده است و قدمت آن ها به دوره قاجاریه بر می گردد. 

آبشار ده چشمه 


وقتی به سمت آبشار می رویم، بارندگی شدیدتر می شود. جزایری هم که لباس بارانی نیاورده است، پالتوی خودش را روی سرش می کشد. 

غار پارتی پیرغار

 

کمی دورتر از پیرغار، تونل پارتی پیرغار وجود دارد که با توجه به آزمایشان انجام شده گفته می شود این تونل به دوران اشکانیان بر می گردد. اما حدس وگمان هایی در مورد این تونل وجود دارد که یا راه مخفی برای عبور خان بوده و رسیدن به برج قلعه و یا محلی برای نگهداری اسلحه بوده است.

به همراه شهاب  جزایری و سعادت الله  یداللهی 


آقای سعادت الله یداللهی هم به جمع مان اضافه می شود. تعریفش را جزایری زیاد می کند. از اینکه از خانواده ای تحصیلکرده و اهل علم است. اداره مدرسه ای غیر انتفاعی را بر عهده دارد و تا جایی که بتواند به دیگران کمک می کند. 

از آنجا به باغ درویش در منطقه برنکان می رویم که محل باصفا برای روزهای تعطیل مردم است. به خانه  برمی گردیم.

 

رضا و پارمیس

 

رضا و پارمیس دو فرزند جزایری به استقبال مان می آید. باادب و فهمیده هستند. همان  جلوی در خیرمقدم می گویند. با خودم به شوخی می گویم:
-    بچه توی این سن و سال باید سرش توی گوشی باشه!  داشت یادم می رفت از این جنس بچه ها هنوز هستن!
شایان  هم که فرزند بزرگتر است از ترس اینکه ناقل کرونا باشد سلامی می دهد و خودش را پنهان می کند. 
من و یداللهی که گرم صحبت می شویم، همسر جزایری هم می آید. دوست دارم حرف هایش را بشنوم. در حالی که ایستاده و دست راست دست چپش را گرفته می گوید تا هفت سالگی به همراه پدر و مادر کویت بودند و بعد به ایران می آیند. اما در حال حاضر با بیماری پدر و مادر دست به گریبان است. هر دوی آنها درخانه شان زمین گیر شده اند. پرستارها قبول نمی کنند که همزمان به هردوی آنها رسیدگی کنند. ناچارا خودشان رسیدگی می کنند. 
از طرفی برادر آقای جزایری هم اخیرا دچار سانحه رانندگی شده است. 
نمی دانم چرا از جزایری هیچ خبری نیست. اتاق و آشپزخانه و  در حیاط را زیرچشمی نگاهی می اندازم، نمی بینمش. فقط دود سفیدی  از حیاط به داخل خانه می آید. 
همسرجزایری اینها را به یداللهی می گوید و غصه تمام وجودش را می گیرد. هر از چند گاهی هم به من نگاهی می کند و می خواهد غمش را یک جوری پنهان کند. ولی اصلا مهارت این کار ندارد. 
دیگر صدایی نمی شنوم. همه صداها گنگ می شوند. غم چون هیولایی به قلبم می زند. آنقدر بالا می آید که می خواهد به گلویم بزند. کاش می توانستم کاری انجام دهد. کاش پزشکی بودم و با نسخه ای حال آنها را خوب می کردم. کاش با یک دعایی، وردی یا سخنی حالشان را خوب می کردم. کاش معجزه ای اتفاق می افتد و همه آنها سرپا می شدند. 
یداللهی هم چون بزرگی می گوید: 
-    شما خودت تلاشت رو بکن. ولی تا دنیا بوده همین بوده. باید با این موضوع  کنار بیایید. چاره ای نیست. 
حس می کنم همسر جزایری کمی آرام می شود. 
غوطه ور در فکر بودم که پارمیس کوچکترین فرزند خانواده پیشم می آید و می گوید: 
-    عمو نقاشیامو نگاه می کنی؟
انگاری فرشته ای باشد که بخواهد مرا از اعماق غم بیرون بکشد. نقاشی هایش را نشانم می دهد.

نقاشی پارمیس از خانواده 

 

تصویری از تمام اعضای خانواده در یک قاب هستند. روی تک تک نقاشی هم نوشته بابام، مامانم، داداشم، داداشم، خودم! 
کوه های فارسان را هم فراموش نکرده که استوار آنها را در پناه گرفته اند. خط آبی هم جلوی پای همه آنها هست که بیشتر به رودخانه می ماند. 
در ادامه می گوید: 
-    باشگاه ژیمناستیک می رم. 
می پرسم:
-    می تونی چند تا از این حرکات که یاد گرفتی رو بزنی 
بدون هیچ مکثی با مهارت خاصی شروع می کند به پشتک وارو زدن 
اگر درد است،  پارمیس هست. اگر درد است شنونده خوبی مثل یداللهی است. اگر درد است، سنگ صبوری مثل جزایری هست. اگر درد است، خانه ای برای تیمارداری است. اگر درد است جایی بیرون از خانه است برای رها بودن است. اگر درد است خدایی هم است.
پس  جزایری کجاست!؟ بالاخره می آید. با کلی کباب آماده شده و برنج. غذای مفصلی آماده کرده اند. 
بشقاب برنج را می کشد و گوشت ها را داخل بشقاب بزرگی می گذارد و چند نان محلی گرد هم در کنارشان می گذارد و می گوید: 
-    عابدینی جان بکش! خجالت نکش 
-    ممنونم! خیلی زحمت افتادین 
-    این حرفا چیه تو مهمون ما هستی
برای اینکه خجالتم بریزد خودش نانی بر می دارد. گوشت و برنج را داخلش می گذارد و شروع می کند به خوردن و بعد می گوید:
-    لر باید این طور غذا بخوره
از این حرفش خوشم می آید و خودمم به سبک خودش می خورم. می گوید: 
-    حالا ندیدی توی کوهنوردی چطور به خودمون می رسیم. همونجا شب کله پاچه بار می زنیم. 
ضمن خوردن، نمی توانم خنده ام را  پنهان کنم. همسرش در ادامه می گوید: 
-    فارسانی ها عاشق کله پاچه هستن. تازه بعضی ها کله پاچه رو با برنج هم می خورن!
یاد نبی زاده رستورانی جزیره می افتم. با اینکه این طور می خورند ولی شکمی هم ندارن. تنها یک دلیل دارد که همه می دانند. 
اما یادم رفت که جزایری ها جدشان به سید نعمت الله جزایری بر می گردد. اصالت شوشتری دارند. در زمان کریم خان زند بنا به دستور کریم خان، 14 فرزند سید نعمت الله در سرتاسر ایران پخش می شوند تا احکام شرعی مردم را حل و فصل کنند. 
آنها همانجایی که بودند ماندگار می شوند اما ارتباطات جزایری ها با یکدیگر همچنان برقرار است. از آنجایی که سید نعمت الله مقبره اش در پلدختر لرستان است، در نتیجه تعدادی از جزایری 8 فروردین هر سال در این محل جمع می شوند و ضمن دیدار با یکدیگر به حل  و فصل مشکلات هم می پردازند. 

نمایی دیگر از آبشار ده چشمه فارسان

 

 

آبهای جاری از چشمه ها و آبشار ده چشمه 

منطقه بردنکن فارسان

 

  • ۰۱/۰۲/۰۷
  • عدالت عابدینی

ده چشمه

ده چشمه فارسان

نظرات (۲)

عالی. زیبا و جذاب

پاسخ:
همیشه انرژی هستی عادل جان ...ممنونم
  • محمدصادق اسلامی فارسانی
  • کوه پرسید ز رود

    زیر این سقف کبود

     

    راز ماندن در چیست ؟ 

    گفت : در رفتن من

    ...

    روان ، گویا و عالی.

    پاسخ:
    چه شعر زیبایی برای روان بودن و باید که همیشه و جاری و روان بود. سفر یکی از راه حل هاست
    ممنونم جناب اسلامی عزیز

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی