پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

در روزهای پایان سال 1402 که برف پربرکت کشورمان را سفید پوش کرده، اولین کتابم چاپ شد.

کتاب «آقای استالین! دوشنبه یادتان نرود»

سفرنامه مصور ویدئویی دوچرخه سواری در تاجیکستان

اینفوگرافیک 3 هزار سال کشور تاجیکستان
تجربه زیستن در میان مردم و ماجراهای تلخ و شیرین و پرماجرای یک دوچرخه‌سوار
بازنویسی کتاب توسط سید ناصر هاشمی از نویسندگان طنز پرداز کشور
استفاده از بیش از 100 تصویر مصور رنگی و سیاه و  سفید  با کیفیت در کتاب
امکان سفر مجازی ویدئویی به صورت مستند در اول هر فصل از کتاب با اسکن کیوآرکد
طراحی جذاب و زیبا توسط  دوست عزیزم آقای سید علی حسینی
چاپ کتاب توسط نشر لوگوس از انتشارات معتبر کشور
موشن گرافیک این کتاب توسط دوست خوب تدوینگرم  آقای خلیل محمدی صورت پذیرفته است.
تعداد صفحات: 240 صفحه

قیمت: 200 هزار تومان
ارسال رایگان کتاب با خرید مستقیم از سایت لوگوس

www.irlogos.com

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰
  • شما با نیاز جنسی فرزندان‌تان چه کار می‌کنید؟

سوال یکی از یوتیوبرها از مردم کوچه و بازار تهران سوالی بود که کسی نتوانست جوابی صریح و راحت به آن جواب دهد.

پاسخ‌ها مبهم و دوپهلو بود

جالب‌ترینش مربوط به خانمی بود که می‌گفت من که کاری نمی‌تونم بکنم ولی حتما به مشاوره ارجاع می دهم

سوال کننده پرسید: اگر مشاور گفت باید رابطه با کسی برای رفع نیازش داشته باشد آن وقت چه؟

با قاطعیت گفت: من این اجازه را نمی‌دهم.

بقیه هم تقریبا اینطور  جوابی دادند. مسئله‌ای که جوابش واقعا سخت است.

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

مستند ثروتمندهای بی‌خانمان محصول کشور استرالیا به معضل بی‌خانمانی می‌پردازد. 
در این مستند پنج نفر میلیونر داوطلب تجربه زندگی بی‌خانمان‌ها در مدت زمان ده روز می‌شوند.
 وسایل ارتباطی و پول آنها گرفته می‌شود.  
هر کدام تجربه خاص خودشان را دارند ولی بالاتفاق خسته، دلزده و بعضی هم گریان می‌شوند. 
با همه اینها، این تجربه تجربه‌ای است محدود و کمی هم تصنعی. 
اما مشکل اساسی اینجاست که هیچ وقت هیچ کس نمی‌تواند تجربه زیست دیگری را واقعا تجربه کند. 
هیچ‌کس اساسا نمی‌تواند دقیقا بیانگر احساسات و روحیات و ویژگی‌های طرف مقابل باشد. 
نه آن ثروتمند می‌تواند به درون فقیر دست پیدا کند و نه آن بی‌خانمان می‌تواند ببینید در دل آن فرد به ظاهر بی‌درد چه می‌گذارد. 
هر کس تجربه خاص خودش را از زندگی دارد و چه بهتر که کسی دیگری را قضاوت نکند. 
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

به خاطر کمبود بارندگی امسال، آب خانه‌ام شور شده بود و دستگاه آب شیرین کن درست کار نمی‌کرد. 
به یک مرکز ارائه خدمات زنگ می‌زنم برای تعمیرش. 
وقت غروب زنگ خانه زده می‌شود. شخصی که آمده خیلی جواب است. بیست سال بیشتر ندارد. 
می‌گویم: 
-    کسی هم باهات هست
-    نه خودم هستم
با مهارت کارش را انجام می‌دهد. منصف هم بود. اصالت افغانی دارد. از هشت سال پیش کارش هم همین است. می‌گوید در ابتدای دوره طالبان 95 افغانی یک دلار می‌شده الان 65 افغانی یک دلار می‌شود!
خودش هم نمی‌تواند به افغانستان برود با اینکه زمینی هم در فاریاب دارد. 
کار فنی را آنقدر وارد هست و آنقدر مسلط شده که درآمد خوبی هم داشته حتی می‌گوید سال 98 به خاطر جریانی 700 میلیون تومان پولش هپلو شده است. 
ولی با این حال همچنان بکوب کار می‌کند. 
با خودم فکر می‌کردم چقدر برای او خوب شده که خودش را زیادی درگیر کتاب و مدرسه نکرده و مهارتش را افزایش داده  است. اگر خودش وقتش را می‌گذاشت دانشش را افزایش می‌داد دست کمی از یک آدم متمول نداشت
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

قمر و جنیفر

اگر روزی روزگاری جنیفر لوپز را ببینم هول نمی شوم و مثل خیلی ها در مورد راز جوان ماندن و موفقیتش در عرصه های مختلف بازیگری و خوانندگی و رقاصی ببخشید حرکات موزونش نمی پرسم.
 اینها مسائل پیش پا افتاده و مسخره ای هست. 
جوابش  واضح و روشن است.
 خلاصه می شود در ورزش و اراده پولادین و اعمال جراحی و حمایت های مردمی و دولتی و ...
سوال من چیزی دیگری است:
-    جنی! این همه پول و ثروت را می خواهی چکار!؟ 
لابد بی هیچ تردیدی می‌گوید:
-     مگه تو فضولی؟
جنیفر غیر قابل دسترس است. می روم سروقت یک زن عشایری در ایران خودمان در رشته کوه های سبزکوه بختیاری و داخل یک چادر سیاه که در لحظه دیدارمان تنها بود. 
یادم رفت اسمش چه بود ولی گفت قمر صدام می کنن
از او پرسیدم چطور  اینجا زندگی می کنی؟
 در حالیکه استکان چایی جلویمان می گذارد. درد دلش شروع می شود.
 دو سال پیش شوهرش را خرس کشته و الان با چند بچه ریز و درشتش زندگی می کند. یک خورده یارانه بخور و نمیر هم شده خرج زندگی شان. قیمت دام هم به زحمتش نمی ارزد.
وقتی از او خداحافظی کردیم مسیر را نشان مان داد. خیلی سخت بود پایین آمدن از آنجا. روی سنگ لیزی توی رودخانه کم مانده بود بیافتم داخلش و به هلاکت برسم. 
با تمام سختی های قمر نمی دانم لوپز، لذت تنهایی و رهایی و اکسیژن خالص و سقف پرستاره هر شب قمر را درک می کند!؟

(در پرانتز بگویم تعریفم از لوپز دلیلی برای تایید برهنگی بیش از حدش و یا معرفی به عنوان یک نمونه موفق در زندگی حداقل از نظر من نیست و گفته آخر هم دلیل خوشبختی قمر نیست)
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

-    می خوام برم شادگان 
بدون اینکه از حسین خواسته ای داشته باشم رو برگرداند به سمت دوستانش و گفت: 
-    کی این مهمون ما رو  می بره شادگان؟
هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که یکی از آنها  گفت:
-    من می برم. 
-    پس مهمون ما تحویل شما!
به همین راحتی و سرعت و تندی!
میزبان من مهدی صوفی می شود. شادگانی است. مثل خیلی از خوزستانی های عرب و خونگرم و مهمان نواز. با هم سوار پراید می شویم. به شادگان می رویم.  صدکیلومتری که به جنوب اهواز برویم به شادگان می رسیم و حسابی می گردیم. 
الان هم بعد از چندین سال،  با دوچرخه به سربندر نزدیک ماهشهر آمده ام. نقشه را نگاه می کنم. خیلی نزدیک شادگانم. 50 کیلومتر بیشتر فاصله نیست. تا پس فردا شب هم برنامه خاصی هم ندارم. جایی هم نباید بروم، پس چرا شادگان نروم. گوشی را بر می دارم. زنگ می زنم به مهدی. بعد از سلام و احوالپرسی، می گوید:
-    آقای عابدینی ازت شکایت دارم
-    برای چی؟ 
-    دو ماه پیش اومدی خوزستان اینجا سرنزدی!
-    اومدم ولی رفته بودم دزفول 
-    من انتظار داشتم اینجا هم بیایی 
-    متاسفانه اون موقع فرصتم کم بود و نمی تونستم بیام. ولی الان با دوچرخه اومدم و نزدیک شادگانم. 
تا این را می گویم مهدی دلخوری اش مثل تخت پاک کنی که تخته راپاک کند از ذهنش پاک می کند و می گوید:
-     چقدر خوب! پس ما  منتظر شما هستیم. اتفاقا فردا هم عروسی داریم، بیا بریم عروسی عرب ها را هم از نزدیک ببین 
ببینید این یعنی یک دوستی بی شیله و پیله. بدون حاشیه.  یک نوع دوستی که منفعت طلبی پشتش نیست. من تا حالا کارخاصی برای مهدی انجام نداده ام. فقط کسی بوده ام که بارها خانه اش رفته ام و هر بار خودش و خانواده اش سنگ تمام گذاشته اند. مهم ترین وجه اشتراک مان حرف های مشترکمان هست. 
رکاب زنان می روم  به سمت آبادان. قبل از آن یک جاده فرعی است که به شادگان می خورد. اما هیچ تابلویی نیست که نشان دهد این راه به شادگان است.  به گوگل متوسل شدم. گوگل مپ تاییدش می کند.  
20 کیلومتری شادگان می رسم، زباله های زیادی کنار جاده هستند. بوی آن کم مانده خفه ام کند. زباله ها درست جایی هستند که رودخانه آب به سمت تالاب جریان دارد. خواستم حفظ ظاهر شادگان کرده باشم، کار خراب شد با این کارهای غلط مسئولان امر.
حالا بماند در سال های گذشته به خاطر زدن سدهای بی رویه، ورودی آب تا حد زیادی به شادگان کاهش پیدا کرده است. زباله ها هم شده قوزبالاقوز.
به محض رسیدن به شادگان مهدی با ماشینش به دنبالم می آید. این بار با ماشین پارس. به دنبالش می روم تا خانه و بعدش نخلستان می رویم. 

من و مهدی در یکی از نخلستان های اطراف شادگان


شادگان خرمای زیادی دارد. بعضی از این خرماها صادراتی هستند که به زبان محلی به آنها  «سعمران» می گویند. این خرما از مرغوب ترین خرماهای ایران است. ماندگاری و طول عمر بالایی دارد. فصل برداشت آن مرداد و شهریور است. تولید زیاد و قیمت مناسبی دارد و  به اروپا  و روسیه صادر می شود.
یکی دیگر از خرماها مرغوب شادگان خرمای برحی است.  این خرما از خوشمزه ترین خرماها در میان خوزستانی هاست. رنگ  زرد و متمایل به قهوه ای دارد. به علت  قند مناسب آن، در  خوراکی ها و نوشیدنی ها از آن استفاده می شود. هم خرما، هم رطب و هم خارک خوشمزه ای دارد و در همه فصول قابل استفاده است. 
به طور کلی به خرما در مرحله اول که زرد رنگ است برحی می گویند. در مرحله بعدی تبدیل به رطب می شوند که نصفش سیاه و نصف دیگر همچنان زرد است. مرحله آخر هم به رنگ سیاه در می آید.  این خرما در فصل بارندگی خرما می دهد.
عرب ها یک غذای مقوی از برنج عنبربوی خوزستان و خرما و روغن حیوانی درست می کنند. شیره خرما هم تهیه می کنند. شادگان یکی  از بهترین نوع شیره خرماها را دارد. 
مردم شادگان از برگ خرما برای ساخت زنبیل، سبد، جارو باد بزن سفره استفاده می کنند.  از تنه آن تخته های نئوپان می سازند. 
در راه خانه مهدی، از آشنایی اش با یک مهندس تهرانی می گوید. دعوتش می کند به خانه. باماشین دنبالش می رود، دشداشه لباس عربی به ا و می پوشاند. یک اسلحه شکاری دستش می دهد و ماهی صبور که یکی از بهترین نوع ماهی است و قبلا از مزایایش گفته ام، برای او آماده می کند. وقتی آن شخص تهرانی در خصوص شیوه خوردن ماهی صبور می پرسد، مهدی به شوخی می گوید:
-    ماهی را اگر کامل نخوری این یعنی اهانت به عرب ها!
مهدی در ادامه  با خنده می گوید: «اون تهرانی که حرف من رو باور کرده بود، چنان ماهی خورد انگار سالیان سال هست که ماهی صبور می خوره»
آنقدر حرف از ماهی زدیم. فردا آن روز پیش یکی از قوم و خویش ها و دوستان صمیمی مهدی و من یعنی صادق صوفی برای صرف ناهار می رویم آن هم ماهی. قبل از اینکه به مراسم  عروسی برویم. 
صادق یک خانه ویلایی بزرگ با نخلی در وسط حیاط دارد. 
با اینکه فقط برای دو سه ساعتی خانه هستیم، مهدی و دیگر مهمان ها ماشین های شان را داخل حیاط می گذارند تعجب می کنم و می پرسم:
-    برای دو سه ساعت دیگه چرا ماشین را داخل حیاط می گذارید؟
-    به خاطر امنیت. حتی توی همین دو سه ساعت هم دزدی می شه
وضع بد اقتصادی اینها را هم دارد. هر جا که حداقلی از رفاه و بنیه مالی برای مردم تامین باشد، میزان دزدی کاهش قابل توجهی دارد. اما شادگانی ها جفای زیادی از لحاظ اقتصادی دیده اند. آب و ماهی و کشاورزی و دامداری و نفت دارند و آخرش هم این می شود. 

مهمانی در خانه صادق صوفی


از اینها که بگذریم، خانواده صادق ماهی کبابی خوشمزه ای آماده کرده اند. وقتی اسمش را از صادق می پرسم می گوید: 
-    ما به این ماهی ها می گیم ماهی کارون
-    نه اسم دقیقش چیه؟
-    توی این منطقه ما کلا سه نوع ماهی داریم ماهی تالاب، ماهی شط، ماهی دریا. این ماهی هم که توی کارون صید می شه بهش ماهی کارون می گن. من اسم دقیقش رو نمی دونم. اسم محلی اش رو می گم.

سفره ی خوش رنگ و لعاب صادق

 

یکی هم نیست تو ماهی تو بخور حالا چه فرقی می کنه اسم ماهی چه باشه!
شادگانی ها علاوه بر ماهیگیری دامپروری آن هم  گاومیش و به فصلش، شکار پرندگان هم دارند. 
شب به عروسی می رویم. محل برگزاری عروسی خانه ای است بزرگ با حیاط پت و پهن. میهمانان به داخل اتاق می روند و دور تا دور بر روی پشتی تکیه می دهند. مازن پسر مهدی همراهم است. مازن علاقه خاصی دارد که فرهنگ خودشان را نشان دهد. هر چند که انتقادهایی هم دارد. 

بیشتر بزرگترها به داخل اتاق می روند و جوان تر ها در حیاط خانه روی موکت می نشینند


در مراسم از رقص و پایکوبی خبری نیست. با چایی و شیرینی از میهمان پذیرایی می کنند. بیشتر میهمانان هم لباس عربی به تن دارند. بدترین نوع لباس هم برای من است آن هم لباس ورزشی که هیچ جایگاهی در مراسم  عروسی ندارد. با آن دوربینی هم که روی دوشم انداخته ام، دیگر کار مسخره تر شده است.
با این حال سعی می کنم گوشه ای بنشینم و زیادی جلب توجه نکنم. 
بالاخره سفر 20 روزه ام با پایان این عروسی به پایان می رسد. 

جوان تر ها در حیاط و بیرون از اتاق نشسته اند

داماد با کت و شلواری مرتب می آید و با یک یک میهمانان دست می دهد.

مازن هم که یک جورایی به عنوان راهنمایم بود با داماد عکسی به یادگار می اندازد

دستپخت همسر مهدی صوفی مثال زدنی است


قایق هایی که در تالاب شادگان برای ماهیگیری استفاده می شود.

آخرین عکس ام در این سفر با من و دوست خوبم مهدی صوفی 

این هم آخرین عکس از مازن از دوست خوبم مازن پسر مهدی صوفی 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

من و دوچرخه اول صبحی توی حال و هوای خودمان شهر سربندر می رویم.  حرفی هم با هم نداریم. کلی تریلی و کامیون و سواری می آیند می روند. می آیند می روند.
اسم سربندر را اولین بار است می شنوم. تقریبا بیست کیلومتری غرب ماهشهر قرار دارد.  نامش بعد از انقلاب به شهر بندرامام خمینی تغییر پیدا کرده است. ولی نام قدیمی اش  همچنان مانده، شاید به خاطر راحتی تلفظ و کوتاه بودنش باشد و شاید به خاطر عادت مردم به اسم قدیمی. در زمان ساخت بندر شاهپور نام داشت و برای اسکان کارکنان و کارگران بندر، ساخته شده بود.
 هوای شرجی به تن و صورت و وجودم می زند، حس خوشایندی دارم. حسی که اگر  تابستان بود، برعکس می شد. رکاب زدن در هوای خشک و گرم به هوای شرجی و گرم ارجحیت دارد. در هوای گرم، عرق هر بنی بشری در می آید تا چه برسد به اینکه شرجی هوا هم به آن اضافه شود و رکاب زدن هم باشد.
دوچرخه به کامیون ها و تریلی های عبوری نگاه می کند. آنها به فکر مقصدند و دوچرخه در لذت مسیر مثل خودم. در میان خورهایی رکاب می زنم که ماهشهری های حسابی به آن می بالند. آب کاملا راکد و آرام با عمق کم است. داخلش ماهگیری می کنند. کاش توری قلابی داشتم می رفتم.  ماهی صبوری، کلیکایی چیزی صید می کردم. آتشی به راه می انداختم. کباب ماهی درست می کردم و می خوردم. 
-    نه اینکه خیلی هم ماهگیری بلدی؟ آشپزیت پیشکش!
-    حالا به فرض که بلد نیستم.  می تونم که خیالات کنم.
-    لنگه کفش هم بگیری زیادیه برات. خیالات نکن یه خورده به اتفاقا و آدمای دیروز فکر کن تا به فراموشخانه ات نرفتن!
-    اینو خوب اومدی! دمت گرم که بعضی وقتا آدمو به چالش های درست و حسابی میندازی 
-    به این چالش نمی گن! فکر و هوش که نداری. لااقل من یادآوریت کنم.
دوچرخه پربیراه نمی گوید. خیالم در آن هوای شرجی پرواز می کند به دیدارم با خانم ریاحی. مادرش خیاط معروف شهر باشد، خودش هم کار مادرش را ادامه بدهد. ثبت ملی بکند. مهر اصالت بگیرد. سی و هشت سال هم کارش این باشد. آخرش هم در آن محله قدیمی زندگی کند و پسرش با مدرک مهندسی صنایع دنبال کار بگردد. بی خود نیست مردم تا مرا می بینند می گویند: عدالت کجایی؟
یاد حرف هایش می افتم:
-    شرکت های خصوصی از همه جای کشور اینجا اومدن. کارها را گرفتن. فقط همشهری های خودشونا استخدام می کنن. ولی بچه های ما اینجا بیکار هستن. آب و هوای اینجا هم به خاطر پتروشیمی و کشتی های عبوری آلوده شده. قبلا ماهی صُبُور اینجا زیاد بود. این ماهی از ماهی های خیلی خوش طعم و مفید ماهشهری هاست. پروتئین زیادی هم داره. ولی الان صید می کنن و به کشورهای اطراف می فرستن! چون اونها به دلار پول می دن و ما به ریال. 
احتمالا پشت این کارها هم، یک طرح و توطئه خارجی باشد. تا کار سیاسی نشده و من دوچرخه برای ادای برخی توضیحات احضار نشدیم، راهم را  ادامه می دهم. آنقدری می روم تا به سربندر می رسم. از آنجا هم ده کیلومتری رکاب می زنم تا به بندر می رسم. پس قاطی نکنیم شد ماهشهر به سربندر، بعد از سربندر به بندر. 
 از آن دور دورا یکی اشاره می کند بروم به سمتش.  
خب این هم از روابط عمومی که منتظرم هست.  سلام علیکی می کند و می گوید:
-    بچه ها هنوز نیومدن 
-    کدوم بچه ها؟ 
-    مگه شما با دوچرخه سوارها نیستید؟
-    نه به خدا! دوچرخه سوار  هستم. با دوچرخه سوارها هم خیلی بودم. ولی منظورت کدوم دوچرخه سوارها هستن.
-    همونایی که قراره از ماهشهر بیان  تا بریم بندرگردی! گفتم تو هم شاید همراهی شون کرده باشی.
-    آهان! نه من با اونا نیستم. اومدم با روابط عمومی برم بندرگردی 
-    اتفاقا ما هم با اونا می خواهیم بریم.
ایمان خودش هم دوچرخه سوار است و اهل ماهشهر. الان هم با ماشین پژوی 206 خوشگلش دوچرخه سوارها را همراهی می کند. 

دله یا قهوه جوش که عرب ها در مراسم رسمی و  غیر رسمی برای پذیرایی از میهمانان استفاده می کنند.


همانطور که صحبت می کنیم، حواسم پرت آن طرف تر می شود. کلی چادر سیاه، ماکت کشتی، کتری زغالی روی آتش، مشک و پلاکاردهای خیرمقدم به مسافران نوروزی بساط کرده اند. می روم جز خیرمقدمیون باشم. مردی سُرنا می زند. بغل دستی اش مردی سبزه با موهایی رو پیشانی با یک دسته چوبی روی دایره می زند. هر دفعه که طبل می زند، لبش  جلو عقب می رود. یعنی هر دقیقه شصت باری لبش  جلو و عقب می رود. ریتم موسیقی را می شود با لبانش هماهنگ کرد.


 دخترانی بزرگسال با لباس محلی سیاه و سفید، سبز تیره و صورتی با دستمال هایی رنگی با چهره ای عبوس می رقصند. آن هم رقص لری. نفهمیدیم این رقص  حلال است حرام است. نگاه کردن به این زنان مشکل دارد ندارد؟ 
از نظر من به خاطر لبخند نزدن، پوشش زیاد، نداشتن حرکات وسوسه برانگیز هیچ مشکلی ندارد. نظر دیگر مراجع را نمی دانم. 
برای اینکه دچار اختلالات مغزی بیش از این نشوم،  به سمت یک دیگ بزرگ می روم؛ مثل قحطی زده ها.  داخلش چیزی شبیه شیربرنج زرد است.

آش ماهشهری برای پذیرایی از میهمانان 

 

به بهانه سوال ولی باهدف پذیرایی می پرسم:
-    ببخشید خانم پزنده ترکیبات این غذاتون چیه؟ 
-    علیک سلام. اول یک بشقاب بخورید. ببنید طعمش چطوریه. بعدش می گم ترکیباتش چیه.
به هدفم رسیدم. مثل اینکه فکرم را خوانده، خیلی تابلو بود.
-    آره. راست می گید. الان گشنه هم هستم خیلی می چسبه. 

توضیحات سرآشپز آش 


حیف که طعم خوشمزه و بوی آن با کلمات قابل توصیف نیست. و گرنه چه عطر بویی از این کلمات بیرون می زد.
-    خیلی خوشمزه بود. بذارید بگم چی توی این غذا هست. 
-    بفرمائید 
-    برنج، شیر، زردچوبه، روغن. درسته؟
-    بله!  دوغ، سیرداغ و ماست گوسفندی هم بهش اضافه کنید، شما که با دوچرخه اومدید بیایید یه کاسه دیگه هم بخورید. 
-    لطف می کنید.
تا محتویات دیگ تمام نشده، محل را ترک می کنم. ایمان به همراه بچه های دوچرخه سوار و روابط عمومی منتظرم هستند. 
حرکت می کنیم. نمی توانم با دوچرخه سوارها ارتباط بگیرم. جلوتر می روند و با هم صحبت می کنند. 
انتظار داشتم نه به خاطر خودم به خاطر بار دوچرخه بیشتر تحویلم بگیرند. ولی دریغ! مثل اینکه خودم را زیادی تحویل گرفتم.
تریلی هایی که در اینجا در حرکت هستند دو دسته اند. بعضی از آنها بار را می گیرند و به داخل کشور حمل می کنند. بعضی های دیگر کار داخلی بندر را انجام می دهند. تقریبا نوده درصد آنها هم ماک دماغدار هستند. بیشتر راننده های این ماشین ها از اسدآباد همدان هستند. یک نفر آمده و بقیه را به دنبالش کشیده. 
همانطور که می روم برای اینکه من هم حرفی زده باشم با خودم می گویم. سلام ای بندر، سلام ای کامیون ها، سلام ای  چرثقیل ها، سلام ای کشتی ها. 
یکهو خودم را روی یک اسکله روبروی یک ملوان می بینم.  در ادامه می گویم سلام ملوان!

ملوان غلامرضا قنواتیان 


غلامرضا قنواتیان ملوانی با لباس آبی سیر و کلاه امینی سبزرنگ از خودش می گوید و دریا و خوشی ها و سختی ها و داستان هایش. 
غلامرضا به عنوان پایلوت یا راهنمای کشتی روی یدک کش کشتی کار می کند. با یدک کش کشتی ها  را از کاپیتان کشتی های ورودی به بندر تحویل می گیرد و به سمت بندر حرکت می کند. کشتی ها با طناب های محکم به یدک کش ها وصل می شوند. برای این کار دو یدک کش لازم است. یکی سینه و دیگری پاشنه کشتی را می گیرد. 
ملوان ها از یک هفته تا شش ماه کارشان در دریا طول می کشد. به همین میزان هم مرخصی می روند. حتی در پاکستان و هندوستان تا یکسال هم روی دریاها می روند. 
باد و موج بزرگترین خطرها برای دریانوردها هستند. باد سرد و شرجی و شمالی همگی را تجربه می کنند. جذر و مد، موج های بزرگ در دریا درست می کند.  حتی در ایام طوفانی هم، یدک کش ها حتما باید در دریا باشند. 
دوری از خانواده و مشکلات جسمی و روحی هم پشت بندش است.  
براساس رسمی حداقل هفتاد هزار کمبود نیرو در دنیا در کشتیرانی وجود دارد. 
اروپایی‌ها به خاطر این مشکلات دیگر دریا نمی‌روند و دارند از جاهای دیگر نیرو می‌گیرند. یا این که در ژاپن دانش‌آموزان سوم راهنمایی را بورسیه کرده و حقوق می‌دهند. این‌ها بعد از این‌که دیپلم گرفتند به هزینه آن شرکت به دانشگاه علوم دریایی می روند تا درس بخوانند، تنها به این شرط که برای آن‌ها کار کنند.
نفر اول در یک کشتی کاپیتان کشتی است. تمامی مسئولیت‌های کشتی را بر عهده دارد و تمام کشتی در اختیار اوست.
 نفر بعدی «فرمانده یک» است.  درصورتی که کاپیتان دچار مشکلی شود کشتی در اختیار اوست.
 بعد از فرمانده یک، فرمانده دو و سه به ترتیب قرار دارند، موتورخانه مسئولی جدا دارد، یک سر مهندس در قسمت موتور‌خانه مسئولیت تمامی تجهیزات را بر عهده دارد و مشاور فنی کاپیتان هم هست، پس از او به ترتیب مهندس دو، سه و چهار قرار دارند. در این قسمت یک مهندس الکترونیک است و یک مهندس مخابرات. در قسمت ملوانی هم هفت یا هشت نفر ملوان هستند که در قسمت عرشه فعالیت می‌کنند. آشپز و دیگر نیروهای خدماتی هم وجود دارند.
مراکزی چون آموزش کشتی‌رانی جمهوری اسلامی، آموزش شرکت ملی نفت‌کش، آموزش کشتی‌رانی ایران و هند و مراکز خصوصی که در این زمینه فعالیت می‌کنند، آموزش دریانوردی را به عهده دارند. 
نتیجه نهایی که نصیبم شد این بود که برای کار در دریا باید عاشق باشد یا به قولی دوستی باید  عقشش به این باشه.

 

کشتی هایی که بار گندم را روی تریلی ها خالی می کنند. 

 

مشک ها در سال های دور داخل پوست گوسفند برای تهیه دوغ و کره و ماست ساخته می شدند اما امروزه به این شکل هستند

مامور حراست بندر که خیلی دوست داشت با من عکس داشته باشد

نوازندگان ماهشهری می زنند دختران رقص دستمال و پسران رقص چوب انجام می دهند. 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

خسته ام. رکاب زدن 50 کیلومتری تا ماهشهر، صحبت با روابط عمومی شهرداری، جلسه با مسئولان میراث فرهنگی و این آخری مصاحبه ام با آقای حسن مشایخی انرژیِ صاحب انرژی هسته ای را هم می گیرد تا چه برسد به من!
اما کاش فقط این بود. بعد از مکالمه تلفنی ام برای لحظه ای ذهنم هنگ می کند. هاج و واج ماندم چه کار کنم با این وضعیت!؟ مانده بودم چطور رایستارت کنم به تنظیمات کارخانه.
با مسئول روابط عمومی پتروشیمی بندر امام هماهنگ شده بودم شب مانی را در یکی از سوئیت هایشان باشم. یک شیر حلال خورده ای خواسته بود به من کمک کند تا بتوانم بندرامام را خوب بگردم.  
اما این لحظه آخری مسئول مربوطه تماس گرفته و می گوید: جناب عابدینی! متاسفانه سوئیت ها مشکل پیدا کردن و امکان پذیرایی شایسته و بایسته از  شما نیست. همونجا جا برای اقامتتون یک فکری بکنید! فردا اومدید ما در خدمتیم!
-    آخه الان تعطیلاته! خودتون هم می دونید هتل ها و مسافرخانه و اقامتگاه بومگردی و غیر بومگردی کیپ تا کیپ پر شدن. اونم توی این ایام که پرنده ها و چرنده های مهاجر هم برای خوشگذرونی به اینجا میان. چرا زودتر بهم اطلاع ندادین؟
-    شرمنده دیگه. اونقدر سرمون شلو غ بود نتونستیم زودتر بهتون خبر بدیم. 
-    خواهش می کنم. خودم یه کاریش می کنم.
-    ولی فردا اومدید بندر ما در خدمت شما هستیم.
با خودم فکر می کردم حتما به خاطر این هماهنگی قبلی یک عزت و احترامی هم برایم قائل می شوند! اما صد رحمت به آن هماهنگی های دقیقه نودی ام! 
کاری که شده. با اینکه گرسنه هم شده ام، حرص خوردن هم سیرم نمی کند. کارهایم آنقدر فشرده بوده که حتی نتوانستم بروم رستوران برای غذا خوری! خیلی دوست دارم غذاهای دریایی را تست کنم با آن شکم گرسنه؛ در حد یک نهنگ پلو. 
از طرفی یک مصاحبه دارم. بلیط برگشت هم باید از ترمینال بگیرم. دیر که می شد هیچ! به تاریکی هم می خوردم. چادر و کیسه خواب هم به این راحتی ها نمی شد استفاده کرد. جاده های دور و بر ماهشهر حسابی پرترددند. هر جایی هم که نمی شود جای کمپ پیدا کرد آن هم در تاریکی. توی این تاریکی جای کمپ پیدا کردن مثل پیدا  کردن یک سوزن در انبار کاه است. چشمانم خسته اند در حد کاسه درآمدن.
پسر آقای مشایخی هم قبل از این مکالمه گفته بود شب خانه شان باشم و من با اطمینان به نفس علی حده گفتم:«ممنونم! قبلا برای شب مانی هماهنگی شده» 
ولی خب باید رودبایستی و خجالت و شرم و کم رویی را طبق معمول می گذاشتم کنار دوچرخه! دوباره رو کردم به طرف آقای مشایخی 
-    یه عرضی داشتم خدمتتون 
-    بفرمائید 
-    جسارته
-    بگیدراحت باشید
-    امکان داره امشب بیام اینجا باشم. اگه ممکن نیست یک فکر دیگه می کنم. 
-    آخه این چه حرفیه می گید. من که خدمت شما گفتم. ما خونمون مضیف داریم برای مهمونا. پدر هم خودش گفت چقدر مهمان دوسته! شما چرا این قدر تعارف می کنی. وسایلتو بیار توی مضیف. بگذار برو کارت رو انجام بده و برگرد شب اینجا. فقط با عرض معذرت ما خودمون می خواهیم بریم مهمونی. شاید نتونیم اونطور که باید در خدمتت باشیم.
-    من فقط جای خواب می خوام و بس! 
کاش همه مشکلات نه پنجاه و شش درصد مشکلاتمان همینطور حل می شد.
حالم خوب شد. 
 سوژه های بعدی ام دو زن هستند از دو نسل. مادر و دخترند.
 نگاه به زنان چه در ایران و چه خارج ایران در اغلب موارد خوب نبوده و نیست. در زمان های گذشته چارچوب های خیلی دشواری داشتند و چند همسری امری متداول بود. در دنیای مدرن امروز  نگاه جنسیتی و ابزاری بیشتر شده است. 
در ایران نوع پوشش زن باعث بگیر و ببندهای سخت می شود و کلی مشکلات پشت بند آن می آید. 
در برخی دیگر از کشورها با لباس های خیلی سبک می شوند ابزار نمایش و پول درآوردن!
زنانی هم هستند که جسم و فیزیک شان برگ برنده شان نیست. تفکر و توانایی شان قدرت شان است. پس برویم به موضوع جذاب بعدی. 
بار دوچرخه را خالی می کنم. سبک بار و بال به خیابان شریفی در محله نسبتا قدیمی ماهشهر یا به قول خودشان مویشیر می روم! یاد محله پدری خودمان می افتم؛ ساختمان های نما نکرده و خیابان پرجمعیت.  روبروی مسجد داخل محل یک کوچه باریک خانم سکینه ریاحی را می بینم.


خانم ریاحی  خیاط صاحب هنر و صاحب نام ماهشهری است. صاحب هنری که هنرش را مدیون مادرش می داند. از مادر  آموزش ندیده ولی مثل مادر شده.  مادرش و خودش با هم زندگی می کنند. 
قصه مادر یک قصه معمولی نیست مادرش سفر زندگی کرده و زیر و بم زندگی رو دیده. با شور و اشتیاق از مادرش می گوید. حیفم می آید صحبت هایش را کم و زیاد کنم. عین صحبت هایش را با آن ته لهجه ماهشهری می نویسم.
مادر من خیری بهگامی 85 سالشه. مادر شش ماهه بوده  نوزاده بوده  از ایران به کویت مهاجرت می کنه(به همراه خانواده) همونجا بزرگ می شه. سیزده سالگی ازدواج می کنه. بعد از ازدواج دو  بچه همونجا داشته که مجددا به درخواست همسرش به ایران بر می گرده. متاسفانه اینجا که میاد از همسر جدا می شه. ازدواج ناموفق داشته. پسردایی اش هم بوده.
مادرم می مونه با دو تا بچه و باید اینا را بزرگ می کرده . تا هفت سال خیاطی می کرده. گلدوزی یا همون کَمه دوزی که از خاله های پدرش بهش به ارث رسیده بود. یعنی همونجا یاد می گرفتنه. کَمه دوزی اینارو کل خانما یا دخترای ماهشهر هم سنش بودند یا کوچکتر بودنه اینارو آموزش می ده. عبادوزی و خیاطی هم بوده.  (کمه دوزی به این صورت است که پارچه ای را روی دایره ای مثل الک می پیچند. بعد روی پارچه طرح هایی را می کشند. پارچه را جدا می کنند. با نخ گلابتون و پولک روی آن بافندگی می کنند)


خانم ریاحی نفسی تازه می کند  و ادامه می دهد:
-    یه خیری بوده توی ماهشهر که همه می شناختنه. خیری کویتی بهش می گفتنه با کلی هنر! کمه دوزیش هم دیگه مرتب انجام می داده. هر چی لباس می دوخته می فرستاده کویت. یعنی اینجا مطلقا خریدار نداشتنه. همشونا می بردنه اونور. فقط خیاطی خودشم قبول داشتن. یعنی هر چی شاگرداشم می دوختنه اینا را نمی فرستادنه. ولی لباس هایی که خودش می دوخته ثوب عربی بهش می گفتن یا حومه هاشمی می فرستاده کویت به اندازه پولش می  فرستادن. خلاصه  بعد از هفت سال بچه ها رِ بزرگ میکنه بعد با پدر بنده ازدواج می کنه. 
بعد از اینکه با پدر من ازدوج می کنه این کار را همچنان ادامه داده. منم که خیلی فضول بودمه هیچ وقت نمی نشستم ازش آموزش بگیرم. من  می ذاشتم هر وقت  مامان می رفت بیرون بعد می نشستم پایه کَمَش (با خنده) دوخت می کردم. به محضی هم که می اومد می گفت کی نشسته پای کَمَه؟ سکینه کار توئه! دیگه گفتم آره. گفت نه دوختتو دقت کن! یک کم دقت کن! بهترش کن! دوختت خوبه ولی بهترش کن
 والا اگه بشینم ازش آموزش بگیرم ازش نه! 
 ولی خدا رو شکر می کنم که دارم راهش را ادامه می دم  و این ارث به من رسیده و الحمدلله شکر  هم مهر اصالت گرفته هم ثبت ملی شده. 
 الان سی و هشت ساله که خودم انجام می دم. دیگه از موقعی که پیشش بودم. بعدش هم که ازدواج کردم دیگه تو خونه تک و توکی خودم انجام می دادم. یه سفارش چیزی داشتم. خودم انجام می دادم ولی  کلا الان سی و هشت ساله که این کار را انجام می دم. تقریبا پنج سال هم زیر نظر میراث فرهنگی هستم. خانم عبادی(رئیس میراث فرهنگی) خیلی زحمت کشیدن. خیلی بدو بدو کردن. برای این کار و سال 1400 من تونستم که برم مهر اصالت بگیرم با هم با زحمات خانم عبادی ثبت ملی هم شده به اسم ماهشهر. البته من گفتم هر چیزی که ثبت می شه می خوام به اسم مادر باشه. 
این دفعه من می پرسم:
-     مادر که اهل آموزش دادن نبود شما خودتون آموزش می دید؟
-    من الان خدا رو شکر هنر آموز داشتمه. دارم سعی می کنم گسترش بدم. اگر خانما استقبال کنن خیلی خوب می شه .
-    از کارتون حمایت می شه ؟ 
-    کلا حمایت خانم عبادی بودکه الان به اینجا رسیدم. هم زحمات زیاد کشیده هم تونسته که این خونه رو توی ماهشهر جا بندازه.
-    کارگاه تون کجاست؟
-     کارگاه من خیابون طالقانیه
-    برنامه کاری تون روزانه تون به چه صورتی هست؟
-    از صبح ساعت هشت می شینم می دوزم تا ساعت تقریبا یک . یک ناهار و نماز. دوباره می شینم تا هشت شب ده شب. بعضی موقع ها اگه سفارشم سنگین باشه مشتری هم بخوادش تا ده یازده شب می دوزم.
-    شهرهای دیگه ای هم این کار رو شما رو انجام می دن؟
-     الان شهرها هرمزگان بوشهر همین بافت رو دارن
-    کارتون فرقی هم با اون کارها داره؟
-    بله. اونا با یک تار نخ کار می کنن یک نخ گلابتون ولی من با سه نخ کار می کنم. این کار استحکام رو بالا می بره. اونا با قلاب کار می کنن من با یه قلاب معمولی کار می کنم. این قلاب که بماند بعد من یه وسیله ای دارم گفتم کشتبان یا انگشت دونه به زبان مادری کشتبان می شه. ولی توی زبان عربی همون انگشت دونه می شه. اینه با یک تیکه حلب درست می کنیم روی انگشتمون می ذاریم این زنجیره رو نگه می داره که ما بتونیم نخ بعدی رو از تو زنجیره خارج کنیم. من اصلا بدون این نمی تونم کار کنم. یه خانم  هرمزگانی نمی تونه با این کار کنه. اونا با قلاب کار می کنن. این دست ساز کار مادرمه. من الان سی سال اینو دارم. برای نقشه هامم معمولا شابلون درست می کنم با شابلون طرح ها رو پارچه انتقال می دم. 
برای چند دقیقه ای پیش مادر می روم. با لهجه ماهشهری صحبت می کند. با اینکه شنوایی اش کم شده ولی نهایت تلاشش را می کند با دقت به سوالاتم جواب دهد. خوش صحبت است. لبخندی شیرین دارد وقتی به سوالاتم جواب می دهد.  از کویت به ماهشهر بر می گشته طلای زیادی هم همراه خودش داشته و آنها را خرج خرید خانه  و بچه ها کرده. با اینکه به ارزش پول و دارایی اشاره می کند اما آن را چرک دست هم می داند. 


صحبت هایمان با بوسه پرمهر خانم سکینه ریاحی بر دستان مادرش به پایان می رسد. مادر مهر سال 1401 چشم از جهان فرو می بندد.
صحبتم که تمام می شود می روم سریع بلیط می گیرم و بر می گردم به خانه آقا مشایخی. توی راه با خودم فکر می کردم اگر من هم یک جا بند می شدم و به هنری می پرداختم وضعم خیلی بهتر از الان می شد. اما انگار که من پیامبری شدم برای روایت زندگی همچین آدم هایی. این هم یک جور خودستایی!
خسته و کوفته مثل ربات آهنی که باطری اش تمام شده باشد خودم را به خانه آقای مشایخی می رسانم. علاوه بر چشمانم، احساس می کنم مغزمم می خواهد متلاشی شود.  بزرگ و کوچک شدنش را حس می کنم. 
آقای مشایخی من را به اتاق مضیف می برد. می گوید الان براتون شام می آرم. می گویم توی بساطم شام دارم، از طرفی خیلی خسته ام فقط می خوام بخوابم. خیلی اصرار می کند و من انکار.
می روم اتاق. آنقدر خسته ام فقط میخواهم چشمانم را ببندم و بخوابم. خیلی خسته ام خیلی!
چند دقیقه ای از بستن چشمانم نگذشته که  مشایخی در اتاق را می زند. یک سینی می آورد. آن هم چه سینی ایی پر از غذا! بعد هم می گوید:
-    ببخشید آقای عابدینی این غذای مختصر حاضری اوردیم براتون 
-    آخه چرا زحمت می کشید غذا من داشتم.
-    دیگه لقمه مهمون ما باشید 
-    ممنونم از شما 
وقتی در را می بندم. انگار که سلول های مغزم به دستانم دستور می دهند. بعد از آن است که مغز و چشم و دلم آرام می گیرند.
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

اسد مشایخی

«لذت زندگی مو اینه که مهمان داشته باشم و اگر مهمان نداشته باشم سردرد دارم.»
این  گفته  پیرمردی است سرزنده، گرم، صمیمی و مهربان از یکی از محله های خوب ماهشهر. خانه شان فاصله زیادی تا ساحل دریا ندارد. خانه های اینجا نظم ونظام درست و حسابی دارند. خانه های سازمانی که بعضی هاشان آپارتمانی شده اند، مثل همین خانه ای که الان مهمانش هستم.  فضای سبز منطقه حال خوش  به آدم می دهد. مخصوصا به آدم خسته ای مثل من. دوست داشتم دوچرخه را کناری بگذارم و بشینم و نفس عمیق بکشم.
حسن مشایخی متولد سال 1315 و  85 سال دارد. یعنی زمانی که من با او هم صحبت می شوم.  اصالت هندیجانی دارد. از سال 44 از هندیجان به ماهشهر آمده است. هندیجان هفتاد کیلومتری شرق ماهشهر قرار دارد. 
وقتی به خانه وارد می شوم مهمانان زیادی می بینم. با  او و  دو نفر از پسرانش به اتاقی می رویم که با هم صحبت کنیم. مشایخی وقتی صحبت می کند لهجه اش مرا یاد جناب خان برنامه خنداونه تلویزیون می اندازد. چقدر یک کارکتر تلویزیونی می تواند فرهنگ و گویش خطه ای از کشورمان را نشان دهد. 
به تعارف او پرتقالی پوست می کَنم و پشت بندش پسرش یک چایی خوشمزه می آورد. 
مشایخی خوبیش این است که خیلی منصفانه و صادقانه صحبت می کند. پُز وضعیت امروزش را نمی دهد. از سختی ها و بدبختی های گذشته می گوید. یک طرفه قضاوت نمی کند از خوبی هایش، از آدم های با مرامش، هم می گوید. مهمان نوازی اش همین بس که نیم ساعت پیش از میراث فرهنگی با او هماهنگ شده که من می خواهم با خانه اش بروم. آن هم با آن سر و وضع به هم ریخته یک دوچرخه سوار زوار در رفته!و او آن طور به استقبالم می آید. از خودم خجالت می کشم.
در فرصتی کوتاه اطلاعات زیادی به من می دهد. یعنی خوراک فکری من را هم تامین می کند. حتی کتابچه قدیمی را هم می آورد نشانم می دهد. اما حیف! فرصت کم بود. ولی باز همین حرف هایش هم شنیدنی است. 

 

***


-    پدرم دریانورد بود. با کشتی بادی بی موتور به زنگبار می رفت.(زنگبار پایتخت تانزانیا است. جزایر زیادی دارد که مرکز صادرات ادویه هستند) 

-    سفرهاش چقدر طول می کشید؟
-    شش ماهه می رفت و شش ماهه بر می گشت.  یک موقعی به وقت جذر و مد کشتی شون به صخره های داخل دریا می خوره .همه شون رو آب می بره. 

-    خدا رحمتشون کنه اون موقع چند سال داشتین؟
-    مو اون موقع شش ماهه بودم. 

-    پس چیزی ازشون یادتون نمی آد؟
-     چیزی یادُم نمیاد. اما پدرم یک دفتر خاطرات ازش مونده بود. دفتر خاطراتش رو دیدُم. فهمیدم پدرم کی بوده و چه شهامتی داشته. در دفتر  خاطراتش از نماز خواندنش گفته که دینداریش معلوم می شه. از مغازه اش گفته پس توی کار خرید و فروش بوده. و از همین نوشته ها بود که با پدرم بیشتر آشنا شدم.

-    چه اتفاقی برای شما افتاد؟
-    مادرم به خاطر اینکه جبران این بی پدری  رو بکنُه. منو وادار  می کرد موقع بیکاری برُم پهلو شیخ. یک قلیون چاق کنُم. یک چایی بدم.داخل مجالس بزرگا. دو کلمه حرف حساب یاد بگیرم. بعد از اینکه بر می گشتم ازم می خواست چی گفتن؟ چی بود؟  

-    از علاقه تون به کتابخوانی بگید؟
-    مو اون موقع دو روز کار می کردم .از کارم می زدُم کتابی می خریدُم. خیلی به کتابهای تاریخی علاقه دارم. کتابخانه دارم. یک خونه ماهشهر داریم یک خونه اینجا. حاجی(اشاره به دامادش است) کتابها رو آورد اینجا تحت این عنوان که من رو طمع بندازه و اینجا ماندگار بشم. مو کم خوابم ساعت ده یازده شب تا صبح خواب نمی آید دفترم پهلومه قلمم پهلومه یک خاطره به ذهنم اومد به اندازه ا ی که بدونم یادداشت می کنم 

-    تاثیر کتاب خوندن توی شما  چی بوده؟
-    در اثر خوندن کتاب بچه هام سواد دار شدن

-    چند بچه دارین؟
-     9 تا بچه دارم. نَزَدمُ شون. برای نمونه هر چی کار می کردم توی طاقچه پنجره خونه می گذاشتم. در دسترس همه بود. هر کس به قد لازمش می اومد بر می داشت و هرکی می اومد می دید پول نیست به ما نمی گفت که پول نیست. می دونستن خودش علامتی بود تا دفعه دیگه 

-    هوای اینجا خیلی گرم و شرجی هست مخصوصا توی فصل تابستان. اون موقع چکار می کردین؟
-    یک قوطی حلبه بالای پنجره می گذاشتن. زیرش سوراخ های خیلی خیلی ریز درست می کردن. خار شترو داخل طاقچه پنجره می گذاشتن. قطر این در حدود پنجاه سانت بود. داخل قوطی آب می ریختن. آب از سوراخ های اون چکه چکه می کرد. باد می زد همه خنک می شد. سبک ساخت قدیم غیر از الان بود. کوچه ها اغلب مارپیچی بود مثل هندل ماشین. این کار به دو دلیل بود یکی هوا دور می زد یکی اینکه دزد اگر می امد اینجا راحت می گرفتند. 

-    حالا که حرف از دزدی شد، وضعیت دزدی های اون موقع چطور بود؟

-    بگذار یه خاطره بگُم. هندیجان یک نفر داشتیم اسمش اکبر دزد بود. الان شاید پونزده بیست ساله مرده.   اگر بری به هندیجانی ها  بگی اکبر دزد همه می گن خدا رحمتش کنه دزد با انصافی بود! مثلا می اومد به شما می گفت سیگار ندارم. پول سیگار بده. می گفتین نمی دم می گفت پس مواظب خودت باش. می اومد بز یا الاغت را می برد می فروخت به فلانی بعد می اومد بهت  می گفت فلانی خرت رو دنبالش نگرد به فلانی 5 قرون فروختم. (با خنده)
اما همین دزد دو دختر بی پدر و مادرو با جهیزیه شوهر داد. دو تا پسر داشت می زدشون می گفت: پدرسوخته ها من نماز نمی خونم ولی شما بخونید. 
یک بار اکبر دزد وقتی که پیر شده بود ازش پرسیدم:«همه خونه ها دزدی کردی خونه ما چرا نیومدی؟» گفت:«برادرت آدم فهمیده ای بود. می گفتم یک پاکت سیگار می خوام پول دو پاکت می داد.» 

-    شما در زمانه ای بودید که اینجا قحطی اتفاق افتاد از اون موقع بگید؟(قحطی بزرگ در ایران مربوط به سال 1917 تا 1919 بعد از پایان جنگ جهانی اول است که حدود 2 تا 10 میلیون نفر از مردم جان خود را از دست دادند. دلیل این قحطی بی عرضگی شاهان قاجار، خشکسالی و مداخلات خارجی بر می گردد. در اینجا از قحطی دیگری بعد از جنگ جهانی دوم می گوید.)
توی اون موقع قحطی به اندازه ای شد که مردم علف خوار شدند. چیزی برای خوردن نبود. سالی اومد که بهش سال چونه ای می گفتند. منظورم چونه خمیره نه آرد!  شناسنامه مون رو می بردیم  پهلو نونوا. شناسنامه را نشون می دادیم به تعداد نفرات خانواده چونه نون می گرفتیم. توی خونه با اون چونه ها نون درست می کردیم 
ماپنج نفر بودیم پنج چونه خمیر به ما می دادن. یک بار مو رفتیم سهم چونه مُنو بگیرُم. محیط کوچک بودن همه با هم آشنا بودیم. یک پیرمردی می شناسم سر راهم می بینُم. به مو گفت: بابا بده ببینم چونه اش درشته یا نه؟ ما چونه را نشون دادیم چونه رو انداختن تو جیبش. گفتم چونه امو بده. یک کشیده هم زد به صورتم. گریه کردم نتیجه نگرفتم. اومدم خونه. جریانو به مادر گفتم. گفت: داد می زدی همسایه ها می اومدن کمکت. گفتم کسی نبود پیرمرد جلومو گرفت.

برادرم اینا به خاطر اینکه منو تنبیه کنن و نگذارن دفعه دیگه حق من رو بگیرن و دفاع کنم از خودُم. گفتن امروز گرسنگی بکش تا دفعه دیگه بتونی از حقت دفاع کنی. بعد یکی شون یک ذره گذاشت کنار هم چونه ای درست کرد برای ما داد (با خنده)
مو بزرگ شدُم. زمان گذشت مردی شدم. مو ناهار می دادم ناهار عالی. وضع فرق کرده بود. پیرمرد اومد داخل خونه. نابینا شده بود. بچه هاش می خواستن ردش کنن که ما راحت تر سر سفره باشم. گفتم نه بذارش بیاد. اومد گفت: می خوام حلالم کنی گفتم: وا اون سالی که تو دیدی گذشت ما الان مردیوم. ما همون روزی که نتونستم بگیرم حقومه حلالت کردیم دیگه (با خنده) دیگر راهی نداشتم اومده بود برای حلالیت آخرشم هم حلال کردم.

یادتونه وضعیت شهرهای دیگه چطور بود؟
یادم میاد گدا از بندرعباس با پای پیاده می اومدن اینجا تا توی  بندر کار کنند.(فاصله بندرعباس تا ماهشهر حدود هزار کیلومتر است) دیگر رضا شاه رفته بود(سال 1320) شاه جدید اومده بود کاراش روبراه شده بود اینجا کار بود. 
دو تا خان زاده از بندرعباس اومدن ماهشهر. مو باهاشون آشنا شدم. سواددار بودن. اینجا شاهنامه می خوندن. اگر بگمت یک متر و نود متر و پنج سانت قدشون بود باور نمی کنی. هیکل عالی اما پوست رو استخوان بود. در اثر گرسنگی جل می زدن. چیزی مثلثی پشت کمر می گذارن که بار سرازیر نشه. پایین بار حد واسط کمر تا گردن باشه. حمالی می کردن.
 بعد فلکه لرها (میدون امام ) قبرستون بود. اونجا اتاقک هایی بودن به ارتفاع دو متر.مرده ها را می ذاشتن داخلشون. کربلا یا  قم می بردن. چون این خان زاده ها جا برای خواب نداشتن. روی تختی که مرده داخلش دفن می کردن  می خوابیدن.
مو یکی شون رو دیدم. گفتم:«چطور اومدی اینجا؟» گفت: «بابا چیزی برای ما نبود. ما مجبور شدیم اومدیم برای کار.»
 اونوقت این دو نفر خان زاده  با این وضعیتی که داشتند، هر کسی که از بندرعباس می اومد اینجا یه شب دو شب خوراک شون با  اینا بود. مهمان نوازی می کردن اگر نداشتن پول قرض می کردن چون حمال اینجا بودن، مغازه ها پول می دادن. مورد اطمینان بودن و این مهمان های تازه رسیده اداره می کردن تاصبح بتونن براشون کاری درست کنند. همه کار هم می کردن گرسنه بودن دیگه می ذاشتن کشاورزی می ذاشتن حمالی می ذاشتن حمومی هر چیزی می گفتن می رفتن چون پول می خواستن این قدر سخت گذشت که ما هر وقت یادم میاد دلم به رعشه می افته 

فرق گذشته با الان توی چی می دونید؟
عاطفه تقریبا بهتر از الان بود. عاطفه فرزندان نسبت به بزرگترها. البته خونه ما نه! ها خونه ما حفظ کردند. ما اگر بگُم آخ! همشون دختر و پسر دور من رو می گیرن. دخترم دکترمه. حاج حسین دو مرتبه  منو برده مکه. قلبم عمل کرده چشمامم رو عمل کرده بهترین زندگی رو مو الان دارم. این ساختمان را درست کرده که همه مون رو دور هم جمع باشیم. ما بهترین زندگی رو دارم. افتخار می کنم چون اغلب دور بری ها را دیدم پدرشان را بردند خانه سالمندان 

خدا رو شکر! عیب این روزا چیه ؟
عیب این روزا اینه که دروغ زیاد شده ما الان نه دین داریم نه مذهب! نه عثمان می پرستیم و شمر و نه علی و اولادش رو.

به همراه آقای مشایخی و یکی از فرزندانش به یادگار تصویری می اندازیم.

دو نوه بانمک مشایخی که لحظه ای دست از شیطنت بر نمی داشتند.

 

نان سنتی ماهشهری که طعم شیرین دارد و خیلی خوشمزه است

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

اینقدر تفاوت! 
فاصله تقریبی50 کیلومتری انگار به اندازه 50 سال فاصله زمانی داشت.  شهر تمیزتر، مرتب تر، شیک تر، با ساختمان های بلندتر و خیابان های سرسبزتر و قشنگ تر بود. 
خودم را می اندازم شهرداری ماهشهر. بیشتر کارمندها کت و شلوار مرتب به تن دارند الا من.  
با لباس ورزشی و چهره ای کمی تا قسمتی درهم و برهم و خسته داخل می شوم. مستقیم می روم دفتر روابط عمومی. خودم را تحویل می دهم. تحویلم می گیرند. منتظر رئیس روابط عمومی می مانم. مثل آفتاب پرست همه جای اتاق انتظار را برانداز می کنم. تصاویری از دیدنی های شهر روی دیوار سفید رنگ جا گرفته اند. 
مردی نسبتا هیکلی وارد می شود. دفتردار می گوید: 
-    خودشه. آقای روابط عمومی! برم هماهنگ کنم و برگردم.
می رود. هماهنگ می کند و بر می گردد همراه با لبخندی. 
-    بفرمائید! آقای رئیس منتظر هستند. 
می روم.
-    سلام جناب روابط عمومی. عدالت عابدینی هستم از شهرستان با دوچرخه. نویسنده ام و یک خورده پژوهشگر. می تونید کمک کنید. 
-    خیلی خوب. چرا که نه؟ اصلا ما برای همین اینجائیم! چه کمکی از عهده مون بر میاد؟ 
-    راهنماییم کنید برای دیدن چند آدم حسابی و شناخت خوب شهر. 
-    چون یه خورده پژوهشگرید یک  جای خوب معرفی می کنم. اونجا هم چند آدم خوب تر معرفی می کنن. خوبه؟
-    نیکی و پرسش؟
لبخند می زند. گوشی بر می دارد. شماره ای می گیرد. چند بوق ممتد و بعد:
-    سلام عرض شد خانم عبادی! من روابط عمومی شهرداری هستم. حال شما خوبه؟ ممنونم. یک آقای دوچرخه سوار ایرانگرد و جهانگرد اومدن به شهرمون. چند تا سوال دارن می تونید کمکشون کنید؟
گوش می دهد و چند ثانیه بعد ادامه می دهد: 
-    بله! بسیار خب. الان آدرس می دم خودشانا می رسونن. محبت کردید. خداحافظ شما
آدرس و شماره همراه خانم عبادی رئیس میراث فرهنگی ماهشهر را می دهد. مستقیم و سرراست می روم به ساختمان میراث فرهنگی. خانم عبادی و آقای اویسی از کارشناسان میراث فرهنگی به استقبالم می آیند با عزت و احترام بیشتر از شهرداری. 
به چند روز بعد برویم. خیلی تعریف از خانم عبادی شنیدم. با امکانات کم به شدت پیگیری می کند برای حفظ و ثبت میراث ملموس و ناملموس شهرستان. 
برگردیم به امروز. 
همان اول دور یک میز کنفرانس می نشینیم. خانم عبادی بالا می نشیند و روبرویم آقای اویسی.  پذیرایی هم می آورند. آنقدر در رفت و آمد بودم که فرصت نکردم چیزی بخورم. یک خورده حواسشان پرت صحبت می شود. کیک  بر می دارم. یواش می خواهم آن را باز می کنم. چنان صدایی می کند  فکر کنم عالم و آدم و حوا و هابیل و قابیل هم می شنوند  تا چه برسد به حاضرین در جلسه!
در چنین جلساتی، باز کردن بسته های پذیرایی ، خوردن بیسکویت و سیب و خیار و آبمیوه با نی با حداقل نوسانات صدا تقریبا جزو غیرممکن ها هست. اصلا نمی شود سایلنتش کرد! 
مثل موقعیت های مشابه که خودمان را به آن راه می زنیم مثلا نشنیدیم یا ندیدیم. آنها هم همین کار را با من می کنند. بالاخره دوپینگی لازم بود.
خانم عبادی توضیحات را می سپرد به آقای اویسی. اویسی خیلی پر است. آنقدر که از شهر خودمان هم می گوید!
گفتنِ همه اش خارج از حوصله مخاطبان با حوصله فستی امروزی است. جزئیاتش را اینترنت کامل و جامع دارد. اینجا یک جور دیگر می گویم.
شهرستان ماهشهر از شهرهای کهن است. دو جهانگرد قدیمی از هزار سال پیش یعنی ناصر خسرو قبادیانی و ابن بطوطه مراکشی به اینجا آمده اند تا به امروز که عدالت عابدینی زنجانی قمی آمده است. 
بیشتر از بیست کیلومتر تا دریا فاصله ندارد. این فاصله هم خشکی و دار و درخت و خانه مسکونی نیست.
 این فاصله را خورها تشکیل داده اند. خورها بریدگی های در ساحل دریای خلیج فارس هستند که آب در میان آنها نفوذ کرده است. 
اگر از بالا به این خور که حد فاصل ماهشهر و خلیج فارس نگاه کنید. انگار درختی تنومندی است که ریشه در خلیج فارس دارد. شاخه هایش همان خورها هستند. وقتی جذر و مد اتفاق می افتد آب این خورها بیشتر می شود. ارتفاع جذر و مد در اینجا به شش متر می رسد! تصورش را بکنید بر اثر جذر و مد آب این خورها به همراه ماهی ها دریایی پر می شود. ماهیگیران هم از فرصت استفاده می کنند. از طریق تور انداختن در ورودی ها خورها و جاهای دیگر خور ماهیگیری را شروع می کنند. 
پس تا اینجا به یک نتیجه قطعی رسیدیم. اگر نرسیدید من می رسانم. ماهشهری ها ویتامین ماهی شان خوبی دارند. 
این شهر به بین النحرین هم معروف است. به خاطر اینکه بین دو رودخانه جراحی و زهره قرار دارد. 
رودخانه جراحی از سمت رامشیر یعنی شمال می آید و در نهایت به تالاب شادگان می رود.
در جنوب شرقی شهرستان هم رودخانه زهره هست. از سمت فارس و بهبهان به سمت خلیج فارس سرریز می شود. 
جا داشت یک تمدن اینجا شکل می گرفت! 
موقعیت جغرافیایی، وجود دو رود مهم، نزدیکی به دریا موقعیت خاصی به این شهر داده. 5 بندر فقط در ساحل این شهر هستند که کشتی های کوچک و غول پیکر در سواحل آن به طور مرتب لنگر می اندازند و می آیند و می روند. 
فقط 5 بندر مهم در ساحل این شهر وجود دارد. پتروشیمی های زیادی در این شهر ساخته شده اند. به طوری که چهل و سه درصد صنایع پتروشیمی ایران از لحاظ اسمی و تعداد در این شهر هستند. از لحاظ تنوع هم رتبه اول کشوری را دارد.
وجود همین بنادر، کشتی های غول پیکر، پتروشیمی های متنوع باعث یک استثنای دیگر در این شهرستان شده و آن وجود چهار مسیر زمینی، هوایی، دریایی و ریلی است. نمونه اش را فقط در بندرعباس داریم. 
در این شهر ترک و لر و بختیاری زندگی می کنند. خیلی ها به خاطر کار به این شهر مهاجرت کرده اند. 
با وجود مدرن بودن این شهر، با دردسرهایی هم مواجه است. وجود پتروشیمی ها، بنادر، پالایشگاه ها آلودگی آبی مثل پساب ها، مایعات سمی و آلودگی هوایی را به دنبال دارند. 
به علت سطح بالای آب های زیرزمینی، عمر بناهای مسکونی کوتاه است. خیلی از ابنیه قدیمی در این مواقع به جای ترمیم، تخریب شده اند و با ساختمان های جدید جایگزین شده اند. 
میراث فرهنگی باز تلاش می کند. اندک خانه های قدیمی بازمانده را بازسازی کند. 
عبادی دو نفر  آدم حسابی معرفی می کند. می روم  تا در این فرصت کوتاه آنها را ببینم. البته می رویم با دوچرخه.
 

آنقدر در عجله بودم که فقط همین عکس را از این چند ساعت دارم. این را هم آقای اویسی به دستم رساند. خدا خیرش دهد

  • عدالت عابدینی